| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

مردی به دیدار ربیعة الرأی رحمه‌الله، تابعي، فقیه و مُفتی بزرگ مدینه رفت و او را در حال گریه دید و از مشاهدهٔ اشک‌هایش سخت نگران شد. پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟ آیا مصیبتی به تو رسیده؟»

 

ربیعه پاسخ داد:

 

 

"لا ولكن استفتي من لا علم له، وظهر في الإسلام أمر عظيم". قال ربيعة: "ولبعض من يفتي ههنا أحق بالسجن من السراق."

 

«نه؛ گریه‌ام برای این است که امروزه از کسانی فتوا خواسته می‌شود که هیچ علمی ندارند، و در اسلام پدیده‌ای بسیار بزرگ (و خطرناک) سر برآورده است. و برخی از کسانی که در اینجا فتوا می‌دهند، بیش از دزدان سزاوار زندان‌اند.»

 

 

 

أدب المفتي والمستفتي، ابن الصلاح، ص ۸۵.

  • حسین عمرزاده

از جابر رضی الله عنه روایت است که می گوید:

 

 

به قصد سفری خارج شدیم، در راه سنگی به سر یکی از همراهان ما خورده و سرش را زخمی کرد، سپس آن مرد احتلام شد و از دوستانش پرسيد: آيا به نظر شما با وضع و حالی که دارم، می توانم تيمم کنم؟ گفتند: درحالی که می توانی با آب غسل کنی (و آب نيز در دسترس است) رخصتی برای شما در تيمم و رها کردن آب نمی يابيم. پس آن مرد غسل کرد (و بر اثر جراحت سر و استفاده نمودن از آب، بيماری اش شدت يافت) و مرد.

 

وقتی نزد رسول الله صلی الله علیه وسلم رفتیم، ايشان را در جريان این مساله قرار دادند که رسول الله صلی الله علیه وسلم (با ناراحتی) فرمود:

 

"قَتَلُوه، قَتَلَهم اللَّهُ؛ أَلاَّ سألوا إِذا لم يعلَموا! فإِنما شِفاءُ العِيِّ السُّؤالُ، إِنما كانَ يكْفيهِ أن يَتَيمَّمَ، ويَعْصِر - أو يَعْصِب - على جُرحِه خِرقةً، ثمَّ يَمْسَحَ عَلَيها، وَيَغسِلَ سائِرَ جَسَدِهِ."

 

«(با فتوای غلط شان) او را کشتند، خدا آنها را بکشد. چرا وقتی نمی دانستند، سؤال نکردند؟ تنها شفای نادانی، پرسش است. کافی بود که تيمم کند و پارچه ای بر محل زخم خويش ببندد، سپس برآن مسح کند و سایر بدنش را بشويد».

 

 

[حسن لغیره است] - [به روایت ابوداوود]

  • حسین عمرزاده

امام ابن العربی مالکی رحمه‌الله می‌گوید:

 

 

"لقد دخلتُ نَيِّفًا على ألفِ قريةٍ من برِّيةٍ، فما رأيتُ أصونَ عيالًا، ولا أعفَّ نساءً من نساءِ نابلسَ التي رُمِي فيها الخليلُ -عليه السَّلامُ- بالنَّارِ، فإني أقمتُ فيها أشهُرًا، فما رأيتُ امرأةً في طريقٍ نهارًا إلَّا يومَ الجمُعةِ؛ فإنَّهنَّ يخرُجْنَ إليها حتى يمتلئَ المسجدُ منهنَّ، فإذا قُضِيت الصَّلاةُ، وانقلَبْنَ إلى منازِلهنَّ لم تقَعْ عيني على واحدةٍ منهنَّ إلى الجمُعةِ الأخرى. وسائرُ القرى تُرى نساؤها متبرِّجاتٍ بزينةٍ وعُطلةٍ، متفَرِّقاتٍ في كلِّ فِتنةٍ وعضلةٍ.
وقد رأيتُ بالمسجِدِ الأقصى عفائِفَ ما خرَجْنَ من معتَكَفِهنَّ حتى استُشهِدْنَ فيهـ."

 

 

«در سفرهایم، به بیش از هزار شهر از وارد شدم؛ اما هرگز خانواده‌هایی پاکدامن‌تر و زنانی عفیف‌تر از زنان نابلس ندیدم؛ همان سرزمینی که خلیلِ خدا، ابراهیم علیه‌السلام، در آن به آتش افکنده شد. چندین ماه در آن‌جا اقامت داشتم و در تمام این مدت، هیچ زنی را در راه‌ها در روز روشن ندیدم، جز در روز جمعه؛ زیرا زنان برای نماز جمعه بیرون می‌آمدند، تا آن‌جا که مسجد از حضور آنان پر می‌شد. و هنگامی که نماز به پایان می‌رسید و آنان به خانه‌هایشان بازمی‌گشتند، تا جمعه‌ی بعد حتی چشمم به یکی از آنان نمی‌افتاد.

در حالی که در دیگر شهرها، زنان با زینت و بی‌پروایی در انظار ظاهر می‌شوند و در هر آشوب و لغزشی، پراکنده و حاضرند.

 

و در مسجدالاقصی زنانی عفیف را دیدم که جز برای عبادت، از خلوتگاه‌های خود بیرون نیامدند، تا آن‌که همان‌جا به شهادت رسیدند.»

 

 

أحکام القرآن، ج ۳، ص ۵۶۹.

  • حسین عمرزاده

امام عبدالله بن عبدالرحمن دارِمی رحمه‌الله در سنن خود (شمارهٔ ۲۱۰) روایت می‌کند:


حَکَم بن مبارک به ما خبر داد، گفت: عمرو بن یحیی به ما خبر داد، گفت: از پدرم شنیدم که از پدرش نقل می‌کرد و می‌گفت:


«ما پیش از نماز صبح، کنار درِ خانهٔ عبدالله بن مسعود رضی‌الله‌عنه می‌نشستیم. هر وقت بیرون می‌آمد، همراه او تا مسجد می‌رفتیم. در همین هنگام، ابوموسی اشعری رضی‌الله‌عنه نزد ما آمد و گفت:
آیا ابوعبدالرحمن (عبدالله بن مسعود) بیرون آمده است؟
گفتیم: نه، هنوز.
پس با ما نشست تا او بیرون آمد. وقتی عبدالله بن مسعود بیرون آمد، همگی به سویش رفتیم. ابوموسی به او گفت:
ای اباعبدالرحمن! همین الآن در مسجد صحنه‌ای دیدم که آن را ناپسند دانستم، هرچند ـ خدا را شکر ـ جز خیر چیزی در آن ندیدم.
گفت: چه چیزی؟
گفت: اگر زنده بمانی، خودت خواهی دید. من در مسجد گروه‌هایی را دیدم که حلقه‌حلقه نشسته بودند و منتظر نماز بودند. در هر حلقه، مردی ایستاده بود و در دست‌هایشان سنگریزه‌هایی داشتند. او می‌گفت: صد بار «الله‌اکبر» بگویید؛ و آنان صد بار تکبیر می‌گفتند. سپس می‌گفت: صد بار «لا إله إلا الله» بگویید؛ و آنان صد بار تهلیل می‌گفتند. بعد می‌گفت: صد بار «سبحان‌الله» بگویید؛ و آنان صد بار تسبیح می‌گفتند.
عبدالله بن مسعود گفت: به آنان چه گفتی؟
گفت: چیزی نگفتم؛ منتظر نظر یا دستور تو ماندم.

عبدالله بن مسعود گفت:

«آیا بهتر نبود به آن‌ها دستور می‌دادی گناهانشان را بشمارند و به آن‌ها اطمینان می‌دادی که هیچ‌چیز از نیکی‌هایشان از بین نخواهد رفت؟»

سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتیم تا به یکی از همان حلقه‌ها رسید. مقابلشان ایستاد و گفت:
«این چه کاری است که انجام می‌دهید؟»
گفتند: ای اباعبدالرحمن! این‌ها سنگریزه‌هایی است که با آن‌ها تکبیر و تهلیل و تسبیح را می‌شماریم.

گفت:

 

" فَعُدُّوا سَيِّئَاتِكُمْ ، فَأَنَا ضَامِنٌ أَنْ لَا يَضِيعَ مِنْ حَسَنَاتِكُمْ شَيْءٌ ، وَيْحَكُمْ يَا أُمَّةَ مُحَمَّدٍ ، مَا أَسْرَعَ هَلَكَتَكُمْ هَؤُلَاءِ صَحَابَةُ نَبِيِّكُمْ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ مُتَوَافِرُونَ ، وَهَذِهِ ثِيَابُهُ لَمْ تَبْلَ ، وَآنِيَتُهُ لَمْ تُكْسَرْ، وَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ، إِنَّكُمْ لَعَلَى مِلَّةٍ هِيَ أَهْدَى مِنْ مِلَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ أوْ مُفْتَتِحُو بَابِ ضَلَالَةٍ."

 

«پس گناهان خود را بشمارید؛ من ضمانت می‌کنم که هیچ‌کدام از حسنات شما ضایع نشود. وای بر شما، ای امت محمد! چه زود به هلاکت می‌افتید! صحابهٔ پیامبرتان صلی‌الله‌علیه‌وسلم هنوز فراوان‌اند؛ لباس‌های او هنوز کهنه نشده و ظرف‌هایش هنوز نشکسته است. سوگند به کسی که جانم در دست اوست، یا شما بر آیینی هدایت‌یافته‌تر از آیین محمد صلی‌الله‌علیه‌وسلم هستید، یا دارید دری از گمراهی را می‌گشایید.»

گفتند: به خدا سوگند، ای اباعبدالرحمن! ما جز خیر قصدی نداشتیم.

گفت:

 

" وَكَمْ مِنْ مُرِيدٍ لِلْخَيْرِ لَنْ يُصِيبَهُ ، إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ حَدَّثَنَا أَنَّ قَوْمًا يَقْرَءُونَ الْقُرْآنَ لَا يُجَاوِزُ تَرَاقِيَهُمْ ، وَايْمُ اللَّهِ مَا أَدْرِي لَعَلَّ أَكْثَرَهُمْ مِنْكُمْ."

 

«چه بسیار کسانی که نیت خیر دارند، اما هرگز به آن نمی‌رسند. رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم به ما خبر داد که گروهی قرآن می‌خوانند، اما قرآن از گلوهایشان فراتر نمی‌رود. به خدا سوگند، نمی‌دانم؛ شاید بیشترشان همین شما باشید.»


سپس از آنان روی گرداند. عمرو بن سلمه می‌گوید:

 

"رَأَيْنَا عَامَّةَ أُولَئِكَ الْحِلَقِ يُطَاعِنُونَا يَوْمَ النَّهْرَوَانِ مَعَ الْخَوَارِجِ " .

 

«ما بیشتر افراد آن حلقه‌ها را در روز نهروان دیدیم که در کنار خوارج با ما می‌جنگیدند.»

  • حسین عمرزاده

از ابن‌عباس رضی‌الله‌عنهما نقل شده است که خبر درگذشتِ برادرش قُثَم را، در حالی که در سفر بود، به او رساندند. پس «إنا لله و إنا إلیه راجعون» گفت، سپس از مسیر کنار رفت، شتر خود را خواباند و دو رکعت نماز خواند و و در تشهّد آن دو رکعت اندکی طولانی‌تر ماند. بعد بلند شد و به سمت سواری‌اش برگشت، در حالی که می‌گفت:

 

{ وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ }

«و از شکیبایی و نماز یاری جویید، و نماز؛ جز بر فروتنان، دشوار و گران است.» [البقرة: ۴۵]

 

 

تفسیر ابن کثیر.

 

 

ظاهراً به این دلیل نشستن موقع تشهد را کمی طولانی کرد که دعا کند؛ چراکه یکی از مواضع دعا در نماز، بعد از تشهد و قبل از سلام دادن است.

  • حسین عمرزاده

عمر بن خطاب رضي الله عنه، سلیمان بن ابی حَثمه را در نماز جماعت صبح ندید. صبح، راهی بازار شد — خانه سلیمان بین بازار و مسجد پیامبر ﷺ قرار داشت — که در راه به شفاء، مادر سلیمان، برخورد.

 

پرسید: «امروز سلیمان را در نماز صبح ندیدم!»

 

او پاسخ داد: «تمام شب را به نماز ایستاده بود و خواب بر چشمانش غلبه کرد.»

 

عمر گفت:

 

"لأن أشهَدَ صَلاةَ الصُّبحِ في الجَماعةِ أحَبُّ إليَّ مِن أن أقومَ لَيلةً."

«برای من، حضور در نماز جماعت صبح، از شب‌زنده‌داریِ تمام شب نیز محبوب‌تر است.»

 

 

الموطأ، امام مالک، ج ۱، ص ۱۳۱.

  • حسین عمرزاده

هدهد در نقل اخبار بادقت بود:


{ وَجِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ } «و از [سرزمین] سبأ خبری موثق برایت آورده‌ام.»

 

او نگفت: شنیدم یا خواندم یا آنطور به من رسیده و…


همچنین موضع گیری سلیمان پیامبر علیه السلام نیز همانند بسیاری از ما "تایید بی چون و چرا" نبود!


بلکه فرمود:


{ سَنَنْظُرُ أَصَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكَاذِبِينَ } «خواهیم دید که آیا راست گفته‌ای یا دروغگویی.»

 

 

اطمینان از یک خبر پیش از تصدیق یا قبول آن، منهج انبیاست.

 

| منقول است.

  • حسین عمرزاده

ابن ابی‌اُوَیس می‌گوید: از دایی‌ام، مالک بن انس، شنیدم که می‌گفت:

 

 

"كانت أمي تُلبِسُني الثِّيابَ وتُعَمِّمُني وأنا صبيٌّ، وتوجِّهُني إلى ربيعةَ بنِ أبي عبدِ الرَّحمنِ، وتقولُ: يا بُنَيَّ، ائتِ مجلِسَ ربيعةَ فتعَلَّمْ من سَمتِه وأدَبِه قبل أن تتعَلَّمَ من حديثِه وفِقهِه."


«مادرم وقتی کودک بودم، مرا لباس می‌پوشاند و عمامه بر سرم می‌گذاشت، سپس مرا نزد ربیعة بن ابی عبدالرحمن می‌فرستاد و می‌گفت: پسرم، به مجلس ربیعه برو و پیش از آن‌که از حدیث و فقه او چیزی بیاموزی، از رفتار، منش و ادبش بیاموز.»

 

 

التمهيد لما في الموطأ من المعاني والأسانيد، ابن عبد البر، ج ۲، ص ۳۹۵.

  • حسین عمرزاده

از ابوعثمان نَهْدی روایت شده است که:

 

 

"أَنَّ أَبَا هُرَيْرَةَ، رَحِمَهُ اللَّهُ كَانَ يَقُومُ ثُلُثَ اللَّيْلِ، وَتَقُومُ امْرَأَتُهُ ثُلُثَ اللَّيْلِ، وَيَقُومُ ابْنُهُ ثُلُثَ اللَّيْلِ، إِذَا نَامَ هَذَا قَامَ هَذَا."

 

«ابوهریره رضی‌الله‌عنه، همسرش و پسرش، هر کدام یک‌سومِ شب را به عبادت می‌پرداختند؛ به‌گونه‌ای که هرگاه یکی می‌خوابید، دیگری برای عبادت برمی‌خاست.»

 

 

الزهد لأحمد بن حنبل، ص ۱۴۵، ش ۹۸۸.

  • حسین عمرزاده

نیک‌فرجامی و عاقبت‌بخیری (حُسنُ الخاتمة)، از توفیق خداوند متعال برای بنده است؛
و این نیک‌فرجامی، ثمره‌ی تلاش آشکار و پنهان انسان در راه طاعت خداوند است.

اما بدفرجامی (سوءُ الخاتمة) از بی‌نصیب ماندن از توفیق الهی سرچشمه می‌گیرد،
و نتیجه‌ی سستی در فرمان‌برداری از خدا و غفلت از تسلیم کردن دل و اعضای بدن در برابر اوست.

 

سهل بن سعد رضی‌الله‌عنه روایت می‌کند که:


پیامبر خدا ﷺ با مشرکین در یکی از جنگ‌ها روبه‌رو شد و نبردی درگرفت.
پس از پایان جنگ، پیامبر به سوی سپاهش بازگشت و مشرکین نیز به اردوگاه خود رفتند.

در میان یاران رسول خدا، مردی بود به نام قُزمان؛
او هیچ‌یک از مشرکین را ـ نه آن‌که از میان جمع جدا شده بود و نه آن‌که تنها و دورافتاده بود ـ رها نمی‌کرد،
بلکه همه را دنبال می‌کرد و با شمشیرش می‌زد.

قزمان مردی نیرومند و دلیر بود؛
کسی در برابرش قرار نمی‌گرفت جز آن‌که او را می‌کشت.

مردم از شجاعت و دلاوری این مرد سخن می‌گفتند و می‌گفتند که:
 

"ما أَجْزَأَ مِنَّا اليومَ أَحَدٌ كما أَجْزَأَ فُلَانٌ."

«امروز هیچ‌کس به اندازه‌ی فلانی برای اسلام کارساز و مفید نبود!»

اما پیامبر ﷺ، توسط وحی از جانب خداوند عزوجل، فرمود:
 

"إنَّه مِن أَهْلِ النَّارِ."

«او از اهل آتش است!»

مردی از میان صحابه ـ که او أکثم بن أبی‌الجون خزاعی رضی‌الله‌عنه بود ـ گفت:
من مراقب او می‌مانم؛ همراهش می‌روم تا ببینم چرا او از اهل آتش است،
در حالی که ظاهر کارهایش خیر و پیروزی است و پیامبر او را از اهل دوزخ خوانده است.

 

او می‌گوید: دنبالش رفتم و زیر نظرش داشتم؛
هرگاه می‌ایستاد، من هم می‌ایستادم، و هرگاه تند می‌رفت، با او می‌رفتم.

تا آن‌که در جنگ زخمی سخت برداشت.
چون درد و خون‌ریزی بر او چیره شد و طاقت نیاورد، مرگ را بر خود شتابانید:
نوک شمشیرش را بر زمین نهاد و تیغه‌ی آن را میان دو سینه‌اش گذاشت، سپس بر آن خم شد و خود را بر شمشیر فشرد تا جان سپرد.

 

مرد همراه، نزد رسول خدا ﷺ آمد و گفت:
 

"أشْهَدُ أنَّكَ رَسولُ اللَّهِ."

«گواهی می‌دهم که شما حقیقتاً پیامبر الله هستید.»

 

پیامبر فرمود:

 

"وما ذَاكَ."
«چه چیز تو را به گفتن این واداشت؟»

 

او ماجرا را بازگو کرد. مردم از شنیدن آن سخت شگفت‌زده شدند و گفتند:
«ما خود دیدیم که او چگونه می‌جنگید!»

آن مرد گفت:
«من گفتم: من حقیقتش را برایتان روشن می‌کنم. پس بیرون رفتم و ماجرا را دیدم و آنچه رخ داد، همین بود.»

 

در این‌جا پرسشی پیش می‌آید:


چگونه ممکن است پیامبر ﷺ با قاطعیت بگوید که او از اهل دوزخ است،
در حالی که تنها گناهش خودکشی بود، و مؤمن با ارتکاب گناه، کافر نمی‌شود؟

 

پاسخ آن است که پیامبر ﷺ به وحی الهی آگاه شده بود که او در حقیقت مؤمن نبوده،
بلکه منافق بوده است؛ یا این‌که در آینده مرتد می‌شد و خودکشی را حلال می‌شمرد.

 

سپس پیامبر ﷺ فرمود:

 

"إنَّ الرَّجُلَ لَيَعْمَلُ بعَمَلِ أهْلِ الجَنَّةِ، فِيما يَبْدُو لِلنَّاسِ، وإنَّه لَمِنْ أهْلِ النَّارِ، ويَعْمَلُ بعَمَلِ أهْلِ النَّارِ، فِيما يَبْدُو لِلنَّاسِ، وهو مِن أهْلِ الجَنَّةِ."

 

«بعضی از مردم، ظاهراً اعمال بهشتی انجام می‌دهند ولی در‌واقع، دوزخی هستند. و گروهی از مردم، ظاهراً رفتار دوزخی دارند ولی حقيقتاً اهل بهشت‌اند». [متفق عليه]

 

یعنی: آدمی گاه کارهایی انجام می‌دهد که به ظاهر، اعمال اهل بهشت است ـ چون طاعت‌ها و نیکی‌ها ـ،
اما در واقع چنین نیست؛ آن‌گونه اعمال، در حقیقت برای ریا یا انگیزه‌ای فاسد انجام می‌شود،
پس در باطن، او از اهل دوزخ است.
و گاه کسی کارهایی می‌کند که در ظاهر، شبیه اعمال اهل دوزخ است ـ مانند گناه یا کوتاهی در عبادت ـ،
ولی در حقیقت، نزد خدا از اهل بهشت است؛
چرا که خداوند او را در پایان عمر به توبه‌ی راستین و اعمال نیک توفیق می‌دهد.

 

نتیجه و پیام حدیث:

 

این حدیث و قصه، هشدار می‌دهد که هیچ‌کس نباید به ظاهر اعمال خود مغرور شود و بر آن تکیه کند؛
زیرا پایان کار، در دست خداوند است و ممکن است حال انسان دگرگون شود.

و نیز می‌آموزد که خداوند به ظاهرِ اعمال نمی‌نگرد، بلکه به نیت‌ها و درون دل‌ها می‌نگرد،
و بر همان اساس بندگانش را پاداش یا کیفر می‌دهد.

  • حسین عمرزاده

امام احمد رحمه‌الله دوران کودکی خود را در پناه مادری دلسوز و مهربان سپری کرد؛ مادری که او را پرورش می‌داد، به سوی برتری سوق می‌داد و استعدادهایش را در آغوش حمایت خود نگه می‌داشت تا شکوفا شوند، رشد کنند و خاموش یا کم‌رنگ نگردند. نشانه‌های هوش و نبوغ از همان سال‌های کودکی در او آشکار بود؛ از همان زمان، قدرت حفظ و فراگیریِ علم در او بسیار گسترده و چشمگیر بود.


گاه می‌خواست خیلی زود از خانه بیرون برود، اما مادرش لباس‌هایش را می‌گرفت و می‌گفت: صبر کن تا مردم اذان بگویند، یا تا صبح شود. خانواده‌اش از همان کودکی برای او انتخاب کرده بودند که مردی دین‌دار باشد؛ ازاین‌رو او را به حفظ قرآن کریم سوق دادند، و او قرآن را حفظ کرد و در آن به تسلط کامل رسید.

 

 

مسائل الإمام أحمد وإسحاق بن راهويه، المبحث الثالث طلبه للعلم، ج ۱، ص ۵۷.

  • حسین عمرزاده

عبدالله‌بن‌عبّاس به سعیدبن‌جُبَیر رضی‌الله‌عنهما گفت:

 

"حَدِّثْ."

«حدیث نقل کن!»

 

سعید پرسید:

 

"أُحَدِّثُ وَأَنْتَ هَا هُنَا؟!"

«با اینکه شما اینجا حضور دارید، حدیث بگویم؟»


ابن عباس پاسخ داد:

 

"أَوَلَيْسَ مِنْ نِعْمَةِ اللهِ عَلَيْكَ أَنْ تُحِدِّثَ وَأَنَا شَاهِدٌ، فَإِنْ أَصَبْتَ فَذَاكَ، وَإِنْ أَخْطَأْتَ عَلَّمْتُكَ."

«آیا این از نعمت‌های خداوند بر تو نیست که در حضور من حدیث بازگو کنی؟
اگر درست گفتی که بسیار خوب، و اگر اشتباه کردی، تو را راهنمایی خواهم کرد.»

 

 

سير أعلام النبلاء، ج ۴، ص ۳۳۵.

 

پی‌نوشت: این روایت، افزون بر بُعد آموزشی، بر نکته‌ای لطیف نیز تأکید دارد: رعایت ادب علمی در برابر کسی که از نظر علم یا تقوا برتر است. امتناع اولیهٔ سعید بن جبیر از روایت، نشان ادب شاگرد در حضور استادی بزرگ چون ابن‌عباس است؛ و پاسخ ابن‌عباس هم نمونه‌ای از تواضع عالم راستین که نه تنها از پرسش و گفت‌وگوی شاگرد نمی‌رنجد، بلکه آن را نعمتی الهی و فرصتی برای پرورش علمی او می‌شمارد.

  • حسین عمرزاده

حسن بصری رحمه‌الله شبی در حال دعا بود و پیوسته می‌گفت:

 

"اللهم اعف عمن ظلمنى."

خدایا، از کسی که به من ستم کرده بگذر.

 

آن‌قدر این دعا را تکرار کرد که مردی به او گفت:


ای ابا سعید! امشب آن‌قدر برای کسانی که به تو ظلم کرده‌اند دعا کردی که حتی با خودم گفتم کاش من هم جزو آن‌ها بودم!
چه چیزی باعث شده این‌طور برایشان دعا کنی؟

 

حسن بصری پاسخ داد:


به خاطر این فرمایش خداوند که می‌فرماید:

 

{ فَمَنْ عَفَا وَأَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ }

«اما هر کس گذشت کند و کار را به اصلاح [و آشتی] آورَد، پاداشش بر عهدۀ الله است.» [الشورى : ۴۰]

 

 

شرح ابن بطّال بر صحیح بخاری، ج ۶، ص ۵۷۵-۵۷۶.

  • حسین عمرزاده

پادشاهی درویشی را به زندان انداخت.
نیمه‌شب خواب دید که بی‌گناه است،
پس او را آزاد کرد.

 

پادشاه گفت: «حاجتی بخواه.»

 

درویش گفت: «وقتی خدایی دارم که نیمه‌شب تو را بیدار می‌کند تا مرا از بند رها کنی، نامردی نیست که از دیگری حاجت بخواهم؟»

  • حسین عمرزاده

ابن‌کثیر رحمه‌الله در تاریخش ماجرای «پیش‌قاصدِ نهاوند» را نقل می‌کند:

 

 

مردی از مسلمانان بیرونِ مدینه بود که ناگهان سواری را دید. از او پرسید:
«از کجا می‌آیی؟»
سوار گفت: «از نهاوَند.»

مرد پرسید: «خب، اوضاع مردم چطور شد؟»
سوار جواب داد:
«خدا مسلمانان را پیروز کرد؛ فرمانده‌ کشته شد، ولی مسلمان‌ها غنیمت بزرگی به دست آوردند.

سهم هر سواره شش هزار بود و سهم هر پیاده دو هزار.»

بعد از این حرف‌ها، سوار از نگاهش ناپدید شد.


آن مرد به مدینه رسید و ماجرا را برای مردم تعریف کرد. خبر چنان پخش شد که به گوش امیرالمؤمنین عمر رسید. عمر او را خواست و پرسید:
«چه کسی این خبر را به تو رساند؟»
گفت: «سواری بود.»

عمر گفت:«او اصلاً پیش من نیامده؛ (او انسان نبود،) بلکه یکی از جنیان بود… پیکِ آن‌ها. اسمش هم عُثَیم است.»

 

چند روز بعد، طَریف با خبرِ پیروزی رسید؛ اما فقط اصلِ خبر را داشت و هیچ جزئیاتی نمی‌دانست. عمر از او پرسید چه کسی نعمان را کشته، اما او بی‌اطلاع بود.

تا اینکه همراهانِ خمسِ غنائم رسیدند و خبر را کامل و دقیق گفتند.


و این‌طور روشن شد که همان جنّی واقعاً در صحنه‌ی نبرد بوده و زودتر از همه برگشته تا قومش را خبر کند.

 

 

البدایة والنهایة، ج ۱۰، ص ۱۲۳-۱۲۴.

  • حسین عمرزاده

روزی عمر بن خطاب رضی‌الله‌عنه به یارانش گفت: «بیایید آرزو کنید.»

یکی از آن‌ها گفت: «آرزو می‌کنم این اتاق پر از درهم باشد تا همه‌اش را در راه خدا خرج کنم.»
عمر گفت: «باز هم آرزو کنید.»
دیگری گفت: «آرزو می‌کنم اینجا پر از طلا باشد و آن را در راه خدا خرج کنم.»
عمر دوباره گفت: «آرزو کنید.»
نفر بعدی گفت: «آرزو می‌کنم این اتاق پر از جواهر و چیزهای ارزشمند باشد تا همه را در راه خدا بدهم.»

یاران گفتند: «دیگر از این بالاتر چه آرزویی می‌شود داشت؟»


عمر گفت:

 

«لَكِنِّي أَتَمَنَّى أَنْ يَكُونَ مِلْءُ هَذَا الْبَيْتِ رِجَالا مِثْلَ أَبِي عُبَيدة بْنِ الْجَرَّاحِ، ومُعَاذِ بْنِ جَبَلٍ، وحُذَيْفَةَ ابن الْيَمَانِ، فَأَسْتَعْمِلُهُمْ فِي طَاعَةِ اللَّهِ.»
«اما آرزوی من این است که این اتاق پر از مردانی مثل ابوعبیده بن جراح، معاذ بن جبل و حذیفه بن یمان باشد؛ مردانی که بتوانم آن‌ها را در راه فرمانبرداری از خدا به کار بگیرم.»


بعد عمر مقداری پول برای ابوعبیده فرستاد و گفت: «ببینید با آن چه می‌کند.» وقتی پول به او رسید، همه‌اش را بین مردم تقسیم کرد. سپس همین کار را با حذیفه انجام داد؛ او هم وقتی پول رسید، آن را بخشید. عمر گفت: «دیدید؟ همان بود که از قبل به شما گفته بودم.»


 

منبع: حاکم در مستدرک (۶/۱۲۰) ـ تهذیب الکمال، مزی (۵/۵۰۵).

  • حسین عمرزاده

ابوجندل و ابوبصیر ـ رضی‌الله عنهما ـ از چهره‌های برجسته و قهرمانان بزرگ اسلام بودند.


ابوجَندل بن سهیل بن عَمرو از نخستین مسلمانان بود و به‌خاطر ایمانش سخت شکنجه شد. نام او در صحیح بخاری و در ماجرای حدیبیه آمده است.
ابوبصیر عُتبه بن اسید ثقفی نیز از مسلمانان و یاران قدیمی پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ بود. در صلح حدیبیه پیامبر درباره‌اش فرمود:

 

«ويلَ أمِّهِ مسعرَ حربٍ لو كانَ لَهُ أحدٌ.»

«وای به حال مادرش؛ اگر پشتیبانی داشت، شعله‌افروز جنگی می‌شد!» (بخاری).


این سخن نوعی اظهار شگفتی همراه با تحسین شجاعت اوست؛ «مسعر حرب» یعنی کسی که آتش جنگ را روشن می‌کند و به‌غایت جنگاور و نیرومند است.


آغاز ماجرا


در ذی‌القعده‌ی سال ششم هجرت، پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ با حدود هزار و چهارصد مسلمان به‌قصد انجام نخستین عمره پس از هجرت راهی مکه شدند. برای مقابله با خطر احتمالی قریش، سلاح نیز همراه داشتند.
وقتی به «عَسفان» رسیدند، خبر رسید قریش آماده‌ی جلوگیری از ورود آنان به مکه شده است.
پیامبر با اصحابش مشورت کرد. ابوبکر پیشنهاد داد که بدون عقب‌نشینی به سوی مکه بروند و اگر قریش مانع شد، با آنان بجنگند. پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ فرمود:

 

«امضوا علَى اسمِ اللهِ.»

«به نام الله ادامه دهید» (بخاری).


در نزدیکی منطقه‌ی حدیبیه، قریش «عُروة بن مسعود» را برای مذاکره و جلوگیری از ورود مسلمانان فرستاد. سپس «سهیل بن عمرو» برای نهایی کردن گفت‌وگوها آمد.


صلح حدیبیه


این مذاکرات به توافقی انجامید که بعدها به نام صلح حدیبیه معروف شد. بر اساس آن:

  • میان دو طرف ده سال آتش‌بس برقرار شود،
  • مسلمانان آن سال به مدینه بازگردند و عمره را سال بعد انجام دهند،
  • پیامبر هر کسی را که از قریش مسلمان شده و نزد او پناه آورَد، به آنان بازگرداند،
  • اما قریش موظف نباشد مرتدانی را که نزدشان پناه می‌آورند برگرداند،
  • هر قبیله‌ای آزاد است در پیمان قریش یا پیامبر وارد شود.

گرچه این شروط در ظاهر برای مسلمانان سخت و ناعادلانه بود، پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ بی‌هیچ تردید آن را پذیرفت؛ چون به آینده‌ی روشن این صلح یقین داشت. و همان‌گونه که وعده داده بود، برکات این پیمان بعدها آشکار شد.


آمدن ابوجندل در زنجیر


پس از پایان نگارش صلح‌نامه، ابوجندل ـ که در مکه زندانی و در بند بود ـ گریخته و خود را به مسلمانان رساند. پدرش سهیل برخاست، او را زد و گفت:
«ای محمد! این اولین کسی است که باید مطابق پیمان به من بازگردانی.»
و پیامبر او را به مشرکان تحویل داد.
ابوجندل فریاد زد: «ای مسلمانان! مرا به سوی مشرکانی برمی‌گردانید که مرا به خاطر دینم شکنجه می‌کنند؟!»
پیامبر پاسخ داد:

«إنا قد عقدنا بيننا وبين القوم صلحًا، فأعطيناهم على ذلك، وأعطونا عليه عهدًا، وإنا لن نغدر بهم.»

«ما با مردم پیمان صلح بسته‌ایم و به آنها در این مورد قول داده‌ایم و آنها نیز به ما قول داده‌اند و ما به آنها خیانت نخواهیم کرد.»
و او را دلداری داد و فرمود:

«يا أبا جندل اصبر واحتسب، فإن الله عز وجل جاعل لك ولمن معك من المستضعفين فرجا ومخرجا.»
«ای ابوجندل! صبر کن و امید اجر داشته باش؛ خدا برای تو و همراهان ستمدیده‌ات گشایش و راه نجاتی قرار خواهد داد.» (احمد)


فرار ابوبصیر و آغاز ماجرای بزرگ


پس از بازگشت پیامبر به مدینه، ابوبصیر که در مکه زیر شکنجه بود، موفق شد بگریزد. قریش دو مرد را برای بازگرداندنش نزد پیامبر فرستاد تا بندهای صلح رعایت شود.
عروة بن زبیر داستان او را چنین روایت می‌کند:


وقتی پیامبر به مدینه آمد، ابوبصیر ـ که مسلمانی از قریش بود ـ نزد او آمد. قریش دو نفر را فرستادند و پیمان را یادآوری کردند. پیامبر هم او را تحویل آنان داد. در راه، وقتی به «ذو الحلیفه» رسیدند، نشسته و از خرمایشان می‌خوردند.
ابوبصیر رو به یکی از آنان کرد و گفت:
«به خدا شمشیرت را خیلی خوب می‌بینم!»
او با غرور شمشیر را بیرون کشید و گفت: «آری، بسیار هم خوب است؛ بارها امتحانش کرده‌ام.»
ابوبصیر گفت: «بگذار خوب ببینمش.»
مرد شمشیر را به او داد؛ ناگهان ابوبصیر ضربه‌ای زد و او را کشت. مرد دوم از ترس گریخت و خود را به مدینه رساند و هراسان وارد مسجد شد. پیامبر فرمود: «این مرد وحشت‌زده است!»
مرد گفت: «به خدا سوگند یارم را کشت و من هم کشته می‌شوم.»
لحظه‌ای بعد ابوبصیر رسید و رو به پیامبر گفت:
«ای پیامبر خدا! تو پیمان خود را انجام دادی؛ مرا تحویلشان دادی، و خداوند خودش مرا رهانید.»
پیامبر فرمود:

«ويلَ أمِّهِ مسعرَ حربٍ لو كانَ لَهُ أحدٌ.»
«وای به حال مادرش؛ چه آتش‌افروز جنگی است، اگر کسی پشتوانه‌اش باشد!»
ابوبصیر فهمید که پیامبر دوباره او را تحویل می‌دهد، پس از مدینه خارج شد و به ساحل دریا رفت و همان‌جا ماند.


پیوستن ابوجندل و شکل‌گیری گروهی نیرومند


به‌زودی ابوجندل نیز از مکه گریخت و به او پیوست. هر مسلمانی از قریش که می‌توانست بگریزد، نزد آنان می‌آمد. تا اینکه گروهی نیرومند تشکیل شد.
هرگاه می‌شنیدند کاروانی از قریش به سوی شام رفته، راه را بر آن می‌بستند، نفراتش را می‌زدند و اموالش را می‌گرفتند.

قریش که به ستوه آمده بود، نامه‌ای به پیامبر نوشت و به خدا و پیوند خویشاوندی سوگند داد که:
«هرکس نزد تو بیاید، او را پناه بده و بازنگردان!»
پیامبر برایشان پیام فرستاد، و در همین جریان آیه نازل شد:
{
وَهُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ عَنْهُم بِبَطْنِ مَكَّةَ مِن بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ ۚ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا}

«و او کسی است که دست آنها را از شما, ودست شما را از آنها در درون مکه بعد از آنکه شما را بر آنها پیروز گرداند, (باز داشت و) کوتاه کرد. وخداوند به آنچه انجام می دهید بیناست.» (فتح: ۲۴)


معنا و پیام این داستان


داستان ابوجندل و ابوبصیر ـ رضی‌الله عنهما ـ نمادی روشن از ایمان، صبر و پایداری در راه عقیده است. کسی که در رویدادهای این داستان دقت کند، به‌روشنی یاری و حمایت الهی را در زندگی آنان می‌بیند. آنان اسباب موفقیت را فراهم کردند و خداوند وعده‌ی یاری داده بود:

 

{إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّالَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ}
«همانا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کردند ، و کسانی که نیکو کارانند .» (نحل: ۱۲۸)

{مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا}
«هرکس که از الله بترسد، (الله) راه نجاتی برای او قرار می‌دهد.» (طلاق: ۲)

{إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ}
«اگر (دین) خدا را یاری کنید, (خداوند) شما را یاری می کند وگامهایتان را (ثابت و) استوار می دارد.» (محمد: ۷)


این ویژگی‌ها ـ تقوا، نیکوکاری و یاری دین خدا ـ در ابوجندل و ابوبصیر و دیگر اصحاب جمع بود. هرگاه این صفات در فرد یا جامعه‌ای در هر زمان جمع شود، هدایت و پیروزی خدا شامل حال آنان خواهد شد. خداوند وعده داده است و وعده‌اش حق است:

{ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ}
«و کسانی که در راه ما (کوشش و) جهاد کنند؛ قطعاً به راههای خویش هدایت شان می کنیم، و یقیناً خداوند با نیکوکاران است.» (عنکبوت: ۶۹)


قدرت گرفتن مسلمانان مستضعف


کمتر از یک سال گذشت که ابوجندل و ابوبصیر ـ همراه دیگر مسلمانان مظلوم ـ به نیرویی بزرگ تبدیل شدند و قریش از آنان بیمناک شد، زیرا راه کاروان‌های تجاری‌شان را از شمال کنترل می‌کردند.


وفای پیامبر به عهد


این داستان نمونه‌ای زنده از پایبندی پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ به عهد و دوری از هرگونه خیانت، حتی در برابر دشمن است.
وقتی ابوجندل در زنجیر آمد و پس از او ابوبصیر نیز گریخت، پیامبر هر دو را بازگرداند و به ابوجندل فرمود:

«إنا قد عقدنا بيننا وبين القوم صلحًا، فأعطيناهم على ذلك، وأعطونا عليه عهدًا، وإنا لن نغدر بهم.»

«ما با مردم پیمان صلح بسته‌ایم و به آنها در این مورد قول داده‌ایم و آنها نیز به ما قول داده‌اند و ما به آنها خیانت نخواهیم کرد.»


این رفتار، اجرای فرمان خداست:

{وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَاهَدتُّمْ}
«و به عهد (و پیمان) خدا وفا کنید ، هرگاه عهد (و پیمان) بستید…» (نحل: ۹۱)


و وفای به عهد در اسلام اصلی بنیادی است که هر مسلمان موظف به رعایت آن است.


اطاعت از پیامبر، حتی زمانی که حکم دشوار است


یکی از آموزه‌های بزرگ این ماجرا این است که:
واجب است از فرمان پیامبر پیروی کرد، حتی اگر ظاهر آن برای عقل دشوار یا برای دل ناخوشایند باشد.


سهل بن حُنیف ـ رضی‌الله عنه ـ گفت:

«اتَّهِمُوا رَأْيَكُمْ علَى دِينِكُمْ، لقَدْ رَأَيْتُنِي يَومَ أبِي جَنْدَلٍ، ولو أسْتَطِيعُ أنْ أرُدَّ أمْرَ رَسولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عليه وسلَّمَ عليه لَرَدَدْتُهُ.»
«به رأی خود اعتماد نکنید؛ من در روز داستان ابوجندل، اگر می‌توانستم فرمان پیامبر را برگردانم، چنین می‌کردم.»


ابن‌الدیبع شَیبانی نیز نوشته است:

 

«قال العلماء : لا يخفى ما في هذه القصة من وجوب طاعته - صلى الله عليه وسلم - والانقياد لأمره وإن خالف ظاهر ذلك مقتضى القياس أو كرهته النفوس ، فيجب على كل مُكَلَف أن يعتقد أن الخير فيما أمر به ، وأنه عين الصلاح المتضمن لسعادة الدنيا والآخرة ، وأنه جاء على أتم الوجوه وأكملها ، غير أن أكثر العقول قصرت عن إدراك غايته وعاقبة أمره.»
«علماء گفته‌اند: این داستان نشان می‌دهد اطاعت از پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ واجب است، حتی اگر ظاهر آن خلاف عقل و قیاس باشد. پس بر هر فرد مکلفی واجب است باور داشته باشد که خیر و صلاح در همان چیزی است که او فرمان داده و این دستور، همان مصلحت حقیقی است که سعادت دنیا و آخرت را در بر دارد و بر کامل‌ترین و بی‌نقص‌ترین شیوه ممکن نازل شده است؛ 
اگرچه بیشتر مردم توان درک کامل حکمت و پیامدهای این دستورها را ندارند.»


بشارت برای مستضعفان


این داستان نویدبخش همه‌ی مظلومان است: خدا برای آنان راه گشایش قرار خواهد داد.
پیامبر به ابوجندل فرمود:
«صبر کن و پاداش بخواه؛ خدا برای تو و همراهانت راه رهایی قرار خواهد داد.»
و به ابوبصیر فرمود:
«برو؛ خداوند برای تو و همراهانت از مستضعفان گشایشی قرار می‌دهد.»


سخن پایانی


با تأمل در زندگی پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ درس‌ها و تجربه‌های بی‌شماری آشکار می‌شود. بهره‌گیری از این آموزه‌ها می‌تواند در هر زمان و مکان روح صبر، ایستادگی، عزت و پیروزی را در امت زنده نگاه دارد.

 

و ما چقدر به ابوبصیر‌ها نیاز داریم.

البته حُکّام و وُلاةِ امورِ (خودفروختهٔ) جهانِ اسلام، چشم‌پوشی که پیشکش، برای خشنودیِ صاحبانِ صهیوصَلیبی‌شان، خود تمامِ سعی‌شان را می‌کنند تا (به خیال و وَهمِ باطل‌شان) این‌گونه حرکات را از نطفه خفه کنند!

و صدالبته که، متقابلاً، مسلمانِ مؤمنِ مجاهد نیز، در پناه و با اتکا به اللهِ یکتا، وظیفه‌اش را انجام خواهد داد و پیش خواهد برد.

  • حسین عمرزاده

«بِلال، بردهٔ زرخريد اُمَيّة بن خَلَف جُمحي بود. اميه طنابی به گردن او می‌بست و به دست بچه‌ها می‌داد، تا او را در کوهستانهای اطراف مکه به اين سوی و آن سوی بکشانند. بچه‌ها آنقدر او را اين طرف و آن طرف می‌کشانيدند که طناب در گوشتهای گردن بلال فرو می‌رفت، و او همچنان می‌گفت: اَحَدْ! اَحَدْ!

اُميه بلال را با طنابهای محکم می‌بست و با چوبدستی به جان او می‌افتاد، و او را وادار می‌کرد که مدتها زير آفتاب بنشيند؛ همچنين، او را پياپی گرسنگی می‌داد. از همهٔ اينها سخت‌تر، به هنگام گرما گرم آفتاب نيمروز او را از خانه بيرون می‌آورد و بر پشت، روی ريگزار داغ مکه می‌خوابانيد، و دستور می‌داد تخت سنگی بزرگ را روی سينه او قرار دهند، و به او می‌گفت: به خدا سوگند، در همين حال خواهی ماند تا وقتی که بميری يا به محمد کافر شوی و لات و عُزّی را بپرستی!

بلال در آن حال، همواره می‌گفت: اَحَد! اَحَد! و نيز می‌گفت: اگر کلمهٔ ديگری را ياد داشتم که شما را بيشتر از اين بر سر خشم آورد، همان را می‌گفتم!»

 

خورشید نبوّت، ترجمهٔ فارسی «الرّحیق المختوم»؛ مؤلف: شیخ صفی‌الرحمن مبارکفوری، برگردان: دکتر محمدعلی لسانی فشارکی، ص ۱۹۲–۱۹۳.

  • حسین عمرزاده

مردی از صحابه گفت: کاش نماز می‌خواندم تا راحت می‌شدم.

 

کسانی که اطراف او بودند این سخن را بد دانستند و بر او عیب گرفتند، پس او گفت: شنیدم که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ می‌فرمود:

 

"يا بلالُ، أقِمِ الصَّلاةَ، أرِحْنا بها."

ای بلال، نماز را اقامه کن، ما را با آن راحت کن.

 

 

أخرجه أبو داود (۴۹۸۵)، وابن أبي شيبة في ((مسنده)) (۹۴۰)، والإسماعيلي في ((معجم الشيوخ)) (۲۱۱) واللفظ لهم تامًا.

  • حسین عمرزاده

پیرمردی با پسر و عروس و نوه‌ی چهارساله‌اش زندگی می‌کرد. دستان پیرمرد می‌لرزید، چشمانش تار شده بود و گام‌هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می‌شدند؛ اما دستان لرزان پیرمرد و ضعف چشمانش، خوردن غذا را تقریباً برایش مشکل می‌ساخت.
نخودفرنگی‌ها از توی قاشقش قل می‌خوردند و روی زمین می‌ریختند، یا وقتی لیوان را می‌گرفت، غالباً شیر از داخل آن به روی رومیزی می‌ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت‌وپاش کلافه شدند.

پسر گفت: «باید فکری برای پدر کرد. به‌قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پرسروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده‌ام.»

پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه‌ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را می‌خورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می‌بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه‌ای چوبی به او غذا می‌دادند.

گاه‌گاه آنها چشمشان به پیرمرد می‌افتاد و آن‌وقت متوجه می‌شدند همچنان که در تنهایی غذایش را می‌خورد، چشمانش پر از اشک است.
اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می‌آوردند، تذکرهای تند و گزنده‌ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می‌دادند.

اما کودک چهارساله‌شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام، مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه‌های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: «پسرم، داری چی می‌سازی؟»

پسرک هم با ملایمت جواب داد: «یک کاسه چوبی کوچک، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.» و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن‌چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق‌العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوش‌هایشان در حال شنیدن و ذهنشان در حال پردازش پیام‌های دریافت‌شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک می‌بینیم، این نگرش را الگوی زندگیشان قرار می‌دهند.
 

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest