| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

گاهی، عمدتاً از سوی قشر جوان و ناپخته، سخن‌ها و تحلیل‌های نابجا درباره اهل علم و علما می‌شنویم؛ همان کسانی که اگر نبودند، معلوم نبود از چه منابع و چه کسانی باید دین خود را می‌آموختیم. این گونه اظهار نظرها، نه تنها تأسف‌بار، بلکه بسیار خطرناک‌اند.

این نوع به‌ظاهر انتقادها، که در واقع گستاخی نسبت به علمای دین و اندیشمندان اسلامی محسوب می‌شوند، غالباً از کسانی صادر می‌شود که حتی از حداقل مبانی دینی بی‌بهره‌اند یا نهایتاً کم‌سوادند و گاه در قرائت آیات قرآن نیز دچار اشتباهات اساسی‌اند. با این حال، بی‌پروا درباره شخصیت‌هایی اظهار نظر می‌کنند که از نظر علوم شرعی و تقوا، مورد تأیید و تحسین قاطبه امت اسلامی هستند؛ حتی علما و دانشمندانی که از دیدگاه فقهی، مذهبی یا سیاسی با آنان زاویه دارند، شایستگی و فضائل آنان را می‌ستایند.

شاید مهم‌ترین دلیل این رفتار، اولویت دادن سخن گفتن بر مطالعه و تحقیق باشد. کسانی که پیوسته در پی یادگیری، جست‌وجو در میان آیات قرآن و سنت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌سلم، و با آثار و نحوهٔ زندگی ائمه و بزرگان امت عجین هستند، به ندرت سخنان نسنجیده از خود بروز می‌دهند؛ چرا که استمرار در یادگیری، یقین به ندانستن بسیاری از مسائل را به آنان عطا می‌کند و موجب می‌شود همواره حدود و جایگاه خود را بشناسند و شایسته و متین رفتار کنند.

انتقاد و پرسش، به خودی خود ناپسند نیست؛ اما مهم آن است که چگونه انتقاد کنیم و از چه کسی انتقاد کنیم. تقوا اقتضا می‌کند که هرگاه سخن از رد یا تأیید دینداری دیگران است، محتاطانه عمل کنیم؛ کسی که به نواقص و ضعف‌های خود آگاه است، خود را در موقعیتی نمی‌بیند که درباره دینداری هر فرد در هر جایگاهی حکم صادر کند. آموزه‌های اسلامی، راهنمایی می‌کند که رفتار و قضاوت‌ها در زمان و موقعیت مناسب انجام شوند.

غیر از این، تاریخ نمونه‌های عبرت‌آموز فراوانی دارد. بسیاری از آن انتقادهای نابجا، بی‌گمان شباهت‌هایی با آنچه خوارج نسبت به بزرگان خود، یعنی صحابه و شاگردان پیامبر که شاهد نزول وحی و تکمیل دین بودند، داشتند، دارد. سرگذشت خوارج، نشان می‌دهد که چگونه دچار اشتباه و سرکشی می‌شوند و انسان را متوجه می‌کند که در هر موضوع دینی و اعتقادی، اظهار نظر بی‌پروا و بی‌پشتوانه می‌تواند پیامدهای خطرناک داشته باشد.

خواندن داستان خوارج، مو به تن انسان سیخ می‌کند و یادآور می‌شود که سخن گفتن، قضاوت کردن و انتقاد، همواره نیازمند علم، تقوا و درک درست از موقعیت است. این عبرت، پیش‌زمینه‌ای است برای شناخت خطاها و انحرافاتی که حتی کسانی با ظاهر دینداری و زهد، ممکن است در مسیر دین و امت ایجاد کنند—چنانکه در سرگذشت خوارج می‌خوانیم:

«ابن‌عباس روایت می‌کند: روزی نزد امیرالمؤمنین رفتم و اجازه خواستم تا برای گفت‌وگو نزد خوارج بروم. حضرت فرمود: «من نگران جان تو هستم»، اما در نهایت اجازه داد. نیمروز که وارد جمعشان شدم، گروهی را دیدم با پیشانی‌هایی پینه‌بسته از عبادت بسیار، دست‌هایی سخت و ترک‌خورده از سجده‌های طولانی، لباس‌هایی ساده اما پاکیزه، و دامن‌هایی بالا زده. همگی نیز از شدت شب‌زنده‌داری لاغر و رنگ‌پریده بودند. سلام کردم. گفتند: «برای چه آمده‌ای؟» پاسخ دادم: «از سوی مهاجران و انصار و داماد پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم نزد شما آمده‌ام؛ همان کسانی که قرآن میانشان نازل شده و به معنای آن داناترند.» بعضی‌شان گفتند: «با قریش بحث نکن؛ خدا درباره‌شان فرموده: ﴿بَلۡ هُمۡ قَوۡمٌ خَصِمُونَ﴾ یعنی ‘این‌ها قومی جدل‌پیشه‌اند’. با این حال، اگر حرفت کوتاه باشد، گوش می‌دهیم.»

ابن‌عباس می‌گوید: پرسیدم «علت دشمنی شما با داماد پیامبر و مهاجران و انصار ـ همان کسانی که قرآن میانشان نازل شده و به تأویلش آگاه‌ترند ـ چیست؟» گفتند: «سه دلیل: اول این‌که او در کار خدا به حکمیت انسان‌ها تن داد، در حالی که قرآن می‌گوید: ﴿إِنِ ٱلۡحُكۡمُ إِلَّا لِلَّهِ﴾؛ یعنی ‘حکم فقط از آنِ خداست’. دوم این‌که او در جنگ جمل با عده‌ای جنگید و بسیاری‌شان را کشت، اما اسیر و غنیمت نگرفت. اگر آنان مؤمن بودند، گرفتن غنیمت و اسیر حرام بود، پس چطور کشتنشان حلال بود؟ سوم این‌که او عنوان «امیرالمؤمنین» را از نام خود برداشت؛ پس یعنی امیر کافران است!»

ابن‌عباس ادامه می‌دهد: گفتم: «آیا غیر از این سه چیز دلیل دیگری دارید؟» گفتند: «نه، همین‌ها کافی است.» گفتم: «اما پاسخ نکته اول: قرآن خودش در مواردی حکمیت انسان‌ها را پذیرفته است. اگر آیه‌اش را نشان دهم، از حرفتان برمی‌گردید؟» گفتند: «آری.» گفتم: «هرگاه فرد مُحرِم عمداً شکاری را بکشد، باید به حکم دو مرد عادل قربانی‌ای برابر آن بدهد. همچنین، در اختلاف زن و شوهر باید داوری از سوی خانواده زن و داوری از سوی خانواده مرد میان آن دو حکم کند. اکنون شما را به خدا سوگند می‌دهم: آیا این دو موضوع مهم‌تر است یا اصلاح اختلاف امت؟» گفتند: «اصلاح اختلاف امت مهم‌تر است.» گفتم: «پس آیا پاسخ نخست روشن شد؟» گفتند: «آری.»

گفتم: «اما درباره اعتراض دوم: آیا هیچ‌یک از شما حاضر بود همسر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم ـ که مادر مؤمنان است ـ را اسیر کند و مانند یک زن اسیر با او رفتار کند؟» گفتند: «نه.» گفتم: «پس این مسئله هم روشن شد؟» گفتند: «آری.»

گفتم: «و اما سوم: آیا نمی‌دانید پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در صلح حدیبیه، عنوان ‘رسول‌الله’ را به اصرار مشرکان از کنار نام خود حذف کرد؟»

ابن‌عباس می‌گوید: «بعد از این گفت‌وگو، دو هزار نفر از خوارج از عقیده‌شان برگشتند و نزد علی رضی‌الله‌عنه بازگشتند، اما بقیه با او جنگیدند و کشته شدند. گفته‌اند از اردوگاه خوارج صدای تلاوت قرآن همچون وزوز زنبورها از کندو به گوش می‌رسید.»

… خوارج در مسیر خود به عبدالله بن خباب بن أرت رسیدند و از او پرسیدند: «آیا حدیثی از پدرت به یاد داری که برای ما نقل کنی؟» گفت: «آری. از پدرم شنیدم که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم از فتنه‌ای در آینده خبر داد که در آن، حالِ نشسته بهتر از ایستاده است، ایستاده بهتر از راه‌رونده، و راه‌رونده بهتر از دونده؛ و فرمود: ‘وقتی آن زمان را دریافتی، کشته شدن برایت بهتر از کشتن است.’» خوارج پرسیدند: «آیا پدرت این سخن را واقعاً از پیامبر شنیده و برایت نقل کرده؟» گفت: «آری.»

آنان عبدالله را کنار نهری بردند، سرش را بریدند و شکم کنیزش را که باردار بود شکافتند. سپس به درخت خرمایی رسیدند. رطبی از آن افتاد؛ یکی از آنان خرما را در دهان گذاشت. دیگری گفت: «آیا بدون اجازه و بدون پرداخت بها، خرمای مردم را می‌خوری؟» و او خرما را از دهان بیرون انداخت. فردی دیگر برای امتحان شمشیرش، خوک یکی از اهل ذمه را زخمی کرد. گفتند: «این کار فساد در زمین است!» پس بهای خوک را پرداخت و صاحبش را راضی کرد.

علی رضی‌الله‌عنه کسی را نزد آنان فرستاد و فرمود: «قاتل عبدالله بن خباب را به ما تحویل دهید.» گفتند: «همه ما قاتل اوییم.» و این سخن سه بار تکرار شد. علی علیه‌السلام به سپاهش گفت: «این شما و این گروه!» و در مدت کوتاهی همه آنان کشته شدند. هنگام مرگ نیز به همدیگر می‌گفتند: «آماده دیدار پروردگار باش و به سوی بهشت بشتاب!»

برگرفته از: تلبیس ابلیس، اثرِ علامه ابوالفرج ابن‌جوزی، بخش «تلبیس ابلیس بر خوارج».

  • حسین عمرزاده

روزی عمر بن خطاب رضی‌الله‌عنه به یارانش گفت: «بیایید آرزو کنید.»


یکی از آن‌ها گفت: «آرزو می‌کنم این اتاق پر از درهم باشد تا همه‌اش را در راه خدا خرج کنم.»
عمر گفت: «باز هم آرزو کنید.»
دیگری گفت: «آرزو می‌کنم اینجا پر از طلا باشد و آن را در راه خدا خرج کنم.»
عمر دوباره گفت: «آرزو کنید.»
نفر بعدی گفت: «آرزو می‌کنم این اتاق پر از جواهر و چیزهای ارزشمند باشد تا همه را در راه خدا بدهم.»

یاران گفتند: «دیگر از این بالاتر چه آرزویی می‌شود داشت؟»

 

عمر گفت:

 

«لَكِنِّي أَتَمَنَّى أَنْ يَكُونَ مِلْءُ هَذَا الْبَيْتِ رِجَالا مِثْلَ أَبِي عُبَيدة بْنِ الْجَرَّاحِ، ومُعَاذِ بْنِ جَبَلٍ، وحُذَيْفَةَ ابن الْيَمَانِ، فَأَسْتَعْمِلُهُمْ فِي طَاعَةِ اللَّهِ.»

«اما آرزوی من این است که این اتاق پر از مردانی مثل ابوعبیده بن جراح، معاذ بن جبل و حذیفه بن یمان باشد؛ مردانی که بتوانم آن‌ها را در راه فرمانبرداری از خدا به کار بگیرم.»

 

بعد عمر مقداری پول برای ابوعبیده فرستاد و گفت: «ببینید با آن چه می‌کند.» وقتی پول به او رسید، همه‌اش را بین مردم تقسیم کرد. سپس همین کار را با حذیفه انجام داد؛ او هم وقتی پول رسید، آن را بخشید. عمر گفت: «دیدید؟ همان بود که از قبل به شما گفته بودم.»

 

 

منبع: حاکم در مستدرک(۶/۱۲۰) -  تهذیب الکمال مزی (۵/۵۰۵).

  • حسین عمرزاده

ابوجندل و ابوبصیر ـ رضی‌الله عنهما ـ از چهره‌های برجسته و قهرمانان بزرگ اسلام بودند.


ابوجَندل بن سهیل بن عَمرو از نخستین مسلمانان بود و به‌خاطر ایمانش سخت شکنجه شد. نام او در صحیح بخاری و در ماجرای حدیبیه آمده است.
ابوبصیر عُتبه بن اسید ثقفی نیز از مسلمانان و یاران قدیمی پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ بود. در صلح حدیبیه پیامبر درباره‌اش فرمود:

 

«ويلَ أمِّهِ مسعرَ حربٍ لو كانَ لَهُ أحدٌ.»

«وای به حال مادرش؛ اگر پشتیبانی داشت، شعله‌افروز جنگی می‌شد!» (بخاری).


این سخن نوعی اظهار شگفتی همراه با تحسین شجاعت اوست؛ «مسعر حرب» یعنی کسی که آتش جنگ را روشن می‌کند و به‌غایت جنگاور و نیرومند است.


آغاز ماجرا


در ذی‌القعده‌ی سال ششم هجرت، پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ با حدود هزار و چهارصد مسلمان به‌قصد انجام نخستین عمره پس از هجرت راهی مکه شدند. برای مقابله با خطر احتمالی قریش، سلاح نیز همراه داشتند.
وقتی به «عَسفان» رسیدند، خبر رسید قریش آماده‌ی جلوگیری از ورود آنان به مکه شده است.
پیامبر با اصحابش مشورت کرد. ابوبکر پیشنهاد داد که بدون عقب‌نشینی به سوی مکه بروند و اگر قریش مانع شد، با آنان بجنگند. پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ فرمود:

 

«امضوا علَى اسمِ اللهِ.»

«به نام الله ادامه دهید» (بخاری).


در نزدیکی منطقه‌ی حدیبیه، قریش «عُروة بن مسعود» را برای مذاکره و جلوگیری از ورود مسلمانان فرستاد. سپس «سهیل بن عمرو» برای نهایی کردن گفت‌وگوها آمد.


صلح حدیبیه


این مذاکرات به توافقی انجامید که بعدها به نام صلح حدیبیه معروف شد. بر اساس آن:

  • میان دو طرف ده سال آتش‌بس برقرار شود،
  • مسلمانان آن سال به مدینه بازگردند و عمره را سال بعد انجام دهند،
  • پیامبر هر کسی را که از قریش مسلمان شده و نزد او پناه آورَد، به آنان بازگرداند،
  • اما قریش موظف نباشد مرتدانی را که نزدشان پناه می‌آورند برگرداند،
  • هر قبیله‌ای آزاد است در پیمان قریش یا پیامبر وارد شود.

گرچه این شروط در ظاهر برای مسلمانان سخت و ناعادلانه بود، پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ بی‌هیچ تردید آن را پذیرفت؛ چون به آینده‌ی روشن این صلح یقین داشت. و همان‌گونه که وعده داده بود، برکات این پیمان بعدها آشکار شد.


آمدن ابوجندل در زنجیر


پس از پایان نگارش صلح‌نامه، ابوجندل ـ که در مکه زندانی و در بند بود ـ گریخته و خود را به مسلمانان رساند. پدرش سهیل برخاست، او را زد و گفت:
«ای محمد! این اولین کسی است که باید مطابق پیمان به من بازگردانی.»
و پیامبر او را به مشرکان تحویل داد.
ابوجندل فریاد زد: «ای مسلمانان! مرا به سوی مشرکانی برمی‌گردانید که مرا به خاطر دینم شکنجه می‌کنند؟!»
پیامبر پاسخ داد:

«إنا قد عقدنا بيننا وبين القوم صلحًا، فأعطيناهم على ذلك، وأعطونا عليه عهدًا، وإنا لن نغدر بهم.»

«ما با مردم پیمان صلح بسته‌ایم و به آنها در این مورد قول داده‌ایم و آنها نیز به ما قول داده‌اند و ما به آنها خیانت نخواهیم کرد.»
و او را دلداری داد و فرمود:

«يا أبا جندل اصبر واحتسب، فإن الله عز وجل جاعل لك ولمن معك من المستضعفين فرجا ومخرجا.»
«ای ابوجندل! صبر کن و امید اجر داشته باش؛ خدا برای تو و همراهان ستمدیده‌ات گشایش و راه نجاتی قرار خواهد داد.» (احمد)


فرار ابوبصیر و آغاز ماجرای بزرگ


پس از بازگشت پیامبر به مدینه، ابوبصیر که در مکه زیر شکنجه بود، موفق شد بگریزد. قریش دو مرد را برای بازگرداندنش نزد پیامبر فرستاد تا بندهای صلح رعایت شود.
عروة بن زبیر داستان او را چنین روایت می‌کند:


وقتی پیامبر به مدینه آمد، ابوبصیر ـ که مسلمانی از قریش بود ـ نزد او آمد. قریش دو نفر را فرستادند و پیمان را یادآوری کردند. پیامبر هم او را تحویل آنان داد. در راه، وقتی به «ذو الحلیفه» رسیدند، نشسته و از خرمایشان می‌خوردند.
ابوبصیر رو به یکی از آنان کرد و گفت:
«به خدا شمشیرت را خیلی خوب می‌بینم!»
او با غرور شمشیر را بیرون کشید و گفت: «آری، بسیار هم خوب است؛ بارها امتحانش کرده‌ام.»
ابوبصیر گفت: «بگذار خوب ببینمش.»
مرد شمشیر را به او داد؛ ناگهان ابوبصیر ضربه‌ای زد و او را کشت. مرد دوم از ترس گریخت و خود را به مدینه رساند و هراسان وارد مسجد شد. پیامبر فرمود: «این مرد وحشت‌زده است!»
مرد گفت: «به خدا سوگند یارم را کشت و من هم کشته می‌شوم.»
لحظه‌ای بعد ابوبصیر رسید و رو به پیامبر گفت:
«ای پیامبر خدا! تو پیمان خود را انجام دادی؛ مرا تحویلشان دادی، و خداوند خودش مرا رهانید.»
پیامبر فرمود:

«ويلَ أمِّهِ مسعرَ حربٍ لو كانَ لَهُ أحدٌ.»
«وای به حال مادرش؛ چه آتش‌افروز جنگی است، اگر کسی پشتوانه‌اش باشد!»
ابوبصیر فهمید که پیامبر دوباره او را تحویل می‌دهد، پس از مدینه خارج شد و به ساحل دریا رفت و همان‌جا ماند.


پیوستن ابوجندل و شکل‌گیری گروهی نیرومند


به‌زودی ابوجندل نیز از مکه گریخت و به او پیوست. هر مسلمانی از قریش که می‌توانست بگریزد، نزد آنان می‌آمد. تا اینکه گروهی نیرومند تشکیل شد.
هرگاه می‌شنیدند کاروانی از قریش به سوی شام رفته، راه را بر آن می‌بستند، نفراتش را می‌زدند و اموالش را می‌گرفتند.

قریش که به ستوه آمده بود، نامه‌ای به پیامبر نوشت و به خدا و پیوند خویشاوندی سوگند داد که:
«هرکس نزد تو بیاید، او را پناه بده و بازنگردان!»
پیامبر برایشان پیام فرستاد، و در همین جریان آیه نازل شد:
{
وَهُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ عَنْهُم بِبَطْنِ مَكَّةَ مِن بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ ۚ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا}

«و او کسی است که دست آنها را از شما, ودست شما را از آنها در درون مکه بعد از آنکه شما را بر آنها پیروز گرداند, (باز داشت و) کوتاه کرد. وخداوند به آنچه انجام می دهید بیناست.» (فتح: ۲۴)


معنا و پیام این داستان


داستان ابوجندل و ابوبصیر ـ رضی‌الله عنهما ـ نمادی روشن از ایمان، صبر و پایداری در راه عقیده است. کسی که در رویدادهای این داستان دقت کند، به‌روشنی یاری و حمایت الهی را در زندگی آنان می‌بیند. آنان اسباب موفقیت را فراهم کردند و خداوند وعده‌ی یاری داده بود:

 

{إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّالَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ}
«همانا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کردند ، و کسانی که نیکو کارانند .» (نحل: ۱۲۸)

{مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا}
«هرکس که از الله بترسد، (الله) راه نجاتی برای او قرار می‌دهد.» (طلاق: ۲)

{إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ}
«اگر (دین) خدا را یاری کنید, (خداوند) شما را یاری می کند وگامهایتان را (ثابت و) استوار می دارد.» (محمد: ۷)


این ویژگی‌ها ـ تقوا، نیکوکاری و یاری دین خدا ـ در ابوجندل و ابوبصیر و دیگر اصحاب جمع بود. هرگاه این صفات در فرد یا جامعه‌ای در هر زمان جمع شود، هدایت و پیروزی خدا شامل حال آنان خواهد شد. خداوند وعده داده است و وعده‌اش حق است:

{ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ}
«و کسانی که در راه ما (کوشش و) جهاد کنند؛ قطعاً به راههای خویش هدایت شان می کنیم، و یقیناً خداوند با نیکوکاران است.» (عنکبوت: ۶۹)


قدرت گرفتن مسلمانان مستضعف


کمتر از یک سال گذشت که ابوجندل و ابوبصیر ـ همراه دیگر مسلمانان مظلوم ـ به نیرویی بزرگ تبدیل شدند و قریش از آنان بیمناک شد، زیرا راه کاروان‌های تجاری‌شان را از شمال کنترل می‌کردند.


وفای پیامبر به عهد


این داستان نمونه‌ای زنده از پایبندی پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ به عهد و دوری از هرگونه خیانت، حتی در برابر دشمن است.
وقتی ابوجندل در زنجیر آمد و پس از او ابوبصیر نیز گریخت، پیامبر هر دو را بازگرداند و به ابوجندل فرمود:

«إنا قد عقدنا بيننا وبين القوم صلحًا، فأعطيناهم على ذلك، وأعطونا عليه عهدًا، وإنا لن نغدر بهم.»

«ما با مردم پیمان صلح بسته‌ایم و به آنها در این مورد قول داده‌ایم و آنها نیز به ما قول داده‌اند و ما به آنها خیانت نخواهیم کرد.»


این رفتار، اجرای فرمان خداست:

{وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَاهَدتُّمْ}
«و به عهد (و پیمان) خدا وفا کنید ، هرگاه عهد (و پیمان) بستید…» (نحل: ۹۱)


و وفای به عهد در اسلام اصلی بنیادی است که هر مسلمان موظف به رعایت آن است.


اطاعت از پیامبر، حتی زمانی که حکم دشوار است


یکی از آموزه‌های بزرگ این ماجرا این است که:
واجب است از فرمان پیامبر پیروی کرد، حتی اگر ظاهر آن برای عقل دشوار یا برای دل ناخوشایند باشد.


سهل بن حُنیف ـ رضی‌الله عنه ـ گفت:

«اتَّهِمُوا رَأْيَكُمْ علَى دِينِكُمْ، لقَدْ رَأَيْتُنِي يَومَ أبِي جَنْدَلٍ، ولو أسْتَطِيعُ أنْ أرُدَّ أمْرَ رَسولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عليه وسلَّمَ عليه لَرَدَدْتُهُ.»
«به رأی خود اعتماد نکنید؛ من در روز داستان ابوجندل، اگر می‌توانستم فرمان پیامبر را برگردانم، چنین می‌کردم.»


ابن‌الدیبع شَیبانی نیز نوشته است:

 

«قال العلماء : لا يخفى ما في هذه القصة من وجوب طاعته - صلى الله عليه وسلم - والانقياد لأمره وإن خالف ظاهر ذلك مقتضى القياس أو كرهته النفوس ، فيجب على كل مُكَلَف أن يعتقد أن الخير فيما أمر به ، وأنه عين الصلاح المتضمن لسعادة الدنيا والآخرة ، وأنه جاء على أتم الوجوه وأكملها ، غير أن أكثر العقول قصرت عن إدراك غايته وعاقبة أمره.»
«علماء گفته‌اند: این داستان نشان می‌دهد اطاعت از پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ واجب است، حتی اگر ظاهر آن خلاف عقل و قیاس باشد. پس بر هر فرد مکلفی واجب است باور داشته باشد که خیر و صلاح در همان چیزی است که او فرمان داده و این دستور، همان مصلحت حقیقی است که سعادت دنیا و آخرت را در بر دارد و بر کامل‌ترین و بی‌نقص‌ترین شیوه ممکن نازل شده است؛ 
اگرچه بیشتر مردم توان درک کامل حکمت و پیامدهای این دستورها را ندارند.»


بشارت برای مستضعفان


این داستان نویدبخش همه‌ی مظلومان است: خدا برای آنان راه گشایش قرار خواهد داد.
پیامبر به ابوجندل فرمود:
«صبر کن و پاداش بخواه؛ خدا برای تو و همراهانت راه رهایی قرار خواهد داد.»
و به ابوبصیر فرمود:
«برو؛ خداوند برای تو و همراهانت از مستضعفان گشایشی قرار می‌دهد.»


سخن پایانی


با تأمل در زندگی پیامبر ـ صلی‌الله‌علیه‌وسلم ـ درس‌ها و تجربه‌های بی‌شماری آشکار می‌شود. بهره‌گیری از این آموزه‌ها می‌تواند در هر زمان و مکان روح صبر، ایستادگی، عزت و پیروزی را در امت زنده نگاه دارد.

  • حسین عمرزاده

# خط ـ نوشته

 

 

عقیده که بخوانی و بیاموزی، دیگر با هر شبههٔ پیش‌پاافتاده‌ای ــ که غالباً نیز آبکی و ناچیزند ــ مضطرب نمی‌شوی و تزلزل به دلت راه نمی‌یابد. بندگی در چنین حالتی طعم و معنای دیگری پیدا می‌کند: تلاوت قرآن، نماز، ذکر و هر عبادت دیگری جان تازه‌ای می‌گیرد.

 

عقیده است که انسان را به سوی ایمان قلبی و عمل صالح سوق می‌دهد؛ شوق و انگیزه‌ای درونی برای یادگیری قرآن و سنت ــ و آنچه لازمهٔ فهم آن دو است ــ در تو پدید می‌آورد و در نهایت، تو را به نشر آنچه با باور و یقین فراگرفته‌ای وامی‌دارد.

 

عقیده بخوان و بیاموز؛ متون عقیدتی، با وجود پرباری، معمولاً کوتاه‌اند.

برای آغاز، می‌توانی از «متن طحاویه» ــ که بسیار مختصر نیز هست ــ با شرح ابن‌أبی‌العزّ حنفی رحمه‌الله شروع کنی؛ متن و شرحی که نزد اهل سنّت و جماعت مورد اتفاق و اعتماد است.

  • حسین عمرزاده

 

"إذا عرفت الأمر ولم تعرف الآمر، تفننت في التفلت من أمر الله، وإذا عرفت الآمر ثم عرفت الأمر، تفانيت في طاعة الله."

 

اگر «دستور» را بشناسی ولی «دستوردهنده» را نشناسی، در گریز از فرمان خدا نیرنگ‌ها به کار می‌بری؛
اما اگر نخست «فرمان‌دهنده» را بشناسی و سپس «فرمان» را، در طاعت و فرمان‌بری خدا از جان مایه می‌گذاری.

 

💡 و تنها راه شناخت خداوند سبحانه و تعالی، آموختن عقیده صحیح هست.

  • حسین عمرزاده

«بِلال، بردهٔ زرخريد اُمَيّة بن خَلَف جُمحي بود. اميه طنابی به گردن او می‌بست و به دست بچه‌ها می‌داد، تا او را در کوهستانهای اطراف مکه به اين سوی و آن سوی بکشانند. بچه‌ها آنقدر او را اين طرف و آن طرف می‌کشانيدند که طناب در گوشتهای گردن بلال فرو می‌رفت، و او همچنان می‌گفت: اَحَدْ! اَحَدْ!

اُميه بلال را با طنابهای محکم می‌بست و با چوبدستی به جان او می‌افتاد، و او را وادار می‌کرد که مدتها زير آفتاب بنشيند؛ همچنين، او را پياپی گرسنگی می‌داد. از همهٔ اينها سخت‌تر، به هنگام گرما گرم آفتاب نيمروز او را از خانه بيرون می‌آورد و بر پشت، روی ريگزار داغ مکه می‌خوابانيد، و دستور می‌داد تخت سنگی بزرگ را روی سينه او قرار دهند، و به او می‌گفت: به خدا سوگند، در همين حال خواهی ماند تا وقتی که بميری يا به محمد کافر شوی و لات و عُزّی را بپرستی!

بلال در آن حال، همواره می‌گفت: اَحَد! اَحَد! و نيز می‌گفت: اگر کلمهٔ ديگری را ياد داشتم که شما را بيشتر از اين بر سر خشم آورد، همان را می‌گفتم!»

 

خورشید نبوّت، ترجمهٔ فارسی «الرّحیق المختوم»؛ مؤلف: شیخ صفی‌الرحمن مبارکفوری، برگردان: دکتر محمدعلی لسانی فشارکی، ص ۱۹۲–۱۹۳.

  • حسین عمرزاده

# خط ـ نوشته

 

 

از یک‌سو، تمام همّ و غمّ و دلسوزی‌اش صرفِ دعوت و جذب کسانی می‌شود که هیچ‌گونه پیوند و تعلقی با دین او ندارند؛


و از سوی دیگر، به‌خاطر برخی لغزش‌ها ــ خواه کوچک، خواه بزرگ ــ به آسانیِ تمام، هم‌دینان و هم‌کیشان خویش را طرد و دفع می‌کند.


با این همه، داعیه‌ی رهبری، حکومت و مدیریت جامعه‌ای را دارد که سرشار از تفاوت‌ها و گوناگونی‌هاست!

 

حال آن‌که در بسیاری مواقع، اولویتِ حقیقی و بزرگترین کار، پاسداشت و تقویتِ ایمانِ خود و اطرافیان، و تمرینِ صبر و تحمّل و مدارا در برابر آنان است.

  • حسین عمرزاده

مردی از صحابه گفت: کاش نماز می‌خواندم تا راحت می‌شدم.

 

کسانی که اطراف او بودند این سخن را بد دانستند و بر او عیب گرفتند، پس او گفت: شنیدم که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ می‌فرمود:

 

"يا بلالُ، أقِمِ الصَّلاةَ، أرِحْنا بها."

ای بلال، نماز را اقامه کن، ما را با آن راحت کن.

 

 

أخرجه أبو داود (۴۹۸۵)، وابن أبي شيبة في ((مسنده)) (۹۴۰)، والإسماعيلي في ((معجم الشيوخ)) (۲۱۱) واللفظ لهم تامًا.

  • حسین عمرزاده

پیرمردی با پسر و عروس و نوه‌ی چهارساله‌اش زندگی می‌کرد. دستان پیرمرد می‌لرزید، چشمانش تار شده بود و گام‌هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می‌شدند؛ اما دستان لرزان پیرمرد و ضعف چشمانش، خوردن غذا را تقریباً برایش مشکل می‌ساخت.
نخودفرنگی‌ها از توی قاشقش قل می‌خوردند و روی زمین می‌ریختند، یا وقتی لیوان را می‌گرفت، غالباً شیر از داخل آن به روی رومیزی می‌ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت‌وپاش کلافه شدند.

پسر گفت: «باید فکری برای پدر کرد. به‌قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پرسروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده‌ام.»

پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه‌ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را می‌خورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می‌بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه‌ای چوبی به او غذا می‌دادند.

گاه‌گاه آنها چشمشان به پیرمرد می‌افتاد و آن‌وقت متوجه می‌شدند همچنان که در تنهایی غذایش را می‌خورد، چشمانش پر از اشک است.
اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می‌آوردند، تذکرهای تند و گزنده‌ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می‌دادند.

اما کودک چهارساله‌شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام، مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه‌های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: «پسرم، داری چی می‌سازی؟»

پسرک هم با ملایمت جواب داد: «یک کاسه چوبی کوچک، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.» و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن‌چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق‌العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوش‌هایشان در حال شنیدن و ذهنشان در حال پردازش پیام‌های دریافت‌شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک می‌بینیم، این نگرش را الگوی زندگیشان قرار می‌دهند.
 

  • حسین عمرزاده

از او پرسیدند: «شما چرا این‌قدر از ازدواج سخن می‌گویید و آن را دوست دارید؟»

 

گفت: «چون ما مردمی هستیم که زِنا نمی‌کنیم.»

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest