شبی تامل ایام گذشته می کردم:
سعدی در دیباچه گلستان ابیاتی دارد که می گوید آن ابیات را شب هنگام با تامل در عمر گذشته و متناسب با احوالی که داشته سروده:
«يک شب تأمل ايام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب ديده می سفتم و اين بيت ها مناسب حال خود می گفتم».
ابیاتی که دوست شان دارم و صادقانه بگویم که وصف الحال من هم هست...
هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر اين پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وآن دگر پخت همچنين هوسی وين عمارت بسر نبرد کسی
يار ناپايدار دوست مدار دوستی را نشايد اين غدّار
نيک و بد چون همی ببايد مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خويش فرست کس نيارد ز پس ز پيش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد بخويد وقت خرمنش خوشه بايد چيد
[سعدی/گلستان-دیباچه] |