| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان انگیزشی» ثبت شده است


چه کسی از ما ـ جماعت مسلمانان ـ صُهیب Sohayb-Soheyb رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ را نمی‌شناسد؟ و قسمتی از داستان و شمه‌ای از زندگانی او را نمی‌داند؟!

ولی اکثر ما نمی‌دانیم که صهیب رومی، رومی نبود؛ بلکه از اصل و نژاد عربی خالص، پدرش نمیری و مادری تمیمی بود.

این‌که صهیب رَضِيَ اللهُ عَنهُ  به روم منتسب است. داستانی است که هنوز تاریخ آن را در حافظه دارد و قصه را بازگو می‌کند.

در حدود دو دهه قبل از هجرت، سَنان بن مالک از طرف کسری پادشاه فارس حکومت «ابله» را در دست داشت.

یکی از عزیزترین فرزندانش، پسری بود که کمتر از پنج سال داشت به نام صهیب. صهیب دارای چهره‌ای گلگون و موی قرمز بود، او طفلی پر نشاط و خروش بود، دارای دو چشم آبی بود که زیرکی و نجابت از آن مشاهده می‌شد.

مادر صهیب با پسر خردسال و جمعی از خدمه و اطرافیان، برای استراحت به دهکدۀ «ثنی» در خاک عراق رفت. بعد از مدتی گروهی از افراد مسلح ارتش روم، به دهکده حمله بردند: نگهبانان و محافظان را کشتند و اموال را به غارت بردند و زن و اطفال را به اسارت گرفتند.

از جملۀ اسیر شدگان یکی هم صهیب بود.

در سرزمین روم صهیب در بازار برده فروشان فروخته شد. و مانند هزاران بردۀ دیگر که کاخ‌های خاک روم از آن‌ها پر بود، صهیب دست به دست می‌گشت، و از خدمت مالکی، به خدمت دیگری در می‌آمد.

صهیب مجال و فرصت یافت در اعماق جامعۀ روم نفوذ کند و از کنه و ماهیت آن سردر آورد، و از داخل به آن آشنا شود، با چشم خود می‌دید، در کاخ‌ها چه رذایل و زشتکاری‌هایی لانه کرده و جریان دارد، و با دو گوش خود می‌شنید چه جنایت‌ها و شتمی رخ می‌دهد. بدین سبب از آن جامعه بیزار بود و به دیدۀ حقارت به آن می‌نگریست. و با خود می‌گفت:

مگر طوفان، چنین مجتمعی را از آلایش پاکیزه کند.

...

هرگز از اشتیاق و آرزویش به آزادی از بردگی و پیوستن به قوم وقبیله خود کاسته نشد. سخن یکی از کاهنان نصاری که به یکی از صاحبان صهیب گفته بود، اشتیاق و علاقۀ او را به سرزمین اعراب بیشتر کرده بود.

کاهن گفته بود:

نزدیک است زمانی که پیامبری از مکه در جزیره‌العرب، ظهور کند که رسالت عیسی بن مریم را تصدیق می‌کند و مردم را از تاریکی به روشنایی هدایت می‌کند.

پس از آن فرصتی فراهم شد، صهیب از صاحبان خود فرار کند، و به طرف مکه ـ ام‌القری، و کعبۀ آمال عرب، و محل بعثت پیامبر منتظر ـ رو نهاد.

و همین که در مکه ماندگار و مستقر گشت، به خاطر لکنت زبان و قرمزی مویش، مردم اسم صهیب رومی را بر او نهادند.

صهیب با یکی از بزرگان مکه به نام عبدالله بن جدعان، شریک و هم پیمان شد و کار داد و ستد و تجارت را با او شروع کرد. این کسب و کار، خیر و برکت فراوان و مال و ثروت زیادی را برایش به ارمغان آورد.

اما کار و امور تجارت، گفتۀ کاهن نصرانی را، از خاطر صهیب نبرد، و هر وقت سخنان کاهن، به ذهنش خطور می‌کرد، مشتاقانه از خود می‌پرسید:

کی چنان امری اتفاق می‌افتد؟!

ولی طولی نکشید به جواب سؤال خود نایل آمد:

روزی صهیب تازه از سفری به مکه برگشته بود، به او گفتند: محمد بن عبدالله صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مبعوث شده و مردم را دعوت می‌کند که به خدای یگانه ایمان بیاورند، و آن‌ها را تشویق می‌کند که عدالت و نیکوکاری را پیشه کنند، و آن‌ها را از کارهای زشت و ناپسند نهی می‌کند، و برحذر می‌دارد.

صهیب پرسید:

محمد همان شخص نیست که به امین معروف است؟

گفتند: آری همان است.

پرسید: منزلش کجاست؟

گفتند:

در دارالارقم، منزل عبدالله بن ارقم در نزدیکی صفا است. اما مواظب باش احدی از قریش تو را نبیند، چون اگر تو را ببیند، بلایی به سرت می‌آورند که نپرس، چون تو یک نفر غریبی و قوم و قبیله‌ای نداری که از تو حمایت کنند و عشیرتی نداری تو را یاری دهند.

صهیب با کمال احتیاط به دارالارقم رفت و مواظب بود کسی او را نبیند وقتی به آنجا رسید، عماربن یاسر رَضِيَ اللهُ عَنهُما را هم دم در دید، صهیب عمار را قبلاً دیده بود و او را می‌شناخت، لحظه‌ای متردد ماند، سپس به او نزدیک شد، و پرسید: عمار چه می‌خواهی؟

عمارسپرسید:

تو چه می‌خواهی؟

صهیب گفت: می‌خواهم پیش این مرد بروم و ببینم چه می‌گوید؟

عمار هم گفت: من هم همین را می‌خواهم.

صهیب گفت: پس بیا توکل به خدا باهم داخل شویم.

صهیب بن سنان رومی و عماربن یاسر، نزد پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم رفتند، و به سخنانش گوش دادند. نور ایمان سینۀ هر دو را روشن کرد، و هر یک برای بیعت و پذیرش اسلام می‌خواست پیشی گیرد. و گواهی دادند جز الله معبودی بر حق نیست و محمد بنده و فرستادۀ خداست. تمام آن روز را در خدمت پیامبر بودند، واز سرچشمۀ زلال هدایتش بهره گرفتند و از نعمت مصاحبتش برخوردار شدند.

با فرا رسیدن شب و کم شدن آمد و شد، در تاریکی شب از خدمت پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مرخص شدند. در این هنگام هریک از آن دو نوری در سینه داشت، که برای روشن کردن تمام جهان کافی بود.

صهیب به سهم خود با بلال، عمار، سمیه، خَبّاب و ده‌ها نفر دیگر از مسلمانان، اذیت و آزار قریش را تحمل کردند. و به حدی شکنجه و عذاب آن‌ها را تحمل کرد که اگر بر کوه نازل می‌شد، آن را از بیخ می‌کند. تمام این سختی و زحمتها را صبورانه و با قلبی مطمئن بر خود هموار می‌کرد، زیرا می‌دانست راه بهشت به خار مشکلات مفروش است.

موقعی که پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به یارانش اجازه داد: به مدینه مهاجرت کنند، صهیب تصمیم گرفت با پیامبر و حضرت ابوبکر صدیق رَضِيَ اللهُ عَنهُ هجرت کند، اما قریش که از قصدش آگاه شده بودند، مانع شدند و جلوش را گرفتند، و نگذاشتند به هدفش برسد: مراقب و نگهبان بر او گماشتند که از چنگشان در نرود، و مال و ثروت و طلا و نقره به دست آمده از تجارت را با خود نبرد.

بعد از مهاجرت پیامبر و رفیقش، صهیب همیشه در پی فرصت بود که بتواند هجرت کند و به آن‌ها ملحق شود، اما موفق نمی‌شد، چون چشم تیز بین مراقبان، از دور و نزدیک، باز و بیدار بود و همیشه او را می‌پاییدند، و چاره‌ای جز توسل به حیله نداشت.

در شبی که هوا سخت سرد بود، صهیب بیش از معمول به قضای حاجت رفت، وانمود کرد که اسهال است، به محض این‌که به اتاق بر می‌گشت باز به قضای حاجت می‌رفت.

مراقبان در بین خود گفتند:

بی‌خیال باشید، لات و عُزّی، او را به درد شکم مبتلا کرده و به خود مشغول است، از این رو رفتند بخوابند، و خود را به خواب تسلیم کردند.

صهیب از بین آن‌ها بیرون خزید و به طرف مدینه به راه افتاد. بعد از چند لحظه، مراقبان متوجه شدند که صهیب رفته است. آشفته، از خواب پریدند، و بر پشت اسب‌های تیز پا نشستند، و به تاخت در آمدند، تا به صهیب رسیدند. صهیب همین که دید آن‌ها نزدیک شده‌اند به روی تپه‌ای بلند رفت و تیرها را از تیردان بیرون کشید و کمانش را آماده کرد و گفت: ای‌جماعت قریش! می‌دانید که من از هرکس در تیراندازی ماهرترم و تیرم هرگز خطا نمی‌کند.



قسم به خدا دستتان به من نمی‌رسد، مگر اینکه به هر تیر که در اختیار دارم یک نفر را کشته باشم، و پس از آن با شمشیری که در دست دارم می‌جنگم، یکی از آن‌ها بانگ برآورد که:

به خدا اجازه نمی‌دهیم، خودت با ثروتت از دست ما در بروی، تو وقتی نزد ما آمدی گدایی بیش نبودی و پیش ما ثروتمند شده و مال اندوخته‌ای.

صهیب گفت: آیا اگر ثروتم را به شما دهم، آزادم بروم؟

گفتند: البته.

صهیب محل اختفای ثروتش را در منزلش در مکه به آن‌ها نشان داد، آن‌ها رفتند ثروتش را برداشتند، و راه او را باز کردند.

صهیب به منظور حفظ آیین و دین خود به طرف مدینه شتافت، برای ثروتی که با خون جگر و زحمت اندوخته بود، و عمر و جوانی خود را در پایش باخته بود، افسوس نخورد.

و هرگاه خستگی او را از پا در می‌آورد، و آسایش را برایش لذت بخش می‌نمود، شوق دیدار پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم در قلبش استقرار یافته، و به او نیرو و تجدید قوا می‌بخشید، و به سفرش ادامه می‌داد و راه رفتن را از سر می‌گرفت.

وقتی به قبا رسید پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم او را دید. و به طرفش آمد و به گرمی به او خوشامد گفت، و اعلام کرد:

ابویحیی معاملۀ پر منفعتی کردی و سه بار آن را تکرار کرد.

شادی و سرور، چهرۀ صهیب را فرا گرفت و گفت: یا رسول‌الله به خدا قسم هیچ‌کس قبل از من این خبر را به شما نداده است.

و معلوم است جز حضرت جبرئیل هیچ‌کس به تو نگفته است.

واقعاً معاملۀ پرمنفعتی بود و وحی آسمانی هم آن را تأیید و تصدیق کرد، و حضرت جبرئیل بر آن گواهی داد. خداوند متعال آیۀ زیر را نازل فرمود:

﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡرِي نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ وَٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ ٢٠٧﴾

[البقرة: ۲۰۷].

«و از مردم کسی هست که جانش را در طلب خشنودی الله می‌فروشد؛ و الله نسبت به بندگان مهربان است».

بنابراین باید گفت:

خوشا به حال صهیب بن سنان رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ و فرجام نیکویش .


برای اطلاعات بیشتر به منابع زیر مراجعه کنید: ۱ـ الإصابة ۴۱۰۴ ۲ـ طبقات ابن سعد ۳/۲۲۶ ۳ـ أسد الغابة ۳/۳۰ ۴ـ الاستیعاب (حاشیۀ الإصابة) ۲/۱۷۴. ۵ـ صفة الصفوة ۱/۱۶۹ ۶ـ البدایة والنهایة ۷/۳۱۸-۳۱۹. ۷ـ حیاة الصحابة جزء ۴. ۸ـ الأعلام.


برگرفته شده از:کتاب یاران پیامبر،دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا،ترجمه محمد‌طاهر‌حسینی،نشر احسان

  • حسین عمرزاده

در میان بنی اسرائیل ستم پیشه ای بود که مردم را به خاطر نخوردن گوشت خوک می کشت و این زورگویی به همین منوال ادامه داشت تا اینکه موضوع متوجه عابدی که در بین مردم صاحب جایگاه بود،شد.

رئیس پاسبانان از روی دلسوزی به عابد گفت:برای خلاص شدنت از این مشکل بزغاله ای برایت ذبح می کنم،بنابراین اگر ستمگر از تو خواست که گوشت را بخوری،آن را بخور.

وقتی عابد را فراخواند و گفت که گوشت را بخورد،او امتناع کرد!

ستمگر هم به سربازانش گفت:او را بیرون ببرید و گردنش را بزنید.

رئیس پاسبانان به عابد گفت:با اینکه به تو اطلاع داده بودم گوشت بزغاله است پس چرا از خوردنش خودداری کردی؟!

عابد پاسخ داد:من مردی هستم که مردم به من توجه می کنند و اعمال و رفتارم برای آنها اهمیت دارد،و از این جهت ناپسند دانستم در نافرمانی کردن از الله،از من پیروی و الگو برداری بشود.

راوی می گوید سرانجام عابد را کشتند.


الوَرَع لابن أبي الدنيا ١١٤

  • حسین عمرزاده

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

 

بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یکدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "

 

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :

 

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "

 

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "

 

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .

 

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .

 

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "

 

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .


کلیله و دمنه

  • حسین عمرزاده

از ابی مسعود بَدری رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که رَسول اللّه صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمودند:

 

 

 «شخصی از پیشینیان تان - پس از اینکه فوت کرد - مورد محاسبه قرار گرفت و هیچ کار نیکی در کارنامه ی وی نبود، جز آنکه فردی ثروتمند بود و با مردم - به نیکی - معاشرت می کرد و به غلامانش دستور می داد از افراد تنگدست درگذرند.

 

اللّه - عَزَّ وَجَل - فرمود: ما به این کار - یعنی گذشت - از او سزاوارتریم؛ پس از او درگذرید».

منبع : صحیح مُسلِم

  • حسین عمرزاده

زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. 

او را گفت:

ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟! بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است، تا من از آن نخورم، به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم... این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست...

قصاب کارد در دست داشت و فی الحال بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد...

مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.

زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟

مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد...

  • حسین عمرزاده

خریدار برای خرید طوطی به پرنده فروشی رفت. قیمت طوطی را سؤال کرد. فروشنده گفت ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبره! چقدر گران! مگر این طوطی چه می‌کند! جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد! خریدار گفت خوب آن طوطی دیگر چقدر می‌ارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!

خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟

پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او می‌گویند استاد!!

  • حسین عمرزاده

در جنگ اُحُد،طلحه بن عثمان پرچم دار مشرکین ایستاد و گفت:ای یاران محمد،همانا گمان می کنید که خداوند با شمشیر شما ما را به جهنم و با شمشیر ما شما را به بهشت وارد می کند؟چه کسی می خواهد تا با شمشیرم او را به بهشت اندازم؟و یا او مرا به جهنم اندازد؟

علی بن ابی طالب رضی الله عنه ایستاد و گفت:سوگند به الله که جانم در دست اوست یا با شمشیرم تو را به جهنم خواهم انداخت یا تو با شمشیرت مرا به بهشت.

علی ضربتی بر او زده پای وی را قطع کرد و در نتیجه عورتش نمایان گشت،طلحه گفت ای پسر عمو بر من رحم کن! علی نیز او را نکشت، رسول الله تکبیر گفت و سپس به علی فرمود:چه چیزی مانع شد که وی را نکشتی؟

علی گفت:وقتى عورت پسرعمویم نمایان گشت مرا قسم داد و من نیز از او شرم کردم.

منابع:تاریخ الطبری، ابوجعفر الطبری، بیروت: دار التراث، چاپ دوم ١٣٨٧ ق، ج٢، ص ٥٠٩- ٥١٠.

و الکامل فی التاریخ، ابن الأثیر، تحقیق: عمر عبد السلام تدمری، بیروت: دار الکتاب العربی، چاپ اول، ١٤١٧ق، ج٢، ص ٤٣-٤٢.

تلنگر:آنها حتی در جنگ و مبارزه هم اهل شرم و حیا بودند چه رسد به زندگی روز مره

رَضِیَ اللهُ عَنهُم اجمَعین

دریافت عکس نوشته
حجم: 241 کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

روزی "اندوه" به روستای ما آمد ، 
"گفتیم رهگذر است !
اما ماند!
 گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود ، 
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان" 
گفتیم : مهمان بدی است ! 
دو سه روز دیگر می رود ...
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان، 
 اکنون اندوه کدخدا شده و  تمام کوچه ها بوی "آه" می دهد . 
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دل ها انبار کرد .
پیران ده هنوز به یاد دارند : 
" روزی که اندوه آمد ، 
"جهل"  نگهبان دروازه روستا بود...

  • حسین عمرزاده

گویند شخصی به کور سائلی گرده نانی داد. سائل دعا کرد و گفت: «خداوندا! این غریب را به وطن باز رسان.»
آن غریب از سائل پرسید که چه دانستی من غریبم؟ گفت: «به جهت آن که نان را درست دادی و پاره نکردی، به درستی که من، ۳۰ سال است گدایی می کنم، احدی به من نان درستی نداد.»

  • حسین عمرزاده

روزی شخصی با هیجان نزد استادی آمد و گفت: استاد میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟ استاد پاسخ داد: لحظه ای صبر کن... قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.

مرد پرسید: سه پرسش؟استاد گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم. اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد: "نه، فقط در موردش شنیده ام."استاد گفت: بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست؟!

حالا بگذار پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی". 

آیا آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبری خوب است؟مردپاسخ داد: نه، برعکس…استاد گفت: پس می خواهی خبری بد درباره شاگردم  بگویی که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی؟

مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

استاد ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟ مرد پاسخ داد: نه، واقعا… .

 استاد نتیجه گیری کرد: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟؟؟

از ابوهُرَیرَه رَضِیَ اللهُ عَنهُ روایت شده که گفت پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمود:

از نیکوییِ اسلام شخص این است که از امور بیهوده بپرهیزد.


عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رضی الله عنه قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ: مِنْ حُسْنِ إِسْلَامِ الْمَرْءِ، تَرْکُهُ مَا لَا یَعْنِیهِ.

رَوَاهُ التِّرْمِذِیُّ، وَقَالَ حَسَنٌ.

  • حسین عمرزاده

یک بار جرّاح بن عبدالله والی خراسان به خلیفهٔ وقت،عمر بن عبدالعزیز  رَحِمَهُ الله، نامەای نوشت و ضمن گزارش نافرمانی خراسانیان، درخواست مجوّز سرکوب کرد و گفت:


"إنّ أهلَ خراسانَ قومُٗ ساءت٘ رعیتهم، و إنّه لا یُصلِحُهُم٘ إلّا السّیفُ والسَّوطُ، فإن٘ رأى أمیرُ المؤمنین أن٘ یَأذَنَ لي في ذلك":

ساکنان خراسان مردمانی نافرمان و بی انضباط هستند و سر به راه نمی شوند مگر با شمشیر و شلّاق!اگر امیرالمؤمنین صلاح بدانند رخصت سرکوب می خواهم!


عمر در پاسخ نوشت:


 " أمّا بعد، فقد بلغني کتابُك تذکر أن أهل خراسان قد ساءت رعیتهم، وأنه لا یصلحهم إلا السیف والسوط، فقد کذبت، بل یصلحهم العدل والحق، فابسط ذلك فیهم، والسلام":


نامەای از تو به من رسید مبنی بر این که خراسانیان مردمانی نافرمان اند و سر به راه نخواهند شد مگر با شمشیر و شلّاق!

بی گمان دروغ می گویی؛چرا که مراعات حق و عدالت،آنان را به راه خواهد آورد؛ پس این را در میانشان بگستران! 

والسّلام!

________________________________

سیوطی،تاریخ الخلفاء ،ج ۱،ص ۱۸۱

  • حسین عمرزاده

سعدی در باب اول گلستان، حکایتی خواندنی را به تصویر می‌کشد:


مرد ستم‌پیشه‌ای، هیزم درویشان را به قیمتی ناچیز از ایشان می‌خرید و به ثروتمندان، ارزان می‌فروخت. ناصحِ خیرخواهی از این کارش گِله کرد و گفت: ممکن است زورت برسد که ما را بفریبی، ولی خداوندِ دانا را چه می‌کنی؟


"زورت اَر پیش می‌رود با ما

با  خداوند  غیب‌دان  نرود

زورمندی مکن با اهل زمین

تا  دعایی  بر  آسمان  نرود"


مرد را این نصیحت خوش نیامد و بدان التفاتی نکرد. از قضا، شبی شعله‌ها از مطبخِ وی، زبانه کشید و در انبارِ هیزمش درافتاد و هرچه داشت، طعمه کرد و او را به خاکِ سیاه نشاند. مرد ناصح از کنارش گذشت و شنید که به دوستانش می‌گوید: "ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟!"

او هم پاسخ داد: "از دلِ درویشان"


"حذر کن ز دردِ درون‌های ریش

که ریشِ درون عاقبت سر کَنَد*

به‌ هم  بر مَکَن  تا  توانی  دلی

که  آهی  جهانی  به‌هم  برکند"


* سر کردن ریش: باز شدن زخم

  • حسین عمرزاده

در ابتدای قرن پنجم هجری (۴۰۳ هـ) بین دو فرمانده بزرگ اسلام اختلافات شدیدی رخ داد که در حال تبدیل شدن به جنگ عظیمی که سبب نابودی دو طرف بود می شد، از یک طرف طغان خان فاتح پر آوازه ترکستان و از طرف دیگر سلطان محمود غزنوی بت شکن و فاتح بخش عظیمی از هندوستان 


قبل از درگیری و برخورد سلطان طغان خان فرستاده به سوی سلطان محمود فرستاد و گفت:

مصلحت اسلام و مسلمانان در این است که تو به جنگ هند مشغول باشی و من هم به جنگ ترک، و  دست از جنگ و اختلاف مابین خودمان برداریم 


سلطان محمود هم به آغوش باز پذیرفت، و به بهترین شکل پاسخ داد و دو نفری به جنگ با کفار ادامه دادند.


{ الکامل فی التاریخ الجزء الثامن ص ۷۶  }

  • حسین عمرزاده

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را که دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد.

شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.

بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد؟

 گفت : چرا قصاب باشی آمد

طبیب گفت : تو چه کردی؟

شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت

طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی .


 گرچه لای زخم بودی استخوان

 لیک ای جان در کنارش بود نان

  • حسین عمرزاده

از کاسبی پرسیدند:


چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟ 


گفت: آن خدایی که مَلَک مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می کند!! چگونه مَلَک روزی اش مرا گم می کند!!!؟

  • حسین عمرزاده



تصویر بالا عکس هتلی است که وقف عثمان بن عفان است.

اما چگونه عثمان بن عفان رضی الله عنه هتلی را وقف کرده است؟


داستان این هتل به هزار و چهارصد سال قبل بر می گردد. زمانی که مهاجرین از مکه به مدینه مهاجرت کردند. مهاجرین که قبلا در مکه آب زمزم می نوشیدند با آب مدینه اذیت شدند. آنها نزد پیامبر صلی الله علیه و سلم آمدند و مشکل شان را پیش ایشان مطرح کردند و گفتند چاهی در مدینه وجود دارد که به آن بئر رومة می گویند و طعم آب آن شباهت بسیاری به طعم آب زمزم دارد، منتها صاحب این چاه یک یهودی است که آب را حتی به اندازه ی یک کف دست می فروشد

رسول الله صلی الله علیه و سلم برای یهودی قاصدی فرستاد و به او پیام داد که این چاه را به مسلمانان بفروشد و در مقابل برای او چشمه ای در بهشت خواهد بود. یهودی قبول نکرد و گفت خواهان مال است

هنگامی که عثمان رضی الله عنه این خبر را شنید نزد یهودی رفت و گفت می خواهد چاه را از او بخرد و یک روز چاه برای مسلمانان باشد و روز دیگر برای شخص یهودی. او پذیرفت، و از روز بعد همه ی مردم در روز عثمان آب می نوشیدند و روزی که نوبت یهودی بود کسی به سراغش نمی آمد

یهودی گمان کرد  که ضرر کرده است و سراغ عثمان رضی الله عنه رفت و به او گفت آیا چاه را می خری؟، عثمان رضی الله عنه موافقت کرد و با مبلغ بیست هزار درهم چاه را خرید و آن را وقف کرد تا مسلمین از آبش بنوشند

بعد از مدتی یکی از صحابه نزد عثمان آمد و از ایشان خواست چاه را به مبلغ بسیار بالایی به او بفروشد، عثمان رضی الله عنه گفت بیشتر از این به من پیشنهاد شده است!او گفت من سه برابر بیشتر از این پول می دهم عثمان رضی الله عنه گفت بیشتر از این به من پیشنهاد شده است و همچنان شخص مبلغ را بالاتر می برد تا زمانی که نه برابر پول اولیه را پیشنهاد داد و عثمان نپذیرفت. صحابی تعحب کرد و گفت این شخص که بیشتر از من پرداخت می کند کیست؟، عثمان گفت: الله تعالی ده برابر این به من نیکی می دهد

بعد از آن که چاه وقف مسلمین شد و بعد از گذشت مدتها درختان نخل در اطراف این چاه پدیدار شدند و در زمان عثمانی ها،دولت عثمانی به آنها رسیدگی کرد تا بزرگ شدند و بعد از آن دولت سعودی آمد و همچنان به آنها رسیدگی کرد تا زمانی که تعداد درختان نخل به حدود ۱۵۵۰ رسید

وزارت کشاورزی مسئول فروش خرمای این درختان شد و هر چه از پول آن به دست می آمد نصف آن بین ایتام و مساکین پخش می شد و نصف دیگر آن در حسابی مخصوص به اسم عثمان بن عفان در بانک و زیر نظر وزارت اوقاف نگه داری می شد

پس از گذشت مدتی پول واریز شده به بانک به اندازه ای رسید که می شد با آن یک قطعه زمین در منطقه ی مرکزی مدینه و نزدیک به مسجد نبوی خریداری کرد و زمین به اسم سیدنا عثمان بن عفان خریداری و به اسم ایشان هم ثبت شد و عملیات ساخت هتلی بزرگ در همان منطقه شروع شد

اکنون مراحل نهایی ساخت این بنا رسیده است و قرار است این هتل به یک شرکت هتل داری اجاره داده شود و پیش بینی می شود سالانه پنجاه میلیون ریال سعودی درآمد داشته باشد که نصف درآمد بین ایتام و مساکین توزیع می شود و نصف دیگر آن در بانک و حسابی به نام عثمان بن عفان نگه داری می شود

معامله با الله جل جلاله همیشه سودمند است


  • حسین عمرزاده

پسر:پدر،چرا بعضیا با اسلام مخالف هستن؟

پدر:اسلام کهنه ست،مال اعراب ۱۴۰۰ سال پیشه و خرافه ست پسرم...فقط گفتار نیک،پندار نیک،کردار نیک

پسر:جمله ای که گفتین از کیه؟

پدر:زرتشت گفته

پسر:زرتشت کی هست؟

پدر:پیغمبر ایرانیه که ۲۵۰۰ سال پیش زندگی می کرده

پسر:این که خیلی کهنه تره!

پدر:

پسر:پدر،مگه دیشب اون آقاهه تو ماهواره نمی گفت یه ایرانی اعتقاداتشم باید ایرانی باشه و دین عرب به درد خودش میخوره؟

پدر:آره می گفت،خوبم می گفت

پسر:اما پدر،خود آمریکایی ها و اروپایی ها که ادعا می کنن مسیحی هستن!

پدر:خب که چی؟

پسر:پس چرا اونا خودشون پیرو دینی شدن (مسیحیت) که منشأش یه سرزمین عربیه؟چرا مسیحیت برای اونا بیگانه نیس و کلی هم براش تبلیغ می کنن،اما اسلام برای ما باید بیگانه باشه؟!

پدر:

پسر:پدر یه سوال دیگه...

پدر:نه دیگه کافیه!

  • حسین عمرزاده



در دوران زمامداری عبدالرحمن الناصر در اندلس(به اسپانیایی:Andalucía،یکی از ۱۷ بخش خودمختار کشور اسپانیا) قحط سالی همه جا را فرا گرفت.

خلیفه شخصی را به سوی قاضی منذر بن سعید بلوطی روانه کرد تا با مردم نماز استسقاء ( طلب باران ) برگزار کند،وقتی پیک خلیفه به قاضی رسید ایشان خطاب به قاصد فرمود: بگو خلیفه خود چه می کند؟
قاصد گفت: او را خاشع‌تر و فروتن‌تر از امروز ندیده‌ام لباسی زمخت برتن کرده و در خلوت خویش با گریه و زاری شدید مشغول دعاست و می‌گوید: خدایا همه چیز من در قبضه‌ی تو قرار دارد، به خاطر من بندگانت را عذاب مده!
قاضی فرمود: الله اکبر، به الله سوگند از آسمان برایتان باران می‌بارد، هرگاه جبار زمین فروتن شد جبار آسمان به رحم می آید…
سپس به غلامش گفت: برای ادای نماز طلب باران ندا بزن و چترم را برایم بیاور.
مردم همه جمع شدند و قاضی بر بالای منبر رفت..
مردم همه مشتاق شنیدن سخنان قاضی منذر بن سعید بودند، قاضی سخنان خود را با این آیه آغاز نمود: ﴿سَلَامٌ عَلَیْکُمْ ۖ کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَهَ ۖ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْکُمْ سُوءًا بِجَهَالَهٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ﴾؛ «سلام بر شما، پروردگارتان رحمت را بر خود فرض کرده که هر کس از شما از روی نادانی کار بدی مرتکب شود؛ سپس بعد از آن توبه و درستکاری کند، البته او آمرزنده‌ی مهربان است». [سوره‌ی انعام، آیه‌ی ۵۶]

چندین بار این آیه را تکرار کرد…

مردم با شنیدن این آیات لرزه بر اندامشان افتاد و به گریه افتادند و صدای ضجه شان همه جا را فرا گرفت…
غرق در گریه و زاری و توبه و انابت بودند که ابرهای زیادی آسمان را فرا گرفت و بارانی شدید باریدن آغاز کرد.


منابع: البدایة و النهایة و تاریخ الاسلام.
  • حسین عمرزاده

داستانی زیبا و مستند،برگرفته از مطالب موجود در سایت های اینترنتی.

امام ابوزرعه‌ی رازی از بزرگان اهل حدیث در قرن سوم هجری است و همانگونه که از نام ایشان پیداست اصالتا اهل ری می‌باشد.
تمکن وی در حفظ حدیث به حدی بود که خود وی می‌گوید: “دویست هزار حدیث را چنان از حفظ دارم که کسان دیگر سوره‌ی قل هوالله احد را از حفظ دارند”. به همین سبب وی به “سرور حفاظ” شهرت داشت. اسحاق بن راهویه محدث و فقیه بزرگ خراسان می‌گوید: “حدیثی که ابوزرعه‌ی رازی آن را نشاسد، اساسی ندارد”.
اما آنچه می‌خواهم آن را روایت کنم داستان تاثیر گذار وفات این امام بزرگ است که مطئمنا درس‌های بسیاری را در خود دارد.
این داستان را گروهی از ائمه و حفاظ حدیث که در هنگام وفات این امام حضور داشتند نقل کرده‌اند.
“حافظ ابوجعفر محمد بن علی شوشتری” این واقعه را چنین نقل می‌کند:
در هنگام وفات امام ابوزرعه‌ی رازی در ماشهران به نزد او آمدیم در حالی که ابوحاتم و محمد بن مسلم و منذر بن شاذان و گروهی دیگر از علما نیز آنجا بودند.
اینجا بود که این علما به یاد حدیث تلقین افتادند. (تلقین این است که در هنگام وفات شخص، کلمه‌ی لا إله إلا الله را به او بگوییم تا شخص در حال وفات آن را بگوید و این کلمه آخرین سخن او در دنیا باشد).
حافظ ابوجعفر شوشتری می‌گوید: آن علما از اینکه کلمه‌ی شهادتین را به یاد او بیاورند شرم کردند و هیبت امام ابوزرعه به آنان اجازه‌ی چنین کاری را نداد پس با خود چاره‌ای اندیشیدند و گفتند: بیایید حدیث را بیان کنیم. (یعنی سند حدیث را از اول آن بگوییم تا آنکه امام حدیث را کامل کند).
محمد بن مسلم بن وارة گفت: “ضحاک بن مخلد ما را حدیث گفت، از عبدالحمید بن جعفر از صالح بن ابی …” و از این بیشتر نگفت.
سپس ابوحاتم گفت: “ابوعاصم ما را حدیث گفت، از عبدالحمید بن جعفر از صالح…” و جلوتر نرفت.
دیگر محدثان نیز ساکت ماندند و چیزی نگفتند.
اینجا بود که امام ابوزرعه‌ی رازی امام بزرگ اهل حدیث در زمانه‌ی خویش در حالی که در حال وفات بود چشمانش را گشود و گفت:
“بندار ما را حدیث گفت، و همچنین ابوعاصم، و همچنین عبدالحمید بن جعفر، از صالح بن أبوغریب از کثیر بن مرة حضرمی از معاذ بن جبل که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ فرمود: هر که آخرین سخنش لا إله إلا الله باشد به بهشت داخل می‌شود. (۱)
و جان به جان آفرین تسلیم کرد.” [پایان حکایت از زبان ابوجعفر شوشتری]
گفته‌اند لحظه‌ی وفات خلاصه‌ای است از همه‌ی زندگی انسان، و انسان نمی‌تواند در این لحظه جز حقیقت درون خود را نشان دهد، و چه زیباست داستان وفات این مرد بزرگ که همه‌ی زندگی خود را صرف رساندن پیام رسول الله ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ به امت ایشان کرده بود و در پایان نیز با ذکر حدیثی از رسول الله ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ با سند آن، و گفتن کلمه‌ی “لا إله إلا الله” جان به جان آفرین تسلیم کرد، گو اینکه این لحظه، خلاصه‌ای بود از زندگی این امام بزرگ.
این قضیه‌ را حاکم در معرفة علوم الحدیث (ص۷۶) _ و همچنین در مستدرک (۱/۵۰۰) و ذهبی در سیر أعلام النبلاء (۱۳/۷۶) و سبکی در طبقات الشافعیة (۱/۶۴) _ و از طریق او بیهقی در شعب الإیمان (۱۶/۲۵۰) ، و ابن عساکر در تاریخ مدینة دمشق (۳۸/۳۶) و خطیب بغدادی در تاریخ بغداد (۱۰/۳۳۵) ، و از طریق او مزی در تهذیب الکمال ( ۱۹/۱۰۱) ، نقل کرده‌اند.
امام سْبکی در طبقات الشافعیة می‌گوید: “داستان تلقین ابوزرعه‌ی رازی دارای اصل صحیح است”.
۱- ابوداوود این حدیث را روایت کرده است.

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest