| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟


پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود، اکنون که در بستر مرگم و فرشته ی مرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند ...


پسر گفت: ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس، مرد و زن را به دعایت مشغول سازم ...


 پدر همان دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند:

 "خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت"

روزی عمر بن خطاب رضی الله عنه به اطرافیانش گفت: شما چه آرزویى دارید؟ 


یکى گفت: من آرزو مى‌کنم ای کاش به اندازۀ این خانه طلا مى‌داشتم و همه را در راه الله انفاق مى‌کردم و هر کدام آرزویى کرد....


 عمر ـ رضی الله عنه ـ گفت: آرزوى من این است که اى کاش این خانه پر از مردان مجاهدى مانند ابوعبیده، معاذ بن جبل، سلام و حذیفه بن یمان بود تا من آنان را در راه الله مى‌فرستادم.




   حاکم در مستدرک(۳/۷٦٦) -  تهذیب الکمال مزی (٥/٥۰٥)

در روستایی کشاورزی زندگی می کرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس می داد، 

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد معامله ای پیشنهاد داد

او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشد

دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد!

پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:


اصلا یک کاری می کنیم

من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم

دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون آورد

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود

و بدهی بخشیده می شود

و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند

و بدهی نیز بخشیده می شود

اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود


این گفت و گو در جلوی خانه ی کشاورز انجام شد

زمین آنجا پر از سنگریزه بود

پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

که او دو سنگریزه ی سیاه از زمین برداشته است

ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون آورد


تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟


اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند

۲ـ هر دو سنگریزه را در آورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون آورده

با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد


لحظه ای به این شرایط فکر کنید

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید

اگر شما بودید چه کار می کردید؟


و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت

و به سرعت و بدون اینکه سنگریزه دیده شود

وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده

پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود


در همین لحظه دختر گفت:

آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم !

اما مهم نیست

اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است درآوریم

معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاده چه رنگی بوده است....


و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود

پس باید طبق قرار، سنگریزه ی گم شده سفید باشد

پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند

و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت

و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است

نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود


۱ـ همیشه یک «راه حل» برای مشکلات پیچیده وجود دارد

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه ی «خوب» به مسایل نگاه نمی کنیم

۳ـ همه ی شما می توانید سرشار از «افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه» باشید.

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم: 


شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

 روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. حالا شما هم می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟ 


 نتیجه:

 ۱- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.

 ۲- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی


 ۳- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.