تنها عاقل آبادی اوست...
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ
دزدی مرتبا به دهکدهای میزد. روزی ردپایی بهجا ماند که شبیه چکمههای کدخدا بود.
یکی میگفت: «دزد چکمههای کدخدا را دزدیده.» دیگری گفت: «چکمههایش شبیه چکمهٔ کدخدا بوده.»
هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد.
دیوانهای فریاد برآورد: «ای مردم! دزد، خودِ کدخداست.»
مردم پوزخندی زدند و گفتند: «کدخدا، به دل نگیر. مجنون است، دیوانه است.»
اما فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.
از فردای آن روز، کسی آن مجنون را ندید.
وقتی احوالش را جویا میشدند، کدخدا میگفت: «دزد او را کشته است.»
کدخدا واقعیت را گفت، ولی درک مردم از واقعیت، فرسنگها فاصله داشت.
شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند؛
چون در آن آبادی، دانستن بهایش سنگین، ولی نادانی انعام داشت.