| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صحابه» ثبت شده است

امام عبدالله بن عبدالرحمن دارِمی رحمه‌الله در سنن خود (شمارهٔ ۲۱۰) روایت می‌کند:


حَکَم بن مبارک به ما خبر داد، گفت: عمرو بن یحیی به ما خبر داد، گفت: از پدرم شنیدم که از پدرش نقل می‌کرد و می‌گفت:


«ما پیش از نماز صبح، کنار درِ خانهٔ عبدالله بن مسعود رضی‌الله‌عنه می‌نشستیم. هر وقت بیرون می‌آمد، همراه او تا مسجد می‌رفتیم. در همین هنگام، ابوموسی اشعری رضی‌الله‌عنه نزد ما آمد و گفت:
آیا ابوعبدالرحمن (عبدالله بن مسعود) بیرون آمده است؟
گفتیم: نه، هنوز.
پس با ما نشست تا او بیرون آمد. وقتی عبدالله بن مسعود بیرون آمد، همگی به سویش رفتیم. ابوموسی به او گفت:
ای اباعبدالرحمن! همین الآن در مسجد صحنه‌ای دیدم که آن را ناپسند دانستم، هرچند ـ خدا را شکر ـ جز خیر چیزی در آن ندیدم.
گفت: چه چیزی؟
گفت: اگر زنده بمانی، خودت خواهی دید. من در مسجد گروه‌هایی را دیدم که حلقه‌حلقه نشسته بودند و منتظر نماز بودند. در هر حلقه، مردی ایستاده بود و در دست‌هایشان سنگریزه‌هایی داشتند. او می‌گفت: صد بار «الله‌اکبر» بگویید؛ و آنان صد بار تکبیر می‌گفتند. سپس می‌گفت: صد بار «لا إله إلا الله» بگویید؛ و آنان صد بار تهلیل می‌گفتند. بعد می‌گفت: صد بار «سبحان‌الله» بگویید؛ و آنان صد بار تسبیح می‌گفتند.
عبدالله بن مسعود گفت: به آنان چه گفتی؟
گفت: چیزی نگفتم؛ منتظر نظر یا دستور تو ماندم.

عبدالله بن مسعود گفت:

«آیا بهتر نبود به آن‌ها دستور می‌دادی گناهانشان را بشمارند و به آن‌ها اطمینان می‌دادی که هیچ‌چیز از نیکی‌هایشان از بین نخواهد رفت؟»

سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتیم تا به یکی از همان حلقه‌ها رسید. مقابلشان ایستاد و گفت:
«این چه کاری است که انجام می‌دهید؟»
گفتند: ای اباعبدالرحمن! این‌ها سنگریزه‌هایی است که با آن‌ها تکبیر و تهلیل و تسبیح را می‌شماریم.

گفت:

 

" فَعُدُّوا سَيِّئَاتِكُمْ ، فَأَنَا ضَامِنٌ أَنْ لَا يَضِيعَ مِنْ حَسَنَاتِكُمْ شَيْءٌ ، وَيْحَكُمْ يَا أُمَّةَ مُحَمَّدٍ ، مَا أَسْرَعَ هَلَكَتَكُمْ هَؤُلَاءِ صَحَابَةُ نَبِيِّكُمْ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ مُتَوَافِرُونَ ، وَهَذِهِ ثِيَابُهُ لَمْ تَبْلَ ، وَآنِيَتُهُ لَمْ تُكْسَرْ، وَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ، إِنَّكُمْ لَعَلَى مِلَّةٍ هِيَ أَهْدَى مِنْ مِلَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ أوْ مُفْتَتِحُو بَابِ ضَلَالَةٍ."

 

«پس گناهان خود را بشمارید؛ من ضمانت می‌کنم که هیچ‌کدام از حسنات شما ضایع نشود. وای بر شما، ای امت محمد! چه زود به هلاکت می‌افتید! صحابهٔ پیامبرتان صلی‌الله‌علیه‌وسلم هنوز فراوان‌اند؛ لباس‌های او هنوز کهنه نشده و ظرف‌هایش هنوز نشکسته است. سوگند به کسی که جانم در دست اوست، یا شما بر آیینی هدایت‌یافته‌تر از آیین محمد صلی‌الله‌علیه‌وسلم هستید، یا دارید دری از گمراهی را می‌گشایید.»

گفتند: به خدا سوگند، ای اباعبدالرحمن! ما جز خیر قصدی نداشتیم.

گفت:

 

" وَكَمْ مِنْ مُرِيدٍ لِلْخَيْرِ لَنْ يُصِيبَهُ ، إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ حَدَّثَنَا أَنَّ قَوْمًا يَقْرَءُونَ الْقُرْآنَ لَا يُجَاوِزُ تَرَاقِيَهُمْ ، وَايْمُ اللَّهِ مَا أَدْرِي لَعَلَّ أَكْثَرَهُمْ مِنْكُمْ."

 

«چه بسیار کسانی که نیت خیر دارند، اما هرگز به آن نمی‌رسند. رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم به ما خبر داد که گروهی قرآن می‌خوانند، اما قرآن از گلوهایشان فراتر نمی‌رود. به خدا سوگند، نمی‌دانم؛ شاید بیشترشان همین شما باشید.»


سپس از آنان روی گرداند. عمرو بن سلمه می‌گوید:

 

"رَأَيْنَا عَامَّةَ أُولَئِكَ الْحِلَقِ يُطَاعِنُونَا يَوْمَ النَّهْرَوَانِ مَعَ الْخَوَارِجِ " .

 

«ما بیشتر افراد آن حلقه‌ها را در روز نهروان دیدیم که در کنار خوارج با ما می‌جنگیدند.»

  • حسین عمرزاده

سعد بن عُباده رضی‌الله‌عنه گفت:

 

"لو رأيتُ رجلًا مع امرأتي لضَربْتُه بالسَّيفِ غيرَ مُصْفِحٍ."

«اگر مردی را با همسرم ببینم، او را با لبه‌ی تيز شمشير خواهم زد.»


این سخن به رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم رسید. پیامبر فرمودند:

 

"أَتَعْجَبُونَ مِن غَيْرَةِ سَعْدٍ، فَوَاللَّهِ لأَنَا أَغْيَرُ منه، وَاللَّهُ أَغْيَرُ مِنِّي، مِن أَجْلِ غَيْرَةِ اللهِ حَرَّمَ الفَوَاحِشَ، ما ظَهَرَ منها، وَما بَطَنَ."

«آیا از غيرت سعد تعجب مى‌كنيد؟ قسم به الله من از او با غيرت‌تر هستم و الله از من با غيرت‌تر مى‌باشد؛ و به خاطر غيرت الله است كه فواحش را حرام کرده است چه مواردی که آشكار انجام می‌شوند و چه مواردی که در نهان صورت می‌گیرد.»


 

متفق علیه.

  • حسین عمرزاده

نیک‌فرجامی و عاقبت‌بخیری (حُسنُ الخاتمة)، از توفیق خداوند متعال برای بنده است؛
و این نیک‌فرجامی، ثمره‌ی تلاش آشکار و پنهان انسان در راه طاعت خداوند است.

اما بدفرجامی (سوءُ الخاتمة) از بی‌نصیب ماندن از توفیق الهی سرچشمه می‌گیرد،
و نتیجه‌ی سستی در فرمان‌برداری از خدا و غفلت از تسلیم کردن دل و اعضای بدن در برابر اوست.

 

سهل بن سعد رضی‌الله‌عنه روایت می‌کند که:


پیامبر خدا ﷺ با مشرکین در یکی از جنگ‌ها روبه‌رو شد و نبردی درگرفت.
پس از پایان جنگ، پیامبر به سوی سپاهش بازگشت و مشرکین نیز به اردوگاه خود رفتند.

در میان یاران رسول خدا، مردی بود به نام قُزمان؛
او هیچ‌یک از مشرکین را ـ نه آن‌که از میان جمع جدا شده بود و نه آن‌که تنها و دورافتاده بود ـ رها نمی‌کرد،
بلکه همه را دنبال می‌کرد و با شمشیرش می‌زد.

قزمان مردی نیرومند و دلیر بود؛
کسی در برابرش قرار نمی‌گرفت جز آن‌که او را می‌کشت.

مردم از شجاعت و دلاوری این مرد سخن می‌گفتند و می‌گفتند که:
 

"ما أَجْزَأَ مِنَّا اليومَ أَحَدٌ كما أَجْزَأَ فُلَانٌ."

«امروز هیچ‌کس به اندازه‌ی فلانی برای اسلام کارساز و مفید نبود!»

اما پیامبر ﷺ، توسط وحی از جانب خداوند عزوجل، فرمود:
 

"إنَّه مِن أَهْلِ النَّارِ."

«او از اهل آتش است!»

مردی از میان صحابه ـ که او أکثم بن أبی‌الجون خزاعی رضی‌الله‌عنه بود ـ گفت:
من مراقب او می‌مانم؛ همراهش می‌روم تا ببینم چرا او از اهل آتش است،
در حالی که ظاهر کارهایش خیر و پیروزی است و پیامبر او را از اهل دوزخ خوانده است.

 

او می‌گوید: دنبالش رفتم و زیر نظرش داشتم؛
هرگاه می‌ایستاد، من هم می‌ایستادم، و هرگاه تند می‌رفت، با او می‌رفتم.

تا آن‌که در جنگ زخمی سخت برداشت.
چون درد و خون‌ریزی بر او چیره شد و طاقت نیاورد، مرگ را بر خود شتابانید:
نوک شمشیرش را بر زمین نهاد و تیغه‌ی آن را میان دو سینه‌اش گذاشت، سپس بر آن خم شد و خود را بر شمشیر فشرد تا جان سپرد.

 

مرد همراه، نزد رسول خدا ﷺ آمد و گفت:
 

"أشْهَدُ أنَّكَ رَسولُ اللَّهِ."

«گواهی می‌دهم که شما حقیقتاً پیامبر الله هستید.»

 

پیامبر فرمود:

 

"وما ذَاكَ."
«چه چیز تو را به گفتن این واداشت؟»

 

او ماجرا را بازگو کرد. مردم از شنیدن آن سخت شگفت‌زده شدند و گفتند:
«ما خود دیدیم که او چگونه می‌جنگید!»

آن مرد گفت:
«من گفتم: من حقیقتش را برایتان روشن می‌کنم. پس بیرون رفتم و ماجرا را دیدم و آنچه رخ داد، همین بود.»

 

در این‌جا پرسشی پیش می‌آید:


چگونه ممکن است پیامبر ﷺ با قاطعیت بگوید که او از اهل دوزخ است،
در حالی که تنها گناهش خودکشی بود، و مؤمن با ارتکاب گناه، کافر نمی‌شود؟

 

پاسخ آن است که پیامبر ﷺ به وحی الهی آگاه شده بود که او در حقیقت مؤمن نبوده،
بلکه منافق بوده است؛ یا این‌که در آینده مرتد می‌شد و خودکشی را حلال می‌شمرد.

 

سپس پیامبر ﷺ فرمود:

 

"إنَّ الرَّجُلَ لَيَعْمَلُ بعَمَلِ أهْلِ الجَنَّةِ، فِيما يَبْدُو لِلنَّاسِ، وإنَّه لَمِنْ أهْلِ النَّارِ، ويَعْمَلُ بعَمَلِ أهْلِ النَّارِ، فِيما يَبْدُو لِلنَّاسِ، وهو مِن أهْلِ الجَنَّةِ."

 

«بعضی از مردم، ظاهراً اعمال بهشتی انجام می‌دهند ولی در‌واقع، دوزخی هستند. و گروهی از مردم، ظاهراً رفتار دوزخی دارند ولی حقيقتاً اهل بهشت‌اند». [متفق عليه]

 

یعنی: آدمی گاه کارهایی انجام می‌دهد که به ظاهر، اعمال اهل بهشت است ـ چون طاعت‌ها و نیکی‌ها ـ،
اما در واقع چنین نیست؛ آن‌گونه اعمال، در حقیقت برای ریا یا انگیزه‌ای فاسد انجام می‌شود،
پس در باطن، او از اهل دوزخ است.
و گاه کسی کارهایی می‌کند که در ظاهر، شبیه اعمال اهل دوزخ است ـ مانند گناه یا کوتاهی در عبادت ـ،
ولی در حقیقت، نزد خدا از اهل بهشت است؛
چرا که خداوند او را در پایان عمر به توبه‌ی راستین و اعمال نیک توفیق می‌دهد.

 

نتیجه و پیام حدیث:

 

این حدیث و قصه، هشدار می‌دهد که هیچ‌کس نباید به ظاهر اعمال خود مغرور شود و بر آن تکیه کند؛
زیرا پایان کار، در دست خداوند است و ممکن است حال انسان دگرگون شود.

و نیز می‌آموزد که خداوند به ظاهرِ اعمال نمی‌نگرد، بلکه به نیت‌ها و درون دل‌ها می‌نگرد،
و بر همان اساس بندگانش را پاداش یا کیفر می‌دهد.

  • حسین عمرزاده

گاهی، عمدتاً از سوی قشر جوان و ناپخته، سخن‌ها و تحلیل‌های نابجا درباره اهل علم و علما می‌شنویم؛ همان کسانی که اگر نبودند، معلوم نبود از چه منابع و چه کسانی باید دین خود را می‌آموختیم. این گونه اظهار نظرها، نه تنها تأسف‌بار، بلکه بسیار خطرناک‌اند.

این نوع به‌ظاهر انتقادها، که در واقع گستاخی نسبت به علمای دین و اندیشمندان اسلامی محسوب می‌شوند، غالباً از کسانی صادر می‌شود که حتی از حداقل مبانی دینی بی‌بهره‌اند یا نهایتاً کم‌سوادند و گاه در قرائت آیات قرآن نیز دچار اشتباهات اساسی‌اند. با این حال، بی‌پروا درباره شخصیت‌هایی اظهار نظر می‌کنند که از نظر علوم شرعی و تقوا، مورد تأیید و تحسین قاطبه امت اسلامی هستند؛ حتی علما و دانشمندانی که از دیدگاه فقهی، مذهبی یا سیاسی با آنان زاویه دارند، شایستگی و فضائل آنان را می‌ستایند.

شاید مهم‌ترین دلیل این رفتار، اولویت دادن سخن گفتن بر مطالعه و تحقیق باشد. کسانی که پیوسته در پی یادگیری، جست‌وجو در میان آیات قرآن و سنت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌سلم، و با آثار و نحوهٔ زندگی ائمه و بزرگان امت عجین هستند، به ندرت سخنان نسنجیده از خود بروز می‌دهند؛ چرا که استمرار در یادگیری، یقین به ندانستن بسیاری از مسائل را به آنان عطا می‌کند و موجب می‌شود همواره حدود و جایگاه خود را بشناسند و شایسته و متین رفتار کنند.

انتقاد و پرسش، به خودی خود ناپسند نیست؛ اما مهم آن است که چگونه انتقاد کنیم و از چه کسی انتقاد کنیم. تقوا اقتضا می‌کند که هرگاه سخن از رد یا تأیید دینداری دیگران است، محتاطانه عمل کنیم؛ کسی که به نواقص و ضعف‌های خود آگاه است، خود را در موقعیتی نمی‌بیند که درباره دینداری هر فرد در هر جایگاهی حکم صادر کند. آموزه‌های اسلامی، راهنمایی می‌کند که رفتار و قضاوت‌ها در زمان و موقعیت مناسب انجام شوند.

غیر از این، تاریخ نمونه‌های عبرت‌آموز فراوانی دارد. بسیاری از آن انتقادهای نابجا، بی‌گمان شباهت‌هایی با آنچه خوارج نسبت به بزرگان خود، یعنی صحابه و شاگردان پیامبر که شاهد نزول وحی و تکمیل دین بودند، داشتند، دارد. سرگذشت خوارج، نشان می‌دهد که چگونه دچار اشتباه و سرکشی می‌شوند و انسان را متوجه می‌کند که در هر موضوع دینی و اعتقادی، اظهار نظر بی‌پروا و بی‌پشتوانه می‌تواند پیامدهای خطرناک داشته باشد.

خواندن داستان خوارج، مو به تن انسان سیخ می‌کند و یادآور می‌شود که سخن گفتن، قضاوت کردن و انتقاد، همواره نیازمند علم، تقوا و درک درست از موقعیت است. این عبرت، پیش‌زمینه‌ای است برای شناخت خطاها و انحرافاتی که حتی کسانی با ظاهر دینداری و زهد، ممکن است در مسیر دین و امت ایجاد کنند—چنانکه در سرگذشت خوارج می‌خوانیم:

 

«ابن‌عباس روایت می‌کند: روزی نزد امیرالمؤمنین رفتم و اجازه خواستم تا برای گفت‌وگو نزد خوارج بروم. حضرت فرمود: «من نگران جان تو هستم»، اما در نهایت اجازه داد. نیمروز که وارد جمعشان شدم، گروهی را دیدم با پیشانی‌هایی پینه‌بسته از عبادت بسیار، دست‌هایی سخت و ترک‌خورده از سجده‌های طولانی، لباس‌هایی ساده اما پاکیزه، و دامن‌هایی بالا زده. همگی نیز از شدت شب‌زنده‌داری لاغر و رنگ‌پریده بودند. سلام کردم. گفتند: «برای چه آمده‌ای؟» پاسخ دادم: «از سوی مهاجران و انصار و داماد پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم نزد شما آمده‌ام؛ همان کسانی که قرآن میانشان نازل شده و به معنای آن داناترند.» بعضی‌شان گفتند: «با قریش بحث نکن؛ خدا درباره‌شان فرموده: ﴿بَلۡ هُمۡ قَوۡمٌ خَصِمُونَ﴾ یعنی ‘این‌ها قومی جدل‌پیشه‌اند’. با این حال، اگر حرفت کوتاه باشد، گوش می‌دهیم.»

ابن‌عباس می‌گوید: پرسیدم «علت دشمنی شما با داماد پیامبر و مهاجران و انصار ـ همان کسانی که قرآن میانشان نازل شده و به تأویلش آگاه‌ترند ـ چیست؟» گفتند: «سه دلیل: اول این‌که او در کار خدا به حکمیت انسان‌ها تن داد، در حالی که قرآن می‌گوید: ﴿إِنِ ٱلۡحُكۡمُ إِلَّا لِلَّهِ﴾؛ یعنی ‘حکم فقط از آنِ خداست’. دوم این‌که او در جنگ جمل با عده‌ای جنگید و بسیاری‌شان را کشت، اما اسیر و غنیمت نگرفت. اگر آنان مؤمن بودند، گرفتن غنیمت و اسیر حرام بود، پس چطور کشتنشان حلال بود؟ سوم این‌که او عنوان «امیرالمؤمنین» را از نام خود برداشت؛ پس یعنی امیر کافران است!»

ابن‌عباس ادامه می‌دهد: گفتم: «آیا غیر از این سه چیز دلیل دیگری دارید؟» گفتند: «نه، همین‌ها کافی است.» گفتم: «اما پاسخ نکته اول: قرآن خودش در مواردی حکمیت انسان‌ها را پذیرفته است. اگر آیه‌اش را نشان دهم، از حرفتان برمی‌گردید؟» گفتند: «آری.» گفتم: «هرگاه فرد مُحرِم عمداً شکاری را بکشد، باید به حکم دو مرد عادل قربانی‌ای برابر آن بدهد. همچنین، در اختلاف زن و شوهر باید داوری از سوی خانواده زن و داوری از سوی خانواده مرد میان آن دو حکم کند. اکنون شما را به خدا سوگند می‌دهم: آیا این دو موضوع مهم‌تر است یا اصلاح اختلاف امت؟» گفتند: «اصلاح اختلاف امت مهم‌تر است.» گفتم: «پس آیا پاسخ نخست روشن شد؟» گفتند: «آری.»

گفتم: «اما درباره اعتراض دوم: آیا هیچ‌یک از شما حاضر بود همسر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم ـ که مادر مؤمنان است ـ را اسیر کند و مانند یک زن اسیر با او رفتار کند؟» گفتند: «نه.» گفتم: «پس این مسئله هم روشن شد؟» گفتند: «آری.»

گفتم: «و اما سوم: آیا نمی‌دانید پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در صلح حدیبیه، عنوان ‘رسول‌الله’ را به اصرار مشرکان از کنار نام خود حذف کرد؟»

ابن‌عباس می‌گوید: «بعد از این گفت‌وگو، دو هزار نفر از خوارج از عقیده‌شان برگشتند و نزد علی رضی‌الله‌عنه بازگشتند، اما بقیه با او جنگیدند و کشته شدند. گفته‌اند از اردوگاه خوارج صدای تلاوت قرآن همچون وزوز زنبورها از کندو به گوش می‌رسید.»

… خوارج در مسیر خود به عبدالله بن خباب بن أرت رسیدند و از او پرسیدند: «آیا حدیثی از پدرت به یاد داری که برای ما نقل کنی؟» گفت: «آری. از پدرم شنیدم که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم از فتنه‌ای در آینده خبر داد که در آن، حالِ نشسته بهتر از ایستاده است، ایستاده بهتر از راه‌رونده، و راه‌رونده بهتر از دونده؛ و فرمود: ‘وقتی آن زمان را دریافتی، کشته شدن برایت بهتر از کشتن است.’» خوارج پرسیدند: «آیا پدرت این سخن را واقعاً از پیامبر شنیده و برایت نقل کرده؟» گفت: «آری.»

آنان عبدالله را کنار نهری بردند، سرش را بریدند و شکم کنیزش را که باردار بود شکافتند. سپس به درخت خرمایی رسیدند. رطبی از آن افتاد؛ یکی از آنان خرما را در دهان گذاشت. دیگری گفت: «آیا بدون اجازه و بدون پرداخت بها، خرمای مردم را می‌خوری؟» و او خرما را از دهان بیرون انداخت. فردی دیگر برای امتحان شمشیرش، خوک یکی از اهل ذمه را زخمی کرد. گفتند: «این کار فساد در زمین است!» پس بهای خوک را پرداخت و صاحبش را راضی کرد.

علی رضی‌الله‌عنه کسی را نزد آنان فرستاد و فرمود: «قاتل عبدالله بن خباب را به ما تحویل دهید.» گفتند: «همه ما قاتل اوییم.» و این سخن سه بار تکرار شد. علی علیه‌السلام به سپاهش گفت: «این شما و این گروه!» و در مدت کوتاهی همه آنان کشته شدند. هنگام مرگ نیز به همدیگر می‌گفتند: «آماده دیدار پروردگار باش و به سوی بهشت بشتاب!»

 

 

برگرفته از: تلبیس ابلیس، اثرِ علامه ابوالفرج ابن‌جوزی، بخش «تلبیس ابلیس بر خوارج».

 

 

 

اختلافات (حقیقتاً قابل چشم‌پوشی) بین علمای عزیز را هم به خودشان واگذار کنیم و در مسیر دینداری، به وظایف و تکالیف خود پایبند باشیم.

گاهی اگر پولی روی زمین بیفتد، بهتر است خود را به ندیدن بزنیم و مسئولیت پیدا کردن صاحبش و عواقب بعدی آن را از خود دور کنیم. هر اقدامی، اگر بدون دقت باشد، ممکن است پیامدهای ناخواسته و غیر قابل جبران (که لزوماً دنیوی هم نیستند) داشته باشد.

زمانه، زمانهٔ فتنه‌هاست؛ فتنه در دین و دنیا.


و خوشا به حال کسی که خود را از ابتلا به فتنه‌ها دور می‌کند.

  • حسین عمرزاده

روزی عمر بن خطاب رضی‌الله‌عنه به یارانش گفت: «بیایید آرزو کنید.»

یکی از آن‌ها گفت: «آرزو می‌کنم این اتاق پر از درهم باشد تا همه‌اش را در راه خدا خرج کنم.»
عمر گفت: «باز هم آرزو کنید.»
دیگری گفت: «آرزو می‌کنم اینجا پر از طلا باشد و آن را در راه خدا خرج کنم.»
عمر دوباره گفت: «آرزو کنید.»
نفر بعدی گفت: «آرزو می‌کنم این اتاق پر از جواهر و چیزهای ارزشمند باشد تا همه را در راه خدا بدهم.»

یاران گفتند: «دیگر از این بالاتر چه آرزویی می‌شود داشت؟»


عمر گفت:

 

«لَكِنِّي أَتَمَنَّى أَنْ يَكُونَ مِلْءُ هَذَا الْبَيْتِ رِجَالا مِثْلَ أَبِي عُبَيدة بْنِ الْجَرَّاحِ، ومُعَاذِ بْنِ جَبَلٍ، وحُذَيْفَةَ ابن الْيَمَانِ، فَأَسْتَعْمِلُهُمْ فِي طَاعَةِ اللَّهِ.»
«اما آرزوی من این است که این اتاق پر از مردانی مثل ابوعبیده بن جراح، معاذ بن جبل و حذیفه بن یمان باشد؛ مردانی که بتوانم آن‌ها را در راه فرمانبرداری از خدا به کار بگیرم.»


بعد عمر مقداری پول برای ابوعبیده فرستاد و گفت: «ببینید با آن چه می‌کند.» وقتی پول به او رسید، همه‌اش را بین مردم تقسیم کرد. سپس همین کار را با حذیفه انجام داد؛ او هم وقتی پول رسید، آن را بخشید. عمر گفت: «دیدید؟ همان بود که از قبل به شما گفته بودم.»


 

منبع: حاکم در مستدرک (۶/۱۲۰) ـ تهذیب الکمال، مزی (۵/۵۰۵).

  • حسین عمرزاده

ابوجندل و ابوبصیر ـ رضی‌الله عنهما ـ از چهره‌های برجسته و قهرمانان بزرگ اسلام بودند.


ابوجَندل بن سهیل بن عَمرو از نخستین مسلمانان بود و به‌خاطر ایمانش سخت شکنجه شد. نام او در صحیح بخاری و در ماجرای حدیبیه آمده است.
ابوبصیر عُتبه بن اسید ثقفی نیز از مسلمانان و یاران قدیمی پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ بود. در صلح حدیبیه پیامبر درباره‌اش فرمود:

 

«ويلَ أمِّهِ مسعرَ حربٍ لو كانَ لَهُ أحدٌ.»

«وای به حال مادرش؛ اگر پشتیبانی داشت، شعله‌افروز جنگی می‌شد!» (بخاری).


این سخن نوعی اظهار شگفتی همراه با تحسین شجاعت اوست؛ «مسعر حرب» یعنی کسی که آتش جنگ را روشن می‌کند و به‌غایت جنگاور و نیرومند است.


آغاز ماجرا


در ذی‌القعده‌ی سال ششم هجرت، پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ با حدود هزار و چهارصد مسلمان به‌قصد انجام نخستین عمره پس از هجرت راهی مکه شدند. برای مقابله با خطر احتمالی قریش، سلاح نیز همراه داشتند.
وقتی به «عَسفان» رسیدند، خبر رسید قریش آماده‌ی جلوگیری از ورود آنان به مکه شده است.
پیامبر با اصحابش مشورت کرد. ابوبکر پیشنهاد داد که بدون عقب‌نشینی به سوی مکه بروند و اگر قریش مانع شد، با آنان بجنگند. پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ فرمود:

 

«امضوا علَى اسمِ اللهِ.»

«به نام الله ادامه دهید» (بخاری).


در نزدیکی منطقه‌ی حدیبیه، قریش «عُروة بن مسعود» را برای مذاکره و جلوگیری از ورود مسلمانان فرستاد. سپس «سهیل بن عمرو» برای نهایی کردن گفت‌وگوها آمد.


صلح حدیبیه


این مذاکرات به توافقی انجامید که بعدها به نام صلح حدیبیه معروف شد. بر اساس آن:

  • میان دو طرف ده سال آتش‌بس برقرار شود،
  • مسلمانان آن سال به مدینه بازگردند و عمره را سال بعد انجام دهند،
  • پیامبر هر کسی را که از قریش مسلمان شده و نزد او پناه آورَد، به آنان بازگرداند،
  • اما قریش موظف نباشد مرتدانی را که نزدشان پناه می‌آورند برگرداند،
  • هر قبیله‌ای آزاد است در پیمان قریش یا پیامبر وارد شود.

گرچه این شروط در ظاهر برای مسلمانان سخت و ناعادلانه بود، پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ بی‌هیچ تردید آن را پذیرفت؛ چون به آینده‌ی روشن این صلح یقین داشت. و همان‌گونه که وعده داده بود، برکات این پیمان بعدها آشکار شد.


آمدن ابوجندل در زنجیر


پس از پایان نگارش صلح‌نامه، ابوجندل ـ که در مکه زندانی و در بند بود ـ گریخته و خود را به مسلمانان رساند. پدرش سهیل برخاست، او را زد و گفت:
«ای محمد! این اولین کسی است که باید مطابق پیمان به من بازگردانی.»
و پیامبر او را به مشرکان تحویل داد.
ابوجندل فریاد زد: «ای مسلمانان! مرا به سوی مشرکانی برمی‌گردانید که مرا به خاطر دینم شکنجه می‌کنند؟!»
پیامبر پاسخ داد:

«إنا قد عقدنا بيننا وبين القوم صلحًا، فأعطيناهم على ذلك، وأعطونا عليه عهدًا، وإنا لن نغدر بهم.»

«ما با مردم پیمان صلح بسته‌ایم و به آنها در این مورد قول داده‌ایم و آنها نیز به ما قول داده‌اند و ما به آنها خیانت نخواهیم کرد.»
و او را دلداری داد و فرمود:

«يا أبا جندل اصبر واحتسب، فإن الله عز وجل جاعل لك ولمن معك من المستضعفين فرجا ومخرجا.»
«ای ابوجندل! صبر کن و امید اجر داشته باش؛ خدا برای تو و همراهان ستمدیده‌ات گشایش و راه نجاتی قرار خواهد داد.» (احمد)


فرار ابوبصیر و آغاز ماجرای بزرگ


پس از بازگشت پیامبر به مدینه، ابوبصیر که در مکه زیر شکنجه بود، موفق شد بگریزد. قریش دو مرد را برای بازگرداندنش نزد پیامبر فرستاد تا بندهای صلح رعایت شود.
عروة بن زبیر داستان او را چنین روایت می‌کند:


وقتی پیامبر به مدینه آمد، ابوبصیر ـ که مسلمانی از قریش بود ـ نزد او آمد. قریش دو نفر را فرستادند و پیمان را یادآوری کردند. پیامبر هم او را تحویل آنان داد. در راه، وقتی به «ذو الحلیفه» رسیدند، نشسته و از خرمایشان می‌خوردند.
ابوبصیر رو به یکی از آنان کرد و گفت:
«به خدا شمشیرت را خیلی خوب می‌بینم!»
او با غرور شمشیر را بیرون کشید و گفت: «آری، بسیار هم خوب است؛ بارها امتحانش کرده‌ام.»
ابوبصیر گفت: «بگذار خوب ببینمش.»
مرد شمشیر را به او داد؛ ناگهان ابوبصیر ضربه‌ای زد و او را کشت. مرد دوم از ترس گریخت و خود را به مدینه رساند و هراسان وارد مسجد شد. پیامبر فرمود: «این مرد وحشت‌زده است!»
مرد گفت: «به خدا سوگند یارم را کشت و من هم کشته می‌شوم.»
لحظه‌ای بعد ابوبصیر رسید و رو به پیامبر گفت:
«ای پیامبر خدا! تو پیمان خود را انجام دادی؛ مرا تحویلشان دادی، و خداوند خودش مرا رهانید.»
پیامبر فرمود:

«ويلَ أمِّهِ مسعرَ حربٍ لو كانَ لَهُ أحدٌ.»
«وای به حال مادرش؛ چه آتش‌افروز جنگی است، اگر کسی پشتوانه‌اش باشد!»
ابوبصیر فهمید که پیامبر دوباره او را تحویل می‌دهد، پس از مدینه خارج شد و به ساحل دریا رفت و همان‌جا ماند.


پیوستن ابوجندل و شکل‌گیری گروهی نیرومند


به‌زودی ابوجندل نیز از مکه گریخت و به او پیوست. هر مسلمانی از قریش که می‌توانست بگریزد، نزد آنان می‌آمد. تا اینکه گروهی نیرومند تشکیل شد.
هرگاه می‌شنیدند کاروانی از قریش به سوی شام رفته، راه را بر آن می‌بستند، نفراتش را می‌زدند و اموالش را می‌گرفتند.

قریش که به ستوه آمده بود، نامه‌ای به پیامبر نوشت و به خدا و پیوند خویشاوندی سوگند داد که:
«هرکس نزد تو بیاید، او را پناه بده و بازنگردان!»
پیامبر برایشان پیام فرستاد، و در همین جریان آیه نازل شد:
{
وَهُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ عَنْهُم بِبَطْنِ مَكَّةَ مِن بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ ۚ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا}

«و او کسی است که دست آنها را از شما, ودست شما را از آنها در درون مکه بعد از آنکه شما را بر آنها پیروز گرداند, (باز داشت و) کوتاه کرد. وخداوند به آنچه انجام می دهید بیناست.» (فتح: ۲۴)


معنا و پیام این داستان


داستان ابوجندل و ابوبصیر ـ رضی‌الله عنهما ـ نمادی روشن از ایمان، صبر و پایداری در راه عقیده است. کسی که در رویدادهای این داستان دقت کند، به‌روشنی یاری و حمایت الهی را در زندگی آنان می‌بیند. آنان اسباب موفقیت را فراهم کردند و خداوند وعده‌ی یاری داده بود:

 

{إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّالَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ}
«همانا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کردند ، و کسانی که نیکو کارانند .» (نحل: ۱۲۸)

{مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا}
«هرکس که از الله بترسد، (الله) راه نجاتی برای او قرار می‌دهد.» (طلاق: ۲)

{إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ}
«اگر (دین) خدا را یاری کنید, (خداوند) شما را یاری می کند وگامهایتان را (ثابت و) استوار می دارد.» (محمد: ۷)


این ویژگی‌ها ـ تقوا، نیکوکاری و یاری دین خدا ـ در ابوجندل و ابوبصیر و دیگر اصحاب جمع بود. هرگاه این صفات در فرد یا جامعه‌ای در هر زمان جمع شود، هدایت و پیروزی خدا شامل حال آنان خواهد شد. خداوند وعده داده است و وعده‌اش حق است:

{ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ}
«و کسانی که در راه ما (کوشش و) جهاد کنند؛ قطعاً به راههای خویش هدایت شان می کنیم، و یقیناً خداوند با نیکوکاران است.» (عنکبوت: ۶۹)


قدرت گرفتن مسلمانان مستضعف


کمتر از یک سال گذشت که ابوجندل و ابوبصیر ـ همراه دیگر مسلمانان مظلوم ـ به نیرویی بزرگ تبدیل شدند و قریش از آنان بیمناک شد، زیرا راه کاروان‌های تجاری‌شان را از شمال کنترل می‌کردند.


