اما خداحافظی نکردی!
مردی در کارخانه توزیع گوشت کار میکرد. یک روز که به تنهایی برای سرکشی به سردخانه رفته بود، درِ سردخانه بسته شد و او در داخل سردخانه گیر افتاد!
آخر وقت کاری بود. با اینکه او شروع به داد و فریاد کرد تا بلکه کسی صدایش را بشنود و نجاتش دهد، ولی هیچکس متوجه گرفتار شدنش در سردخانه نشد.
بعد از ۵ ساعت، مرد در حال مرگ بود که نگهبان کارخانه درِ سردخانه را باز کرد و مرد را نجات داد. او از نگهبان پرسید که چطور شد به سردخانه سر زدید.
نگهبان جواب داد:
«من ۳۵ سال است در این کارخانه کار میکنم و هر روز هزاران کارگر به کارخانه میآیند و میروند. ولی تو یکی از معدود کارگرهایی هستی که هنگام ورود با من سلام و احوالپرسی میکنی و هنگام خروج از من خداحافظی میکنی و بعد خارج میشوی.
خیلی از کارگرها با من طوری رفتار میکنند که انگار اصلاً وجود ندارم. امروز هم مانند روزهای قبل به من سلام کردی، ولی خداحافظی کردنت را نشنیدم. برای همین تصمیم گرفتم برای یافتن تو به کارخانه سری بزنم.
من منتظر احوالپرسی هر روزه تو هستم، به خاطر اینکه از نظر تو من هم کسی هستم و وجود دارم.»