رفاقتی به قدمت یک عمر
من به نرمافزارهای قرآنیای که دارم، خیلی وابستهام؛ اصلاً حسوحال دیگهای برام دارن. همین که موبایل یا سیستمی رو تهیه میکنم، اولین کارم نصب این نرمافزارهاست.
اما مصحف حسوحال خیلی متفاوتتری داره. برای همین، اگرچه معمولاً تلاوتم رو ـ بسته به شرایط ـ از طریق همون برنامهها انجام میدم، اما حتماً سعی میکنم به مصحفم هم سر بزنم. اصلاً حسوحال دیگهای داره گرفتن قرآن در دستانت؛ طوری که مراقب و محتاطی ادب و نزاکت رو در خصوصش رعایت کنی، و ورق زدن صفحاتش هم که...
یه خاطرهای هم در این بین تعریف کنم. در خراسان، عالمی مسن بود با ریش و محاسن کاملاً سفید؛ فکر میکنم تحصیلکردهی افغانستانِ عزیز بود. از مساجد شرق و خراسان که نگم براتون... حالا مساجد قدیمیِ روستاهای دورافتادهشون که اصلاً نمیشه وصفشون کرد! فکر کن مسجدی قدیمی ـ که بنا به گفتهی اهالی، حداقل دویستـسیصد سال قدمت داشت؛ یعنی دویستـسیصد سال عبادت و معنویت ـ ساخته از گِل و خشت، با دیوارهایی ضخیم و شگفتانگیز، و البته نماز صبح در اون مسجد، وقتی بخاری نفتی هم روشنه...
از بحث دور نشم. اون عالم مسن همیشه عادت داشت اغلب عصرها تو مسجد تلاوت کنه. قرآنهای چاپ شده با ابعاد نسبتاً بزرگ رو شاید دیده باشید؛ از روی یکی از همونا میخوند. وقتی فوت شد ـ خدا رحمتش کنه ـ از خودش یه چیز خیلی خاص به یادگار گذاشت.
اون قرآن و فرم صفحات و برگههاش، گویا بهت میگفت که هر روز ورق خورده و یه نفر با مداومت، تلاوتش میکرده و باهاش مأنوس بوده. اصلاً اهالی میدونستن اون قرآن مالِ کی (جناب مولوی) بوده و چه قصهی شیرینی با خودش داشته.
خصوصیت آدمیزاد اینه که به بعضی چیزها توی این دنیا وابستهست، و وقتی همراهش نباشه، انگار یه چیزی کم داره. حالا یکی به موبایلش وابستهست و یکی به مصحفش؛ که حتی بعد از مرگش هم برای دیگران درسی آموزنده و شیرین میشه.