وفای پیامبر به عهد


این داستان نمونه‌ای زنده از پایبندی پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ به عهد و دوری از هرگونه خیانت، حتی در برابر دشمن است.
وقتی ابوجندل در زنجیر آمد و پس از او ابوبصیر نیز گریخت، پیامبر هر دو را بازگرداند و به ابوجندل فرمود:

«إنا قد عقدنا بيننا وبين القوم صلحًا، فأعطيناهم على ذلك، وأعطونا عليه عهدًا، وإنا لن نغدر بهم.»

«ما با مردم پیمان صلح بسته‌ایم و به آنها در این مورد قول داده‌ایم و آنها نیز به ما قول داده‌اند و ما به آنها خیانت نخواهیم کرد.»


این رفتار، اجرای فرمان خداست:

{وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَاهَدتُّمْ}
«و به عهد (و پیمان) خدا وفا کنید ، هرگاه عهد (و پیمان) بستید…» (نحل: ۹۱)


و وفای به عهد در اسلام اصلی بنیادی است که هر مسلمان موظف به رعایت آن است.


اطاعت از پیامبر، حتی زمانی که حکم دشوار است


یکی از آموزه‌های بزرگ این ماجرا این است که:
واجب است از فرمان پیامبر پیروی کرد، حتی اگر ظاهر آن برای عقل دشوار یا برای دل ناخوشایند باشد.


سهل بن حُنیف ـ رضی‌الله عنه ـ گفت:

«اتَّهِمُوا رَأْيَكُمْ علَى دِينِكُمْ، لقَدْ رَأَيْتُنِي يَومَ أبِي جَنْدَلٍ، ولو أسْتَطِيعُ أنْ أرُدَّ أمْرَ رَسولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عليه وسلَّمَ عليه لَرَدَدْتُهُ.»
«به رأی خود اعتماد نکنید؛ من در روز داستان ابوجندل، اگر می‌توانستم فرمان پیامبر را برگردانم، چنین می‌کردم.»


ابن‌الدیبع شَیبانی نیز نوشته است:

 

«قال العلماء : لا يخفى ما في هذه القصة من وجوب طاعته - صلى الله عليه وسلم - والانقياد لأمره وإن خالف ظاهر ذلك مقتضى القياس أو كرهته النفوس ، فيجب على كل مُكَلَف أن يعتقد أن الخير فيما أمر به ، وأنه عين الصلاح المتضمن لسعادة الدنيا والآخرة ، وأنه جاء على أتم الوجوه وأكملها ، غير أن أكثر العقول قصرت عن إدراك غايته وعاقبة أمره.»
«علماء گفته‌اند: این داستان نشان می‌دهد اطاعت از پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ واجب است، حتی اگر ظاهر آن خلاف عقل و قیاس باشد. پس بر هر فرد مکلفی واجب است باور داشته باشد که خیر و صلاح در همان چیزی است که او فرمان داده و این دستور، همان مصلحت حقیقی است که سعادت دنیا و آخرت را در بر دارد و بر کامل‌ترین و بی‌نقص‌ترین شیوه ممکن نازل شده است؛ 
اگرچه بیشتر مردم توان درک کامل حکمت و پیامدهای این دستورها را ندارند.»


بشارت برای مستضعفان


این داستان نویدبخش همه‌ی مظلومان است: خدا برای آنان راه گشایش قرار خواهد داد.
پیامبر به ابوجندل فرمود:
«صبر کن و پاداش بخواه؛ خدا برای تو و همراهانت راه رهایی قرار خواهد داد.»
و به ابوبصیر فرمود:
«برو؛ خداوند برای تو و همراهانت از مستضعفان گشایشی قرار می‌دهد.»


سخن پایانی


با تأمل در زندگی پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ درس‌ها و تجربه‌های بی‌شماری آشکار می‌شود. بهره‌گیری از این آموزه‌ها می‌تواند در هر زمان و مکان روح صبر، ایستادگی، عزت و پیروزی را در امت زنده نگاه دارد.

 

و ما چقدر به ابوبصیر‌ها نیاز داریم.

البته حُکّام و وُلاةِ امورِ (خودفروختهٔ) جهانِ اسلام، چشم‌پوشی که پیشکش، برای خشنودیِ صاحبانِ صهیوصَلیبی‌شان، خود تمامِ سعی‌شان را می‌کنند تا (به خیال و وَهمِ باطل‌شان) این‌گونه حرکات را از نطفه خفه کنند!

و صدالبته که، متقابلاً، مسلمانِ مؤمنِ مجاهد نیز، در پناه و با اتکا به اللهِ یکتا، وظیفه‌اش را انجام خواهد داد و پیش خواهد برد.

  • حسین عمرزاده

"مردانی که خداوند درباره [و در شأن] آنها قرآن نازل کرد."

 


مَرثَد بن أبی مرثد الغنوی - رضي الله عنه - مردی شجاع، درست‌کردار و وفادار بود. پیش از اسلام در مکه می‌زیست و با زنی مشرک و بدکاره از آن شهر، به نام «عَناق»، سابقه‌ی دوستی و رابطه‌ی نامشروع داشت. اما هنگامی که نور اسلام در مکه تابید، قلبش به حق گرایید و ایمان آورد و همراه پیامبر خدا ﷺ به مدینه هجرت کرد.

روزی رسول خدا ﷺ او را به مأموریتی بسیار دشوار فرستاد: باید شبانه به مکه می‌رفت تا چند تن از مسلمانانی را که هنوز در بند مشرکین بودند آزاد کرده و پنهانی به مدینه بازگرداند. مرثد بی‌درنگ پذیرفت؛ چراکه از مردان فداکار و شجاع پیامبر بود و ایمانش در برابر هیچ خطری نمی‌لرزید.

 

مرثد شبانه وارد مکه شد و در سایه‌ی کوه‌ها پنهان گشت تا شناخته نشود. در همان هنگام، ناگهان صدایی آشنا شنید:
«مرثد! تویی؟»
برگشت و دید عناق است. او هنوز مرثد را به یاد داشت. به او گفت: «بیا، امشب نزد من بمان!»
مرثد با آرامی پاسخ داد: «عناق! خداوند زنا را حرام کرده است.»
عناق که به مرادش نرسید، خشمگین شد و با فریاد مردم قریش را خبر کرد:
«ای مردم! این همان مردی است که اسیران شما را آزاد کرده و با خود می‌برد!»
مشرکین از هر سو به دنبالش تاختند. مرثد، با زیرکی در تاریکی پنهان شد و خود را از چنگ آنان رهانید. تا فروکش کردن جست‌وجو، در میان سایه‌ی کوه‌ها ماند، سپس یکی از مسلمانان اسیر را برداشت و شبانه از مکه بیرون برد و او را به مدینه رساند.

 

وقتی به مدینه رسید، نزد پیامبر خدا ﷺ رفت و ماجرا را تعریف کرد؛ از مأموریت و نجات اسیر گرفته تا دیدار با عناق. سپس پرسید:


«یا رسول‌الله، آیا اجازه می‌دهی با عناق ازدواج کنم؟»
دو بار سؤالش را تکرار کرد. پیامبر ﷺ چیزی نفرمودند تا آن‌که این آیه نازل شد؛ آیه‌ای از سوره‌ی نور:

{الزَّانِي لَا يَنكِحُ إِلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَا يَنكِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ  وَحُرِّمَ ذَٰلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ}

یعنی: «مرد زنا‌کار جز با زن زنا‌کار یا مشرک ازدواج نمی کند، و زن زنا‌کار را جز مرد زنا‌کار یا مشرک به ازدواج خود در نمی‌آورد، و این (امر) بر مؤمنان حرام شده است.» [النور : ۳]

سپس پیامبر ﷺ به مرثد فرمود که ازدواج با آن زن برای او روا نیست.
مرثد هم فوراً و بی‌ چون و چرا، با فروتنی و ایمان پذیرفت و اطاعت کرد.

 

مرثد پس از آن، از یاران دلاور در میدان‌های جهاد ماند و در راه خدا پایدار بود. او نمونه‌ی انسانی است که در میان خواسته‌های نفس و فرمان الهی، راه بندگی را برگزید؛ ایمانی راستین که در برابر عشق و گذشته استوار ماند، و قلبی که پاکی و رضای خدا را بر هر میل و خواهش شخصی مقدم داشت.

  • حسین عمرزاده

فقد جئتكم بقوم يحبون الموت كما تحبون الحياة.

 

گوینده‌ی عبارت یادشده خالد بن ولید رضي الله عنه است. ابن جریر طبری در تاریخ خود، و ابن کثیر در البدایة و النهایة، و همچنین دیگر مورخان نقل کرده‌اند که خالد رضي‌الله‌عنه نامه‌ای به پادشاه فارس نوشت و گفت:

 

"بسم الله الرحمن الرحيم، من خالد بن الوليد إلى ملوك فارس، فالحمد لله الذي حل نظامكم ووهن كيدكم، وفرق كلمتكم... فأسلموا وإلا فأدوا الجزية وإلا فقد جئتكم بقوم يحبون الموت كما تحبون الحياة. انتهى."

 

 

«بسم الله الرحمن الرحیم.

از خالد بن ولید به سوی پادشاهان فارس.
ستایش خدایی را که رشته‌ی نظام شما را گسست، نیرنگتان را سست گردانید، و کلمه‌ی شما را پراکنده ساخت... پس اسلام آورید، وگرنه جزیه بپردازید، وگرنه من نزد شما آمده‌ام با قومی که مرگ را دوست می‌دارند همان‌گونه که شما زندگی را دوست می‌دارید.»

 

 


پایان.


---

خداوند از خالد خشنود باد، و خداوند به امت، در روزگاری که خوار و بی‌پناه گشته، همانند او را روزی فرماید.

  • حسین عمرزاده

# خط ـ نوشته

توهین کرد. دل‌های زیادی رو هم رنجوند، و این البته برای ماها طبیعیه. چرا که آدمیزاد برای هر چیزی که براش مهمه، حساسیت نشون می‌ده.
اما نکته‌ی جالب اینجاست که خیال می‌کرده با این کارش، چه ضربه‌ای به عقیده‌مون زده! زهی خیال باطل!
مگه این فرد در طول تاریخ، اولین نفر بوده؟
قبل‌تر، و خیلی مطرح‌تر از این، به ابوبکر صدیق، دیگر صحابه، یا پیامبرمون صلی‌الله‌علیه‌وسلم، یا حتی ـ نعوذبالله ـ به خدای یکتا توهین کردند. چه چیزی جز فراموش شدن، یا با بی‌آبرویی یاد شدن ازشون به دست آوردند؟

هر اتفاقی که برای مؤمن می‌افته، درش خیر وجود داره؛ حتی مصیبت‌ها.
ایشون علاوه بر تخلیه‌ی عقده‌هاش، تصور کرد که ریشه‌ی ما رو خشکوند!
در حالی‌که اتفاقاً این‌جور مواقع، ماها بیشتر قدر عقایدمون رو می‌فهمیم، تفاوت‌هامون با این‌جور افراد رو بیشتر حس و درک می‌کنیم.

دقت کردید پس از اهانتش، همه‌جا پر شده از استوری‌ها و پست‌هایی با موضوع زندگی‌نامه‌ی پرافتخار ابوبکر صدیق؟
زمینه بیشتر فراهم شد تا کسانی که این شخصیت فوق‌العاده رو نمی‌شناختن، هم باهاش آشنا بشن.

دلت می‌رنجه، و این برای کسی که انسانه و نسبت به مسائلی باور و حریم داره، کاملاً نرمال و عادیه.
برعکس اون بی‌نزاکت و امثالش که دین رو نه ایمان و ارتقای معنویات، بلکه توهین و آزردن دل مسلمانان می‌دونن.

ولی خودتو عذاب نده، غصه نخور.
بدون که نور حق با فوت دهان باطل خاموش نمی‌شه.
عقیده‌ت رو خوب یاد بگیر و سعی کن یک مؤمن و مسلمان خوب و شایسته باشی؛
که در این صورت، بهتر می‌بینی برتری و سرانجام عالی برای چه کسانیه.

وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ
و سست نشوید و اندوهگین نگردید، و شما برتر هستید؛ اگر مؤمن باشید. [آل عِمران : ۱۳۹]

  • حسین عمرزاده

امام ابن‌حَجَر رَحِمَهُ‌الله می نویسد:


أصَحُّ ما وقَفْتُ عليه مِن ذلك أنَّ الصَّحابيَّ: مَن لَقِيَ النَّبيَّ صلَّى اللهُ عليه وسلَّم مُؤْمِنًا به، ومات عَلى الإسلامِ؛ فيَدخُلُ فيمَن لَقِيَه مَن طالَت مُجالَسَتُهُ لهُ أو قَصُرَت، ومَن روى عنه أو لم يَرْوِ، ومَن غزا مَعَه أو لم يَغْزُ، ومَن رَآه رُؤيةً ولَو لم يُجالِسْه، ومَن لم يَرَه لِعارِضٍ كالعَمَى. ويَخرُجُ بقَيدِ الإيمانِ مَن لَقِيَه كافِرًا ولَو أسلَمَ بَعدَ ذلك إذا لم يَجتَمِعْ به مَرَّةً أخرى. وقَولُنا: «به» يُخرِجُ مَن لَقِيَه مُؤْمِنًا بغَيرِه، كمَن لَقِيَه مِن مُؤمِني أهلِ الكِتابِ قَبلَ البَعثةِ... ويَدخُلُ في قَولِنا: «مُؤْمِنًا به» كُلُّ مُكَلَّفٍ مِنَ الجِنِّ والإنسِ؛ فحينَئِذٍ يَتَعَيَّنُ ذِكْرُ مَن حَفِظَ ذِكْرَه مِنَ الجِنِّ الَّذينَ آمَنوا به بالشَّرطِ المَذكورِ... وخَرجَ بقَولِنا: «ومات عَلى الإسلامِ» مَن لقيَه مُؤْمِنًا به ثُمَّ ارتَدَّ، ومات عَلى رِدَّتِه والعياذُ باللَّهِ. وقَد وُجِدَ مِن ذلك عَدَدٌ يَسيرٌ... ويَدخُلُ فيه مَنِ ارتَدَّ وعادَ إلى الإسلامِ قَبلَ أن يَموتَ، سَواءٌ اجتَمَعَ به صلَّى اللهُ عليه وسلَّم مَرَّةً أخرى أم لا، وهَذا هو الصَّحيحُ المُعتَمَدُ، والشِّقُّ الأوَّلُ لا خِلافَ في دُخولِه، وأبدى بَعضُهم في الشِّقِّ الثَّاني احتِمالًا، وهوَ مَردودٌ؛ لِإطباقِ أهلِ الحَديثِ عَلى عَدِّ الأشعَثِ بنِ قَيسٍ في الصَّحابةِ، وعَلى تَخريجِ أحاديثِه في الصِّحاحِ والمَسانيدِ، وهوَ مِمَّنِ ارتَدَّ ثُمَّ عادَ إلى الإسلامِ في خِلافةِ أبي بَكرٍ.

وهَذا التَّعريفُ مَبنيٌّ عَلى الأصَحِّ المُختارِ عِندَ المُحَقِّقين؛ كالبُخاريِّ، وشَيخِهِ أحمَدَ بنِ حَنبَلٍ، ومَن تَبعَهما.


«صحیح‌ترین تعریفی که دربارهٔ صحابی یافتم این است که صحابی کسی است که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌سلم را در حالی ملاقات کرده که به او ایمان داشته و بر اسلام از دنیا رفته باشد.

در این تعریف، هر کسی که پیامبر را ملاقات کرده باشد، خواه نشست‌های طولانی با او داشته یا کوتاه، خواه از او روایت نقل کرده یا نکرده، خواه با او در جنگ شرکت کرده یا نکرده، و حتی کسی که او را فقط دیده باشد، بدون اینکه همنشینی کند، و حتی کسی که به دلیل عارضه‌ای مانند نابینایی او را ندیده باشد، داخل می‌شود.

اما قید «ایمان» کسانی را که پیامبر را در حالی که کافر بودند ملاقات کردند (هرچند بعداً اسلام آوردند اما دیگر او را ندیدند) از این تعریف خارج می‌کند. همچنین قید «به او» کسانی را که به غیر او ایمان داشته‌اند، مانند مؤمنان اهل کتاب که پیش از بعثت او را دیده‌اند، خارج می‌کند.

همچنین، «ایمان به او» شامل تمام مکلفان از انس و جن می‌شود، بنابراین ذکر نام آن دسته از جن‌هایی که با این شرط ایمان آوردند، لازم است.

و قید «بر اسلام از دنیا رفته» نیز کسانی را که او را در حال ایمان ملاقات کردند اما سپس مرتد شدند و بر ارتداد خود مردند (و پناه بر خدا) از این تعریف خارج می‌کند.

مواردی اندک از این نوع یافت شده است. اما کسی که مرتد شد و پیش از مرگ دوباره به اسلام بازگشت، خواه بار دیگر پیامبر را ملاقات کرده باشد یا نه، در این تعریف داخل می‌شود. این نظر صحیح و معتبر است. در مورد این حکم، در بخش نخست (کسی که مجدداً پیامبر را دیده است) هیچ اختلافی وجود ندارد، اما برخی دربارهٔ بخش دوم (کسی که پس از ارتداد بدون دیدار دوباره اسلام آورد) تردید کرده‌اند که مردود است، زیرا اهل حدیث به اتفاق نظر، اشعث بن قیس را در شمار صحابه آورده و احادیث او را در کتاب‌های صحیح و مسانید نقل کرده‌اند، در حالی که او پس از ارتداد در زمان خلافت ابوبکر دوباره به اسلام بازگشت.

و این تعریف بر اساس صحیح‌ترین و برگزیده‌ترین نظر در نزد محققان بنا شده است، مانند امام بخاری و شیخش احمد بن حنبل و کسانی که از آنان پیروی کرده‌اند.»


منبع:ابن حجر العسقلاني، الإصابة في تمييز الصحابة، ج ۱، ص ۱۵۸ـ۱۵۹.

  • حسین عمرزاده

نماز تراویح (که جمع ترويحة است) از نظر ساختار و منشأ، همان نماز شب است و عبادتی برخلاف سنت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌سلم نیست. این نماز اساساً به این دلیل «تراویح» نام گرفت که صحابه و پیشینیان نیک ما در ماه رمضان آن را بسیار طولانی‌تر از امروزه می‌خواندند و پس از هر چهار رکعت، کمی استراحت (مکث) می‌کردند.


در موطأ امام مالک (رحمه‌الله) روایت شده است که اهل مدینه در ماه رمضان نماز تراویح را طولانی برگزار می‌کردند، به حدی که از شدت ایستادن زیاد مجبور می‌شدند بر عصا تکیه کنند!


‏أَمَرَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ ‏أُبَيَّ بْنَ كَعْبٍ ‏‏وَتَمِيمًا الدَّارِيَّ ‏أَنْ يَقُومَا لِلنَّاسِ بِإِحْدَى عَشْرَةَ رَكْعَةً قَالَ وَقَدْ كَانَ الْقَارِئُ يَقْرَأُ ‏بِالْمِئِينَ ‏‏حَتَّى كُنَّا نَعْتَمِدُ عَلَى الْعِصِيِّ مِنْ طُولِ الْقِيَامِ وَمَا كُنَّا نَنْصَرِفُ إِلَّا فِي فُرُوعِ الْفَجْرِ ‏.۱


عمر بن خطاب، اُبَیّ بن کعب و تمیم داری را مأمور کرد تا برای مردم یازده رکعت نماز (تراویح) برپا کنند.

راوی می‌گوید: «امام در نماز از سوره‌های مِئین (سوره‌هایی که تعداد آیات آنها بیش از صد آیه است) می‌خواند، تا جایی که ما از شدت ایستادن طولانی مجبور می‌شدیم به عصا تکیه کنیم، و جز در اوقات پایانی شب (نزدیک طلوع فجر) نماز را به پایان نمی‌رساندیم.»


پی‌نوشت‌:


(وَقَدْ كَانَ الْقَارِيُّ يَقْرَأُ بِالْمِئِينَ) بِكَسْرِ الْمِيمِ وَقَدْ تُفْتَحُ وَالْكَسْرُ أَنْسَبُ بِالْمُفْرَدِ وَهُوَ مِائَةٌ وَكَسْرُ الْهَمْزَةِ وَإِسْكَانُ التَّحْتِيَّةِ أَيِ السُّوَرِ الَّتِي تَلِي السَّبْعَ الطُّوَلَ أَوِ الَّتِي أَوَّلُهَا مَا يَلِي الْكَهْفَ لِزِيَادَةِ كُلٍّ مِنْهَا عَلَى مِائَةِ آيَةٍ أَوِ الَّتِي فِيهَا الْقَصَصُ وَقِيلَ غَيْرُ ذَلِكَ.۲


(وَقَدْ كَانَ الْقَارِيُّ يَقْرَأُ بِالْمِئِينَ) و قاری قرآن، سوره‌های مِئین را تلاوت می‌کرد. واژه «المئین» با کسر میم (مِئین) تلفظ می‌شود، هرچند که فتح آن (مَئین) نیز جایز است، اما کسر آن مناسب‌تر است، زیرا با مفرد آن، یعنی «مائة» (صد)، سازگارتر است. همچنین، همزه آن مکسور (مِئین) و یاء ساکن است.منظور از «المئین»، سوره‌هایی است که پس از هفت سوره طولانی (السبع الطوال) قرار دارند، یا آن دسته از سوره‌هایی که نخستین آن‌ها پس از سوره کهف قرار دارد، زیرا هر یک از این سوره‌ها بیش از صد آیه دارند. یا این‌که سوره‌هایی هستند که در آن‌ها داستان‌هایی (قصص) بیان شده است. و درباره‌ی این تعریف، نظرات دیگری نیز مطرح شده است.

منابع:


۱) 

الموطأ، امام مالک، جلد ۱، صفحه ۱۱۵
۲) شرح الزرقاني على الموطأ، ج ۱، صص ۴۱۹-۴۲۰

  • حسین عمرزاده

از ابن مبارک (رحمه‌الله) پرسیدند:


«چرا وقتی با ما نماز می‌خوانی، در کنار ما نمی‌نشینی؟»


او پاسخ داد:

«من نزد صحابه و تابعین می‌روم.»


گفتند: «مگر صحابه و تابعین کجا هستند؟!»


گفت: «به دانشم (و کتاب‌هایم) سر می‌زنم، آثار و سخنانشان را می‌خوانم و از آن‌ها بهره می‌برم.

چرا با شما بنشینم، در حالی که شما غیبت مردم را می‌کنید؟»


قِيلَ لِابْنِ الْمُبَارَكِ: إِذَا صَلَّيْتَ مَعَنَا لِمَ لَا تَجْلِسُ مَعَنَا؟: قَالَ: " أَذْهَبُ مَعَ الصَّحَابَةِ وَالتَّابِعِينَ , قُلْنَا لَهُ: وَمِنَ أَيْنَ الصَّحَابَةُ وَالتَّابِعُونَ , قَالَ: أَذْهَبُ أَنْظُرُ فِي عِلْمِي فَأُدْرِكُ آثَارَهُمْ وَأَعْمَالَهُمْ فَمَا أَصْنَعُ مَعَكُمْ أَنْتُمْ تَغْتَابُونَ النَّاسَ.


الحلیة، ج ۸، ص ۱۶۴

  • حسین عمرزاده

کودکان مهاجرین و انصار در دامان اسلام پرورش یافتند، چراکه یاران پیامبر (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم)، که برترین انسان‌ها پس از پیامبران بودند، آنان را تربیت می‌کردند. این کودکان پیامبر را در میان خود می‌دیدند، با محبت او رشد می‌کردند و از همان کودکی فداکاری در راه او را می‌آموختند.

یکی از جلوه‌های این حقیقت را در حدیثی از عبدالرحمن بن عوف (رَضِيَ اللهُ عَنهُ) درباره‌ی نبرد بدر می‌بینیم. او روایت می‌کند که در آن روز، که نخستین جنگ میان مسلمانان و مشرکین قریش بود، در صف رزمندگان ایستاده بود. هنگامی که به راست و چپ خود نگریست، دو نوجوان از انصار را در کنار خود دید. در دل آرزو کرد که ای کاش به‌جای آن‌ها، دو مرد نیرومند و جنگ‌آزموده کنارش بودند، چراکه مردان میانسال در میدان نبرد استوارتر و برای همرزمانشان مفیدترند.

این دو نوجوان، مُعاذُ بنُ عَمرِو بنِ جَموح و مُعاذُ بنُ عَفراء (رَضيَ اللهُ عَنهُما) بودند. یکی از آن‌ها با اشاره‌ای آرام توجه عبدالرحمن را جلب کرد و پرسید:
«ای عمو! آیا ابوجهل را می‌شناسی؟»
عبدالرحمن پاسخ داد: «بله، اما چرا از او می‌پرسی، پسر برادرم؟»
نوجوان با لحنی استوار گفت: «شنیده‌ام که او به پیامبر خدا (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) دشنام می‌دهد. سوگند می‌خورم که اگر او را ببینم، تا زمانی که یکی از ما زنده باشد، از او جدا نخواهم شد!»

عبدالرحمن از این سخنان شگفت‌زده شد. اندکی بعد، نوجوان دیگر نیز همین پرسش را مطرح کرد و همان سخنان را گفت.

زمانی نگذشت که عبدالرحمن در میان لشکر مشرکین، ابوجهل را دید. بی‌درنگ او را به این دو نوجوان نشان داد. آنان بلافاصله شمشیرهایشان را کشیدند و به سوی او حمله بردند. در این نبرد جانانه، ابوجهل به خاک افتاد.

پس از آن، آن دو نوجوان نزد پیامبر (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) رفتند و خبر این پیروزی را دادند. پیامبر از آنان پرسید:
«کدام‌یک او را کشته است؟»
هر دو پاسخ دادند: «من او را کشته‌ام!»

پیامبر (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) فرمود: «آیا شمشیرهایتان را از خون پاک کرده‌اید؟»
گفتند: «نه.»

پس پیامبر شمشیرهایشان را بررسی کرد تا ببیند کدام ضربه‌ی نهایی را زده است. سپس فرمود که هر دو در این پیروزی شریک‌اند، اما غنیمت جنگی را به معاذ بن عمرو بن جموح سپرد، چراکه شمشیر او ضربه‌ی آخر را وارد کرده بود. با این‌حال، پیامبر با گفتن «هر دو او را کشته‌اید»، دل دیگری را نیز شاد کرد و نشان داد که او نیز در این پیروزی سهم دارد.

در حدیثی که در صحیحین آمده است، روایت شده که پس از آن، عبدالله بن مسعود (رَضِيَ اللهُ عَنهُ) ابوجهل را درحالی‌که رمقی در بدن داشت، یافت و کار او را تمام کرد و سرش را برید.

منبع:أخرجه البخاري (۳۱۴۱)، ومسلم (۱۷۵۲)

پیامی برای امروز

امروز بیش از هر زمان دیگری، وظیفه‌ی والدین، معلمان و مربیان این است که آگاهانه انتخاب کنند چه داستان‌ها و الگوهایی را در ذهن کودکان و نوجوانان پرورش می‌دهند. آیا باید نسل آینده را با افسانه‌های خیالی و بی‌ریشه‌ای سرگرم کرد که آنها را از واقعیت دور کرده و هویتشان را متزلزل می‌سازد؟ یا باید با روایت‌هایی که ریشه در حقیقت دارند و ارزش‌های متعالی را منتقل می‌کنند، آنها را برای ساختن آینده‌ای روشن‌تر و باایمان‌تر آماده ساخت؟

داستان‌هایی همچون این روایت از نوجوانان انصاری در بدر، نه‌تنها بخشی از هویت و تاریخ ما هستند، بلکه ابزار تربیتی ارزشمندی‌اند که شجاعت، غیرت، ایمان و استواری را در نسل‌های جدید زنده نگه می‌دارند. این داستان‌ها کودکان و نوجوانان را به واقعیت متصل می‌کنند، به آن‌ها نشان می‌دهند که افتخار، عزت و ارزش‌های انسانی در ایستادگی بر اصول نهفته است، نه در پیروی از جریان‌های مخربی که ریشه در فرهنگ‌های بیگانه دارند.

نسل فردا را داستان‌هایی می‌سازند که امروز برایشان روایت می‌کنیم. بگذاریم نسل آینده، قهرمانانی واقعی را بشناسد، نه شخصیت‌هایی خیالی یا تحریف شده، که ذهنشان را از حقیقت منحرف می‌کنند.

  • حسین عمرزاده

 

 

مرتضی مطهری:

 

 

«از سوی دیگر، روح آزادی‌خواهی و حریت در تمام دستورات اسلامی به چشم می‌خورد. در تاریخ اسلام با مظاهری روبه‌رو می‌شویم که گویی به قرن هفدهم ـ دوران انقلاب کبیر فرانسه ـ و یا قرن بیستم ـ دوران مکاتب مختلف آزادی‌خواهی ـ متعلق است.

 

داستانی که جرج جرداق از خلیفه دوم نقل می‌کند و آن را با کلام امیرالمؤمنین مقایسه می‌کند، در این زمینه نمونه خوبی است. مشهور است: وقتی که عمروعاص حاکم مصر بود، روزی پسرش با فرزند یکی از رعایا دعوایش می‌شود. در ضمن نزاع، پسر عمروعاص سیلی محکمی به گوش بچه رعیت می‌زند. رعیت و پسرش برای شکایت پیش عمروعاص می‌روند. رعیت می‌گوید: پسرت به پسر من سیلی زده و طبق قوانین اسلامی ما آمده‌ایم تا انتقام بگیریم. عمروعاص اعتنایی به حرف او نمی‌کند و هر دو را از کاخ بیرون می‌کند. رعیت غیرتمند و پسرش برای دادخواهی راهی مدینه می‌شوند و یکسر به نزد خلیفه دوم می‌روند. در حضور خلیفه، رعیت شکایت می‌کند که: این چه عدل اسلامی است که پسر حاکم پسر مرا سیلی می‌زند و حق دادخواهی را هم از ما می‌گیرد؟ عمر دستور احضار عمروعاص و پسرش را می‌دهد. بعد از پسر رعیت می‌خواهد که در حضور او سیلی پسر عمروعاص را تلافی کند. آنگاه رو به عمروعاص می‌کند و می‌گوید: «متی استعبدتم الناس و قد ولدتهم امهاتهم احرارا؟» از کی تا به‌حال مردم را بردهٔ خود قرار داده‌ای و حال آنکه از مادر آزاد زاییده شده‌اند؟

 

با مقایسه با انقلاب فرانسه، می‌بینیم که درست همین طرز تفکر، روح آن انقلاب را تشکیل می‌دهد. از جمله این اعتقاد که: «هر کس از مادر آزاد زاییده می‌شود و بنابراین آزاد است» از اصول اساسی انقلاب فرانسه به شمار می‌رود.»

 

 

منبع: پیرامون انقلاب اسلامی، نویسنده: مرتضی مطهری، جلد: ۱، صفحه: ۴۱ و ۴۲.
 

 

به نقل از:

https://lib.eshia.ir/50061/1/42

  • حسین عمرزاده

ابوبکر صديق رَضِيَ اللهُ عَنهُ غلامی داشت که - با دستور و رضايت ابوبکر - کار می کرد و بخشی از درآمدِ روزانه اش را برای ابوبکر می آورد و ابوبکر از آن می خورد - و باقیمانده ی اين درآمد برای خودِ غلام بود.

روزی چيزی آورد و ابوبکر رَضِيَ اللهُ عَنهُ از آن خورد.

غلام به ابوبکر گفت: آيا می دانی اين چيست؟ ابوبکر پرسيد: چيست؟ پاسخ داد: من در جاهليت برای شخصی پيشگويی کردم؛ البته کهانت و پيشگويی را خوب ياد نداشتم، بلکه او را فريب دادم. - امروز - مرا ديد و اين را که از آن خوردی، به من داد. پس ابوبکر انگشت در دهان فرو برد و هرچه خورده بود، بالا آورد.

 


كَانَ لِأَبِي بَكْرٍ غُلَامٌ يُخْرِجُ لَهُ الْخَرَاجَ وَكَانَ أَبُو بَكْرٍ يَأْكُلُ مِنْ خَرَاجِهِ فَجَاءَ يَوْمًا بِشَيْءٍ فَأَكَلَ مِنْهُ أَبُو بَكْرٍ.فَقَالَ لَهُ الْغُلَامُ: أَتَدْرِي مَا هَذَا؟فَقَالَ أَبُو بَكْرٍ: وَمَا هُوَ؟قَالَ: كُنْتُ تَكَهَّنْتُ لِإِنْسَانٍ فِي الْجَاهِلِيَّةِ وَمَا أُحْسِنُ الْكِهَانَةَ إِلَّا أَنِّي خَدَعْتُهُ فَلَقِيَنِي فَأَعْطَانِي بِذَلِكَ فَهَذَا الَّذِي أَكَلْتَ مِنْهُ فَأَدْخَلَ أَبُو بَكْرٍ يَدَهُ فَقَاءَ كُلَّ شَيْءٍ فِي بَطْنِهِ.
 

صحيح بخاري ٣٨٤٢
  • حسین عمرزاده

جناب مرتضی مطهری،سخن گفتن علیه فتوحات اسلامی (از جمله فتح ایران توسط سپاه اسلام) را مزدورانه و استعمار گرایانه می داند...

«احدی در آن زمان نمی توانست آن شکست عظیم ایران را به دست اعراب مسلمان پیش بینی کند.

در اینجا ممکن است گفته شود که علت پیروزی مسلمانان شور ایمانی و هدف های روشن و ایمان و اعتقاد آنها به رسالت تاریخی شان و اطمینان کامل به پیروزی و بالاخره ایمان و اعتقاد محکم آنان نسبت به خدا و روز جزا بود.

البته در اینکه این حقیقت در این پیروزی خیلی دخیل بوده حرفی نیست،فداکاری ها و جانبازی های آنان و سخنانی که از آنان در آن اوقات باقی مانده نشان می دهد که ایمان آنان به خدا و قیامت و صدق رسالت نبی اکرم و رسالت تاریخی خودشان کامل بوده است،معتقد بوده اند جز خدا را نباید پرستش کرد و مللی را که غیر خدا را به هر شکل و هر صورت پرستش می کنند باید نجات داد،برای خود رسالتی قائل بوده اند که توحید الهی و عدل اجتماعی را برقرار کنند،طبقات مظلوم را از چنگ طبقات ستمگر رها سازند.

سخنانی که در مواقع مختلف در مقام تشریح هدف های خود گفته اند نشان می دهد که صد در صد آگاهانه گام بر می داشته اند و هدف مشخص و معینی داشته اند و واقعاً به تمام معنی نهضتی را رهبری می کرده اند،واقعاً آنچنان بوده اند که علی علیه السلام توصیف می کند:«و حملوا بصائرهم علی اسیافهم» . همانا بینش های روشن خویش را بر دوش شمشیرهای خویش حمل می کردند.

اما جیره خواران استعمار ناجوانمردانه نهضت اسلامی را در ردیف حملهٔ اسکندر و مغول قرار می دهند.»

منبع:خدمات متقابل اسلام و ایران،مرتضی مطهری،انتشارات صدرا،۱۳۵۷،ص۹۶و۹۷

  • حسین عمرزاده

داستان سفر و ایمان (از آتشکده تا محراب) سلمان فارسی رَضِيَ اللهُ عَنهُ از زبان خودش...

مکان: درختی درهم پیچیده با سایه ‏ای پر، در مقابل منزلی ساده در مدائن که در زیر آن صاحب منزل وجود دارد – مردی مسن با هیبت و آراسته به وقار- که مردم دور او نشسته و ساکت و آرام به داستان زیبا و مهاجرتش به دنبال حقیقت گوش می‏ دهند، او نقل می‏ کند که چگونه دین قوم خود (فارس‌ها) را رها کرده،ابتدا از دین زرتشتی به سوی مسیحیت و سپس به طرف اسلام رفت. او بیان می‏ کند که چگونه در راه نیل به حقیقت سرزمین پدری اش را فدا کرد و خود را به دامن فقر انداخت تا با دیدن حقیقت عقل و روح پاکش آرام بگیرد. و اینکه به خاطر رسیدن به حقیقت چگونه در بازار بردگان فروخته شد... چگونه رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم را ملاقات کرد و به او ایمان آورد. او سلمان فارسی، "سلمان الخیر" صحابی رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم است. او اسوه ‏ای زیبا برای جویندگان حقیقت با صدق و اخلاص و تجرد از دنیا است. بیایید به مجلسش نزدیک شویم و به اخبار جالبی که نقل می‏ کند گوش فرا دهیم.

سلمان رَضِيَ اللهُ عَنهُ (خطاب به ابن عباس رَضِيَ اللهُ عَنهُما) می‏ گوید:

 من مردی فارسی نژاد در یکی از روستاهای اطراف اصفهان به نام (جی) بودم. پدرم کدخدای روستا بود. او من را بسیار دوست می ‏داشت به اندازه ‏ای که مرا مانند دختران در خانه حبس کرده بود. من در آئین مجوسیت تلاش زیادی کرده بودم تا اینکه سرپرست آتشکده شدم و آن را رها نمی‏ کردم تا خاموش نشود. پدرم زمین حاصلخیزی داشت، روزی در خانه مشغول کار شد به من گفت امروز در خانه مشغول کار هستم تو به جای من به زمین سر بزن و از آن باخبر شو. او بعضی کارهای لازم را به من توصیه کرد. من از منزل بیرون آمدم در سر راه به یک کلیسای مسیحی برخوردم. صدای آنان را شنیدم که نماز می‏ خواندند من به خاطر محبوس بودنم در خانه از امور مردم بی خبر بودم. وقتی از آنجا عبور کردم و دعاهایشان را شنیدم داخل شدم تا کار آنان را ببینم. وقتی آنان را دیدم نمازشان مرا متعجب کرد. به آنان تمایل پیدا کردم و با خود گفتم این آئین از دین ما بهتر است. تا غروب آفتاب آنجا ماندم و کار پدرم را رها کردم. به آنان گفتم اصل این دین کجاست؟ گفتند در شام است. آنگاه به خانه برگشتم. پدرم به دنبال من از کارش دست کشیده بود وقتی به خانه رسیدم گفت: پسرم کجا بودی؟ مگر به تو سفارش نکرده بودم که مراقب زمین باشی؟ گفتم من مردمانی را دیدم که در کلیسا نماز می‏ خواندند از دین آنان تعجب کردم و تا غروب آفتاب همانجا ماندم. گفت پسرم این دین خیری ندارد. آئین اجدادت از آن بهتر است. گفتم هرگز چنین نیست دین آنان بهتر است. پدرم بر حال من ترسید و پای مرا بست و در خانه حبس کرد. به مسیحیان خبر دادم که هرگاه کاروانی از شام رسید مرا مطلع سازید. روزی کاروان تاجرانی از شام آمده بود و به من خبر دادند. گفتم: هرگاه کارهایشان را تمام کردند و خواستند به شام برگردند مرا به آنان معرفی کنید. آنان چنین کردند و به من خبر رساندند من نیز آهن را از پایم باز کردم از منزل فرار کردم و همراه آنان به شام رفتم. وقتی به آنجا رسیدیم گفتم برترین مرد این دین چه کسی است؟ گفتند: اسقفی است در کلیسا. نزد او رفتم و به او گفتم من به دین شما رغبت پیدا کرده ‏ام و دوست دارم به شما خدمت کنم و آداب این دین را بیاموزم و با شما نماز بخوانم. او مرا قبول کرد ولی مرد خوبی نبود، مردم را به صدقه دادن تشویق می‏ کرد و همه صدقات را برای خودش ذخیره می‏ کرد و به نیازمندان نمی ‏داد تا اینکه هفت کوزه طلا و نقره جمع کرد. من از او متنفر شدم. بعد از مدتی او درگذشت. وقتی مردم جمع شدند تا او را دفن کنند، به آنان گفتم: او مرد بدی بود شما را به صدقه دادن ترغیب می‏ کرد ولی آنها را برای خودش ذخیره می‏ نمود. گفتند: از کجا می ‏دانی؟ گفتم: من مکان گنج را می دانم و آنها را نزد طلا و نقره بردم. وقتی آنها را دیدند گفتند او را دفن نمی‏ کنیم. او را به صلیب کشیده و سنگ بارانش کردند و مرد دیگری را به جای او انتخاب کردند. سلمان می‏ گوید: هیچ مردی که نمازهای پنجگانه را نمی ‏خواند ندیدم (یعنی هیچ غیر مسلمانی را ندیدم) که از او بهتر باشد. زاهدتر از او به دنیا و راغب تر از او به آخرت ندیده‏ ام، او را بسیار دوست داشتم. وقتی به بستر مرگ افتاد به او گفتم: در این مدتی که با تو بودم به تو علاقه‏ ای پیدا کردم که سابقه ندارد. اکنون که امر خداوند رسیده است و از دنیا می ‏روی، مرا به ملازمت و همراهی چه کسی توصیه می کنی؟ گفت: فرزندم، به خدا سوگند امروز کسی را سراغ ندارم که بر دین صحیح باشد، مردم دین خدا را تحریف کرده ‏اند و بسیاری از مفاهیم آن را رها کرده‏ اند، جز مردی در شهر موصل که او را بر دین حق می‏ بینم. بعد از اینکه او درگذشت به موصل رفتم و آن مرد را پیدا کردم و به او گفتم فلان شخص قبل از مرگش شما را به من معرفی کرده است او مرا قبول کرد و نزدش ماندم. او نیز مانند دوستش مرد خوبی بود. زمان مرگ او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از خودت مرا به چه کسی معرفی می‏ کنی و چه دستوری به من می ‏دهی. گفت ای پسرم فرد شایسته ای را نمی ‏شناسم مگر مردی در «نُصَیبین» او مرد خوبی است. بعد از درگذشت او من نزد مرد مورد نظر آمدم وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم گفت پس نزد من باش. متوجه شدم او نیز مانند دوستش مرد خوبی است اما بعد از مدتی اجل او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از شما من نزد چه کسی بروم؟ گفت مردی که شما را فایده‏‏ ای برساند نمی شناسم جز مردی در (عَموریه) او مرد مورد نظر ماست، اگر دوست داشتی نزد او برو. بعد از مرگ او نزد مرد نامبرده رفتم و اخبارم را به وی گفتم او مرا پذیرفت و نزد او ماندم، و به کسب و کار نیز می‏ پرداختم تا جایی که صاحب چند گاو و گوسفند شدم. بعد از مدت زمانی او نیز به بستر مرگ رسید به او گفتم بعد از خودت چه کسی را به من سفارش می‏ کنی؟ او گفت کسی را نمی ‏شناسم که مرد مورد نظر تو باشد، اما زمان مبعوث شدن پیامبر آخر الزمان از نسل ابراهیم نبی فرا رسیده است. او در سرزمین اعراب مبعوث می‏ شود و به سرزمینی بین دو کوه که در بین آنها باغ خرمایی وجود دارد هجرت می‏ کند. او نشانه‏‏ هایی دارد از جمله: هدیه را می‏ پذیرد ولی از دریافت صدقه پرهیز می‏ کند و بین دو شانه او مهر نبوت وجود دارد، اگر توانستی به آنجا برو. سلمان می‏ گوید: بعد از مرگ آن مرد مدتی در «عموریه» ماندم تا اینکه چند نفر تاجر ساکن «کلب» را دیدم به آنان گفتم اگر گاو و گوسفندانم را به شما بدهم مرا به سرزمین اعراب می‏ برید؟ گفتند: بلی. آنان مرا بردند اما وقتی به وادِیُ القُری رسیدیم به من ستم کردند و مرا به عنوان برده به مردی یهودی فروختند. من در آنجا درخت خرما را دیدم و امیدوار بودم آنجا همان شهری باشد که آن مرد صالح وصف کرده بود. ولی هنوز مطمئن نبودم. روزی پسر عموی آن یهودی از مدینه از میان طائفه بنی قریظه نزد او آمد. مرا از او خرید و همراه خود به مدینه برد، به خدا سوگند آن را دقیقا مطابق توصیفات آن مرد صالح یافتم. در آنجا ماندم تا اینکه خداوند پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم را مبعوث کرد. وقتی که در مکه بود من از او چیزی نمی ‏شنیدم در حالی که به بردگی مشغول بودم. او به مدینه هجرت کرد. روزی بالای درخت خرما مشغول کار بودم و اربابم نشسته بود که پسر عمویش آمد و گفت خدا بنی قیله را هلاک کند آنان در «قباء» منتظر مردی هستند که از مکه می ‏آید به گمان اینکه او پیامبر است. وقتی این خبر را شنیدم تنم لرزید حتی نزدیک بود از بالای درخت به پایین بیفتم. از درخت پایین آمدم و به پسر عمویش گفتم: در مورد چه چیزی سخن می‏ گویی؟ اربابم عصبانی شد و مشت محکمی به من زد و گفت این مسائل به تو ربطی ندارد کارت را انجام بده. گفتم: فقط خواستم از سخنانش مطمئن شوم. مقداری غذا جمع کرده بودم غروب آن را برداشتم و به طرف رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم که در قبا بود رفتم. داخل شدم و به او گفتم به من گفته ‏اند که شما مرد خوبی هستی و همراه اصحابت در این شهر غریب هستید. من مقداری صدقه برایتان آورده ‏ام چون شما از هر کس دیگر استحقاق بیشتری دارید. رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به اصحابش گفت آن را بخورید اما خودش چیزی از آن نخورد. با خودم گفتم این یکی از صفات او است. آنگاه بازگشتم پس از مدتی مقداری دیگر مواد خوراکی جمع کردم و نزد او در مدینه آمدم و گفتم مثل اینکه شما صدقه نمی‏ خورید اما من این هدیه را برایتان آورده ام. پیامبر‌ صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم با اصحابش از آن خوردند. با خود گفتم: دو ویژگی پیامبر در او وجود داشت. روزی دیگر آمدم و رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم در بقیع مشغول دفن جنازه یکی از اصحابش بود او در بین اصحابش نشسته بود و دو پارچه بر تن داشتند بر آنان وارد شدم و سلام کردم سپس به دور او چرخیدم تا به پشتش نگاه کنم و مهر نبوت را که برایم توصیف شده بود ببینم. هنگامی که پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مرا دید متوجه شد که می‏ خواهم از نبوتش اطمینان حاصل کنم، رِدایش را از پشتش کنار زد و من مهر نبوت را دیدم و با گریه خواستم آن را ببوسم. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم فرمود: بلند شو. من بلند شدم و داستانم را همانگونه که برای تو (ابن عباس) بازگو می ‏کنم برای ایشان نیز تعریف کردم. پیامبر خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم تعجب کرد. اصحابش نیز آن را شنیدند. سلمان به بردگی خود ادامه داد و بدین سبب جنگ بدر و اُحد را از دست داد.

سلمان می‏ گوید: رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم فرمود: ای سلمان با سیدت مکاتبه کن (قرارداد آزادی تنظیم کن). با سیدم مکاتبه کردم بر اینکه سی صد درخت خرما برایش بکارم و چهل اوقیه نیز به او بدهم. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به اصحابش گفت برادرتان را یاری دهید آنان مرا یاری دادند: یکی سی درخت خرما، یکی بیست، یکی پانزده، یکی ده و خلاصه هر کس به اندازه توانش کمک کرد تا اینکه سی صد درخت خرما و مقدار پول نقد را تهیه کردم. رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم فرمود سلمان برو و جای درخت‌ها را بکن و آماده کن تا من درخت‌ها را بکارم. من و دوستانم این کار را انجام دادیم و به رسول خدا خبر دادیم. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم همراه من آمد. ما نهال‌ها را به دست ایشان می ‏دادیم و با دست خودش آنها را می‏ کاشت. قسم به خدا حتی یکی از آنان خشک نشد. سی صد نخل تمام شد و تنها چهل اوقیه مانده بود که رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم طلاهایی مانند تخم مرغ که در بعضی غزوه‏ ها به غنیمت گرفته بودند، آورد و فرمود این را بگیر و قرضت را ادا کن. عرض کردم یا رسول الله این طلاها کافی نیست. فرمود این را بگیر خداوند به تو کمک خواهد کرد. به خدا سوگند از آن مقدار طلا تمام چهل اوقیه بدهی ام را پرداخت کردم و آزاد شدم و همراه پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم در جنگ خندق شرکت کردم و بعد از آن هیچ جنگی را از دست ندادم.*

چه مهاجرت دور و درازی در راه جستجوی حقیقت انجام داد... کجاست همت کسانی که حق را در روبروی خود مشاهده می ‏کنند ولی از آن منصرف شده و به غیر آن می‏ گروند.

*:مسند احمد ۵/۴۴۱؛ طبقات ابن سعد ۴/۱/۵۳ و اسناد آن حسن است.

  • حسین عمرزاده

بِلال حَبَشی رَضِيَ اللهُ عَنهُ،صَحابی پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم،برای برادرش جایی خواستگاری رفت و به خانواده دختر گفت:

ما دو نفر را می شناسید،هر دوی مان برده بودیم و الله ما را آزادی بخشید

گمراه بودیم و الله هدایت مان کرد

و فقیر و تهیدست بودیم و الله ما را توانگر کرد.

بنابراین؛دخترتان را برای برادرم خواستگاری می کنم.اگر بپذیرید الحمدلله،و اگر موافقت نکنید خدا بزرگ است.

خانواده دختر به همدیگر گفتند:بلال را می شناسید،برادرش را به دامادی بپذیرید.

وقتی بر می گشتند،برادرش گفت:آیا کافی نبود فقط از گذشته مان با پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم می گفتی و به باقی موارد اشاره نمی کردی؟!

بلال گفت:ساکت باش!راست گفتی و این راستگویی باعث شد به تو دختر بدهند.

منبع:تاریخ دمشق ۱۴-۳۸۳،المستطرف ۲-۱۵

  • حسین عمرزاده

اگر صادقند در برابر ایشان هیچکس تاب ندارد...

رستم دو احتمال در مورد صحابه فرض می کند که نتیجه نهایی نبرد به تعبیری به واقعیت پیوستن یکی از آن فرضیه هاست.

 

دکتر زرین کوب:

 

 

| نکاتی از کتاب : " دو قرن سکوت "

 

«روزی رستم با یکی از رسولان که نیزه در دست داشت گفت این دوک که در دست تست چیست؟او گفت آتش پاره را از کوچکی و بزرگی عیبی نباشد و با دیگری گفت غلاف شمشیر ترا بسی کهنه می بینم رسول گفت اگر چه کهنه است اما تیغ نو است و جودت شمشیر در نفس او باشد نه در غلاف متکلف.

 

رستم از جوابهای مسکت ایشان متأثر شد و یاران خود را گفت:«این جماعت اعراب را در آن چه می گویند و مردم را به آن دعوت می کنند حال از دو بیرون نباشد یا صادق باشند یا کاذب.

 

اگر کاذبند قومی که بر محافظت عهد و کتمان سر تا این غایت بکوشند و از هیچ کس از ایشان حرفی که مخالف دیگران باشد نتوان شنود در غایت حزم و شهادت باشند.

و اگر صادقند در برابر ایشان هیچکس تاب ندارد.

 

لشکر عجم از این سخن به غایت گرفته شدند و بانگ برآوردند و گفتند این سخن بیش مگوی و از نوادری که از این مجهولان می شنوی متعجب مشو و بر محاربت ایشان تصمیم عزم واجب دار.

رستم گفت:این سخن با شما نه از آن می گویم که بر مقاتله ایشان جازم نیستم بلکه شما را از حال ایشان تنبیه می کنم و سخنی که در دل من است با شما می گویم...»

 

منبع:دو قرن سکوت،دکتر عبدالحسین زرین کوب،فانوس سپهر،۱۴۰۱،ص۵۵-۵۶

 

  • حسین عمرزاده

دکتر عبدالحسین زرین کوب از کرامات فرماندهان صحابه،در جریان فتوحات می نویسد:

 

«در عراق و سواد،خالد چند بار با دسته هایی از مرزداران ایران تلاقی کرد و زد و خورد.

...در هر حال کار عمده ای که خالد در عراق انجام داد فتح حیره بود،آن هم به صلح؛خالد پیش از آنکه به دروازه حیره رسد،پسر مرزبان حیره را که به دفع او رفته بود مغلوب کرده بود و کشته.مرزبان حیره هم نامش آزادبه از پیش او گریخته بود.

مردم حیره شهر را بستند و در قلعه های خویش آماده مقاومت شدند.خالد شهر را محاصره کرد و کار بر اهل شهر سخت شد.در زد و خوردها که روی می داد،عده ای از اهل حیره کشته شدند و مردم به ستوه آمدند.

بزرگان قوم که به قلعه های خویش پناه جسته بودند و عامه را به جنگ می فرستادند،مورد نفرت و خشم عامه شدند که هر روز در اطراف قلعه ها جمع می شدند و از ضرورت صلح و تسلیم دم می زدند.آخر قلعگیان دست از مقاومت کشیدند و حاضر به مصالحه شدند.

به موجب یک روایت،پیری فرتوت اما چالاک و زبان آور از نصرانیانِ حیره به مذاکره آمد و در این باب با خالد گفتگو کرد.راویان گویند که این پیر پاره ای کاغد در دست داشت،چیزی در آن پیچیده،خالد از وی پرسید که آن چیست؟گفت زهر است،با خویشتن دارم تا اگر صلح به سزا انجام نیابد،این زهر بخورم و میرم و با بی حرمتی نزد قوم خود باز نگردم؛خالد آن زهر را از او بستد و بر کف دست خویش ریخت و به نام خدای بخورد که او را هیچ زیان نکرد*.

پیر حیره خیره گشت و چون نزد قوم بازگشت،گفت این مرد گویی آدمی نیست،کاغذی زهر کشنده خورد که اندکی از آن هر کس دیگر را هلاک می کند.

جزئیات مذاکرات این پیر که عبدالمسیح یا عمرو بن عبدالمسیح نام داشت،با خالد،اهل روایات ضبط کرده اند،...و گفته اند زهر خوردن خالد در وی و اهل حیره تاثیری تمام کرد،چنان که قوم از مسلمانان بشکوهیدند و صلح به مراد خالد آمد.»

 

منبع:بامداد اسلام،عبدالحسین زرین کوب،نسخه الکترونیکی،ج۱،ص ۶۶-۶۵

 

*در توضیح این چنین اتفاقات معدودی که در تاریخ و در ارتباط با شخصیت های ممتاز مسلمان ثبت شده است باید متذکر شد تحقق این کرامات در اثر اعتماد محکم صاحبان آنها به پروردگار یکتا و همچنین اخلاص و برای الله متعال بودن آن کارها و نه در جهت کسب شهرت و هوی و هوس بوده است.

خداوند بی همتا خود وعده بر معیت و نصرت دوستانش داده است و پس از خواندن و درک این نوع قضایا آنچه را که صاحب نظران و نویسندگان مطرح،از فتوحات تحت عنوان معجزه الهی و آسمانی تعبیر کرده اند را می شود بهتر فهمید.

 

إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّالَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ

 

همانا الله با کسانی است که تقوا پیشه کردند ، و کسانی که نیکو کارانند .{النَّحل ۱۲۸}

 

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ

 

ای کسانی که ایمان آورده اید! اگر (دینِ) الله را یاری کنید, (الله) شما را یاری می کند وگامهایتان را (ثابت و) استوار می دارد.{محمد ۷}

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest