- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۰۳ ، ۰۰:۱۱
نیکبختان به حکایت و امثالِ پیشینیان پند گیرند، زان پیشتر که پَسینیان به واقعه یِ او مَثَل زنند. دزدان دست کوته نکنند، تا دستشان کوته کنند.
نرود مرغ سویِ دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند
پند گیر از مصائبِ دگران
تا نگیرند دیگران به تو پند
گلستان سعدی، بابِ هشتم در آدابِ صحبت
انسان هایِ نیک بخت هنگامی که وقایعِ زندگیِ گذشتگان را مطالعه می کنند ، درسِ عبرت می گیرند تا برایِ کارهایِ بَد، شاهدِ مثالی برایِ آیندگان نباشند. آدم هایِ دزد تا وقتی که دستشان قطع نشود، دست از دزدی بر نمی دارند.
یک پرنده هنگامی که پرنده ای دیگر را در بند ببیند، هیچگاه به طرفِ دانه نمی رود.
بنابراین از بَلاهایی که در زندگی بر سرِ دیگران آمده است درسِ عبرت بگیر تا تو در آینده ، درسِ عبرت برایِ دیگران قرار نگیری.
سعدی در دیباچه گلستان ابیاتی دارد که می گوید آن ابیات را شب هنگام با تامل در عمر گذشته و متناسب با احوالی که داشته سروده:
«يک شب تأمل ايام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب ديده می سفتم و اين بيت ها مناسب حال خود می گفتم».
ابیاتی که دوست شان دارم و صادقانه بگویم که وصف الحال من هم هست...
هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر اين پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وآن دگر پخت همچنين هوسی وين عمارت بسر نبرد کسی
يار ناپايدار دوست مدار دوستی را نشايد اين غدّار
نيک و بد چون همی ببايد مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خويش فرست کس نيارد ز پس ز پيش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد بخويد وقت خرمنش خوشه بايد چيد
[سعدی/گلستان-دیباچه] |
متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد.
مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
سعدی-گلستان
پادشاهى یکى از پارسایان را دید و پرسید:
آیا هیچ از ما یاد مى کنى؟
پارسا پاسخ داد:
آرى آن هنگام که خدا را فراموش مى کنم.
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
درشتی و نرمی به هم در بِه است
چو فاصِد که جراح و مرهم نِه است
درشتی نه گیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر خویش
نه مَر خویشتن را فزونی نهد
نه یکباره تن در مذلت دهد
شبانی با پدر گفت : ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند
بگفتا : نیکمردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیز دندان
سعدی-گلستان-باب هشتم در آداب صحبت
فاصِد : رگ زن ، حَجّام .
منجمی (ستاره شناس) به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانى چیست؟
که ندانى که در سرایت کیست؟!
منبع:گلستان سعدی/ باب ۴
سعدی در باب اول گلستان، حکایتی خواندنی را به تصویر میکشد:
مرد ستمپیشهای، هیزم درویشان را به قیمتی ناچیز از ایشان میخرید و به ثروتمندان، ارزان میفروخت. ناصحِ خیرخواهی از این کارش گِله کرد و گفت: ممکن است زورت برسد که ما را بفریبی، ولی خداوندِ دانا را چه میکنی؟
"زورت اَر پیش میرود با ما
با خداوند غیبدان نرود
زورمندی مکن با اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود"
مرد را این نصیحت خوش نیامد و بدان التفاتی نکرد. از قضا، شبی شعلهها از مطبخِ وی، زبانه کشید و در انبارِ هیزمش درافتاد و هرچه داشت، طعمه کرد و او را به خاکِ سیاه نشاند. مرد ناصح از کنارش گذشت و شنید که به دوستانش میگوید: "ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟!"
او هم پاسخ داد: "از دلِ درویشان"
"حذر کن ز دردِ درونهای ریش
که ریشِ درون عاقبت سر کَنَد*
به هم بر مَکَن تا توانی دلی
که آهی جهانی بههم برکند"
* سر کردن ریش: باز شدن زخم