کف نیاز به درگاه بینیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست...
سعدی
- ۰ نظر
- ۱۳ مهر ۰۴ ، ۲۳:۰۳
کف نیاز به درگاه بینیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست...
سعدی
امام شافعی همواره به سرزمین غزه و زندگی در آن دلبسته بود، به حدی که گفتهاند هرگاه دلتنگ آن میشد، شعری میسرود که عمق احساس او را نشان میدهد:
وإنّي لمشتاقٌ إلى أرضِ غزَّةَ
وإن خانَني بعدَ التفرُّق كِتماني
و من سخت مشتاق سرزمین غزّهام،
هرچند پس از این جدایی، پنهان داشتن شوق، مرا یاری نمیکند...
---
سقَى اللهُ أرضا لو ظفرتُ بتُربِها
كَحَلتُ به من شِدّة الشوقِ أجفاني
خدا سیراب کند آن سرزمینی را که اگر به خاکش دست مییافتم،
از شدت اشتیاق، آن خاک را سرمهی چشمانم میکردم...
معجم البلدان، ج ۴، ص ۲۰۲-۲۰۳.
از امام شافعی رحمهالله دربارهٔ قَدَر پرسیدند، پس چنین سرود:
ما شئتَ كان وإن لم أشَأْ
وما شئتُ إن لم تشَأْ لم يكن
خلقتَ العبادَ على ما علمتَ
ففي العلمِ يجري الفتى والمُسِنّ
على ذا مننتَ وهذا خذلتَ
وهذا أعنتَ وذا لم تُعِنْ
فمنهم شقيٌّ ومنهم سعيدٌ
ومنهم قبيحٌ ومنهم حَسَنْ
یعنی:
(الهی) آنچه تو خواستی، شد، هرچند من نخواستم،
و آنچه من خواستم، اگر تو نخواستی، نشد.
بندگان را بر پایهٔ دانشی که داشتی آفریدی،
و جوان و سالخورده بر مدار همان علم میگردند.
بر این یکی لطف آوردی، و آن دگری را وانهادی،
این را یاری کردی، و آن را یاری نرساندی.
از ایشان، برخی تیرهبختاند و برخی سعادتمند،
برخی زشتخو، و برخی نیکوخصال.
منبع: شمسالدین ذهبی، المهذّب في اختصار السنن الكبير، جلد ۸، صفحهٔ ۴۲۱۶.
متن نشید
۱.
سَأَروي لِطِفلِي حَديثَ السَّماحِ
برای کودک خود، داستان گذشت و مهربانی را بازخواهم گفت،
حَكايا البُراقِ وَوَقعَ النِّضالْ
حکایتهای بُراق و پژواکِ جهاد را.
---
۲.
هُنا القُدسُ آثارُ مِسرى الهُدى
اینجا، قدس است؛ جای پای سفر آسمانی هدایت (پیامبر صلیاللهعلیهوسلم)،
وَقِبلةُ رُوحي، وَتاجُ الجَمالْ
و قبلهی جان من، و تاج زیباییهاست.
---
۳.
سَنَأتي إِلَيكَ نَشُدُّ الرِّحالْ
بهسوی تو خواهیم آمد و بار سفر خواهیم بست،
وَيَعلُو الأذانُ أذانُ بلالْ
و اذانِ بلال دوباره طنین خواهد افکند.
---
۴.
سَنَأتي بِبَأسٍ لِأهلِ الخَنا
با صلابت و قهر، بر اهل ناپاکی خواهیم تاخت،
وَنَشفي الصُّدورَ بِوَأدِ الضَّلالْ
و دلها را با دفن گمراهیها درمان خواهیم کرد.
---
۵.
سَنُرجِعُ عَدلاً مَضى وَانقَضى
عدالتی را که رفته و سپری شده، بازخواهیم گرداند،
وَنَعنُو سُجوداً لِرَبِّ الجَلالْ
و در برابر پروردگارِ شکوه، سجدهوار فروتنی خواهیم کرد.
---
۶.
وَمَهما استَبَدَّ العَدُوُّ وَطالْ
و هرچند که دشمن استبداد کند و ظلمش به درازا بکشد،
فَرَبِّي عَزيزٌ شَديدُ المِحالْ
اما پروردگار من نیرومند و سختگیر در انتقام است.
---
(بیت آغازین تکرار میشود با ادامهای تازه)
---
۷.
سَأَروي لِطِفلِي حَديثَ السَّماحِ
برای کودک خویش، داستان گذشت و مهربانی را بازخواهم گفت،
حَكايا البُراقِ وَوَقعَ النِّضالْ
حکایتهای بُراق، و صدای پای پیکار را.
---
۸.
هُنا القُدسُ آثارُ مِسرى الهُدى
اینجا قدس است، با یادگارهای سفر آسمانی هدایت (پیامبر صلیاللهعلیهوسلم)،
وَذِكرى النَّبِيِّينَ خَيرِ الرِّجالْ
و خاطرهی پیامبران، برترین مردمان.
---
۹.
مَناطُ السَّلامِ، وَمَهوى المُنى
سرزمین صلح، و مأوای آرزوهاست،
وَقِبلةُ رُوحي، وَتاجُ الجَمالْ
و قبلهی روح من، و تاج زیباییهاست.
---
۱۰.
هُنا الذِّكرياتُ، هُنا الأَنبِياءْ
اینجاست سرزمین خاطرهها؛ اینجاست جایگاه پیامبران،
وَهَديُ النَّبيِّ وَصَحبٍ وَآلِ
و رهنمود پیامبر صلیاللهعلیهوسلم و یاران و خاندان پاکش.
---
۱۱.
هُناكَ النُفوسُ تَسامَتْ عُلاً
آنجا دلها اوج میگیرند و تعالی مییابند،
وَتَرقى وَتَسعى لِوَصفِ الكَمالْ
و بالا میروند و در جستوجوی وصف کمالاند.
تاریخ تنها سلسلهای از جنگها و کشورگشاییها نیست، بلکه عرصهای است که در آن شخصیتهای بزرگ میان اخلاق و منفعت یکی را برمیگزینند. یکی از موضوعات مهم در فتوحات اسلامی، نحوه رفتار مسلمانان با اسیران جنگی بود. برخلاف بسیاری از تمدنهای باستانی که اسیران را بیدرنگ میکشتند، اسلام اصول خاصی برای جنگ و صلح داشت: امان دادن، وفای به عهد و رعایت اخلاق، حتی در میدان نبرد.
اقبال لاهوری، شاعر و متفکر بزرگ، در یکی از سرودههای خود به بازآفرینی یک داستان خیالی با ریشههای تاریخی میپردازد. ماجرایی که او نقل میکند، اگرچه در متون تاریخی نیامده، اما حاوی پیامهایی عمیق درباره عدالت، پایبندی به پیمان و برتری اخلاق بر انتقام است. او این روایت را در قالب ابیاتی بیان میکند که نشاندهنده برخورد اسلام با مفهوم وفای به عهد، حتی در میدان جنگ، است:
شد اسیر مسلمی اندر نبرد
قائدی از قائدان یزد جرد
گبر باران دیده و عیار بود
حیله جو و پرفن و مکار بود
از مقام خود خبردارش نکرد
هم ز نام خود خبردارش نکرد
گفت میخواهم که جان بخشی مرا
چون مسلمانان امان بخشی مرا
کرد مسلم تیغ را اندر نیام
گفت خونریختن بر من حرام
چون درفش کاویانی چاک شد
آتش اولاد ساسان خاک شد
آشکارا شد که جابان است او
میر سربازان ایران است او
قتل او از میر عسکر خواستند
از فریب او سخن آراستند
بوعبید آن سید فوج حجاز
در وغا عزمش ز لشکر بینیاز
گفت ای یاران مسلمانیم ما
تار چنگیم و یک آهنگیم ما
نعرهی حیدر نوای بوذر است
گرچه از حلق بلال و قنبر است
هر یکی از ما امین ملت است
صلح و کینش، صلح و کین ملت است
ملت ار گردد اساس جان فرد
عهد ملت میشود پیمان فرد
گرچه جابان دشمن ما بوده است
مسلمی او را امان بخشوده است
خون او ای معشر خیرالانام
بر دم تیغ مسلمانان حرام
در این روایت، با صحنهای مواجه میشویم که هزاران بار در تاریخ جنگها رخ داده است: یک فرمانده دشمن به اسارت درآمده و درخواست امان میکند. جابان، فرمانده ایرانی، اسیر شده اما هویت خود را پنهان میکند. مسلم، فرمانده سپاه اسلام، بر اساس درخواست او، به او امان میدهد. بعدتر مشخص میشود که این اسیر، یکی از فرماندهان برجسته ساسانی است. برخی از مسلمانان، به دلیل فریبکاری جابان، خواستار قتل او میشوند، اما بوعبید، فرمانده سپاه، حکم نهایی را صادر میکند: «ما مسلمانان، به عهد خود وفاداریم، و کشتن اسیری که امان گرفته، حرام است.»
در همین نقطه، اقبال نگاهی ژرفتر به ماهیت امت اسلامی و نقش فرد در آن دارد. او با ابیاتی غنی از تمثیل و معنا، نشان میدهد که اخلاق، نه ویژگی فردی صرف، بلکه تعهدی جمعی است. آنجا که میگوید:
گفت ای یاران مسلمانیم ما
تار چنگیم و یک آهنگیم ما
نعرهی حیدر نوای بوذر است
گرچه از حلق بلال و قنبر است
اقبال در این ابیات، تصویری از امت واحدی میسازد که علیرغم تنوع قومیتها، طبقات اجتماعی و پیشینههای گوناگون، در یک صدا و یک هدف مشترک به هم پیوستهاند. امتی که از اصولی چون ایمان،تواضع و عدالت تغذیه میکند و نغمهی وحدت را از عمق وجود هر یک از اعضایش به صدا درمیآورد. انتخاب بلال، قنبر و ابوذر، همزمان انتخابهایی نمادین و آگاهانه است. بلال، با رنگ پوست و پیشینهی بردگیاش، نماد برابری انسانها و نفی نژادپرستی در نگاه اسلام است؛ قنبر، که در مقام خادم علی بهعنوان نمادی از شکستن مرزهای طبقاتی و بیاعتباری جایگاههای اجتماعی میایستد؛ و ابوذر، که بهخاطر زهد و بیاعتناییاش به دنیا و تجملات، نماد فضیلت و فداکاری است. اما نکتهی اساسی که اقبال با انتخاب این شخصیتها میخواهد بیان کند فراتر از فردیت هرکدام است. او میخواهد بگوید که صدای اسلام، صدای امت است؛ صدایی که از هر فرد مسلمان و از هر جایی که برخیزد، همان پیام واحد و حقیقت را فریاد میزند. در اینجا، اسلام نه مجموعهای از افراد با مرزبندیهای حاشیهای، بلکه جمعی است از دلهایی متحد، که همه بر مدار عقیده، تقوا، اخلاق و عدالت گرد آمدهاند؛ امتی که در آن، تفاوتهای نژادی، قومی و طبقاتی هیچگونه جایگاهی ندارند و در پیوندی اسلامی، معنای راستین یگانگی شکل میگیرد.
در ادامه، اقبال مسئولیت اخلاقی فرد در چارچوب امت را چنین ترسیم میکند:
هر یکی از ما امین ملت است
صلح و کینش، صلح و کین ملت است
ملت ار گردد اساس جان فرد
عهد ملت میشود پیمان فرد
در این نگاه، وفای به عهد، تصمیم شخصی یک فرمانده نیست، بلکه تعهدی است که شرافت کل امت اسلامی را نمایندگی میکند. اسلامِ اقبال، دین عدالت است، حتی در برابر دشمن؛ دینی که اخلاق را در سختترین شرایط، چون میدان نبرد، برترین سلاح میداند.
بررسی منابع تاریخی نشان میدهد که چنین روایتی مستند نیست. پس چرا اقبال این روایت را مطرح کرده است؟ او یک متفکر بود، نه یک مورخ. مانند شاعران بزرگی همچون سعدی، مولانا و فردوسی، از تاریخ بهعنوان بستری برای بیان مفاهیم عمیقتر استفاده میکرد. این شعر، بیش از آنکه بازگویی یک واقعهی تاریخی باشد، یک تمثیل اخلاقی و فلسفی است.
جابان در این ابیات تنها یک شخصیت تاریخی نیست، بلکه نمادی از تمام دشمنانی است که در لحظهای بحرانی، تسلیم اخلاق حریف میشوند. مسلم نمادی از وجدان انسانی است که فراتر از هویت قومی یا نژادی، به اخلاق پایبند میماند. بوعبید سخنگوی انصاف و معنویت در برابر خشم و انتقام است. اقبال در این شعر، سنتی دیرینه را دنبال میکند: بازآفرینی داستانهایی که مخاطب را به فکر وامیدارد، ترسیم تصویری از عدالت اسلامی و تأکید بر اصول اخلاقی که برای هر عصری کاربرد دارند.
امروزه، بسیاری از روایتهای تاریخی در خدمت ملیگرایی افراطی، نژادپرستی و توجیه خشونت قرار میگیرند. اما اقبال، با این بازآفرینی، نشان میدهد که تاریخ، تنها گذشته نیست، بلکه بستری برای تربیت اخلاقی آینده است. او بهجای آنکه بر پیروزی یا شکست متمرکز شود، بر رفتار انسانها در لحظهی آزمون تأکید دارد. جهان امروز همچنان با جنگ، تنشهای قومی و تضادهای مذهبی درگیر است. بسیاری از جنگها نه بر اساس اصول اخلاقی، بلکه بر پایهی انتقام، ترس و نفرت شکل میگیرند. در چنین دنیایی، اسلام همچنان راهی روشن پیش روی بشریت میگذارد؛ راهی که در آن عدالت، حتی در برابر دشمن، از میان نمیرود و اخلاق، حتی در سختترین میدانها، برترین سلاح است.
منابع:
اقبال لاهوری، رموز بیخودی، حکایت «بوعبید و جابان در معنیِ اخوّتِ اسلامیه».
الزِّرِکلي، نویسنده کتاب الأعلام، در زندگی نامه امام عبدالله بن مبارک رحمه الله (جلد ۴، صفحه ۱۱۵) می نویسد:
«الحَافظ، شيخ الإسلام، المجاهد التاجر، صاحب التصانيف والرحلات. أفنى عمره في الأسفار، حاجا ومجاهدا وتاجرا. وجمع الجديث والفقه والعربية وأيام الناس والشجاعة والسخاء. كان من سكان خراسان، ومات بهيت (على الفرات) منصرفا من غزو الروم. له كتاب في " الجهاد " وهو أول من صنف فيه، و " الرقائق - خ " في مجلد.»
«او، حافظ، شیخالاسلام، مجاهد و تاجری بود که تألیفات و سفرهای بسیاری داشت. عمر خود را در سفر گذراند؛ گاه در حج، گاه در جهاد و گاه در تجارت. حدیث، فقه، زبان عربی، تاریخ مردم، شجاعت و سخاوت را در خود جمع کرده بود. از ساکنان خراسان بود و در شهر "هِیت" (واقع بر فرات) هنگام بازگشت از جنگ با رومیان درگذشت. کتابی در ارتباط با جهاد دارد که نخستین اثر در این موضوع است و کتاب الرقائق که در یک مجلد نگاشته شده است.»
امام ابن مبارک (رحمهالله) دانشمندی جامع بود: فقیه، محدث، زاهد، مجاهد و شاعر.
از او قصیده ای بسیار زیبا و پر معنا به جای مانده که ممکن است آن را از طریق اناشید شنیده یا در کتب دینی خوانده باشید؛ قصیده معروف «یا عابد الحرمین».
ابن عَساكِر در تاریخ دمشق (جلد ۳۲، صفحات ۴۴۹-۴۵۰) به نقل از محمد بن ابراهیم بن ابی سکینه می نویسد که :
«املى علي عبد الله بن المبارك هذه الأبيات بطرسوس وودعته للخروج وانفذها معي إلى الفضيل بن عياض في سنة سبعين ومائة وفي حديث أبي الغنائم سنة سبع وسبعين. يا عابد الحرمين لو ابصرتنا...
فلقيت الفضيل بن عياض في مسجد الحرام بكتابه فلما قرأه ذرفت عيناه ثم قال صدق أبو عبد الرحمن ونصحني.»
عبدالله بن مبارک در شهر طرسوس این ابیات (یا عابد الحرمین ...) را برای من املا کرد، آنگاه که از او خداحافظی کردم (یعنی هنگام رفتن به حج)، و مرا فرستاد تا آنها را نزد فضیل بن عیاض برسانم. این در سال ۱۷۰ یا ۱۷۷ هجری بود.
پس از آن، فضیل بن عیاض را در مسجدالحرام دیدم و نامه ابن مبارک را به او دادم. هنگامی که آن را خواند، چشمانش از اشک پر شد و گفت:
«ابوعبدالرحمن (ابن مبارک) راست گفت و مرا نصیحت کرد.»
محبت ابن مبارک به استادش، او را واداشت که این پیام شاعرانه و بسیار عمیق را برایش بفرستد، بیآنکه قصد کوچک شمردن عبادت فضیل را داشته باشد و اصلاً چنین چیزی در نیت او نبود.
اینکه گفت «در بازی مشغولی»، نه از سر تمسخر بود و نه استهزا، بلکه از حقیقتی سخن میگفت که همگان میدانند: هیچ عبادتی با جهاد در راه خدا برابری نمیکند.
شاید ابن مبارک، از شدت علاقهای که به استادش داشت، آرزو میکرد که فضیل هم در ثواب و فضیلت جهاد شریک باشد. و همینگونه باید سخنان بندگان صالحی را که به ورع، تقوا و درستکاری شناخته شدهاند، درک کرد و معنا نمود.
در ادامه، این ابیات آموزنده را به همراه ترجمهی فارسیشان با هم مرور میکنیم:
يا عابدَ الحَرَمينِ لوْ أبصرْتَنا
لَعلمْتَ أنّك في العبادةِ تَلْعبُ
مَنْ كان يَخْضِبُ خدَّهُ بدموعِهِ
فَنُحُورُنا بِدِمَائِنا تَتَخَضَّبُ
أو كان يُتْعِبُ خيلَهُ في باطلٍ
فخيولُنا يومَ الصَّبِيْحَةِ تَتْعبُ
رِيْحُ العَبِيْرِ لكمْ ونحنُ عبيرُنا
رَهْجُ السَّنابكِ والغبارُ الأطْيبُ
ولقد أتانا مِنْ مَقالِ نبيِّنا
قَوْلٌ صحيحٌ صادقٌ لا يُكْذَبُ
لا يَسْتَوِي وغُبارُ خَيْلِ اللهِ في
أَنْفِ امرئٍ ودُخَانُ نارٍ تَلْهَبُ
هذا كتابُ اللهِ ينطِقُ بَيْنَنا
ليس الشَّهيدُ بميِّتٍ لا يُكْذَبُ
ای که در حرمین به عبادت مشغولی، اگر ما را میدیدی،
میفهمیدی که عبادت تو در برابر ما، چیزی جز بازی نیست.
آنکه گونههایش را با اشک تر میکند،
ما سینههایمان را با خون خود رنگین کردهایم.
اگر کسی اسبش را بیهوده خسته کند،
اسبهای ما در میدان نبرد از تلاش به ستوه میآیند.
عطر شما مشک و عبیر است، اما عطر ما،
گرد و غباری است که از سُمهای اسبها برمیخیزد و خوشبوتر است.
از پیامبرمان سخنی به ما رسیده که راست و انکارناپذیر است:
گرد و غبار میدان جهاد، با دودی که از آتش دنیا برمیخیزد، برابر نیست.
و این کتاب خداست که میان ما گواهی میدهد:
شهید، مرده نیست.
بتقـوى الإلـه نجا من نجا
وفـاز وصـار إلـى ما رَجَا
ومـن يتـق اللـه يجعل لهُ
كمـا قـال مِن أمره مخرجا
ويرزقـه مـن حيث لا يحتسب
وإن ضـاق أمـر بـه فرَّجـا
وأيُّ الخلائق إلاَّ غــــــدا
إلـى اللـه مفتقراً أحوجا
فبـالله فاسـتغنِ عن خلقه
فلا نفـع مـن غيـره يرتجى
ووجِّــه بصـدق إلـى بـابه
فلـم يلفـه مرتـجٍ مرتجـا
إليـهِ التجـئ وارتـج
إنَّهُ هـو المرتجى وهو الملتجا
وكن إن توالت إليك الهمومُ
مَليّـاً بـذكراه مستبهجا
ونفسـك مـن شـؤمِها صـَفِّها
وكــن لدسائســها مُخرِجـا
ومن ذُلِّ عصيانهِا أخرجْ بهَا
إلـى عـز طاعـةِ ربِّ الحجا
إذا خلـت النفس من اثمها
تجلـى الضُّحى وتولى الدُّجى
ونفـس الفـتى مسـكن مظلم
ومـن يُحْيِـه بالتقى أسرجا
ومـن يَحْـظَ من رَبّه بالهُدى
نجـا والموفّـق من قد نجا
با تقوای الهی، هر که نجات یافت، رستگار شد و به آرزویش رسید.
هر که از خدا پروا کند، چنانکه فرموده است، راهی برای رهاییاش میگشاید.
و از جایی که گمان نمیبرد، روزیاش میدهد؛
و اگر در تنگنا باشد، گره از کارش باز میکند.
کدام آفریدهای است که روزی نیازمند و محتاج درگاه او نگردد؟
پس تنها به خدا دل ببند و از خلق بینیاز باش،
که جز او هیچکس سودی نمیرساند.
با صدق و اخلاص به درگاهش برو،
که هیچ امیدواری، ناامید از درگاهش بازنگشته است.
به او پناه ببر و امیدت را تنها به او بدار،
که اوست پناهگاه و امید راستین.
اگر غمها بر تو هجوم آورد،
دل را با یاد او آرام کن و شادمان باش.
روحت را از تیرگیها پاک کن،
و از وسوسههای پنهان، آن را برهان.
از خواری نافرمانی بیرون بیا
و به عزت بندگی پروردگارِ حکمت و بینش برس.
چون نفس از گناه پاک شود،
روشنی بر آن میتابد و تاریکی فرو میرود.
دل آدمی خانهای تاریک است،
و آنکه آن را با تقوا بیاراید، چراغ هدایت در آن روشن میسازد.
آنکه از پروردگار خود هدایت یابد، نجات خواهد یافت،
و رستگار (و موفق حقیقی) آن کسی است که به توفیق الهی راه نجات را یافته باشد.
دریافت فایل
حجم: 927 کیلوبایت
قوم تو از رنگ و خون بالاتر است
قیمت یک اسودش صد احمر است
قطرهٔ آب وضوی قنبری
در بها برتر ز خون قیصری
فارغ از باب و ام و اعمام باش
همچو سلمان زادهٔ اسلام باش
نکته ئی ای همدم فرزانه بین
شهد را در خانه های لانه بین
قطره ئی از لالهٔ حمراستی
قطره ئی از نرگس شهلاستی
این نمی گوید که من از عبهرم
آن نمی گوید من از نیلوفرم
ملت ما شان ابراهیمی است
شهد ما ایمان ابراهیمی است
اقبال لاهوری - رموز بیخودی
در جهان بینی اسلامی یک جهان وطنی کامل و بی نقص نهفته است.
برادری و پیوند در جهان اسلام فراتر از خاک و گِل و نسب و نژاد و رنگ پوست و زبان و هر مرز سستِ فانی و کودکانه دیگری است.
اجتماع دور حق،اصلی است که ایجاد تمدن اسلامی را سبب شد و اسلام ستیزان همیشه از آن ترس داشته و در طول تاریخ با طرح مرزبندی های نژادی و جغرافیایی سعی کرده اند مسلمانان را از آن دور کنند.
اقبال لاهوری،شاعر پارسی سرای خردمندِ مسلمان،در ابیاتی زیبا،جهان وطنی مسلمانان را که بنیانش بر عقیده (توحید و محبت پیامبر صلی الله علیه وسلم) استوار است،اینگونه بیان می کند:
«اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یک دل و یکجان شدیم»۱
«نیست از روم و عرب پیوند ما
نیست پابند نسب پیوند ما
دل به محبوب حجازی بسته ایم
زین جهت با یکدگر پیوسته ایم
رشته ما یک تولایش بس است
چشم ما را کیف صهبایش بس است
مستی او تا بخون ما دوید
کهنه را آتش زد و نو آفرید
عشق او سرمایه جمعیت است
همچو خون اندر عروق ملت است
عشق در جان و نسب در پیکر است
رشته عشق از نسب محکم تر است
عشق ورزی از نسب باید گذشت
هم ز ایران و عرب باید گذشت
امت او مثل او نور حق است
هستی ما از وجودش مشتق است
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود»۲
منابع:
۱) اقبال لاهوری،رموز بیخودی،بخش ۵
۲) همان،بخش ۳۰
سعدی شیرازی، یکی از بزرگترین حکیمان و شاعران ادب فارسی، در آثار خود با نگاهی ژرف به مسائل اخلاقی و اجتماعی میپردازد و از قدرت بیان و خردمندی خویش برای تبیین درسهای تاریخ بهره میگیرد. او در اشعارش، بیعدالتی و ستم را بهعنوان بزرگترین آفت حکومتها و جوامع انسانی معرفی کرده و سرانجام شوم آن را بهروشنی تصویر مینماید.
در ابیاتی که در ادامه آمده است، شاعر بهطور ویژه به ظلم و ستم شاهان ایران باستان/ایران پیش از اسلام، اشاره دارد.
او با نگاهی عبرتآموز به سرگذشت پادشاهان پیش از اسلام سرزمین مان، این حقیقت را بازگو میکند که قدرت و شوکت آنان، به دلیل بیعدالتی و بیدادگری، به نابودی انجامید. سعدی از تاریخ عبرت گرفته و از خسروان عجم که به زیردستان ستم روا میداشتند، یاد میکند و با بیانی حکیمانه تأکید دارد که نه آن شکوه باقی ماند و نه آن ظلم پایدار.
این اشعار، از یکسو تصویری از فرجام حتمی بیدادگری و زوال حکومتهای ظالم است و از سوی دیگر، ستایشی از عدل و عدالتطلبی که در تعالیم اسلامی به آن سفارش شده است. سعدی با استفاده از این نمونه تاریخی، پیامی اخلاقی و جهانی ارائه میدهد که همواره در دل فرهنگ اسلامی و آموزههای دینی جایگاهی برجسته داشته است.
بیگمان، این ابیات نمایانگر دیدگاه تاریخی و اجتماعی سعدی درباره ضرورت عدالت در هر حکومتی است و یادآور این نکته که پایداری دولتها در گرو مهرورزی، انصاف و رعایت حقوق مردم است.
خبر داری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست،گرگ است،فریاد از او
بدانجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیر دستان جفا،پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
منبع:کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی،چاپخانهٔ بروخیم،۱۳۲۰،تهران،باب اول،ص۳۸-۳۹
در این روزها، مدام یاد حکایت گاوی میافتم که مولانا در دفتر پنجم مثنوی میآورد.
گاوی که تنها روی جزیرهای زندگی میکند و صبح تا شب، میچرد و خود را فربه میکند؛ اما شب تا صبح دلنگران است که مبادا فردا که از خواب بیدار میشوم، چیزی برای خوردن پیدا نکنم.
فردا صبح با هراس فراوان میخورد و حسابی فربه میشود، اما دوباره، شب تا صبح از اضطراب و احساس بیثباتی، لاغر و رنجور میشود.
این دور باطل خوردن، چاق شدن و نگران بودن و لاغر شدن سالهای سال زندگی گاو بیچاره را تباه میکند.
مولانا میگوید اگر گاو به "گذشته" نگاه میکرد، به خاطر میآورد که سالهای سال زندگی کرده و کم نیاورده
آنگاه میتوانست "حال"اش را با آسودگی و لذت بیشتر و درد کمتری بگذراند. اما گاو تنها رو به سوی آینده دارد و نگرانی.
گاو نمیتواند به خداوند اعتماد کند و با زندگی کنار بیاید، پس جان خود را میفرساید و عمر را میبازد.
شاید اگر مولانا این روزهای پرتشویش ما را میدید که یک روز نگران ویروس قدیمی هستیم و روزی دیگر از ترس ویروس جدید، چنان میلرزیم که حتی خود بیماری هم نمیتواند تا این حد ما را بلرزاند، اگر مولانا این روزهای ما را میدید، داستانی شبیه قصه گاوی تنها در جزیرهای خرم برایمان میخواند
شاید به جای گاو از تشبیهی مودبانهتر استفاده میکرد و شاید هم همان مولانای بیتعارف و بیملاحظه میماند
اما به هرحال به یادمان میآورد که قرنهاست داستان زندگی ما پر بوده از بیماری و غصه و فقدان و...با این حال ما تاب آوردهایم و حالا ، به احتمال زیاد در امنترین نقطه از نظر پزشکی و صلح و آسایش ایستادهایم و در عین حال، (بازهم احتمالا) در متزلرلترین نقطه به لحاظ روحی روانی
ما بسی بیش از گذشتگان میلرزیم، چون تصور و شناخت صحیحی از ذات زندگی و اعتماد به پروردگار نداریم.
گاو قصه ی مولانا از اضطراب اینکه "فردا چی بخورم؟" جان خود را میفرساید و ما از اضطراب اینکه "فردا چی می شه؟!"
بیآنکه منکر لزوم توجه و دقت برای ارتقای کیفیت زندگی باشم، تصور میکنم اندازه نگرانی ما،در تناسب با خطراتی که ما را تهدید میکند، نیست.
گاهی لازم است نگاهی به "گذشته" بیندازیم تا در "حال"، آرام بگیریم.
"یک جزیره هست اندر این جهان
اندرو گاوی ست تنها، خوش دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح ،گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
...
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزه زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیام
چیست این ترس و غم و دلسوزیام؟
باز چون شب می شود آن گاو زفت
می شود لاغر که آوه رزق رفت!"
منقول
توضیح و عنوان مولانا هم بسیار زیباست:
«حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پارهای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود همچون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوهتر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او همچنین میبیند و اعتماد نمیکند».
سعدی در دیباچه گلستان ابیاتی دارد که می گوید آن ابیات را شب هنگام با تامل در عمر گذشته و متناسب با احوالی که داشته سروده:
«يک شب تأمل ايام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب ديده می سفتم و اين بيت ها مناسب حال خود می گفتم».
ابیاتی که دوست شان دارم و صادقانه بگویم که وصف الحال من هم هست...
|
هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر اين پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وآن دگر پخت همچنين هوسی وين عمارت بسر نبرد کسی
يار ناپايدار دوست مدار دوستی را نشايد اين غدّار
نيک و بد چون همی ببايد مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خويش فرست کس نيارد ز پس ز پيش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد بخويد وقت خرمنش خوشه بايد چيد
[سعدی/گلستان-دیباچه] |
أعيش حياتي برغم الكدر
بقلب عليل و عقل كليل
فاشقى كثيرا و حينا أُسرّ
فحمداً لربي وصبرٌ جميل
و فيه رجائي كقطر المطر
هو الله حسبي و نعم الوكيل
با وجود تلخی ها و با دلی بیمار و فکری درمانده و پریشان باز هم به زندگی خویش ادامه می دهم
هر چند مشکلات من فراوان و خوشی هایم گاهی و گذرا است اما بازهم شکر و سپاس پروردگارم را به جا می آورم ...
(و من در مقابل آزمایش ها جز ) صبری زیبا و( بردباری عاقلانه راهی دیگر را در پیش نمی گیرم )
و به اندازه ی تک تک قطره های باران به او امید دارم
الله برایم کافیست و او بهترین کارساز است .
حجم: 803 کیلوبایت
متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد.
مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
سعدی-گلستان
پادشاهى یکى از پارسایان را دید و پرسید:
آیا هیچ از ما یاد مى کنى؟
پارسا پاسخ داد:
آرى آن هنگام که خدا را فراموش مى کنم.
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
درشتی و نرمی به هم در بِه است
چو فاصِد که جراح و مرهم نِه است
درشتی نه گیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر خویش
نه مَر خویشتن را فزونی نهد
نه یکباره تن در مذلت دهد
شبانی با پدر گفت : ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند
بگفتا : نیکمردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیز دندان
سعدی-گلستان-باب هشتم در آداب صحبت
فاصِد : رگ زن ، حَجّام .
شعری خواندنی از سعدی شیرازی رَحِمَهُ الله که سرشار از حکمت و تلنگر درباره ارزش و جایگاه دنیا و بیان سرانجام وابستگی به دنیا و غفلت است :
#شعر_خوب_بخوانیم
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرهٔ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
تو به بازی نشسته و ز چپ و راست
میرود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست
ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد
خانهای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی
سعدی در گلستان، حکایتی لطیف و پندآموز نقل میکند که در آن، مفهوم آزادگی را در قالب تمثیل سرو و دیگر درختان بیان میدارد:
«حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخواندهاند مگر سرو را که ثمرهای ندارد. درین چه حکمت است؟ گفت هر درختی را ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوشست و این است صفت آزادگان.»
این حکایت با پرسشی عمیق آغاز میشود که چرا در میان درختان نامدار، تنها سرو را آزاد خواندهاند، درحالیکه هیچ میوهای ندارد؟ پاسخ حکیم، رمزی از ثبات آزادگان را آشکار میسازد. او میگوید که درختان میوهدار، بسته به فصلهای سال، گاه سرسبز و بارورند و گاه خشک و بیثمر؛ اما سرو همیشه سبز و استوار باقی میماند. این همان ویژگی آزادمردان است که به نوسانات و دگرگونیهای دنیا وابسته نمیشوند.
آزادگان همچون سرو، در برابر تغییرات روزگار خم نمیشوند و همواره وقار و استواری خود را حفظ میکنند.
به آنچه مى گذرد دل منه که دجله بسى
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
سعدی هشدار میدهد که دل بستن به دنیا بیهوده است؛ همانگونه که رود دجله پس از هر خلیفهای همچنان جاری میماند، دنیا نیز بیتفاوت از صاحبان قدرت و ثروت، به مسیر خود ادامه خواهد داد. پس چرا انسان به این سراب زودگذر دل ببندد؟
او می گوید دو راه برای یک زندگی شرافتمندانه وجود دارد:
اگر میتوانی، همچون نخل، کریم باش و دست بخشش بگشای تا دیگران از تو بهرهمند شوند.
اما اگر چنین امکانی نداری، لااقل مانند سرو، آزاد و وارسته زندگی کن و در برابر سختیها خم نشو.
در هر دو حالت، رهایی از دلبستگیهای زودگذر و استواری در برابر ناملایمات، رمز آزادگی است.
منبع : گلستان سعدی