| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان انگیزشی» ثبت شده است

فکرش حسابی مشغول بود.

نمی دونست چرا اینطوری شده!کجای کار اشتباه بود؟!

برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود.خونه خوب،وسایل عالی،پول،معلم های خصوصی،ویلا،خلاصه همه چیز.

از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود.

به دخترش فکر کرد که با اون سن و سال کمش هفت قلم آرایش می کرد و ساعت ها پای تلفن نمی دونست با کی پچ مچ می کرد! دو سه دفعه هم از مدرسش زنگ زده بودند که غیبت داره.

پسرش هم همینطور بوی سیگار می داد،چند بار از جیبش پول برداشته بود،چند بار هم تو پارتی گرفته بودنش!

کجای کارو اشتباه کرده بود نمی دونست!!!

یکبارگی چشمش به دختر جوون و زیبایی افتاد که گوشه خیابان ایستاده بود.همه فکرا از مغزش فرار کردند.

مثل همیشه زد رو ترمز و چندتا بوق زد.هرچند ماشینش مدل بالا بود و حسابی به سر و وضعش رسیده بود ولی دختر اصلا توجهی بهش نکرد. مرد هم غر و لندی کرد و گفت:لیاقتش رو نداری،و ماشینش رو دوباره به راه انداخت و دوباره توی دریای فکر و خیالش فرو رفت.

چرا بچه هاش اینطوری شدند؟ کجای کارو اشتباه کرده بود نمی دونست؟!

آسمان پر از پرواز پرنده های سپید بود.

با خود اندیشید:من با این پر و بال سیاه بین این همه سفید چگونه و با چه رویی پرواز کنم؟!

تیری که بر قلبش نشست نشان داد:می تواند سری بین سرها در آورد.

بِلال حَبَشی رَضِيَ اللهُ عَنهُ،صَحابی پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم،برای برادرش جایی خواستگاری رفت و به خانواده دختر گفت:

ما دو نفر را می شناسید،هر دوی مان برده بودیم و الله ما را آزادی بخشید

گمراه بودیم و الله هدایت مان کرد

و فقیر و تهیدست بودیم و الله ما را توانگر کرد.

بنابراین؛دخترتان را برای برادرم خواستگاری می کنم.اگر بپذیرید الحمدلله،و اگر موافقت نکنید خدا بزرگ است.

خانواده دختر به همدیگر گفتند:بلال را می شناسید،برادرش را به دامادی بپذیرید.

وقتی بر می گشتند،برادرش گفت:آیا کافی نبود فقط از گذشته مان با پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم می گفتی و به باقی موارد اشاره نمی کردی؟!

بلال گفت:ساکت باش!راست گفتی و این راستگویی باعث شد به تو دختر بدهند.

منبع:تاریخ دمشق ۱۴-۳۸۳،المستطرف ۲-۱۵

«بَراء رَضِيَ اللهُ عَنهُ می‌گوید: روز جنگ احزاب، رسولُ الله صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم را دیدم آنقدر خاک خندق را جا به جا کرده بودند که دیگر نمی توانستیم پوست شکم ایشان را ببینیم، با وجود آنکه شکم ایشان پر موی بود.

در آن هنگام، شنیدم که با اشعار ابن رَواحه، ضمن جا به جا کردن خاک ها، رجز می خوانند و می گویند:

 

اللَّهُمَّ لَوْلَا أنْتَ ما اهْتَدَيْنَا ... ولَا تَصَدَّقْنَا ولَا صَلَّيْنَا
فَأَنْزِلَنْ سَكِينَةً عَلَيْنَا ... وثَبِّتِ الأقْدَامَ إنْ لَاقَيْنَا
إنَّ الأُلَى قدْ بَغَوْا عَلَيْنَا ... وإنْ أرَادُوا فِتْنَةً أبيْنَا

 

پروردگارا! اگر تو نبودی، ما هدایت نمی‌شدیم، نماز نمی‌خواندیم و صدقه نمی‌دادیم. پس بر ما آرامش نازل کن و هنگام رویارویی با دشمن، ما را ثابت قدم بگردان. آنان بر ما ستم کردند و دشمنی ورزیدند. هرگاه، اراده فتنه و فساد کنند، جلوی آنان را خواهیم گرفت.

وقتی به مصراع آخر این اشعار می رسیدند، صدایشان را بلند می کردند».

 

منبع:البخاري 4106 ومسلم 1803

 

 

 

 

دریافت نشید
حجم: 3.11 مگابایت

 


وَأَذِّن فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَعَلَىٰ كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِن كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ 


و در (میان) مردم به حج ندا بده، تا پیاده و (سوار) بر هر (مرکب و) شتر لاغری از هر راه دوری به سوی تو بیایند.[الحج : ٢٧]


ابن کثیر رَحِمَهُ الله در تفسیر این آیه می نویسد:


 وقتی ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام از بنای‌ کعبه‌ فارغ‌ شد، جبرئیل عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام نزد او آمد و دستور داد تا در میان‌ مردم‌ برای‌ حج‌ بانگ‌ برآورد.

 ‏

 ‏نقل‌ است‌ که‌ ابراهیم گفت:پروردگارا!

 ‏این‌ پیام‌ را چگونه‌ به‌ مردم‌ ابلاغ‌ کنم‌، درحالی‌که‌ صدای‌ من‌ به‌ آنان‌ نمی‌رسد؟

 ‏

 ‏جبرئیل گفت: تو بانگ ‌برآور و رساندنش‌ بر عهده‌ ما.

 ‏

 ‏آن‌گاه‌ ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام بر مقام‌ خود و به‌قولی‌ بر فراز حجرالاسود و به‌قولی‌ بر فراز صفا و به‌قولی‌ بر فراز کوه‌ ابوقبیس‌ برآمد و چنین‌ ندا داد:

 ‏

 ‏هان‌ ای‌ مردم‌! بدانید که‌ پروردگار شما خانه‌ای‌ برای‌ خود برگرفته‌ و بر شما حج‌ این‌ خانه‌ را فرض‌ گردانیده‌ پس‌ پروردگارتان‌ را اجابت‌ گویید، لبیك‌ اللهم‌ لبیك‌

 ‏

 ‏نقل‌ است‌ که: کوهها همه‌ سر خم‌ کردند و الله متعال‌ صدای‌ ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام  را به‌همه‌ اطراف‌ و اکناف‌ زمین‌ و نیز به‌ همه‌ کسانی‌ که‌ در رحمهای‌ مادران‌ و پشت‌های ‌پدرانشان‌ بودند، رسانید پس‌ همه‌ چیزهایی‌ که‌ صدای‌ ابراهیم را شنیدند ـ اعم‌از سنگ‌ و درخت‌ و غیره‌ ـ و همه‌ کسانی‌ که‌ الله (عَزَّ وَ جَل)  تا روز قیامت‌ بر آنان مقدر کرده‌ که‌ به‌ حج‌ خانه‌ کعبه‌ مشرف‌ شوند، پاسخ‌ دادند: «لبیك‌ اللهم‌ لبیك: به‌فرمان‌ حاضریم‌ بارخدایا! به‌ فرمان‌ حاضریم‌».

 ‏

 ‏الله متعال در مورد ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام می فرماید:

 ‏

 ‏إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِّلَّهِ حَنِيفًا...


 ‏به راستی ابراهیم (به تنهایی) یک امت بود ، فرمانبردار الله ، حنیف (= خالی از انحراف) بود...


سوره النَّحل آیه ۱۲۰


سوتچی امام (به ترکی :Sütçü İmam
) با نام اصلی امام علی،متولد ۱۸۷۱ میلادی و از ائمه مسجد چینارلی از مساجد استان "قهرمان مرعش (قهرمان ماراش)" در جنوب ترکیه بود.
مردم نام وی را به دلیل آنکه با فروش شیر گذران زندگی می کرد سوتچی امام (امامِ شیر فروش) نهاده بودند.
در دوره زندگی وی،استان قهرمان مرعش در اشغال فرانسوی ها بود و اداره شهر را نیز ارامنه بر عهده داشتند.
در ۳۱ اکتبر سال ۱۹۱۹ سه زن برقعه (روبند/نقاب زنانه) پوش ترک که از حمام خارج شده بودند مورد حمله چند سرباز ارمنی و فرانسوی قرار می گیرند.
سربازان خطاب به زنان ترک می گویند که «اینجا دیگر از آن ترکها (مسلمانان) نیست و در خاک فرانسه نمی توان با برقعه رفت و آمد کرد» و برقعه زنان را پاره می کنند.
اولین فردی که به آنان اعتراض می کند چخماقچی سعید است که ضمن کافر زاده خطاب کردن سربازان فرانسوی و ارمنی،به سوی آنها هجوم می برد اما مورد اصابت گلوله سربازان قرار گرفته و در آنجا شهید می شود.
در این هنگام سوتچی امام سلاح خود را کشیده و یکی از سربازان را به قتل می رساند.


در اول نوامبر سال ۱۹۱۹ مراسم تشییع جنازه بزرگی برای سرباز ارمنی مقتول ترتیب داده می شود و سربازان فرانسوی - ارمنی به دنبال سوتچی امام می گردند اما او را نمی یابند.
درگیری سوتچی امام با اشغالگران فرانسوی و سربازان ارمنی جرقه مبارزات مردم قهرمان مرعش با استعمار فرانسه را می زند و وی را آغازگر مبارزه مردم قهرمان مرعش با اشغال فرانسه می دانند.
درگیری ای که در نهایت به عقب نشینی سربازان فرانسوی از قهرمان مرعش و پایان اشغال این منطقه از سوی نیروهای خارجی ختم می شود.


وی در ۲۲ نوامبر سال ۱۹۲۲ به هنگام شلیک توپ به مناسبت اعلام خلافت سلطان عبدالمجید مجروح شده و بر اثر این جراحت جان خود را از دست می دهد.مقبره وی در حیاط مسجد چینارلی قرار دارد.
دانشگاه قهرمان مرعش به یادبود نام وی،دانشگاه سوتچی امام نام گرفته است.

پی نوشت:به اشتراک گذاری تصویر مجسمه ها،به معنای تایید مجسمه سازی نیست.


چه کسی از ما ـ جماعت مسلمانان ـ صُهیب Sohayb-Soheyb رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ را نمی‌شناسد؟ و قسمتی از داستان و شمه‌ای از زندگانی او را نمی‌داند؟!

ولی اکثر ما نمی‌دانیم که صهیب رومی، رومی نبود؛ بلکه از اصل و نژاد عربی خالص، پدرش نمیری و مادری تمیمی بود.

این‌که صهیب رَضِيَ اللهُ عَنهُ  به روم منتسب است. داستانی است که هنوز تاریخ آن را در حافظه دارد و قصه را بازگو می‌کند.

در حدود دو دهه قبل از هجرت، سَنان بن مالک از طرف کسری پادشاه فارس حکومت «ابله» را در دست داشت.

یکی از عزیزترین فرزندانش، پسری بود که کمتر از پنج سال داشت به نام صهیب. صهیب دارای چهره‌ای گلگون و موی قرمز بود، او طفلی پر نشاط و خروش بود، دارای دو چشم آبی بود که زیرکی و نجابت از آن مشاهده می‌شد.

مادر صهیب با پسر خردسال و جمعی از خدمه و اطرافیان، برای استراحت به دهکدۀ «ثنی» در خاک عراق رفت. بعد از مدتی گروهی از افراد مسلح ارتش روم، به دهکده حمله بردند: نگهبانان و محافظان را کشتند و اموال را به غارت بردند و زن و اطفال را به اسارت گرفتند.

از جملۀ اسیر شدگان یکی هم صهیب بود.

در سرزمین روم صهیب در بازار برده فروشان فروخته شد. و مانند هزاران بردۀ دیگر که کاخ‌های خاک روم از آن‌ها پر بود، صهیب دست به دست می‌گشت، و از خدمت مالکی، به خدمت دیگری در می‌آمد.

صهیب مجال و فرصت یافت در اعماق جامعۀ روم نفوذ کند و از کنه و ماهیت آن سردر آورد، و از داخل به آن آشنا شود، با چشم خود می‌دید، در کاخ‌ها چه رذایل و زشتکاری‌هایی لانه کرده و جریان دارد، و با دو گوش خود می‌شنید چه جنایت‌ها و شتمی رخ می‌دهد. بدین سبب از آن جامعه بیزار بود و به دیدۀ حقارت به آن می‌نگریست. و با خود می‌گفت:

مگر طوفان، چنین مجتمعی را از آلایش پاکیزه کند.

...

هرگز از اشتیاق و آرزویش به آزادی از بردگی و پیوستن به قوم وقبیله خود کاسته نشد. سخن یکی از کاهنان نصاری که به یکی از صاحبان صهیب گفته بود، اشتیاق و علاقۀ او را به سرزمین اعراب بیشتر کرده بود.

کاهن گفته بود:

نزدیک است زمانی که پیامبری از مکه در جزیره‌العرب، ظهور کند که رسالت عیسی بن مریم را تصدیق می‌کند و مردم را از تاریکی به روشنایی هدایت می‌کند.

پس از آن فرصتی فراهم شد، صهیب از صاحبان خود فرار کند، و به طرف مکه ـ ام‌القری، و کعبۀ آمال عرب، و محل بعثت پیامبر منتظر ـ رو نهاد.

و همین که در مکه ماندگار و مستقر گشت، به خاطر لکنت زبان و قرمزی مویش، مردم اسم صهیب رومی را بر او نهادند.

صهیب با یکی از بزرگان مکه به نام عبدالله بن جدعان، شریک و هم پیمان شد و کار داد و ستد و تجارت را با او شروع کرد. این کسب و کار، خیر و برکت فراوان و مال و ثروت زیادی را برایش به ارمغان آورد.

اما کار و امور تجارت، گفتۀ کاهن نصرانی را، از خاطر صهیب نبرد، و هر وقت سخنان کاهن، به ذهنش خطور می‌کرد، مشتاقانه از خود می‌پرسید:

کی چنان امری اتفاق می‌افتد؟!

ولی طولی نکشید به جواب سؤال خود نایل آمد:

روزی صهیب تازه از سفری به مکه برگشته بود، به او گفتند: محمد بن عبدالله صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مبعوث شده و مردم را دعوت می‌کند که به خدای یگانه ایمان بیاورند، و آن‌ها را تشویق می‌کند که عدالت و نیکوکاری را پیشه کنند، و آن‌ها را از کارهای زشت و ناپسند نهی می‌کند، و برحذر می‌دارد.

صهیب پرسید:

محمد همان شخص نیست که به امین معروف است؟

گفتند: آری همان است.

پرسید: منزلش کجاست؟

گفتند:

در دارالارقم، منزل عبدالله بن ارقم در نزدیکی صفا است. اما مواظب باش احدی از قریش تو را نبیند، چون اگر تو را ببیند، بلایی به سرت می‌آورند که نپرس، چون تو یک نفر غریبی و قوم و قبیله‌ای نداری که از تو حمایت کنند و عشیرتی نداری تو را یاری دهند.

صهیب با کمال احتیاط به دارالارقم رفت و مواظب بود کسی او را نبیند وقتی به آنجا رسید، عماربن یاسر رَضِيَ اللهُ عَنهُما را هم دم در دید، صهیب عمار را قبلاً دیده بود و او را می‌شناخت، لحظه‌ای متردد ماند، سپس به او نزدیک شد، و پرسید: عمار چه می‌خواهی؟

عمارسپرسید:

تو چه می‌خواهی؟

صهیب گفت: می‌خواهم پیش این مرد بروم و ببینم چه می‌گوید؟

عمار هم گفت: من هم همین را می‌خواهم.

صهیب گفت: پس بیا توکل به خدا باهم داخل شویم.

صهیب بن سنان رومی و عماربن یاسر، نزد پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم رفتند، و به سخنانش گوش دادند. نور ایمان سینۀ هر دو را روشن کرد، و هر یک برای بیعت و پذیرش اسلام می‌خواست پیشی گیرد. و گواهی دادند جز الله معبودی بر حق نیست و محمد بنده و فرستادۀ خداست. تمام آن روز را در خدمت پیامبر بودند، واز سرچشمۀ زلال هدایتش بهره گرفتند و از نعمت مصاحبتش برخوردار شدند.

با فرا رسیدن شب و کم شدن آمد و شد، در تاریکی شب از خدمت پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مرخص شدند. در این هنگام هریک از آن دو نوری در سینه داشت، که برای روشن کردن تمام جهان کافی بود.

صهیب به سهم خود با بلال، عمار، سمیه، خَبّاب و ده‌ها نفر دیگر از مسلمانان، اذیت و آزار قریش را تحمل کردند. و به حدی شکنجه و عذاب آن‌ها را تحمل کرد که اگر بر کوه نازل می‌شد، آن را از بیخ می‌کند. تمام این سختی و زحمتها را صبورانه و با قلبی مطمئن بر خود هموار می‌کرد، زیرا می‌دانست راه بهشت به خار مشکلات مفروش است.

موقعی که پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به یارانش اجازه داد: به مدینه مهاجرت کنند، صهیب تصمیم گرفت با پیامبر و حضرت ابوبکر صدیق رَضِيَ اللهُ عَنهُ هجرت کند، اما قریش که از قصدش آگاه شده بودند، مانع شدند و جلوش را گرفتند، و نگذاشتند به هدفش برسد: مراقب و نگهبان بر او گماشتند که از چنگشان در نرود، و مال و ثروت و طلا و نقره به دست آمده از تجارت را با خود نبرد.

بعد از مهاجرت پیامبر و رفیقش، صهیب همیشه در پی فرصت بود که بتواند هجرت کند و به آن‌ها ملحق شود، اما موفق نمی‌شد، چون چشم تیز بین مراقبان، از دور و نزدیک، باز و بیدار بود و همیشه او را می‌پاییدند، و چاره‌ای جز توسل به حیله نداشت.

در شبی که هوا سخت سرد بود، صهیب بیش از معمول به قضای حاجت رفت، وانمود کرد که اسهال است، به محض این‌که به اتاق بر می‌گشت باز به قضای حاجت می‌رفت.

مراقبان در بین خود گفتند:

بی‌خیال باشید، لات و عُزّی، او را به درد شکم مبتلا کرده و به خود مشغول است، از این رو رفتند بخوابند، و خود را به خواب تسلیم کردند.

صهیب از بین آن‌ها بیرون خزید و به طرف مدینه به راه افتاد. بعد از چند لحظه، مراقبان متوجه شدند که صهیب رفته است. آشفته، از خواب پریدند، و بر پشت اسب‌های تیز پا نشستند، و به تاخت در آمدند، تا به صهیب رسیدند. صهیب همین که دید آن‌ها نزدیک شده‌اند به روی تپه‌ای بلند رفت و تیرها را از تیردان بیرون کشید و کمانش را آماده کرد و گفت: ای‌جماعت قریش! می‌دانید که من از هرکس در تیراندازی ماهرترم و تیرم هرگز خطا نمی‌کند.



قسم به خدا دستتان به من نمی‌رسد، مگر اینکه به هر تیر که در اختیار دارم یک نفر را کشته باشم، و پس از آن با شمشیری که در دست دارم می‌جنگم، یکی از آن‌ها بانگ برآورد که:

به خدا اجازه نمی‌دهیم، خودت با ثروتت از دست ما در بروی، تو وقتی نزد ما آمدی گدایی بیش نبودی و پیش ما ثروتمند شده و مال اندوخته‌ای.

صهیب گفت: آیا اگر ثروتم را به شما دهم، آزادم بروم؟

گفتند: البته.

صهیب محل اختفای ثروتش را در منزلش در مکه به آن‌ها نشان داد، آن‌ها رفتند ثروتش را برداشتند، و راه او را باز کردند.

صهیب به منظور حفظ آیین و دین خود به طرف مدینه شتافت، برای ثروتی که با خون جگر و زحمت اندوخته بود، و عمر و جوانی خود را در پایش باخته بود، افسوس نخورد.

و هرگاه خستگی او را از پا در می‌آورد، و آسایش را برایش لذت بخش می‌نمود، شوق دیدار پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم در قلبش استقرار یافته، و به او نیرو و تجدید قوا می‌بخشید، و به سفرش ادامه می‌داد و راه رفتن را از سر می‌گرفت.

وقتی به قبا رسید پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم او را دید. و به طرفش آمد و به گرمی به او خوشامد گفت، و اعلام کرد:

ابویحیی معاملۀ پر منفعتی کردی و سه بار آن را تکرار کرد.

شادی و سرور، چهرۀ صهیب را فرا گرفت و گفت: یا رسول‌الله به خدا قسم هیچ‌کس قبل از من این خبر را به شما نداده است.

و معلوم است جز حضرت جبرئیل هیچ‌کس به تو نگفته است.

واقعاً معاملۀ پرمنفعتی بود و وحی آسمانی هم آن را تأیید و تصدیق کرد، و حضرت جبرئیل بر آن گواهی داد. خداوند متعال آیۀ زیر را نازل فرمود:

﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡرِي نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ وَٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ ٢٠٧﴾

[البقرة: ۲۰۷].

«و از مردم کسی هست که جانش را در طلب خشنودی الله می‌فروشد؛ و الله نسبت به بندگان مهربان است».

بنابراین باید گفت:

خوشا به حال صهیب بن سنان رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ و فرجام نیکویش .


برای اطلاعات بیشتر به منابع زیر مراجعه کنید: ۱ـ الإصابة ۴۱۰۴ ۲ـ طبقات ابن سعد ۳/۲۲۶ ۳ـ أسد الغابة ۳/۳۰ ۴ـ الاستیعاب (حاشیۀ الإصابة) ۲/۱۷۴. ۵ـ صفة الصفوة ۱/۱۶۹ ۶ـ البدایة والنهایة ۷/۳۱۸-۳۱۹. ۷ـ حیاة الصحابة جزء ۴. ۸ـ الأعلام.


برگرفته شده از:کتاب یاران پیامبر،دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا،ترجمه محمد‌طاهر‌حسینی،نشر احسان

در میان بنی اسرائیل ستم پیشه ای بود که مردم را به خاطر نخوردن گوشت خوک می کشت و این زورگویی به همین منوال ادامه داشت تا اینکه موضوع متوجه عابدی که در بین مردم صاحب جایگاه بود،شد.

رئیس پاسبانان از روی دلسوزی به عابد گفت:برای خلاص شدنت از این مشکل بزغاله ای برایت ذبح می کنم،بنابراین اگر ستمگر از تو خواست که گوشت را بخوری،آن را بخور.

وقتی عابد را فراخواند و گفت که گوشت را بخورد،او امتناع کرد!

ستمگر هم به سربازانش گفت:او را بیرون ببرید و گردنش را بزنید.

رئیس پاسبانان به عابد گفت:با اینکه به تو اطلاع داده بودم گوشت بزغاله است پس چرا از خوردنش خودداری کردی؟!

عابد پاسخ داد:من مردی هستم که مردم به من توجه می کنند و اعمال و رفتارم برای آنها اهمیت دارد،و از این جهت ناپسند دانستم در نافرمانی کردن از الله،از من پیروی و الگو برداری بشود.

راوی می گوید سرانجام عابد را کشتند.


الوَرَع لابن أبي الدنيا ١١٤

مردی (تهدید کنان) به ضِرار بن قَعقاع رَضِيَ اللهُ عَنهُ گفت :


والله اگر یکی بگویی ده تا خواهی شنید


ضِرار گفت :


والله اگر ده تا بگویی،یکی (هم) نخواهی شنید.



حُكِيَ أَنَّ رَجُلًا قَالَ لِضِرَارِ بْنِ الْقَعْقَاعِ: وَاَللَّهِ لَوْ قُلْت وَاحِدَةً لَسَمِعْت عَشْرًا. فَقَالَ لَهُ ضِرَارٌ: وَاَللَّهِ لَوْ قُلْت عَشْرًا لَمْ تَسْمَعْ وَاحِدَةً.

أدَب الدُّنيا والدّين لِلماوَردي ٢٥٣

صالح فرزند امام احمد بن حَنبَل رَحِمَهُمَا الله :


«وقتی شخص زاهد و ساده زیستی نزد پدرم می‌آمد،کسی را به دنبال من می‌فرستاد که به آن شخص نگاه کنم. دوست داشت تا مثل او باشم».


كَانَ أَبِي يَبْعَثُ خَلْفِي إِذَا جَاءهُ رَجُلٌ زَاهدٌ أَوْ مُتَقَشِّفٌ لأَنْظُرَ إِلَيْهِ، يُحِبُّ أَنْ أَكُوْنَ مِثْلَهُ.


سِیَرُ أعلامِ النُّبَلاء ج ۱۲ ص ۵۳۰


صالح بن احمد بن حنبل، شیبانی بغدادی با کُنیهٔ ابوالفضل، فقیه و قاضی در سدهٔ سوم هجری/نهم میلادی و فرزند بزرگتر امام احمد بن حنبل رحمه الله بود. نزد پدرش آموخت و از او حدیث فرا گرفت. سپس به قضاوت در اصفهان گمارده شد و همان‌جا درگذشت. 

امام زین العابدین،علي بن الحسین رَضِيَ اللهُ عَنهُ به فرزندش توحید را آموزش می داد و می فرمود بگو :


آمَنْتُ بِاللهِ و کَفَرْتُ بِالطّاغوتِ

به الله ایمان آوردم و به طاغوت کفر ورزیدم.

كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ، يُعَلِّمُ وَلَدَهُ، يَقُولُ: «قُلْ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَكَفَرْتُ بِالطَّاغُوتِ».

مُصَنَّف ابن أبي شَیبَة ٣٤٩٩

پادشاهى یکى از پارسایان را دید و پرسید:


آیا هیچ از ما یاد مى کنى؟

پارسا پاسخ داد:


آرى آن هنگام که خدا را فراموش مى کنم.


هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند
وان را که بخواند به درِ کس ندواند

یعنی : آن کس را که خداوند با قهر خود از درگاهش، رانده، به هر سو برود پناهى ندارد، ولى آن کس که خداوند با لطف خود طلبیده، او را از دیگران بى نیاز کند و در خانه کسى نفرستد.

سعدی - گلستان

| چند‌خط‌کتاب


رینالد شاتیون (Raynald of Châtillon) وقتی که تصمیم گرفت به مدینه بتازد و قبر پیامبر (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم) را مورد بی‌احترامی قرار دهد. هنگامی که خبر این حمله به صلاح الدین رسید، سلطان از غضب به خود پیچید گرچه رینالد از دست صلاح الدین گریخت اما نزدیکان او (۱۷۰ نفر از فرانک‌ها) به دام افتادند و شدیداً عقوبت شدند. صلاح الدین گرچه سرداری بخشنده و خویشتندار بود اما این بی‌احترامی را نمی‌توانست بپذیرد.

صلاح الدین در نامه‌ای به برادرش [سیف الدین العدیل] نوشت که این مردان باید به دو دلیل عقوبت شوند:

اول: به دلیل عملی.

دوم به دلیل شخصی.

نخست: این مهاجمان به یکی از مقدس‌ترین شهرهای اسلامی بی‌احترامی کرده‌اند. اگر اجازه دهند زنده بمانند بازهم با عده‌ی بیشتری به این شهر حمله می‌کنند.

دوم: شرف اسلام اجازه‌ی بی احترامی به شئونات دینی را نمی‌دهد و آنها می‌باید تاوان عمل خویش را بپردازند. «عملی این چنین تا به حال سابقه نداشته، بنابراین نباید تکرار شود.»


[منبع :رهبران‌دنیای‌باستان صلاح‌الدین‌فاتح‌جنگهای‌صلیبی،جان داونپورت،ترجمه:رضا جولایی،انتشارات‌جویا،تهران ۱۳۹۰،ص ۵۶-۵۵-۵۴]

«گروهی از اهل مدینه زندگی می‌کردند و نمی‌دانستند که معاششان از کجا می‌رسد. وقتی علی بن حسین رَحِمَهُ الله وفات کرد، دیگر آنچه شبانه برایشان آورده می‌شد را نیافتند!»


منظور از علي بن حسين : امام زین العابدین،سجاد رَحِمَهُ الله هستند.


عن محمد بن إسحاق : كان ناس من أهل المدينة يعيشون ، لا يدرون من أين كان معاشهم ، فلما مات علي بن الحسين فقدوا ذلك الذي كانوا يؤتون بالليل .

[سير أعلام النبلاء،ج ٤، ص ٣٩٣]


زنانی به نزد اُمُّ المُؤمِنین عایشه رَضِيَ اللهُ عَنها آمدند که لباس‌هایی نازک بر تن داشتند، لذا فرمود:


"اگر شما مؤمن هستید این لباس زنان مؤمن نیست".

لما دخل نسوة من بني تميم على أم المؤمنين عائشة رضي الله عنها عليهن ثياب رقاق قالت: إن كنتن مؤمنات فليس هذا بلباس المؤمنات...

تفسیر قرطبی (۲۴۴/۱۴)

رومی‌ها صحابی بزرگوار، عبدالله بن حُذافه و یارانش رَضِيَ اللهُ عَنهُم را اسیر کردند...

پادشاه آن‌ها به عبدالله گفت: از دین خود برگرد و نصرانی ( مسیحی ) شو تا من تو را در حکومت خود شریک گردانم و دخترم را به ازدواج تو در آورم.

عبدالله گفت: اگر تو همه‌ی حکومت خود را به من بدهی، از آيین محمد (صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) بر نمی‌گردم.

پادشاه گفت: پس من تو را به قتل می‌رسانم.

عبدالله گفت: اشکالی ندارد.

آن‌گاه به تیراندازان، دستور داد به سوی او شلیک بکنند، ولی او را هدف قرار ندهند. و در همین حال او را به آيین مسیحیت دعوت می‌دادند. عبدالله نمی‌پذیرفت. سپس پادشاه دستور داد تا اسیری از مسلمانان را بیاورند و جلوی چشم حذافه داخل آب جوش بیندازند. آن‌ها مردی از مسلمانان را آوردند و داخل آب جوش انداختند، دیری نگذشت که جز استخوان‌هایش چیزی باقی نماند. آن‌گاه دوباره آيین نصاری را به او پیشنهاد کردند، اما عبدالله نپذیرفت. سپس پادشاه دستور داد تا عبدالله را به داخل آب جوش بیندازند.

وقتی آن‌ها او را از زمین بلند کردند، به گریه افتاد.

پادشاه که فکر می‌کرد ترسیده است، دستور داد تا دوباره او را برگردانند و گفت: چرا گریه می‌کنی؟

عبدالله گفت: به این خاطر گریه می‌کنم که فقط یک جان دارم، ای کاش به اندازه‌ی موهای بدنم جان می‌داشتم و همه را یکی بعد از دیگری در راه الله از دست می‌دادم.

در بعضی روایات آمده است که او را تا چند روز زندانی کردند و آب و آذوقه ندادند، سپس پادشاه دستور داد تا برای او گوشت خوک و شراب ببرند.

عبدالله از خوردن آن‌ها امتناع ورزید.

پادشاه او را احضار نمود و پرسید: چرا غذا نخوردی؟

عبدالله گفت: در چنین حالتی خوردن آن‌ها برایم اشکالی نداشت، ولی چون می‌دانستم که تو خوشحال می‌شوی از آن نخوردم.

پادشاه گفت: آیا حاضری پیشانی مرا ببوسی تا تو را آزاد کنم؟

عبدالله گفت: همراهانم را نیز آزاد می‌کنی؟

پادشاه قول داد که همراهان او را نیز آزاد می‌کند.

آن‌گاه عبدالله پذیرفت و پیشانی او را بوسه زد. پادشاه نیز به قولش وفا کرد و آن‌ها را آزاد نمود.

هنگامی که عبدالله به مدینه رسید و جریان را برای عُمَر رَضِيَ اللهُ عَنهُ تعریف کرد، عمر رَضِيَ اللهُ عَنهُ  گفت: حق عبدالله بر همه‌ی ما است که پیشانی او را بوسه زنیم و قبل از همه من آن‌ را بوسه خواهم زد و برخاست و پیشانی عبدالله را بوسید.

[تفسیر ابن کثیر.٢/٦١٠]


ربیع بن سلیمان رَحِمَهُ الله می گوید :

به نزد شافعی رفتم هنگامی که بیمار بود

در مورد کتاب هایی که نوشته است صحبت کرد و گفت :

دوست دارم مردم این کتاب ها را فرا بگیرند و هرگز چیزی از آن (معلومات) را به من نسبت ندهند.

[ تاريخ مدينة دمشق ۵۱/۳۶۵ ]

لوددت أن الخلق تعلموا هذه الكتب ولم ينسب إلي منها شيء أبداً.

شاید در بهشت‌ بشناسمت!


.


این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد.


مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟


فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.


در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.


در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری اشیاء کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.


در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود.


در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.

اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود.


اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!


هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!


خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟


این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...


او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام مقابل پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!


طلحه فرزند عبدالرحمن بن عوف سخاوتمندترین فرد قریش در زمان خودش بود

روزی همسرش به او گفت :

هیچ قومی را پست تر از برادرانت ندیده ام!


پرسید : چرا؟


گفت : هروقت که ثروتمند باشی تو را همراهی می کنند

و هروقت که تنگدست شوی از تو دوری می کنند.


طلحه گفت :


والله این از بزرگواری آنهاست!

چون هر زمان که بر مهمان نوازی از آنها توانمند هستیم می آیند

و آن هنگام که از پذیرایی ناتوان و عاجز باشیم رهایمان می کنند.


امام ماوَردي رَحِمَهُ الله در توضیح این داستان می نویسد:


ببین با بزرگواری اش چه برداشتی از این موضوع کرد!

به طوری که کار زشت آنها را نیکو،وبی وفایی آنها را وفاداری تلقی کرد.


و والله این رفتار بر سلامت دل دلالت دارد، که مساوی ست با آسایش در دنیا و توشه ای در آخرت

و همچنین راهی ست از راههای وارد شدن به بهشت :

{ وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَىٰ سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ }.

آنچه از کینه (و حسد) در دلهایشان بود، بیرون کشیدیم ، برادرانه بر تختها روبرروی یکدیگر قرار دارند .[Al-Hijr : 47]

منبع : "أدب الدنيا والدين"(صـ١٨٠).




" كان طلحة بن عبدالرحمن بن عوف أجود قريش في زمانه، فقالت له امرأته يوما: ما رأيت قوما أشدّ لؤْما منْ إخوانك .

قال : ولم ذلك ؟ قالت: أراهمْ إذا اغتنيت لزِمُوك، وإِذا افتقرت تركوك ! فقال لها : هذا والله من كرمِ أخلا‌قِهم ! يأتوننا في حال قُدرتنا على إكرامهم.. ويتركوننا في حال عجزنا عن القيام بِحقهم ".

علّق على هذه القِصة الإ‌مام الماوردي  فقال :

" انظر كيف تأوّل بكرمه هذا التأويل حتى جعل قبيح فِعلهم حسنا، وظاهر غدرِهم وفاء. 

وهذا والله يدل على أنّ سلا‌مة الصدر، راحة في الدنيا، وغنيمة في الآ‌خرة، وهي من أسباب دخول الجنة { وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَىٰ سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ }. انتهى"أدب الدنيا والدين"(صـ١٨٠).

دختری معلول بود که توانایی راه رفتن نداشت...

پسر همسایه به خواستگاری اش رفت

دخترک خوشحال اما مادرش ناراحت و گریان بود!!

چون پزشک ها گفته بودند چنانچه دخترش ازدواج کند هیچ وقت بچه دار نخواهد شد.

بنابراین به دخترش گفت : حتما باید خواستگارت از این موضوع مطلع شود

دختر گفت : هر شب نماز خواهم خواند و از الله می خواهم تا به من هم فرزند عطا کند.

مادر گفت : به این آرزوهای واهی دل خوش نکن!

چون دکتر تاکید کرده که هیچ وقت صاحب فرزند نمی شوی!!


بنابراین باید با جوان رک و روراست بود.


دخترک نصیحت مادرش را گوش کرد و ماجرا را با پسر در میان گذاشتند

اما باز هم پسر بر این ازدواج اصرار داشت.


عروسی انجام شد و دخترک معلول هر شب دعا می کرد و می گفت :


الهی !


من را بنا به مصلحتت از نعمت راه رفتن محروم کردی

آیا خشنود می شوی که از نعمت مادر شدن هم محروم باشم؟

همان نعمتی که میلیون ها مادر با پاهای خود در راه رفتن تجربه می کنند!

آیا به دیگران دو نعمت می بخشی و به من ، یکی را هم عطا نمی کنی؟!


دختر جوان ۱۴ سال مداوم بدون هرگونه نا امیدی و درماندگی از صمیم قلبش این دعا را می کرد.


سرانجام بعد از آن همه سال،الله متعال دعایش را اجابت کرد

و در یک بارداری صاحب ۳ فرزند صحیح و سالم شد.


درس های این قصه :


- صراحت و رو راست بودن زیباست : راستگو باش اگرچه که در ظاهر،صداقت به ضرر و دروغگویی به نفعت باشد .


- اصرار داشتن در دعا : هرکسی که دری را بزند ، بالاخره  در به رویش باز خواهد شد .


- دعا از صمیم قلب باشد وگرنه فقط حرکت زبان است.


- نا امید نشدن : چرا که مخاطب دعا ، دارای رحمتی بی انتهاست .


- ضرورت دارد که آدم در هر موقعیتی که باشد به الله متعال اعتماد و اطمینان کامل داشته باشد .


پی نوشت پایانی : ترجمه آیات ۷۲،۷۱ و ۷۳ سوره هود :


و همسرش (ساره) ایستاده بود، پس (از خوشحالی) خندید ، آنگاه او را به اسحاق، وبعد از او به یعقوب بشارت دادیم .


(ساره) گفت : «ای وای بر من ! آیا من می زایم ، در حالی که پیرزنم و این شوهرم (نیز) پیر است ؟! به راستی این چیز عجیبی است !»


(ملائکه) گفتند :«آیا از فرمان الله تعجب می کنی ؟! رحمتِ الله و برکاتش بر شما اهل بیت باد ، همانا او ستوده ی بزرگوار است ».