از اصفهان تا مدینه:
داستان سفر و ایمان (از آتشکده تا محراب) سلمان فارسی رَضِيَ اللهُ عَنهُ از زبان خودش...
مکان: درختی درهم پیچیده با سایه ای پر، در مقابل منزلی ساده در مدائن که در زیر آن صاحب منزل وجود دارد – مردی مسن با هیبت و آراسته به وقار- که مردم دور او نشسته و ساکت و آرام به داستان زیبا و مهاجرتش به دنبال حقیقت گوش می دهند، او نقل می کند که چگونه دین قوم خود (فارسها) را رها کرده،ابتدا از دین زرتشتی به سوی مسیحیت و سپس به طرف اسلام رفت. او بیان می کند که چگونه در راه نیل به حقیقت سرزمین پدری اش را فدا کرد و خود را به دامن فقر انداخت تا با دیدن حقیقت عقل و روح پاکش آرام بگیرد. و اینکه به خاطر رسیدن به حقیقت چگونه در بازار بردگان فروخته شد... چگونه رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم را ملاقات کرد و به او ایمان آورد. او سلمان فارسی، "سلمان الخیر" صحابی رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم است. او اسوه ای زیبا برای جویندگان حقیقت با صدق و اخلاص و تجرد از دنیا است. بیایید به مجلسش نزدیک شویم و به اخبار جالبی که نقل می کند گوش فرا دهیم.
سلمان رَضِيَ اللهُ عَنهُ (خطاب به ابن عباس رَضِيَ اللهُ عَنهُما) می گوید:
من مردی فارسی نژاد در یکی از روستاهای اطراف اصفهان به نام (جی) بودم. پدرم کدخدای روستا بود. او من را بسیار دوست می داشت به اندازه ای که مرا مانند دختران در خانه حبس کرده بود. من در آئین مجوسیت تلاش زیادی کرده بودم تا اینکه سرپرست آتشکده شدم و آن را رها نمی کردم تا خاموش نشود. پدرم زمین حاصلخیزی داشت، روزی در خانه مشغول کار شد به من گفت امروز در خانه مشغول کار هستم تو به جای من به زمین سر بزن و از آن باخبر شو. او بعضی کارهای لازم را به من توصیه کرد. من از منزل بیرون آمدم در سر راه به یک کلیسای مسیحی برخوردم. صدای آنان را شنیدم که نماز می خواندند من به خاطر محبوس بودنم در خانه از امور مردم بی خبر بودم. وقتی از آنجا عبور کردم و دعاهایشان را شنیدم داخل شدم تا کار آنان را ببینم. وقتی آنان را دیدم نمازشان مرا متعجب کرد. به آنان تمایل پیدا کردم و با خود گفتم این آئین از دین ما بهتر است. تا غروب آفتاب آنجا ماندم و کار پدرم را رها کردم. به آنان گفتم اصل این دین کجاست؟ گفتند در شام است. آنگاه به خانه برگشتم. پدرم به دنبال من از کارش دست کشیده بود وقتی به خانه رسیدم گفت: پسرم کجا بودی؟ مگر به تو سفارش نکرده بودم که مراقب زمین باشی؟ گفتم من مردمانی را دیدم که در کلیسا نماز می خواندند از دین آنان تعجب کردم و تا غروب آفتاب همانجا ماندم. گفت پسرم این دین خیری ندارد. آئین اجدادت از آن بهتر است. گفتم هرگز چنین نیست دین آنان بهتر است. پدرم بر حال من ترسید و پای مرا بست و در خانه حبس کرد. به مسیحیان خبر دادم که هرگاه کاروانی از شام رسید مرا مطلع سازید. روزی کاروان تاجرانی از شام آمده بود و به من خبر دادند. گفتم: هرگاه کارهایشان را تمام کردند و خواستند به شام برگردند مرا به آنان معرفی کنید. آنان چنین کردند و به من خبر رساندند من نیز آهن را از پایم باز کردم از منزل فرار کردم و همراه آنان به شام رفتم. وقتی به آنجا رسیدیم گفتم برترین مرد این دین چه کسی است؟ گفتند: اسقفی است در کلیسا. نزد او رفتم و به او گفتم من به دین شما رغبت پیدا کرده ام و دوست دارم به شما خدمت کنم و آداب این دین را بیاموزم و با شما نماز بخوانم. او مرا قبول کرد ولی مرد خوبی نبود، مردم را به صدقه دادن تشویق می کرد و همه صدقات را برای خودش ذخیره می کرد و به نیازمندان نمی داد تا اینکه هفت کوزه طلا و نقره جمع کرد. من از او متنفر شدم. بعد از مدتی او درگذشت. وقتی مردم جمع شدند تا او را دفن کنند، به آنان گفتم: او مرد بدی بود شما را به صدقه دادن ترغیب می کرد ولی آنها را برای خودش ذخیره می نمود. گفتند: از کجا می دانی؟ گفتم: من مکان گنج را می دانم و آنها را نزد طلا و نقره بردم. وقتی آنها را دیدند گفتند او را دفن نمی کنیم. او را به صلیب کشیده و سنگ بارانش کردند و مرد دیگری را به جای او انتخاب کردند. سلمان می گوید: هیچ مردی که نمازهای پنجگانه را نمی خواند ندیدم (یعنی هیچ غیر مسلمانی را ندیدم) که از او بهتر باشد. زاهدتر از او به دنیا و راغب تر از او به آخرت ندیده ام، او را بسیار دوست داشتم. وقتی به بستر مرگ افتاد به او گفتم: در این مدتی که با تو بودم به تو علاقه ای پیدا کردم که سابقه ندارد. اکنون که امر خداوند رسیده است و از دنیا می روی، مرا به ملازمت و همراهی چه کسی توصیه می کنی؟ گفت: فرزندم، به خدا سوگند امروز کسی را سراغ ندارم که بر دین صحیح باشد، مردم دین خدا را تحریف کرده اند و بسیاری از مفاهیم آن را رها کرده اند، جز مردی در شهر موصل که او را بر دین حق می بینم. بعد از اینکه او درگذشت به موصل رفتم و آن مرد را پیدا کردم و به او گفتم فلان شخص قبل از مرگش شما را به من معرفی کرده است او مرا قبول کرد و نزدش ماندم. او نیز مانند دوستش مرد خوبی بود. زمان مرگ او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از خودت مرا به چه کسی معرفی می کنی و چه دستوری به من می دهی. گفت ای پسرم فرد شایسته ای را نمی شناسم مگر مردی در «نُصَیبین» او مرد خوبی است. بعد از درگذشت او من نزد مرد مورد نظر آمدم وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم گفت پس نزد من باش. متوجه شدم او نیز مانند دوستش مرد خوبی است اما بعد از مدتی اجل او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از شما من نزد چه کسی بروم؟ گفت مردی که شما را فایده ای برساند نمی شناسم جز مردی در (عَموریه) او مرد مورد نظر ماست، اگر دوست داشتی نزد او برو. بعد از مرگ او نزد مرد نامبرده رفتم و اخبارم را به وی گفتم او مرا پذیرفت و نزد او ماندم، و به کسب و کار نیز می پرداختم تا جایی که صاحب چند گاو و گوسفند شدم. بعد از مدت زمانی او نیز به بستر مرگ رسید به او گفتم بعد از خودت چه کسی را به من سفارش می کنی؟ او گفت کسی را نمی شناسم که مرد مورد نظر تو باشد، اما زمان مبعوث شدن پیامبر آخر الزمان از نسل ابراهیم نبی فرا رسیده است. او در سرزمین اعراب مبعوث می شود و به سرزمینی بین دو کوه که در بین آنها باغ خرمایی وجود دارد هجرت می کند. او نشانه هایی دارد از جمله: هدیه را می پذیرد ولی از دریافت صدقه پرهیز می کند و بین دو شانه او مهر نبوت وجود دارد، اگر توانستی به آنجا برو. سلمان می گوید: بعد از مرگ آن مرد مدتی در «عموریه» ماندم تا اینکه چند نفر تاجر ساکن «کلب» را دیدم به آنان گفتم اگر گاو و گوسفندانم را به شما بدهم مرا به سرزمین اعراب می برید؟ گفتند: بلی. آنان مرا بردند اما وقتی به وادِیُ القُری رسیدیم به من ستم کردند و مرا به عنوان برده به مردی یهودی فروختند. من در آنجا درخت خرما را دیدم و امیدوار بودم آنجا همان شهری باشد که آن مرد صالح وصف کرده بود. ولی هنوز مطمئن نبودم. روزی پسر عموی آن یهودی از مدینه از میان طائفه بنی قریظه نزد او آمد. مرا از او خرید و همراه خود به مدینه برد، به خدا سوگند آن را دقیقا مطابق توصیفات آن مرد صالح یافتم. در آنجا ماندم تا اینکه خداوند پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم را مبعوث کرد. وقتی که در مکه بود من از او چیزی نمی شنیدم در حالی که به بردگی مشغول بودم. او به مدینه هجرت کرد. روزی بالای درخت خرما مشغول کار بودم و اربابم نشسته بود که پسر عمویش آمد و گفت خدا بنی قیله را هلاک کند آنان در «قباء» منتظر مردی هستند که از مکه می آید به گمان اینکه او پیامبر است. وقتی این خبر را شنیدم تنم لرزید حتی نزدیک بود از بالای درخت به پایین بیفتم. از درخت پایین آمدم و به پسر عمویش گفتم: در مورد چه چیزی سخن می گویی؟ اربابم عصبانی شد و مشت محکمی به من زد و گفت این مسائل به تو ربطی ندارد کارت را انجام بده. گفتم: فقط خواستم از سخنانش مطمئن شوم. مقداری غذا جمع کرده بودم غروب آن را برداشتم و به طرف رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم که در قبا بود رفتم. داخل شدم و به او گفتم به من گفته اند که شما مرد خوبی هستی و همراه اصحابت در این شهر غریب هستید. من مقداری صدقه برایتان آورده ام چون شما از هر کس دیگر استحقاق بیشتری دارید. رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به اصحابش گفت آن را بخورید اما خودش چیزی از آن نخورد. با خودم گفتم این یکی از صفات او است. آنگاه بازگشتم پس از مدتی مقداری دیگر مواد خوراکی جمع کردم و نزد او در مدینه آمدم و گفتم مثل اینکه شما صدقه نمی خورید اما من این هدیه را برایتان آورده ام. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم با اصحابش از آن خوردند. با خود گفتم: دو ویژگی پیامبر در او وجود داشت. روزی دیگر آمدم و رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم در بقیع مشغول دفن جنازه یکی از اصحابش بود او در بین اصحابش نشسته بود و دو پارچه بر تن داشتند بر آنان وارد شدم و سلام کردم سپس به دور او چرخیدم تا به پشتش نگاه کنم و مهر نبوت را که برایم توصیف شده بود ببینم. هنگامی که پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مرا دید متوجه شد که می خواهم از نبوتش اطمینان حاصل کنم، رِدایش را از پشتش کنار زد و من مهر نبوت را دیدم و با گریه خواستم آن را ببوسم. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم فرمود: بلند شو. من بلند شدم و داستانم را همانگونه که برای تو (ابن عباس) بازگو می کنم برای ایشان نیز تعریف کردم. پیامبر خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم تعجب کرد. اصحابش نیز آن را شنیدند. سلمان به بردگی خود ادامه داد و بدین سبب جنگ بدر و اُحد را از دست داد.
سلمان می گوید: رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم فرمود: ای سلمان با سیدت مکاتبه کن (قرارداد آزادی تنظیم کن). با سیدم مکاتبه کردم بر اینکه سی صد درخت خرما برایش بکارم و چهل اوقیه نیز به او بدهم. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به اصحابش گفت برادرتان را یاری دهید آنان مرا یاری دادند: یکی سی درخت خرما، یکی بیست، یکی پانزده، یکی ده و خلاصه هر کس به اندازه توانش کمک کرد تا اینکه سی صد درخت خرما و مقدار پول نقد را تهیه کردم. رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم فرمود سلمان برو و جای درختها را بکن و آماده کن تا من درختها را بکارم. من و دوستانم این کار را انجام دادیم و به رسول خدا خبر دادیم. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم همراه من آمد. ما نهالها را به دست ایشان می دادیم و با دست خودش آنها را می کاشت. قسم به خدا حتی یکی از آنان خشک نشد. سی صد نخل تمام شد و تنها چهل اوقیه مانده بود که رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم طلاهایی مانند تخم مرغ که در بعضی غزوه ها به غنیمت گرفته بودند، آورد و فرمود این را بگیر و قرضت را ادا کن. عرض کردم یا رسول الله این طلاها کافی نیست. فرمود این را بگیر خداوند به تو کمک خواهد کرد. به خدا سوگند از آن مقدار طلا تمام چهل اوقیه بدهی ام را پرداخت کردم و آزاد شدم و همراه پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم در جنگ خندق شرکت کردم و بعد از آن هیچ جنگی را از دست ندادم.*
چه مهاجرت دور و درازی در راه جستجوی حقیقت انجام داد... کجاست همت کسانی که حق را در روبروی خود مشاهده می کنند ولی از آن منصرف شده و به غیر آن می گروند.
*:مسند احمد ۵/۴۴۱؛ طبقات ابن سعد ۴/۱/۵۳ و اسناد آن حسن است.