| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

تنها عاقل آبادی اوست...

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

دزدی مرتبا به دهکده‌ای می‌زد. روزی ردپایی به‌جا ماند که شبیه چکمه‌های کدخدا بود.
یکی می‌گفت: «دزد چکمه‌های کدخدا را دزدیده.» دیگری گفت: «چکمه‌هایش شبیه چکمهٔ کدخدا بوده.»
هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه می‌کرد.

 

دیوانه‌ای فریاد برآورد: «ای مردم! دزد، خودِ کدخداست.»
مردم پوزخندی زدند و گفتند: «کدخدا، به دل نگیر. مجنون است، دیوانه است.»
اما فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.

 

از فردای آن روز، کسی آن مجنون را ندید.
وقتی احوالش را جویا می‌شدند، کدخدا می‌گفت: «دزد او را کشته است.»

 

کدخدا واقعیت را گفت، ولی درک مردم از واقعیت، فرسنگ‌ها فاصله داشت.
شاید هم از سرنوشت مجنون می‌ترسیدند؛

چون در آن آبادی، دانستن بهایش سنگین، ولی نادانی انعام داشت.

  • حسین عمرزاده

داستان

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest