| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

روایت سقوط یک دل: داستان عبدة بن عبدالرحیم

در یکی از برگ‌های تاریخ، در سال ۲۷۸ هجری، ابن‌کثیر ـ مورخ بزرگ اسلامی ـ در کتاب سترگ البدایة و النهایة، ماجرایی عجیب و تلخ را ثبت کرده است؛ ماجرایی که آغازش نور بود و پایانش تاریکی... همه‌چیز از یک نگاه شروع شد، و به سقوط کامل ایمان انجامید.

شخص این ماجرا عبدة بن عبدالرحیم است؛ مردی که در روزگار خود، به روزه‌داری و شب‌زنده‌داری شهره بود. حافظ قرآن بود و اهل جهاد، به‌ویژه در مرزهای سرزمین روم. مردی که عبادتش زبان‌زد بود، مجاهداتش مشهور، و دل‌سپردگی‌اش به کتاب خدا، ستوده. اما ابن‌کثیر، با تمام آشنایی‌اش به فضائل این مرد، هنگامی که خبر مرگش را در حوادث سال ۲۷۸ نقل می‌کند، با صراحتی شگفت‌انگیز می‌نویسد: «قَبَّحهُ الله»؛ خدا خوارش کند!

چرا؟ مگر چنین مردی شایسته لعن است؟ حافظ قرآن، شب‌زنده‌دار، مجاهد در راه خدا؟!

پاسخ ابن‌کثیر در ادامه روایت روشن می‌شود؛ داستانی که عبرتی‌ست برای دل‌هایی که در غفلت‌اند.

در یکی از نبردها، مسلمانان در حال محاصره یکی از دژهای روم بودند. عبده، همچون همیشه، در کنار مجاهدین حضور داشت. در همین هنگام، زنی از رومیان، از پنجره‌ای ظاهر شد. زنی زیبا، از اهالی سرزمین دشمن. و عبده... نگاهی کرد. نگاهی ساده، اما بلند. همان نگاهی که بسیاری آن را بی‌اهمیت می‌شمارند.

همین نگاه، آغاز سقوط بود.

كل الحوادث مبداها من النظر ... ومعظم النار من مستصغر الشرر

كم نظرة فتكت في قلب صاحبها ... فتك السهام بلا قوس ولا وتر

والمرء ما دام ذا عين يقلبها ... في أعين الغيد موقوف على الخطر

يسر مقلته ما ضر مهجته ... لا مرحبا بسرور عاد بالضرر

چه بسیار آتشی که از جرقه‌ای کوچک زاده می‌شود. چه بسیار نگاهی که بی‌کمان و بی‌وتر (زِه)، همچون تیر، دل را می‌شکافد. انسان تا چشم دارد و در چشمان زیبارویان می‌نگرد، همیشه در معرض خطر است. آن‌چه چشم را می‌رباید، چه بسا دل را می‌سوزاند؛ و چه شادی‌ای است که با اندوه بازگردد؟

عبده به زن نگریست، نگریست و نگریست... و نگاه، به عشق انجامید. دلش به دام افتاد. آن‌قدر که با آن زن مکاتبه کرد.

و زن، برای عشقش یک شرط گذاشت: باید از اسلام خارج شوی.

عبده، مردی که حافظ قرآن بود، مردی که در رکاب مسلمانان شمشیر زده بود، یک‌باره دل از همه برید. ناگهان مسلمانان دیدند که او دیگر در صف‌شان نیست. کنار همان زن ایستاده بود. و نه‌تنها از اسلام تبرّی جسته، بلکه آشکارا نصرانیت خود را اعلام کرده بود.

خبر، همچون صاعقه‌ای، دل مجاهدین را لرزاند. کسی که تا دیروز «لا إله إلا الله» می‌گفت، امروز «خدا یکی از سه خداست» را فریاد می‌زند! مردی که بر توحید می‌بالید، اکنون صلیب به گردن آویخته! کسی که گوشت حرام را نمی‌نگریست، اینک خوک می‌خورد!

و این پایان ماجرا نبود.

مدتی گذشت. یکی از مسلمانان، به‌تصادف، او را دید. در همان حال، در همان لباس، با همان صلیب. دلش لرزید. به‌سراغش رفت و گفت: ای فلانی، نمازهایت چه شد؟! خواست یاد گذشته را در دلش زنده کند؛ روزهایی که شب‌ها را به شب‌زنده‌داری می‌گذراند، در حلقه صالحین می‌نشست، و انس‌اش با قرآن بود؛ با کلام خداوند عزیز. گفت: روزه‌هایت چه شد؟ قرآن در سینه‌ات کجاست؟ هیچ نمانده؟ همه‌چیز رفت؟!

و پاسخ عبده، لرزه بر جان می‌اندازد.

گفت: بدان که من تمام قرآن را فراموش کرده‌ام، و هیچ‌چیز از آن در سینه‌ام باقی نمانده... جز یک آیه:


 رُّبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ

ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ الْأَمَلُ ۖ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ

چه بسا کسانی که کافر شدند دوست دارند (و آرزو می کنند) که ای کاش مسلمان بودند.

بگذار آنها بخورند، و بهره گیرند، و آرزوها (ی دراز) سرگرم (وغافل) شان سازد، پس بزودی خواهند دانست. [آیات ۲ و ۳ سوره‌ی الحِجر]

خدا، همه قرآن را از یادش برد، جز همین یک آیه؛ آیه‌ای که همچون آتش در دلش می‌سوخت.

پایانی سهمناک برای مردی که با قرآن آغاز کرده بود...

پناه می‌بریم به خدا. و از او عفو و سلامتی می‌طلبیم.

  • حسین عمرزاده

داستان ما، حکایت بغداد است…
شهری کهن،
در خوابِ نازِ بی‌خیالی،
غرقه بود.
و فریادی پنهان در باد،
می‌گفت:
«به ما چه؟
ما که دوریم،
ما که امنیم،
ما چرا باید بسوزیم؟»

اما
باد وزید،
ابر سیاه مغول آمد،
و شمشیرش،
نه مرز می‌شناخت،
نه خواب،
نه کودکی،
نه کتاب.

بغداد،
با هزاران فانوس خاموش،
افتاد.
و خاکِ خاور،
از خونِ مردمش
سرخ شد.

تاریخ
هنوز هم از آن روز،
با هق‌هق،
یاد می‌کند.

و امروز،
غزه‌ست که ایستاده،
میان دود و آتش و آیه.
اگر سنگرِ غزه فرو ریزد،
نوبت ماست،
نوبتِ خانه‌های روشنِ ما،
دل‌های خاموشِ ما،
شهرهای دورِ ما…


📚منقول

  • حسین عمرزاده

تابعي بزرگوار، ابن جُریج روزی با مردی خوش‌سیما برخورد کرد. از او پرسید: "آیا خواهری داری؟"
آن مرد پاسخ داد: "بله."
ابن جریج با خواهر او ازدواج کرد و گفت: "شاید این زیبایی که در برادر هست، در خواهرش هم باشد."

منبع: سير أعلام النبلاء، ج ٩، ص ٢٦٩.

پ.ن اول: این گزارش تاریخی، هرچند در نگاه نخست ممکن است طنزآمیز به نظر برسد، اما در دل خود نکات ژرف و قابل تأملی را در بر دارد؛ نکاتی که بازتابی از بافت فرهنگی و اجتماعی جوامع مسلمان در آن دوران است.

نخست، این حکایت به روشنی گویای وضعیت ظاهری و پوشش زنان آن عصر است. آن‌گونه که از روایت برمی‌آید، بانوان مسلمان نه‌تنها به حجاب شرعی پایبند بودند، بلکه در جامعه نیز حضوری همراه با وقار و پوشیدگی داشتند؛ تا آن‌جا که چهره آنان حتی برای مردانی مانند ابن جریج، که اهل علم و دیانت بود، پوشیده می‌ماند. اگر غیر از این بود، یعنی اگر زنان با چهره‌ای آشکار در اجتماع ظاهر می‌شدند، نیازی به چنین ابتکار کنجکاوانه‌ای – مانند سنجش زیبایی خواهر از طریق برادر – احساس نمی‌شد. این خود نشانه‌ای از فضای عفاف‌مدار و متعهد آن زمان است.

نکته قابل توجه دیگر، سادگی و بی‌تکلفی در امر ازدواج است. در این روایت، خبری از معیارهای پیچیده و گاه غیرواقع‌بینانه نیست. ابن جریج تنها با مشاهده‌ی چهره‌ی برادر، به امید شباهت خانوادگی، اقدام به ازدواج با خواهر او می‌کند. این سادگی نه از سر سهل‌انگاری است، بلکه ناشی از نگاه واقع‌گرایانه و اولویت دادن به ارزش‌های اصیل است.

مردمان آن دوران، با وجود پایبندی عمیق به شرع و دین، ازدواج را به مسأله‌ای پیچیده و پرهزینه تبدیل نکرده بودند. این درسی است برای ما که در روزگار کنونی، گاه آن‌چنان معیارهای عجیب و فرساینده‌ای برای ازدواج می‌تراشیم که گویی باید فردی را به سفارش از کارخانه ساخت! در حالی که حقیقت آن است که ازدواج باید امری ساده، اسلامی، و متناسب با فطرت باشد؛ نه آزمونی طاقت‌فرسا که در نهایت، بسیاری را از اصل ماجرا دور می‌سازد.

پ.ن دوم: امام بخاری در صحیح خود بابی با عنوان «بَابُ عَرْضِ الإِنْسَانِ ابْنَتَهُ أَوْ أُخْتَهُ عَلَى أَهْلِ الخَيْرِ» (پیشنهاد نمودن دختر یا خواهر -برای ازدواج- از سوی انسان به افراد شایسته و نیکوکار) گشوده و در آن به این موضوع پرداخته است.

  • حسین عمرزاده

امام بخاری در سال‌های پایانی زندگی‌اش، در معرض آزار و سخت‌گیری شدید از سوی برخی حاکمان قرار گرفت؛ به‌ویژه در شهرهایی چون نیشابور، بخارا و سمرقند.
از جمله دلایل این رفتار، امتناع او از تدریس فرزندان حکام در کاخ‌هایشان بود.

او قاطعانه می‌گفت:
«دانش باید خواسته شود، نه آن‌که خود به درگاه‌ها رود.»

در کنار این، برخی دیگر، از شهرت و جایگاه معنوی او در میان مردم دچار حسد شدند، و این نیز به مخالفت‌ها دامن زد.

در سن ۶۲ سالگی، حاکم نیشابور فرمانی صادر کرد که امام باید فوراً شهر را ترک کند و ادامه‌ی حضورش در آن‌جا «غیرقابل‌قبول» است.

امام، نیشابور را ترک کرد و رهسپار زادگاهش بخارا شد.
مردم شهر با شور و اشتیاق فراوان به استقبالش آمدند، دروازه‌های شهر را آذین بستند، بر او پول و شکر پاشیدند، و طلاب و محدثین گرد وجودش حلقه زدند؛ چنان‌که حلقه‌های درس دیگران خلوت شد، و این خشم و کینه‌ی برخی را برانگیخت.

اما دیری نپایید که حاکم بخارا نیز از محبوبیت فزاینده‌ی امام ناراضی شد.
از نیشابور نیز نامه‌هایی رسید و از حاکم بخارا خواسته شد که همچون آن شهر، بخاری را از بخارا نیز تبعید کند.

فرستاده‌ی حاکم، به خانه‌ی امام آمد و با لحن شتاب‌زده‌ای خواست تا بی‌درنگ شهر را ترک کند؛
چنان‌که حتی فرصتی برای جمع‌آوری و سامان‌دادن کتاب‌هایش نیافت.

او از شهر بیرون رفت و سه روز در خیمه‌ای در اطراف بخارا اقامت کرد تا کتاب‌هایش را مرتب کند، بی‌آنکه بداند مقصد بعدی‌اش کجاست.

سپس تصمیم گرفت به سوی سمرقند حرکت کند؛
اما به درون شهر نرفت، بلکه به روستایی در حومه‌ی آن به نام خرتنگ رفت و میهمان خویشاوندان خود شد؛
در همراهی با یار وفادارش، ابراهیم بن معقل.

چندان نگذشت که مأموران حاکم سمرقند به خانه‌ای که امام در آن اقامت داشت رسیدند.
این بار نیز فرمان بر آن بود که امام باید از همه‌ی نواحی و روستاهای وابسته به سمرقند خارج شود.

این شب، شب عید فطر بود.
اما دستور، تعویق‌ناپذیر بود: «باید همین حالا شهر را ترک کند، نه بعد از عید.»

امام که نمی‌خواست باعث آسیب یا آزار خویشاوندان میزبانش شود، تصمیم گرفت برود.

ابراهیم بن معقل، کتاب‌های او را بر پشت یکی از مرکب‌ها نهاد و مرکب دوم را برای خود امام آماده کرد.

سپس بازگشت تا او را برای خروج همراهی کند.
امام که به‌شدت ناتوان شده بود، با کمک یار خود حرکت کرد و به سوی مرکب رفتند.

اما پس از مقداری راه رفتن، امام احساس ضعف و خستگی شدید کرد.
به ابن معقل گفت:
«اجازه بده چند دقیقه‌ای کنار راه بنشینم تا اندکی استراحت کنم...»

امام بخاری، در کنار جاده نشست و خوابش برد.

اما دقایقی بعد، هنگامی که ابن معقل خواست او را بیدار کند...
دریافت که روحش به سوی پروردگار پر کشیده است.

رحمت خدا بر او باد.
او در کنار راه، در شب عید فطر، اول شوال سال ۲۵۶ هجری، در حالی که از شهری به شهر دیگر رانده می‌شد، و در سن بیش از ۶۲ سالگی، جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

امروز دیگر کسی نام آن حاکمان نیشابور و بخارا و سمرقند را نمی‌داند...
اما نام امام بخاری، تا ابد در تاریخ اسلام جاودانه است.

رحمت خدا بر او باد، و جایگاهش را در اعلی علیین، در کنار پیامبران، شهدا و صالحین قرار دهد.


برخی منابع:

- شرح حال امام بخاری در کتاب سیر أعلام النبلاء نوشته‌ی امام ذهبی
- شرح حال امام بخاری در کتاب البدایة و النهایة اثر امام ابن کثیر
- مقدمه‌ی کتاب فتح الباري بشرح صحیح البخاري نوشته‌ی امام ابن حجر عسقلانی
- مقدمه‌ی کتاب عمدة القاري في شرح صحیح البخاري تألیف امام بدرالدین عینی
- رساله‌ای درباره‌ی مناقب امام بخاری به نام مناقب البخاري نوشته‌ی امام عیدروسی
- رساله‌ای دیگر در فضائل امام بخاری به نام مناقب البخاري اثر امام بکری

  • حسین عمرزاده

پس از آن‌که اسلام آورد و شهادتین بر زبان جاری ساخت، یکی از تأثیرگذارترین چهره‌ها در مسیر ایمانش، مادربزرگش بود؛ بانویی سالمند، بیمار و بستری در بیمارستان، با قلبی ناتوان که روزهای واپسین زندگی‌اش را سپری می‌کرد.
با وجود شرایط جسمانی دشوار، هر بار که نوه‌اش به ملاقاتش می‌رفت، نسخه‌ای از ترجمه‌ی انگلیسی قرآن را همراه می‌برد و برایش می‌خواند. مادربزرگ، پس از هر بار شنیدن کلام قرآن می‌گفت:
«هر بار که این کتاب را برایم می‌خوانی، قلبم قوی‌تر می‌شود. آن‌ها نمی‌دانند من چه زمانی از اینجا خواهم رفت؛ تنها یک خداست که از آن آگاه است.»

او دیگر توان برخاستن نداشت، اما با این حال، اگر نوه‌اش برای اقامه‌ی نماز صبح از خواب برنمی‌خاست، گویی خود نیز نمی‌توانست از بستر جدا شود. همیشه پیش از طلوع آفتاب بیدار می‌شد، عصای چوبی‌اش را محکم بر زمین می‌کوبید و نوه‌اش را با لحنی جدی صدا می‌زد:
«هوارد! برخیز! برو کاری را که در حمام می‌کنی انجام بده، اندکی آب به صورتت بزن و برای نماز آماده شو... وقت زیادی باقی نمانده است.»

انگار همواره در کنار او بود تا به پیش راندش، تا او را در راه نگه دارد، وا ندارد که درنگ کند.
پیوسته تشویقش می‌کرد، سوقش می‌داد، و از ایستادن بازش می‌داشت...
هُل می‌داد، هُل می‌داد، هُل می‌داد...

تا آن‌که روزی، هنگامی‌که نوه‌اش به خانه بازگشت، مادربزرگ به چشمان او نگریست و گفت:
«هوارد، من آماده‌ام.»

او که نگران شد، پاسخ داد:
«نه، مادر بزرگ... تو نخواهی مُرد، مگر آن‌که الله بخواهد.»

اما زن سالمند با آرامشی خاص گفت:
«من آماده‌ی مرگ نیستم... آمادگی آن را دارم که شبیه تو شوم.»

پرسید:
«چه می‌خواهی بگویی؟»

پاسخ داد:
«می‌خواهم مانند تو باشم. باید چه کنم؟»

و نوه‌اش با طمأنینه گفت:
«فقط پس از من تکرار کن:
لا إلهَ إلّا الله، محمدٌ رسولُ الله.»

  • حسین عمرزاده

پیرزنی دو کوزهٔ آب داشت که آنها را آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل می کرد.
یکی از کوزه ها ترك داشت و مقدارى از آب آن به زمين مى ريخت. درصورتیکه دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هر روز این اتفاق تکرار میشد و زن همیشه یک کوزه و نیم آب به خانه می برد.
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت، بسیار شرمگین بود که فقط می توانست نیمی از وظیفه اش را انجام دهد.

پس از دو سال، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و با پیرزن سخن گفت...

پیرزن لبخندی زد و گفت:


هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده در سمت تو روییده اند
و نه در سمت کوزهٔ سالم؟"
اگر تو اینگونه نبودی این زیبايی ها طروات بخش خانهٔ من نبود.
طی این دو سال این گلها را می چیدم و با آنها خانه ام را تزیین میکردم...

هر یک از ما شکستگی خاص خود را داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی ما را در کنار هم لذت بخش و دلپذیر می کند.

باید در هر کسی خوبی هایش را جستجو کنیم.

پس به دنبال شکستگی ها نباشیم که همه به گونه ای شکستگی داریم، فقط نوع آن متفاوت است...

  • حسین عمرزاده

دو دختر عاصم بن علی برایش نامه‌ای نوشتند:


«پدر عزیزمان، خبر به ما رسیده که معتصم احمد بن حنبل را زندانی کرده است و او را شلاق می‌زند تا که بگوید قرآن مخلوق است، پس تقوای الهی پیشه کن و اگر چنین چیزی را از تو نیز خواست مبادا به او پاسخ دهی که قسم به الله برای ما در سوگ تو نشستن خوشایندتر از این است که بگویی قرآن مخلوق است».


يا أبانا، إنَّه بلغنا أنَّ هذا الرَّجلَ أخذَ أحمد بن حنبل، فضربَه بالسَّوطِ على أن يقولَ: القرآنَ مخلوقٌ، فاتّق الله، ولا تُجبه إن سألك، فو الله لأن يأتِينا نعيك أحبُّ إلينا من أن يأتِينا أنّك قُلتَ القرآن مخلوق.

تهذیب الکمال: ۵۱۵/۱۳

  • حسین عمرزاده

ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﺭ ﯾﮏ ﭘﯿﻠﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ . ﺷﺨﺼﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺗﻘﻼﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﭘﯿﻠﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩ .

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﻘﻼﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺗﻼﺷﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﺪ . ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﻣﺼﻤﻢ ﺷﺪ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺮﺵ ﻗﯿﭽﯽ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﭘﯿﻠﻪ ﺭﺍ ﮔﺸﺎﺩ ﮐﺮﺩ .

ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﻠﻪ ﺍﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺜﻪ ﺍﺵ ﺿﻌﯿﻒ ﻭ ﺑﺎﻝ ﻫﺎﯾﺶ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ . ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﺮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺟﺜﻪ ﺍﻭ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﺰﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎ ﺑﺎﻝﻫﺎﯾﺶ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ . ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﺪﻭﺩﯾﺖ ﭘﯿﻠﻪ ﻭ ﺗﻘﻼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﯾﺰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻣﺎﯾﻌﯽ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﺶ ﺗﺮﺷﺢ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﭘﯿﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﻫﺪ .

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺗﻘﻼ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻘﺮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻓﻠﺞ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﻗﻮﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﯿﻢ.

  • حسین عمرزاده
دکتر زرین کوب:
 
یهود بی شک در قلمرو اسلام راحت تر و مرفه تر بودند تا در قلمرو نصارا.
بعلاوه،نصارای شرق نیز-نسطوریان،یعقوبیان و جزآنها-در قلمرو اسلام بیشتر از روم آسایش داشتند.
 
منبع:کارنامه اسلام،عبدالحسین زرین کوب،انتشارات امیرکبیر،۱۳۸۶،بخش اول،صفحه۱۲
 
روزی پیشوای مان علی مرتضی رَضِيَ اللهُ عَنهُ زره اش را گم می کند تا اینکه آن را در دست مردی یهودی می بیند.
به او می گوید:زره مال من است که من نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام.
مرد یهودی نمی پذیرد و می گوید:زره در دست من است و در نتیجه من مالکش هستم.
نزد قاضی رفتند.
قاضی گفت:بگو ای امیر المؤمنین.
علي رَضِيَ اللهُ عَنه گفت:بله،این زرهی که در دست یهودی است زره من است که نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام!
قاضی گفت:ای یهودی،شما چه می گویی؟
ادعای قبلی اش را تکرار کرد و گفت:زره در دست من است و بنابراین مالکش هم من هستم.
قاضی از علی پرسید:ای امیر المؤمنین،آیا شاهدی هم داری؟
گفت:بله،قنبر و حسن شهادت می دهند که زره،زره من است.
قاضی گفت:شهادت پسر برای پدر پذیرفته نمی شود.
علی گفت:شهادت مردی بهشتی پذیرفته نمی شود؟!من از رسول الله صلی الله علیه وسلم شنیدم که فرمود:حسن و حسین دو سردار جوانان بهشت اند.
مرد یهودی وقتی این عدالت و بی تعارفی در قضاوت را دید گفت:
امیر المؤمنین - امیر و فرمانده مومنین - مرا نزد قاضی خود آورده،و قاضی اش نیز بر علیه خود او قضاوت کرده!
من شهادت می دهم که این همان (آیین و منش) حق است و شهادت می دهم به اینکه هیچ معبودی جز الله لایق پرستش نیست و محمد فرستاده الله است و این زره نیز،زره خود توست.
 
منبع:سيوطي،تاريخ الخلفاء،١٤٢
  • حسین عمرزاده

دو تابِعي* بزرگوار،مالک بن دینار و محمد بن واسِع رَحِمَهُمَا الله در جایی گرد هم آمدند.


مالک گفت:من غبطه می خورم به حال مردی که دینش را همراه دارد،مقداری درآمد برای گذران زندگی دارد و از پروردگارش عَزَّ وَ جَلّ هم خشنود است.


محمد بن واسع گفت:(اما) من به حال آن مردی غبطه می خورم که دین (و اعتقاداتش) را به همراه دارد و (بنا به هر دلیلی) هیچ چیزی از (مال و اموال) دنیا ندارد و با این همه باز هم از پروردگارش خشنود و خرسند است!


اجْتَمَعَ مَالِكُ بْنُ دِينَارٍ، وَمُحَمَّدُ بْنُ وَاسِعٍ قَالَ مَالِكٌ: " إِنِّي لَأَغْبِطُ رَجُلًا مَعَهُ دِينُهُ، لَهُ قَوَامٌ مِنْ عَيْشٍ رَاضٍ عَنْ رَبِّهِ عَزَّ وَجَلَّ. فَقَالَ مُحَمَّدُ بْنُ وَاسِعٍ: إِنِّي لَأَغْبِطُ رَجُلًا مَعَهُ دِينُهُ لَيْسَ مَعَهُ شَيْءٌ مِنَ الدُّنْيَا رَاضٍ عَنْ رَبِّهِ ".

حِلیَةُ الأولیاء ۲/۳۴۹


* تابِعي به صورت مفرد و تابعین به صورت جمع:در فرهنگ اعتقادی اهل سنت و جماعت،به افرادی گفته می شود که با یک یا چند تن از صحابه و یاران پیامبر صلی الله علیه وسلم ملاقات و توفیق همراهی داشته اند،به نیکی از آنها پیروی کرده اند و با ایمان نیز از دنیا رفته اند.

  • حسین عمرزاده

داستان جالبی وجود دارد دربارهٔ مردی که به سرعت و چهار نعل با اسبش می تاخت.

این طور به نظر می رسید که جای بسیار مهمی می رفت.

مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد: « کجا می روی؟ »

مرد اسب سوار جواب داد: « نمی دانم، از اسب بپرس! »

این داستان زندگی خیلی از مردم است؛ آن ها سوار بر اسب عادت هایشان می تازند، بدون این که بدانند کجا می روند.

وقت آن رسیده است که زمام زندگی را آگاهانه در دست بگیریم و مسیر خود را نه به‌واسطه‌ی شتاب عادت‌ها یا جاذبه‌ی تمایلات درونی، بلکه بر پایه‌ی درک و تشخیص درست، انتخاب کنیم؛ مسیری که ما را به‌سوی رشد، معنا و مقصدی شایسته رهنمون کند.

  • حسین عمرزاده

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره .
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد:
«خانم،من پیاده رو وجدول جلوی خانه را هم برایتان جارو
می کنم. دراین صورت امروزشمازیباترین چمن را درکل شهرخواهید داشت»
مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک درحالی که لبخندی برلب داشت،گوشی راگذاشت.مغازه دارکه به صحبت های اوگوش داده بود،
گفت:«پسر از رفتارت خوشم آمد؛به خاطراینکه روحیه خاص وخوبی داری دوست دارم کاری به توبدهم»

پسرجواب داد:
«نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کارمی کند.

