- ۰ نظر
- ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۴۰
پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خردههای طلا را وزن کنم. همسایهاش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو میخواهم و تو میگویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دستهای لرزان خود چون خواهی خردههای زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.
مرد نادانى چشم درد سختی گرفت و به جاى پزشک نزد دامپزشک رفت . دامپزشک همان دارویى را که براى درد چشم حیوانات تجویز مى کرد به چشم او کشید و او کور شد. او از دست دامپزشک شکایت کرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر کرده و به محاکمه کشید. راءى نهایى دادگاه این شد که قاضى به دامپزشک گفت : برو هیچ تاوانى بر گردن تو نیست ، اگر این کور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشک نمى آمد.
هدف از این حکایت آن است که : هر کس کاری را به شخص نا آزموده و غیر متخصص واگذارد، علاوه بر اینکه پشیمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان کم خرد و سبکسر خوانده خواهد شد.
تصویر جالب از سر در هتل پنج ستاره "لرد بایرون" در ایتالیا که مزین به سخنی از عُمَر خیام،شاعر مشهور اهل سنت و جماعت ایرانی نیشابوری است:
"زندگی یک سفر است و مسافرت زیستن دوباره".
دریافت
حجم: ۷۷.۱ کیلوبایت
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت (نگشت)
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
-----------------------
حافظ - غزل شماره ۲۵۵
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد. همه شب نیارمید، از سخن های پریشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین.
گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوش است. باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است سعدیا. سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم.گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آن جا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.
انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت: ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آن ها که دیدهای و شنیدهای. گفتم: