- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۰۳ ، ۰۰:۱۱
قوم تو از رنگ و خون بالاتر است
قیمت یک اسودش صد احمر است
قطرهٔ آب وضوی قنبری
در بها برتر ز خون قیصری
فارغ از باب و ام و اعمام باش
همچو سلمان زادهٔ اسلام باش
نکته ئی ای همدم فرزانه بین
شهد را در خانه های لانه بین
قطره ئی از لالهٔ حمراستی
قطره ئی از نرگس شهلاستی
این نمی گوید که من از عبهرم
آن نمی گوید من از نیلوفرم
ملت ما شان ابراهیمی است
شهد ما ایمان ابراهیمی است
اقبال لاهوری - رموز بیخودی
در جهان بینی اسلامی یک جهان وطنی کامل و بی نقص نهفته است.
برادری و پیوند در جهان اسلام فراتر از خاک و گِل و نسب و نژاد و رنگ پوست و زبان و هر مرز سستِ فانی و کودکانه دیگری است.
اجتماع دور حق،اصلی است که ایجاد تمدن اسلامی را سبب شد و اسلام ستیزان همیشه از آن ترس داشته و در طول تاریخ با طرح مرزبندی های نژادی و جغرافیایی سعی کرده اند مسلمانان را از آن دور کنند.
اقبال لاهوری،شاعر پارسی سرای خردمندِ مسلمان،در ابیاتی زیبا،جهان وطنی مسلمانان را که بنیانش بر عقیده (توحید و محبت پیامبر صلی الله علیه وسلم) استوار است،اینگونه بیان می کند:
«اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یک دل و یکجان شدیم»۱
«نیست از روم و عرب پیوند ما
نیست پابند نسب پیوند ما
دل به محبوب حجازی بسته ایم
زین جهت با یکدگر پیوسته ایم
رشته ما یک تولایش بس است
چشم ما را کیف صهبایش بس است
مستی او تا بخون ما دوید
کهنه را آتش زد و نو آفرید
عشق او سرمایه جمعیت است
همچو خون اندر عروق ملت است
عشق در جان و نسب در پیکر است
رشته عشق از نسب محکم تر است
عشق ورزی از نسب باید گذشت
هم ز ایران و عرب باید گذشت
امت او مثل او نور حق است
هستی ما از وجودش مشتق است
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود»۲
منابع:
۱) اقبال لاهوری،رموز بیخودی،بخش ۵
۲) همان،بخش ۳۰
سعدی،در خلال ابیاتی که از ظلم و ستم شاهان ایران باستان حکایت می کند از فرجام بیدادگری،که ویرانی دولت و ملت است سخن می گوید:
خبر داری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست،گرگ است،فریاد از او
بدانجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیر دستان جفا،پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
منبع:کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی،چاپخانهٔ بروخیم،۱۳۲۰،تهران،باب اول،ص۳۸-۳۹
در این روزها، مدام یاد حکایت گاوی میافتم که مولانا در دفتر پنجم مثنوی میآورد.
گاوی که تنها روی جزیرهای زندگی میکند و صبح تا شب، میچرد و خود را فربه میکند؛ اما شب تا صبح دلنگران است که مبادا فردا که از خواب بیدار میشوم، چیزی برای خوردن پیدا نکنم.
فردا صبح با هراس فراوان میخورد و حسابی فربه میشود، اما دوباره، شب تا صبح از اضطراب و احساس بیثباتی، لاغر و رنجور میشود.
این دور باطل خوردن، چاق شدن و نگران بودن و لاغر شدن سالهای سال زندگی گاو بیچاره را تباه میکند.
مولانا میگوید اگر گاو به "گذشته" نگاه میکرد، به خاطر میآورد که سالهای سال زندگی کرده و کم نیاورده
آنگاه میتوانست "حال"اش را با آسودگی و لذت بیشتر و درد کمتری بگذراند. اما گاو تنها رو به سوی آینده دارد و نگرانی.
گاو نمیتواند به خداوند اعتماد کند و با زندگی کنار بیاید، پس جان خود را میفرساید و عمر را میبازد.
شاید اگر مولانا این روزهای پرتشویش ما را میدید که یک روز نگران ویروس قدیمی هستیم و روزی دیگر از ترس ویروس جدید، چنان میلرزیم که حتی خود بیماری هم نمیتواند تا این حد ما را بلرزاند، اگر مولانا این روزهای ما را میدید، داستانی شبیه قصه گاوی تنها در جزیرهای خرم برایمان میخواند
شاید به جای گاو از تشبیهی مودبانهتر استفاده میکرد و شاید هم همان مولانای بیتعارف و بیملاحظه میماند
اما به هرحال به یادمان میآورد که قرنهاست داستان زندگی ما پر بوده از بیماری و غصه و فقدان و...با این حال ما تاب آوردهایم و حالا ، به احتمال زیاد در امنترین نقطه از نظر پزشکی و صلح و آسایش ایستادهایم و در عین حال، (بازهم احتمالا) در متزلرلترین نقطه به لحاظ روحی روانی
ما بسی بیش از گذشتگان میلرزیم، چون تصور و شناخت صحیحی از ذات زندگی و اعتماد به پروردگار نداریم.
گاو قصه ی مولانا از اضطراب اینکه "فردا چی بخورم؟" جان خود را میفرساید و ما از اضطراب اینکه "فردا چی می شه؟!"
بیآنکه منکر لزوم توجه و دقت برای ارتقای کیفیت زندگی باشم، تصور میکنم اندازه نگرانی ما،در تناسب با خطراتی که ما را تهدید میکند، نیست.
گاهی لازم است نگاهی به "گذشته" بیندازیم تا در "حال"، آرام بگیریم.
"یک جزیره هست اندر این جهان
اندرو گاوی ست تنها، خوش دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح ،گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
...
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزه زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیام
چیست این ترس و غم و دلسوزیام؟
باز چون شب می شود آن گاو زفت
می شود لاغر که آوه رزق رفت!"
منقول
توضیح و عنوان مولانا هم بسیار زیباست:
«حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پارهای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود همچون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوهتر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او همچنین میبیند و اعتماد نمیکند».
سعدی در دیباچه گلستان ابیاتی دارد که می گوید آن ابیات را شب هنگام با تامل در عمر گذشته و متناسب با احوالی که داشته سروده:
«يک شب تأمل ايام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب ديده می سفتم و اين بيت ها مناسب حال خود می گفتم».
ابیاتی که دوست شان دارم و صادقانه بگویم که وصف الحال من هم هست...
هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر اين پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وآن دگر پخت همچنين هوسی وين عمارت بسر نبرد کسی
يار ناپايدار دوست مدار دوستی را نشايد اين غدّار
نيک و بد چون همی ببايد مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خويش فرست کس نيارد ز پس ز پيش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد بخويد وقت خرمنش خوشه بايد چيد
[سعدی/گلستان-دیباچه] |
أعيش حياتي برغم الكدر
بقلب عليل و عقل كليل
فاشقى كثيرا و حينا أُسرّ
فحمداً لربي وصبرٌ جميل
و فيه رجائي كقطر المطر
هو الله حسبي و نعم الوكيل
با وجود تلخی ها و با دلی بیمار و فکری درمانده و پریشان باز هم به زندگی خویش ادامه می دهم
هر چند مشکلات من فراوان و خوشی هایم گاهی و گذرا است اما بازهم شکر و سپاس پروردگارم را به جا می آورم ...
(و من در مقابل آزمایش ها جز ) صبری زیبا و( بردباری عاقلانه راهی دیگر را در پیش نمی گیرم )
و به اندازه ی تک تک قطره های باران به او امید دارم
الله برایم کافیست و او بهترین کارساز است .
حجم: 803 کیلوبایت
متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد.
مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
سعدی-گلستان
پادشاهى یکى از پارسایان را دید و پرسید:
آیا هیچ از ما یاد مى کنى؟
پارسا پاسخ داد:
آرى آن هنگام که خدا را فراموش مى کنم.
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
درشتی و نرمی به هم در بِه است
چو فاصِد که جراح و مرهم نِه است
درشتی نه گیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر خویش
نه مَر خویشتن را فزونی نهد
نه یکباره تن در مذلت دهد
شبانی با پدر گفت : ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند
بگفتا : نیکمردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیز دندان
سعدی-گلستان-باب هشتم در آداب صحبت
فاصِد : رگ زن ، حَجّام .
شعری خواندنی از سعدی شیرازی رَحِمَهُ الله که سرشار از حکمت و تلنگر درباره ارزش و جایگاه دنیا و بیان سرانجام وابستگی به دنیا و غفلت است :
#شعر_خوب_بخوانیم
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرهٔ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
تو به بازی نشسته و ز چپ و راست
میرود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست
ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد
خانهای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی
جمشید پیشدادی یکی از شاهان ایران باستان،دو خواهر داشت به نام های شهرناز و اَرنَواز که به دست ضحاک اسیر می شوند.
اما جالب اینکه حکیم فردوسی در شاهنامه این دو زن ایرانی را با صفت «پوشیده رویان» خطاب می کند.نشانگر اینکه ایشان،پوشش و حجابی کامل داشتند.چنانکه حتی صورت و روی خود را در حضور دیگران می پوشاندند.
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن بنام ارنواز
منبع :شاهنامهٔ فردوسی (ویراست سنجشگرانه)، نه پوشینه. زیرِ نگرِ یوگنی ا. برتلس، عبدالحسین نوشین و… . مسکو: اکادمی علوم اتحاد شوروی، ۷۱-۱۹۶۰
درباریان انوشیروان (دادگرترین پادشاه عصر ساسانیان) معتقد بودند هرکس پادشاه را دوست نداشته باشد، لایق آن نیست که پوستش بر بدن باقی بماند:
منبع:
شاهنامه فردوسی ، بر اساس نسخه چاپ مسکو ، ناشر: مؤسسه نور ، تهران ، ص ١٨٢٣ ، بيت ٣٩٠٣٨-٣٩٠٣٩
منبع : بوستان سعدی
▪العــــــــلمُ صَید والکتابةُ قَیــده ..
قید صیـــودک بالحبال الواثقـــة ..
▪فمن الحمــاقة أن تصید غزالـة ..
وتترکهــا بین الخلائق طالقــــة..
العلم صید والکتابة قیدُهُ، قـیّدوا العلم بالکتابة، لأن الإنسان ینسى، أما إذا قـیّد یرجع إلیه إن نسی
به فارسی؛
▪علم و دانش به مانند شکار است و نوشتن،به مثابه ی در بند کشیدنِ شکار
پس شکارهایت را با طناب هایی مطمئن ببند
▪بنابراین این از حماقت و نادانی ست که آهویی را صید کنی
و در بین خلایق آزاد (و رهای)ش بگذاری
پی نوشت؛ علم و دانش به مثابه شکار است و قید و بند این شکار نوشتن می باشد
دانش را با نوشتن مقید کنید
زیرا که انسان فراموش کار است
اما اگر آن را نوشته باشد به هنگام فراموشی می تواند به آن مراجعه کند.
| قَیْد : [قید]: مقدار و اندازه - ج قُیُود وَ اقْیاد: ریسمانى که با آن پاى ستور را بندند، ثبت کردن، محاصره و فشار، «قَیْدُالأَسْنان» |
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده ست
شهد در کام من و تست شرنگ
نشوم یک دل و یک رنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش باز آری
تا برد ز آیینه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری از یاد ببرد
خیره از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادر به کفش چو نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین
و اندکی سوده شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید اهسته برون این آهنگ
آه دست پسرم یافت خراش
آخ پای پسرم خورد به سنگ
این قطعه از سرودههای «ایرح میرزا» را کمتر کسی است که نشنیده یا نخوانده باشد. ولی شاید عدهای ندانند پیشینۀ سرودن این قطعه چیست و اصل آن چه بوده و از کجاست؟
دکتر محمدجعفر محجوب در کتاب «دیوان کامل ایرج میرزا» در توضیح این شعر مینویسد:
این قطعه را ایرج بهمنظور شرکت در مسابقهیی که مجلۀ ایرانشهر (چاپ برلین) در شمارۀ چهارم از سال دوم انتشار خود [سال ۱۳۰۲ شمسی] مطرح کرده بود سروده است.
در این مجله قطعهای از زبان آلمانی ترجمه شده و از شاعران ایران خواسته بود که آن را به شعر فارسی در آورند. این قطعه «دل مادر» نام داشت و این است عین ترجمۀ فارسی آن:
«شب مهتاب بود. عاشق و معشوق در کنار جویی نشسته مشغول راز و نیاز بودند. دختر از غرور حُسن مست و جوان از آتش عشق در سوز و گداز بود. جوان گفت: ای محبوب من، آیا هنوز در صافی محبت و خلوص عشق من شُبههای داری؟ من که همه چیزِ خود حتی گرانبهاترین دارایی خویش یعنی قلبِ خود را نثار راه عشق تو کردهام.
دختر جواب داد: دل در راه عشق باختن نخستین قدم است. تو دارای یک گوهر قیمتداری هستی که گرانبهاتر از قلب توست و تنها آن گوهر نشان صدق تو میتواند بشود. من آن گوهر را از تو میخواهم و آن دل مادر توست. اگر دلِ مادرت را کنده بر من آوری من به صدقِ عشقِ تو یقین حاصل خواهم کرد و خود را پایبند مهرِ تو خواهم ساخت.
این حرف در ته روح و قلب جوان دلباخته طوفانی برپا کرد؛ ولی قوتِ عشق بر مهرِ مادر غالب آمده از جا برخاست و در آن حالِ جنون رفته قلبِ مادر خود را کنده راه معشوق پیش گرفت. با آن شتاب که راه میپیمود ناگاه پایش لغزیده به زمین افتاد؛ دلِ مادر از دستش رها شده روی خاک غلتید و در آنحال صدایی از آن دل برخاست که میگفت: پسر جان؛ آیا صدمهای برایت رسیده!؟».
در این مسابقه نیز ایرج میرزا از دیگر شاعران بهتر سرود و قطعۀ «قلبِ مادر» وی چندان شهرت یافت که در صفحات گرامافون ضبط شد و جزء شاهکارهای ادبی در آمد و هنوز هم در غالب جشنهای فرهنگی و تربیتی که در دبیرستانها و دبستانها منعقد میشود، یکی از مهیجترین و جالب توجهترین قسمتهای آن این قطعه است که معمولا بهصورت «دکلاماسیون» خوانده میشود. [دیوان کامل ایرج میرزا، به اهتمام محمد جعفر محجوب، چاپ اول ۱۳۴۲ صفحۀ ۲۷۹ و ۲۸۰]
شیخ مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی،شاعر و نویسنده نامدار قرن هفتم هجری یکی از بزرگترین متفکران و شاعران و ادیبان ایران است که در تمام خطّه ایران زمین یکّه تاز میدانهای فصاحت و بلاغت و سخنوری می باشد.این شاعر بلند پایه،استاد مسلّم غزلِ سبک عراقی و نثر مسجّع یعنی نوشته آهنگدار و موزون است.و غزلیات،قصائد،قطعات و ترکیب بندهایش به روانی آب زلالند و دو اثر جاویدانش گلستان و بوستان قرن ها بر عقول و قلوب ایرانیان حکومت می کنند.
گلستان دارای نثری مسجّع آمیخته با شعر، و بوستان شعری است در قالب مثنوی در بحر متقارب (هم وزن با شاهنامه فردوسی) که در زمینههای اجتماعی، اخلاقی، عرفانی، دینی و... سروده شده است.
سعدی در نظامیه بغداد از محضر جمال الدین عبدالرحمن ابوالفرج بن جوزی دوم (درگذشته به سال 636) مدّرس مدرسه مستنصریّه، و عارف معروف شیخ شهابالدین ابوحفص عمر بن محمّد سهروردی صاحب «عوارف المعارف» (درگذشته به سال 632) تلمذ نمود . و از علم و دانش و عرفان هر دو نهایت استفاده کرده است.
اینک در باغ کلیات سعدی که شامل دیوان اشعار، بوستان و گلستان است به گشت و گذار میپردازیم:
۱- ابیاتی در وصف پیامبر صلی الله علیه وسلم و خلفای راشدینش
در ابیاتی در وصف پیامبر صلی الله علیه وسلم خلفای راشدین را چنین نیکو میستاید.
چه نعت پسندیده گویم ترا؟ /علیک السّلام ای نبیّ الورا
درود مَلَک بر روان تو باد/ / بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مُرید / عُمَر پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند، عثمان شب زنده دار / چهارم علی شاه دلدل سوار
(بوستان- 209)
سعدی عارفی است که از قید و بند قشری گری گذشته و در سایۀ سلوک و مصاحبت با عارف آزاد مردی چون شهاب الدین سهروردی به کمالات معنوی رسیده است.
۲- عجز ابوبکر صدیق از معرفت الهی
سعدی، ادیب نکته پرور و قافیه پرداز دفتر معانی در «رساله در عقل و عشق» کمال معرفت صدّیقان را در شناخت کمال الهی ناتوان میداند:
«امیرالمؤمنین ابوبکر صدیق ـ رضی الله عنه ـ نکو گفته است که «یا مَن عَجَزَ عَن مَعرِفَتِهِ کمالُ مَعرِفَةِ الصدّیقینَ»، معلوم شد که غایت معرفت هرکس مقام انقطاع اوست به وجد از ترقی» .
۳- ستایش سالار عادل، عمر
قطعات دلنشین بوستان به انسان درس آزادگی و فضیلت و شرف میدهند، و رنگ آمیزی صحنهها چنان است که بهتر از آن نمیتوان سرود. این معمار کاخ رفیعِ اخلاق و کرامت انسانی سالار عادل عُمَر را اینگونه میستاید:
گدائی شنیدم که در تنکجای / نهادش عُمَر پای بر پشتِ پای
ندانست درویش بیچاره کوست / که رنجیده، دشمن نداند ز دوست
بر آشفت بر وی که کوری مگر؟ / بدو گفت سالار عادل، عُمَر
نه کورم و لیکن خطا رفت کار / ندانستم از من گنه در گذار
چه مُنصف بزرگان دین بودهاند / که با زیر دستان چنین بودهاند
بنازند فردا تواضع کنان / نگون از تواضع سر گردِ نان
اگر می بترسی ز روز شمار / از آن کز تو ترسد خطا در گذار
مکن خیره بر زیر دستان ستم / که دستیست بالای دست تو هم
(بوستان – 338، 339)
۴- ستایش شاه مردان علی
شاه مردان، علی مرتضی نمونه و فصل الخطاب جوانمردی و کرم است. در حکایتی پند آموز، راه آزادگی و گرفتن دست افتاده چنین ترسیم میشود.
بزارید وقتی زنی پیش شوی / که دیگر مخر نان ز بقال کوی
به بازار گندم فروشان گرای / که این جو فروشیست گندم نمای
نه از مشتری کز دحام مگس / بیک هفته رویش ندیدست کس
بدلداری آن مرد صاحب نیاز / بزن گفت کای روشنائی بساز
بـه امید مـا کلبـه اینجا گـرفت / نه مردی بود نفع از او واگرفت
ره نیک مـردان آزاده گیر / چه استادهای دست افتاده گیر
ببخشای کانان که مرد حقند / خریدار دکـان بی رونقند
جوانمرد اگر راست خواهی ولیست / کـرم ، پیشـۀ شـاه مـردان علیست
(بوستان – 272)
۵- قصیدهای غرّا و بلیغ در مدح خلفا
در قصیدهای غرّا و بلیغ در ستایش خداوند و پیامبرصلی الله علیه و سلم و یارانش چنان به سلاست و روانی دُر افشانی میکند که بلندای قصیده را با لطافت و نرمی حریر گونۀ غَزَل میآراید:
یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد / تسبیح گفت در کف میمون او حصا
کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر / ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا
تریاق در دهان رسول آفریده حق / صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟
ای یار غار سید و صدیق نامور / مجموعهٔ فضائل و گنجینهٔ صفا
مردان قدم به صحبت یاران نهادهاند / لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها
یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند / تا در سبیل دوست به پایان برد وفا
دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی / گر خواجهٔ رسل نبدی ختم انبیا
سالار خیل خانهٔ دین صاحب رسول / سردفتر خدای پرستان بیریا
دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند / عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟
دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد / در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا
آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست / کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا
خاصان حق همیشه بلیت کشیدهاند / هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند / جبار در مناقب او گفته هل اتی
زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او / در یکدگر شکست به بازوی لافتی
مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود / تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود / جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا
دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت / لشکر کش فتوت و سردار اتقیا
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست / ماییم و دست و دامن معصوم مصطفی
پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان / وینان ستارگان بزرگند و مقتدا
(قصائد فارسی – 882-883)
۶- تشبیه علاءالدین عطا ملک جوینی به مسیح و عمر بدعت شکن
در قصیدهای در ستایش علاء الدین عطا ملک جوینی، او را به مسیح و عُمَر بدعت شکن تشبیه میکند:
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش / که از مسیحا دجّال و از عُمَر، شیطان
(قصائد فارسی – 932)
۷- علی زاهد شب و پیکارگر روز
علی زاهد شب و پیکارگر روز، در نهایت فروتنی و عظمت روحی، نظرِ مخالف عقیده خود را در مجلس میپذیرد:
کسی مشکلی برد پیش علی / مگر مشکلش را کند منجلی
امیر عدو بند مشکل گشای / جوابش بگفت از سر علم و رای
شنیدم که شخصی در آن انجمن / بگفتا چنین نیست یا باالحسن
نرنجید از او حیدر نامجوی / بگفت ارتو دانی از این به بگوی
بگفت آنچه دانست و بایسته گفت / به گل چشمهٔ خور نشاید نهفت
پسندید از او شاه مردان جواب / که من بر خطا بودم او بر صواب
به از من سخن گفت و دانا یکی است / که بالاتر از علم او علم نیست
(بوستان -337، 338)
برگرفته شده از کتاب : خلفای راشدین در قلمرو نظم و نثر فارسی ، تألیف: فریدون سپهری
👤نظامی گنجوی
وین خانه هفت سقف کرده
بر چار خلیفه وقف کرده
صدیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود
وان پیر حیائی خدا ترس
با شیر خدای بود همدرس
هر چار ز یک نورد بودند
ریحان یک آبخورد بودند
زین چار خلیفه ملک شدراست
خانه به چهار حد مهیاست
منبع؛ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون》نعت پیغمبر اکرم
https://ganjoor.net/nezami/5ganj/leyli-majnoon/sh2/
این شاعر پر آوازه که مطمئنا جزء ناگسستنی و بسیار کلیدی زنجیره ی ادبیات و فرهنگ سرزمین مان می باشد در جایی دیگر این چنین زیبا می سراید؛
به ار گوهر جان نثارش کنم
ثنا خوانی چار یارش کنم
گهر خر چهارند و گوهر چهار
فروشنده را با فضولی چکار
به مهر علی گرچه محکم پیم
ز عشق عمر نیز خالی نیم
همیدون در این چشم روشن دماغ
ابوبکر شمعست و عثمان چراغ
بدان چار سلطان درویش نام
شده چار تکبیر دولت تمام
منبع؛ نظامی » خمسه » شرف نامه《در معراج پیغمبر اکرم
https://ganjoor.net/nezami/5ganj/sharafname/sh4/
جمالالدین ابومحمّد الیاس بن یوسف بن زکی بن مؤیَّد، متخلص به نظامی و نامور حکیم نظامی (زادهٔ ۵۳۵ هـ. ق در گنجه – درگذشتهٔ ۶۰۷–۶۱۲ هـ. ق) شاعر و داستانسرای ایرانی و پارسیگوی در سده ششم هجری (دوازدهم میلادی)، که بهعنوان پیشوای داستانسرایی در ادب پارسی شناخته شدهاست.
نظامی در زمرهٔ گویندگان توانای شعر پارسی است، که نهتنها دارای روش و سبکی جداگانه است، بلکه تأثیر شیوهٔ او بر شعر پارسی نیز در شاعرانِ پس از او آشکارا پیداست. نظامی از دانشهای رایج روزگار خویش (علوم ادبی، نجوم، علوم اسلامی، فقه، کلام و زبان عرب) آگاهی گستردهای داشته و این ویژگی از شعر او به روشنی دانسته میشود. روز ۲۱ اسفند در تقویم رسمی ایران روز بزرگداشت نظامی گنجوی است.
برگرفته شده از ویکی پدیا؛
https://fa.m.wikipedia.org/wiki/نظامی_گنجوی
پی نوشت ها؛
منظور از صدیق؛صدیق . [ ص ِدْدی ] (اِخ ) لقب ابوبکربن ابی قحافة است.
منبع؛ دهخدا-لغتنامه
فاروق؛
فاروق . (اِخ ) لقب عمربن خطاب است (در عرف اهل سنت و جماعت ).
منبع؛ دهخدا-لغتنامه