شاید بهتر باشد اگر گهگاهی هم ما عملکرد خود رابسنجیم …

  • حسین عمرزاده

در کتاب «سیر أعلام النبلاء، ج ٢، ص ۹۳» تألیف ذهبی، و در کتاب «تهذیب التهذیب، ج ٢، ص ٢٩١» تألیف ابن حجر عسقلانی، هنگام معرفی عباس رضي الله عنه آمده است «هنگامی که عباس از کنار عمر و یا عثمان عبور می‌کرد و آنها سواره بودند، پایین می‌آمدند تا وی از کنار آنها بگذرد، به خاطر احترام بسیاری که به عموی رسول الله صلی الله علیه وسلم داشتند».

  • حسین عمرزاده

زمانی‌که امام شافعی در مصر بود، یکی از اهل کلام نزد وی آمده و در مورد مساله‌ای از مسائل کلام از او سوال پرسید.

امام شافعی به وی گفت: می‌دانی کجایی؟
آن مرد گفت: بله.
امام شافعی فرمود: این همان موضعی است که الله فرعون را در آن غرق نمود.آیا به تو خبر رسیده که رسول الله ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ دستور داده باشد که درباره‌ی این‌گونه مسائل پرسش شود؟
گفت: نه.
فرمود: آیا صحابه در این‌باره سخنی گفته‌اند؟
گفت: نه.
فرمود: آیا می‌دانی چند ستاره در آسمان است؟
گفت: نه.
فرمود: آیا حتی یک ستاره‌اش را می‌شناسی؟ می‌دانی جنسش چیست؟ کی طلوع می‌کند؟ کی غروب می‌کند؟ از چه ساخته شده؟
گفت: نه.
فرمود: پس چیزی را که با چشم خود می‌بینی و بخشی از آفرینش است نمی‌شناسی، آن‌وقت می‌خواهی درباره‌ی دانش خالقش سخن بگویی؟!

پس از این امام شافعی در مورد مساله‌ای در باب وضو از او سوال کرد که دچار اشتباه شد. او به چهار طریق پاسخ داد که در هیچ‌یک از آنها پاسخ صحیح و درست نبود. سپس امام شافعی به وی گفت: چیزی را که روزی پنج بار به آن نیاز داری نمی‌دانی، آن‌گاه می‌خواهی خود را به دانستن علم خالق مشغول کنی؟

چون چیزی در این زمینه به دلت خطور کرد، به‌سوی الله بازگرد و اینکه می‌فرماید:

وَإِلَٰهُکُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ لَّا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الرَّحْمَٰنُ الرَّحِیمُ-إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ بِمَا یَنفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِن مَّاءٍ فَأَحْیَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِیهَا مِن کُلِّ دَابَّةٍ وَتَصْرِیفِ الرِّیَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَعْقِلُونَ

«و خدای شما خداوند یگانه است که غیر از او معبودی نیست؛ بخشنده ی مهربان است. همانا در آفرینش آسمانها و زمین و آمد و شد شب و روز، و کشتیهایی که در دریا روانند با آنچه به مردم سود می رساند و آبی که خداوند از آسمان نازل کرده که با آن زمین را پس از مردنش زنده نموده، و انواع جنبندگان را در آن پراکنده کرده و (در) تغییر مسیر بادها و ابرهایی که در میان زمین و آسمانها مسخرند؛ بی گمان نشانه هایی است برای مردمی که تعقل می کند و می اندیشند.» (آیات ۱۶۳ و ۱۶۴ سوره البقرة).

و این‌گونه در مورد الله متعال بر مخلوقش استدلال کن و خود را درگیر دانستن چیزی که عقلت توان درکش را ندارد، مکن.

پس آن شخص به وسیله‌ی امام شافعی از علم کلام توبه کرد و به علم کتاب و سنت روی آورد.۱ و پس از توبه می‌گفت:

أَنَا خُلُقٌ مِنْ أَخْلاَقِ الشَّافِعِيِّ

«من خلق و خویی از اخلاق شافعی هستم».۲

و این‌گونه این شخص (یعنی امام مُزَنِي رَحِمَهُ الله) به یکی از علمای اسلام در فقه شافعی تبدیل شد.


منابع:

۱: سیر أعلام النبلاء (۱۰/۲۵، ۲۶، ۳۱، ۳۲).
۲:همان،۱۲/۴۹۴.

  • حسین عمرزاده

روزی حسن بصری از نزد ابن هبیره خارج می‌شد که متوجه قاریانی شد که بیرون قصر منتظرند، پس به آنها گفت: چه باعث شده اینجا بنشینید؟ می‌خواهید بر آن خبیثان وارد شوید؟ به الله سوگند همنشینی با آنها، همنشینی با نیکان و صالحان نیست، پراکنده شوید که الله ارواح و اجسادتان را از یکدیگر پراکنده سازد. کفش‌های‌تان را بپوشید و لباس‌تان را برگیرید و هرچه زودتر اینجا را ترک گویید، شما با این عمل قاریان را رسوا نمودید که الله شما را رسوا کند.

به الله سوگند اگر از آنچه نزد آنان بود، پرهیز می‌کردید، به آنچه نزد شماست (علم) تمایل پیدا می‌کردند، اما شما به آنچه نزد آنان است (مال و اموال و کالای ناچیز دنیوی) روی آوردید و در نتیجه آنان از آنچه نزد شماست فاصله گرفته و پرهیز کردند.

حلیة الأولیاء (۲/۱۵۰)؛ سیر أعلام النبلاء (۴/۵۸۶).

  • حسین عمرزاده

حجاج چندین بار قصد کشتن حسن بصری نمود، اما الله متعال حسن را از گزند او حفظ کرد. باری حجاج در پی حسن فرستاد -درحالی‌که تصمیم به کشتن وی گرفته بود- که حسن را نزد وی آوردند؛ چون حسن حاضر شد، گفت: «ای حجاج، میان تو و آدم چند پدر وجود داشته است»؟ حجاج گفت: فراوان. حسن گفت: «آنها کجایند»؟ حجاج گفت: همگی مرده‌اند. پس حجاج سرش را با خفت و خواری پایین انداخته و حسن خارج شد.

البدایة والنهایة (۹/۱۳۵).

  • حسین عمرزاده

درویشی را پرسیدند که راحت دنیا در چه دانی؟
گفت: «در دو چیز؛ اوّل، توشه‌ای که از رحمت خلقم باز دارد، و دوم، آن گوشه‌ای که از زحمت خلقم بی‌نیاز آرد.»

گفتند اگر در قبول یکی از این دو مختار شوی، آیا کدام یک اختیار کنی؟
گفت: «قبولِ گوشه کنم و ترکِ توشه، زیرا که زهرِ مجاعتی (گرسنگی) چشیدن، اولی‌تر است از منّتِ جماعتی کشیدن.»


این حکایت بر ضرورت استقلال روحی و کرامت انسانی تأکید دارد. درویش، «گوشه‌نشینی» و تحمل سختی‌هایی چون گرسنگی را به «وابستگی به خلق» ترجیح می‌دهد، زیرا معتقد است که فقر جسم آسان‌تر و شریف‌تر از فقر روح است. از نظر او، منّت کشیدن— از سر لطف دیگران—ذاتی را تحقیر می‌کند که برای آزاد زیستن آفریده شده است.

این حکایت می‌خواهد ما را به این درک برساند که:

• آرامش واقعی نه در رفاه بیرونی، بلکه در آزادی درونی است؛

• استقلال و عزت نفس، ارزش‌هایی‌اند که باید حتی به قیمت سختی‌های مادی حفظ شوند؛

• کسی که در خلوتش پناه می‌گیرد، اگرچه از نعمت‌های ظاهری دور است، اما از زحمت و تحقیر وابستگی رهاست؛

• پذیرش گرسنگی، اگر از روی اراده و برای حفظ حرمت نفس باشد، نوعی قدرت است، نه ضعف.

  • حسین عمرزاده
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین فرصت خوب را دریابی.
  • حسین عمرزاده

عُروَةُ بنُ محمد رحمه الله که سال ها بر یمن حکومت کرده بود در حالی از یمن خارج شد که چیزی جز شمشیر، نیزه و قرآنش را به همراه نداشت.

نقل شده زمانیکه وارد یمن شد اینگونه گفت:

ای مردم یمن،این وسیله نقلیه من است. اگر(هنگام پایان ماموریت و)خروجم از یمن بیش از این همراه داشتم بدانید که من دزد هستم.

خرج عروة بن محمد من الیمن ، وقد ولیها سنین ، وما معه إلا سیفه ، ورمحه ، ومصحفه ، قال : وبلغنی أنه لما دخل ، قال : یا أهل الیمن ، هذه راحلتی ، فإن خرجت بأکثر منها ، فأنا سارق.

تهذيب الكمال في أسماء الرجال، ج ۲۰، ص ۳۴.

  • حسین عمرزاده
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟»
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.
  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest