| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان انگیزشی» ثبت شده است


چه کسی از ما ـ جماعت مسلمانان ـ صُهیب Sohayb-Soheyb رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ را نمی‌شناسد؟ و قسمتی از داستان و شمه‌ای از زندگانی او را نمی‌داند؟!

ولی اکثر ما نمی‌دانیم که صهیب رومی، رومی نبود؛ بلکه از اصل و نژاد عربی خالص، پدرش نمیری و مادری تمیمی بود.

این‌که صهیب رَضِيَ اللهُ عَنهُ  به روم منتسب است. داستانی است که هنوز تاریخ آن را در حافظه دارد و قصه را بازگو می‌کند.

در حدود دو دهه قبل از هجرت، سَنان بن مالک از طرف کسری پادشاه فارس حکومت «ابله» را در دست داشت.

یکی از عزیزترین فرزندانش، پسری بود که کمتر از پنج سال داشت به نام صهیب. صهیب دارای چهره‌ای گلگون و موی قرمز بود، او طفلی پر نشاط و خروش بود، دارای دو چشم آبی بود که زیرکی و نجابت از آن مشاهده می‌شد.

مادر صهیب با پسر خردسال و جمعی از خدمه و اطرافیان، برای استراحت به دهکدۀ «ثنی» در خاک عراق رفت. بعد از مدتی گروهی از افراد مسلح ارتش روم، به دهکده حمله بردند: نگهبانان و محافظان را کشتند و اموال را به غارت بردند و زن و اطفال را به اسارت گرفتند.

از جملۀ اسیر شدگان یکی هم صهیب بود.

در سرزمین روم صهیب در بازار برده فروشان فروخته شد. و مانند هزاران بردۀ دیگر که کاخ‌های خاک روم از آن‌ها پر بود، صهیب دست به دست می‌گشت، و از خدمت مالکی، به خدمت دیگری در می‌آمد.

صهیب مجال و فرصت یافت در اعماق جامعۀ روم نفوذ کند و از کنه و ماهیت آن سردر آورد، و از داخل به آن آشنا شود، با چشم خود می‌دید، در کاخ‌ها چه رذایل و زشتکاری‌هایی لانه کرده و جریان دارد، و با دو گوش خود می‌شنید چه جنایت‌ها و شتمی رخ می‌دهد. بدین سبب از آن جامعه بیزار بود و به دیدۀ حقارت به آن می‌نگریست. و با خود می‌گفت:

مگر طوفان، چنین مجتمعی را از آلایش پاکیزه کند.

...

هرگز از اشتیاق و آرزویش به آزادی از بردگی و پیوستن به قوم وقبیله خود کاسته نشد. سخن یکی از کاهنان نصاری که به یکی از صاحبان صهیب گفته بود، اشتیاق و علاقۀ او را به سرزمین اعراب بیشتر کرده بود.

کاهن گفته بود:

نزدیک است زمانی که پیامبری از مکه در جزیره‌العرب، ظهور کند که رسالت عیسی بن مریم را تصدیق می‌کند و مردم را از تاریکی به روشنایی هدایت می‌کند.

پس از آن فرصتی فراهم شد، صهیب از صاحبان خود فرار کند، و به طرف مکه ـ ام‌القری، و کعبۀ آمال عرب، و محل بعثت پیامبر منتظر ـ رو نهاد.

و همین که در مکه ماندگار و مستقر گشت، به خاطر لکنت زبان و قرمزی مویش، مردم اسم صهیب رومی را بر او نهادند.

صهیب با یکی از بزرگان مکه به نام عبدالله بن جدعان، شریک و هم پیمان شد و کار داد و ستد و تجارت را با او شروع کرد. این کسب و کار، خیر و برکت فراوان و مال و ثروت زیادی را برایش به ارمغان آورد.

اما کار و امور تجارت، گفتۀ کاهن نصرانی را، از خاطر صهیب نبرد، و هر وقت سخنان کاهن، به ذهنش خطور می‌کرد، مشتاقانه از خود می‌پرسید:

کی چنان امری اتفاق می‌افتد؟!

ولی طولی نکشید به جواب سؤال خود نایل آمد:

روزی صهیب تازه از سفری به مکه برگشته بود، به او گفتند: محمد بن عبدالله صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مبعوث شده و مردم را دعوت می‌کند که به خدای یگانه ایمان بیاورند، و آن‌ها را تشویق می‌کند که عدالت و نیکوکاری را پیشه کنند، و آن‌ها را از کارهای زشت و ناپسند نهی می‌کند، و برحذر می‌دارد.

صهیب پرسید:

محمد همان شخص نیست که به امین معروف است؟

گفتند: آری همان است.

پرسید: منزلش کجاست؟

گفتند:

در دارالارقم، منزل عبدالله بن ارقم در نزدیکی صفا است. اما مواظب باش احدی از قریش تو را نبیند، چون اگر تو را ببیند، بلایی به سرت می‌آورند که نپرس، چون تو یک نفر غریبی و قوم و قبیله‌ای نداری که از تو حمایت کنند و عشیرتی نداری تو را یاری دهند.

صهیب با کمال احتیاط به دارالارقم رفت و مواظب بود کسی او را نبیند وقتی به آنجا رسید، عماربن یاسر رَضِيَ اللهُ عَنهُما را هم دم در دید، صهیب عمار را قبلاً دیده بود و او را می‌شناخت، لحظه‌ای متردد ماند، سپس به او نزدیک شد، و پرسید: عمار چه می‌خواهی؟

عمارسپرسید:

تو چه می‌خواهی؟

صهیب گفت: می‌خواهم پیش این مرد بروم و ببینم چه می‌گوید؟

عمار هم گفت: من هم همین را می‌خواهم.

صهیب گفت: پس بیا توکل به خدا باهم داخل شویم.

صهیب بن سنان رومی و عماربن یاسر، نزد پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم رفتند، و به سخنانش گوش دادند. نور ایمان سینۀ هر دو را روشن کرد، و هر یک برای بیعت و پذیرش اسلام می‌خواست پیشی گیرد. و گواهی دادند جز الله معبودی بر حق نیست و محمد بنده و فرستادۀ خداست. تمام آن روز را در خدمت پیامبر بودند، واز سرچشمۀ زلال هدایتش بهره گرفتند و از نعمت مصاحبتش برخوردار شدند.

با فرا رسیدن شب و کم شدن آمد و شد، در تاریکی شب از خدمت پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مرخص شدند. در این هنگام هریک از آن دو نوری در سینه داشت، که برای روشن کردن تمام جهان کافی بود.

صهیب به سهم خود با بلال، عمار، سمیه، خَبّاب و ده‌ها نفر دیگر از مسلمانان، اذیت و آزار قریش را تحمل کردند. و به حدی شکنجه و عذاب آن‌ها را تحمل کرد که اگر بر کوه نازل می‌شد، آن را از بیخ می‌کند. تمام این سختی و زحمتها را صبورانه و با قلبی مطمئن بر خود هموار می‌کرد، زیرا می‌دانست راه بهشت به خار مشکلات مفروش است.

موقعی که پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به یارانش اجازه داد: به مدینه مهاجرت کنند، صهیب تصمیم گرفت با پیامبر و حضرت ابوبکر صدیق رَضِيَ اللهُ عَنهُ هجرت کند، اما قریش که از قصدش آگاه شده بودند، مانع شدند و جلوش را گرفتند، و نگذاشتند به هدفش برسد: مراقب و نگهبان بر او گماشتند که از چنگشان در نرود، و مال و ثروت و طلا و نقره به دست آمده از تجارت را با خود نبرد.

بعد از مهاجرت پیامبر و رفیقش، صهیب همیشه در پی فرصت بود که بتواند هجرت کند و به آن‌ها ملحق شود، اما موفق نمی‌شد، چون چشم تیز بین مراقبان، از دور و نزدیک، باز و بیدار بود و همیشه او را می‌پاییدند، و چاره‌ای جز توسل به حیله نداشت.

در شبی که هوا سخت سرد بود، صهیب بیش از معمول به قضای حاجت رفت، وانمود کرد که اسهال است، به محض این‌که به اتاق بر می‌گشت باز به قضای حاجت می‌رفت.

مراقبان در بین خود گفتند:

بی‌خیال باشید، لات و عُزّی، او را به درد شکم مبتلا کرده و به خود مشغول است، از این رو رفتند بخوابند، و خود را به خواب تسلیم کردند.

صهیب از بین آن‌ها بیرون خزید و به طرف مدینه به راه افتاد. بعد از چند لحظه، مراقبان متوجه شدند که صهیب رفته است. آشفته، از خواب پریدند، و بر پشت اسب‌های تیز پا نشستند، و به تاخت در آمدند، تا به صهیب رسیدند. صهیب همین که دید آن‌ها نزدیک شده‌اند به روی تپه‌ای بلند رفت و تیرها را از تیردان بیرون کشید و کمانش را آماده کرد و گفت: ای‌جماعت قریش! می‌دانید که من از هرکس در تیراندازی ماهرترم و تیرم هرگز خطا نمی‌کند.



قسم به خدا دستتان به من نمی‌رسد، مگر اینکه به هر تیر که در اختیار دارم یک نفر را کشته باشم، و پس از آن با شمشیری که در دست دارم می‌جنگم، یکی از آن‌ها بانگ برآورد که:

به خدا اجازه نمی‌دهیم، خودت با ثروتت از دست ما در بروی، تو وقتی نزد ما آمدی گدایی بیش نبودی و پیش ما ثروتمند شده و مال اندوخته‌ای.

صهیب گفت: آیا اگر ثروتم را به شما دهم، آزادم بروم؟

گفتند: البته.

صهیب محل اختفای ثروتش را در منزلش در مکه به آن‌ها نشان داد، آن‌ها رفتند ثروتش را برداشتند، و راه او را باز کردند.

صهیب به منظور حفظ آیین و دین خود به طرف مدینه شتافت، برای ثروتی که با خون جگر و زحمت اندوخته بود، و عمر و جوانی خود را در پایش باخته بود، افسوس نخورد.

و هرگاه خستگی او را از پا در می‌آورد، و آسایش را برایش لذت بخش می‌نمود، شوق دیدار پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم در قلبش استقرار یافته، و به او نیرو و تجدید قوا می‌بخشید، و به سفرش ادامه می‌داد و راه رفتن را از سر می‌گرفت.

وقتی به قبا رسید پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم او را دید. و به طرفش آمد و به گرمی به او خوشامد گفت، و اعلام کرد:

ابویحیی معاملۀ پر منفعتی کردی و سه بار آن را تکرار کرد.

شادی و سرور، چهرۀ صهیب را فرا گرفت و گفت: یا رسول‌الله به خدا قسم هیچ‌کس قبل از من این خبر را به شما نداده است.

و معلوم است جز حضرت جبرئیل هیچ‌کس به تو نگفته است.

واقعاً معاملۀ پرمنفعتی بود و وحی آسمانی هم آن را تأیید و تصدیق کرد، و حضرت جبرئیل بر آن گواهی داد. خداوند متعال آیۀ زیر را نازل فرمود:

﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡرِي نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ وَٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ ٢٠٧﴾

[البقرة: ۲۰۷].

«و از مردم کسی هست که جانش را در طلب خشنودی الله می‌فروشد؛ و الله نسبت به بندگان مهربان است».

بنابراین باید گفت:

خوشا به حال صهیب بن سنان رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ و فرجام نیکویش .


برای اطلاعات بیشتر به منابع زیر مراجعه کنید: ۱ـ الإصابة ۴۱۰۴ ۲ـ طبقات ابن سعد ۳/۲۲۶ ۳ـ أسد الغابة ۳/۳۰ ۴ـ الاستیعاب (حاشیۀ الإصابة) ۲/۱۷۴. ۵ـ صفة الصفوة ۱/۱۶۹ ۶ـ البدایة والنهایة ۷/۳۱۸-۳۱۹. ۷ـ حیاة الصحابة جزء ۴. ۸ـ الأعلام.


برگرفته شده از:کتاب یاران پیامبر،دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا،ترجمه محمد‌طاهر‌حسینی،نشر احسان

  • حسین عمرزاده

در میان بنی اسرائیل ستم پیشه ای بود که مردم را به خاطر نخوردن گوشت خوک می کشت و این زورگویی به همین منوال ادامه داشت تا اینکه موضوع متوجه عابدی که در بین مردم صاحب جایگاه بود،شد.

رئیس پاسبانان از روی دلسوزی به عابد گفت:برای خلاص شدنت از این مشکل بزغاله ای برایت ذبح می کنم،بنابراین اگر ستمگر از تو خواست که گوشت را بخوری،آن را بخور.

وقتی عابد را فراخواند و گفت که گوشت را بخورد،او امتناع کرد!

ستمگر هم به سربازانش گفت:او را بیرون ببرید و گردنش را بزنید.

رئیس پاسبانان به عابد گفت:با اینکه به تو اطلاع داده بودم گوشت بزغاله است پس چرا از خوردنش خودداری کردی؟!

عابد پاسخ داد:من مردی هستم که مردم به من توجه می کنند و اعمال و رفتارم برای آنها اهمیت دارد،و از این جهت ناپسند دانستم در نافرمانی کردن از الله،از من پیروی و الگو برداری بشود.

راوی می گوید سرانجام عابد را کشتند.


الوَرَع لابن أبي الدنيا ١١٤

  • حسین عمرزاده

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

 

بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یکدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "

 

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :

 

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "

 

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "

 

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .

 

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .

 

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "

 

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .


کلیله و دمنه

  • حسین عمرزاده

از ابی مسعود بَدری رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که رَسول اللّه صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمودند:

 

 

 «شخصی از پیشینیان تان - پس از اینکه فوت کرد - مورد محاسبه قرار گرفت و هیچ کار نیکی در کارنامه ی وی نبود، جز آنکه فردی ثروتمند بود و با مردم - به نیکی - معاشرت می کرد و به غلامانش دستور می داد از افراد تنگدست درگذرند.

 

اللّه - عَزَّ وَجَل - فرمود: ما به این کار - یعنی گذشت - از او سزاوارتریم؛ پس از او درگذرید».

منبع : صحیح مُسلِم

  • حسین عمرزاده

زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. 

او را گفت:

ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟! بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است، تا من از آن نخورم، به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم... این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست...

قصاب کارد در دست داشت و فی الحال بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد...

مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.

زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟

مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد...

  • حسین عمرزاده

خریدار برای خرید طوطی به پرنده فروشی رفت. قیمت طوطی را سؤال کرد. فروشنده گفت ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبره! چقدر گران! مگر این طوطی چه می‌کند! جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد! خریدار گفت خوب آن طوطی دیگر چقدر می‌ارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!

خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟

پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او می‌گویند استاد!!

  • حسین عمرزاده

در جنگ اُحُد،طلحه بن عثمان پرچم دار مشرکین ایستاد و گفت:ای یاران محمد،همانا گمان می کنید که خداوند با شمشیر شما ما را به جهنم و با شمشیر ما شما را به بهشت وارد می کند؟چه کسی می خواهد تا با شمشیرم او را به بهشت اندازم؟و یا او مرا به جهنم اندازد؟

علی بن ابی طالب رضی الله عنه ایستاد و گفت:سوگند به الله که جانم در دست اوست یا با شمشیرم تو را به جهنم خواهم انداخت یا تو با شمشیرت مرا به بهشت.

علی ضربتی بر او زده پای وی را قطع کرد و در نتیجه عورتش نمایان گشت،طلحه گفت ای پسر عمو بر من رحم کن! علی نیز او را نکشت، رسول الله تکبیر گفت و سپس به علی فرمود:چه چیزی مانع شد که وی را نکشتی؟

علی گفت:وقتى عورت پسرعمویم نمایان گشت مرا قسم داد و من نیز از او شرم کردم.

منابع:تاریخ الطبری، ابوجعفر الطبری، بیروت: دار التراث، چاپ دوم ١٣٨٧ ق، ج٢، ص ٥٠٩- ٥١٠.

و الکامل فی التاریخ، ابن الأثیر، تحقیق: عمر عبد السلام تدمری، بیروت: دار الکتاب العربی، چاپ اول، ١٤١٧ق، ج٢، ص ٤٣-٤٢.

تلنگر:آنها حتی در جنگ و مبارزه هم اهل شرم و حیا بودند چه رسد به زندگی روز مره

رَضِیَ اللهُ عَنهُم اجمَعین

دریافت عکس نوشته
حجم: 241 کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

بر سر راهی در بیابان، درخت افرایی بلند، قد برافراشته بود - افرای کهن‌سالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفره‌یی پدید آمده بود که چون باران فرو می‌بارید از آب انباشته می‌شد. 
باری، روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی می‌کرد و ماهیِ زنده یا نمک‌سود از شهری به شهری می‌برد به کنار افرای پیر رسید. 
لختی در سایه‌ی آن بنشست و چون حفره‌ی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسه‌ی دل، ماهیِ کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفره‌ی درخت افکند و به راه خویش رفت. 
مگر رهگذاری آن ماهی را در حفره بدید
و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است.
دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چارجانب، خلقِ بسیار بر افرای کهن‌سال گردآمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه، جایگاهی نامی شد. 
تا آن‌که ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. 
بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره درافکندم! 
آن‌گاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت.


چوانگ چه نوئو/ترجمه : احمد شاملو

  • حسین عمرزاده

حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند:ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت:«از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».

  • حسین عمرزاده

روزی "اندوه" به روستای ما آمد ، 
"گفتیم رهگذر است !
اما ماند!
 گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود ، 
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان" 
گفتیم : مهمان بدی است ! 
دو سه روز دیگر می رود ...
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان، 
 اکنون اندوه کدخدا شده و  تمام کوچه ها بوی "آه" می دهد . 
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دل ها انبار کرد .
پیران ده هنوز به یاد دارند : 
" روزی که اندوه آمد ، 
"جهل"  نگهبان دروازه روستا بود...

  • حسین عمرزاده

از ابی عبدالرحمن سلمی روایت شده که گفت: «کسانی که برای ما قرآن می‌خواندند مانند عثمان بن عفان و عبدالله بن مسعود و دیگران، به ما گفته‌اند: آنها هنگامی که ده آیه می‌خواندند از آن جلوتر نرفته تا اینکه دانش و عملی که در آن وجود دارد را بیاموزند. گفتند: پس ما قرآن و علم و عمل را همه با هم فراگرفتیم».


ابن أبی شیبة در المصنف،شماره: ( ٩٩٧٨ ) (۱۰/۴۶۰) و فریابی در فضائل القرآن شماره ۱۶۹ و طبری فی تفسیره (۱/۸۰) این روایت را آورده است.


و ابن مسعود می‌گوید:

«یکی از ما هنگامی که ده آیه می‌آموخت جلوتر نمی‌رفت تا اینکه معانی و عمل به آنها را فرا بگیرد».

ابن جریر در تفسیر (۱/۴۴). 

  • حسین عمرزاده

مجاهد می‌گوید:‌

«سه بار قرآن را از آغاز تا پایان آن، برای ابن عباس خواندم، و نزد هر آیه‌ای توقف نموده و دربارۀ آن از وی می‌پرسیدم».


ابن جریر طبری این روایت را در تفسیر (۲/۵۲۴) تخریج کرده است. 

  • حسین عمرزاده

تابعی و عابد دوران عبدالله بن مُحَیریز مکی (م۹۹هـ) برای خرید لباس وارد مغازه‌ای شد. مردی به صاحب مغازه گفت: ای مرد، این ابن‌مُحَیریز است، با او خوب معامله کن!

ابن مُحَیریز خشمگین شد و از مغازه بیرون آمد و فرمود: «می‌خواهیم با پولمان بخریم نه با دینمان!»


المعرفة والتاریخ – الفسوی، ج۲، ص۳۶۴؛ شعب الإیمان للبیهقی، ج۷، ص۲۲۸؛ تاریخ دمشق – ابن عساکر، ج۳۳، ص۱۹.

  • حسین عمرزاده

گویند شخصی به کور سائلی گرده نانی داد. سائل دعا کرد و گفت: «خداوندا! این غریب را به وطن باز رسان.»
آن غریب از سائل پرسید که چه دانستی من غریبم؟ گفت: «به جهت آن که نان را درست دادی و پاره نکردی، به درستی که من، ۳۰ سال است گدایی می کنم، احدی به من نان درستی نداد.»

  • حسین عمرزاده

گرگی و شتری خانه یکی شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدایی از میان برداشته شود و دو خانواده ، یکی بشمار رود و مابین کودکان آنها هم تفاوتی نباشد!

روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت، گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید. 

چون سروکله ی شتر از دور پیدا شد ، گرگ پیش دوید و گفت : ای برادر بیا که یکی از بچه هایمان نیست!

شتر بیچاره نگران شد و پرسید: یکی از بچه های من یا بچه های تو!؟

گرگ پاسخ داد: رفیق بازهم من و تویی کردی؟ یکی از آن پاپهن ها!

  • حسین عمرزاده

سه روز پیش خواجه کمال هروی، بازرگان معروف را دیدم، از خانه یکی از بزرگان شهر می آمد آشفته بود. علت را پرسیدم

گفت: همه می دانند که من مدت هاست گرفتار یک عارضه مزاجی هستم که گاه بی اختیار بادی از من خارج می شود. در گذشته که مال و نعمتم سرجایش بود، وقتی این اتفاق می افتاد، اطرافیان می گفتند عافیت باشد،عطسه سلامتی است و دعای عطسه می خواندند و برخی هم آن را تبرک می دانستند. امروز که درمانده و مستأصل به تقاضای وامی به خانه ی این بزرگ رفته بودم، از قضا بادی ناخواسته از من خارج شد. چند نفر از حاضران که در گذشته آن را عطسه سلامتی می دانستند، زبان به تعرض و حتی فحاشی گشودند که پیر خرفت شرم نمی کنی در جمع ما محترمین گوز می دهی؟ هر چه جزع و فزع کردم که ناخواسته بوده کسی گوش نکرد!!!

حافظ ناشنیده پند

  • حسین عمرزاده

مزرعه داری بود که زمین های زراعی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد.

تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می شد افراد زیادی مایل به کار در انجا نبودند سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار آمد .

مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای؟

مرد جواب داد:من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم!

به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.

مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او راضی بود.

سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید.مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلندشو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.

مرد همانطوری که در خواب بود گفت: نه ...من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می خوابم .مزرعه دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.

با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است .گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند پشت همه درها محکم شده است و وسائل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.

مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد .

وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.

  • حسین عمرزاده
کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی‌توانستند و نمی‌خواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک می‌کرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانه‌هایت حمل می‌کنی؟»
مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شده‌ای؟ این سگ نیست! این یک بز است.»
ولگرد گفت: «نه اشتباه می‌کنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر می‌کنند که دیوانه شده‌ای.»
مرد روستایی به حرف‌های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.»
ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می‌رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد.
روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه می‌کردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمی‌گشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریده‌ای؟»
مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریده‌ام.»
مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده‌ام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر می‌کنی که این یک بز است؟»
مرد روستایی دیگر واقعاً نمی‌دانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر می‌کرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباش‌ها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند.
شما روی شانه‌های خود چه چیزهایی حمل می‌کنید؟ آیا به آنها باور دارید؟ چگونه به آن باور رسیده‌اید؟
  • حسین عمرزاده
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد. او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره‌ای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند. او در تلاش خود برای جبران آن، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا،‌ از وی مشورت خواست. پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته‌های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: «تو برای جبران سخنانت لازم است که دو کار انجام دهی و اولین آن فوق‌العاده سخت‌تر از دومی است.»
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست که راه‌حل‌ها را برایش شرح دهد. پیرزن خردمند ادامه داد: «امشب بهترین بالش پری را که داری، ‌برداشته و سوراخی در آن ایجاد می‌کنی.‌ سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در کوچه و محلات اطراف خانه‌ات می‌کنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت که رسیدی،‌ مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار می‌دهی. بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام کرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم.»
خانم جوان به سرعت به سمت خانه‌اش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه، شب‌هنگام شروع به انجام کار طاقت‌فرسائی کرد که آن پیرزن پیشنهاد نموده بود. او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی که انگشتانش از فرط آن، یخ زده بودند، توانست کارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت. خانم جوان با اینکه به شدت احساس خستگی می‌کرد اما آسوده خاطر شده بود که تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت: «‌بالش کاملاً خالی شده است!»
پیرزن پاسخ داد : «حال برای انجام مرحله دوم، بازگرد و بالش خود را مجدداً از آن پرها‌ پر کن تا همه چیز به حالت اولش برگردد!»
خانم جوان با سرآسیمگی گفت: «اما می‌دانید این امر کاملاٌ غیر ممکنه! باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان داده‌ام‌ پراکنده کرده است و ‌قطعاً هر چقدر هم تلاش کنم ‌دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد!»
پیرزن با کلامی تأمل برانگیز گفت: «کاملاً درسته! هرگز فراموش نکن کلماتی که بکار می‌بری همچون پرهایی است که در مسیر باد قرار می‌گیرند. آگاه باش که فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان باز نخواهند گشت. بنابراین در حضور کسانی که به آنها عشق می‌ورزی‌ کلماتت را خوب انتخاب کن.»
  • حسین عمرزاده
پادشاهی خواب دید که همه دندان های او افتاده است. خوابگذار را فراخواند و تعبیر خواب را جویا شد. خوابگذار گفت: «پادشاه به سلامت باد، همه نزدیکان شما پیش از شما می میرند به گونه ای بعد از شما کسی نمی ماند.»
پادشاه ناراحت شد و گفت: «وقتی همه نزدیکان من بمیرند من با که باشم؟ این چه تعبیری است که می گویی؟» و دستور داد او را صد ضربه شلاق بزنند.
سپس پادشاه دستور داد خوابگذار دیگری را نزد او بیاورند. خوابگذار دوم گفت: «تعبیر خوابی که پاشاه دیده اند این است که عمر پادشاه درازتر از عمر همه نزدیکان خواهد بود.»
پادشاه گفت: «تعبیر همان است اما این بیان با آن بیان خیلی فرق می کند.» و دستور داد صد سکه به او بدهند.
  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter YouTube Aparat Pinterest