| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۶۴۰ مطلب توسط «حسین عمرزاده» ثبت شده است

درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: 

"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"

اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی.

کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده.

درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.

زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .

آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم ...

پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۶:۲۸


دریافت تصویر
حجم: ۱۵۰ کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۷ ، ۱۶:۱۹

هر که دانه نَفشاند به زمستان در خاک


ناامیدی بود از دخل به تابستانش...


سعدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۲۲:۱۲

ابوحنیفه دینوری،دانشمند کُرد اهل سنت


به نقل از:https://fa.m.wikipedia.org/wiki/ابوحنیفه_دینوری#cite_ref-1


ابوحنیفه دینوری، احمدبن داودبن ونند معروف به ابوحنیفه دینوری، زادگاه وی دینور در کرمانشاه و به تاریخ تقریبی (۸۲۸ - ۸۸۹ میلادی) برابر با (۲۲۲ - ۲۸۲ هجری قمریهمه‌چیزدان، اخترشناس، متخصص کشاورزی،گیاه‌شناسی، متخصص ذوب فلزات، جغرافی‌دان،ریاضی‌دان، تاریخ نگار۱و در دوران سامانیان و عصر طلایی اسلام است. تحصیلات خود را در اصفهان، کوفه وبصره به پایان رساند و از محضر اسحاق سکیت و پسرشیعقوب سکیت بهره‌ها گرفت. دینوری، گیاه‌شناس، مورخ،جغرافی دان، ستاره‌شناس و ریاضی‌دان، نحوی ولغت‌شناس بوده و به علوم هند آشنائی داشته‌است. یکی از آثار معروف او «کتاب‌النبات» است که به شناخت گیاهان اختصاص داشته و به تأیید کارشناسان این رشته، دینوری اطلاعات مندرج در این کتاب را براساس تحقیق و تتبع خود استخراج نموده‌است و دیگران از او نقل قول کرده‌اند. البته کتاب النبات حاوی بسیاری مطالب فلسفی و تاریخی بود٬ اما از اطلاعات گیاهی نیز آکنده بود و بعدها فراوان از آن نقل قول شد.۲ لکلرک دربارهٔ او گفته‌است:

ابوحنیفه، بزرگ‌ترین گیاه‌شناسِ مشرق‌زمین است و از اینکه ابن ابی اصیبعه از ترجمه حال او غفلت کرده تعجب می‌کند و می‌گوید ابن بیطار نام پنجاه گیاه را که گذشتگان از آن شناختی نداشتند از ابوحنیفه نقل می‌کند و در همه‌جا مشهود و هویداست که دینوری به نقل اکتفا نکرده و خود به نفسه، انواع گیاهانِ نام‌برده در کتابِ خود را دیده و به تشریح آن‌ها پرداخته‌است. از کتاب‌های دیگر او کتاب‌الاکراد است که پیرامون اصل و نسب کردها نوشته‌است. کتاب‌های تاریخ او بین سال‌های (۱۸۸۸ - ۱۹۱۲ میلادی) به‌وسیله «ولادیمیر گیرگاس» و «کراخکوفسکی» در شهر لیدن ِهلند به زبان فرانسه ترجمه و انتشار یافته‌است. تاریخ مرگ وی را در آخرین هفته مارس ۸۹۵ میلادی ذکر کرده‌اند.


آثار دینوری:


  • کتاب تفسیرالقران
  • کتاب‌الانواء (انواء = جمع نوء و به‌معنی سقوط ستاره در مغرب است)
  • کتاب اصلاح‌المنطق
  • کتاب لحن‌العامه
  • کتاب‌الفصحا
  • کتاب حساب‌الدور و الوصایا
  • کتاب‌الزیج
  • کتاب‌النبات (در دو جلد)
  • کتاب‌الجبر و المقابله
  • کتاب جواهرالعلم
  • کتاب‌الرد علی رصدالاصبهانی
  • کتاب‌التاریخ
  • کتاب اخبارالطوال (شاید همان کتاب‌التاریخ باشد)
  • کتاب فی‌حساب‌الخطائین
  • کتاب‌البلدان
  • کتاب‌القبلة والزوال
  • کتاب‌البحث فی‌حساب‌الهند
  • کتاب‌الجمع والتفریق
  • کتاب نوادرالجبر
  • کتاب‌الاکراد

منابع:

ویرایش

  1. "Abu-Hanifa Ahmad Dinawari".Kurdistanica (in انگلیسی).
  2. رنان، کالین. تاریخ علم کمبریج. نشر مرکز، ۱۳۸۴. ۳۲۴.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۶:۵۶

پیرمردی با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی می کرد. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند، اما دستان لرزان پیرمرد و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. 

نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالباً شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: باید فکری برای پدر کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.

پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را می خورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. 

اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.

اما کودک چهارساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: پسرم، داری چی می سازی؟

 پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه چوبی کوچک، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن. ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک می بینیم، این نگرش را الگوی زندگیشان قرار می دهند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۰:۴۶

پسر ۸ ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.

روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.

در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

مسابقه ی دوم آغاز شد.

او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.

برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

پسرم لبخندی زد و گفت:

مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.

کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:

من قبلا یک مدال برده ام اما دوستم هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.

پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟

خندید و جواب داد:

آخه دوستم میدونه من دونده ی خوبی هستم.

اگر دوم می شدم همه چیز را می فهمید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۷ ، ۰۱:۰۵

پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می‌کرد باز هم از زندگی خود راضی نبود و علت را نمی دانست. روزی در کاخ امپراتوری قدم می‌زد. 

هنگامی که از آشپزخانه عبور می‌کرد،متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می‌شد.

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستی؟»

آشپز جواب داد: «من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌ای حصیری تهیه کرده‌ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.»

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد.وزیر به پادشاه گفت : «این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!»

پادشاه با تعجب پرسید: «گروه 99 چیست؟»

وزیر جواب داد: «اگر می‌خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!»

پادشاه بر اساس حرف‌های وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در، کیسه را دید.

با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. 

آشپز سکه‌های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد ولی واقعاً 99 سکه بود! 

او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. خانه و اطراف آن را زیر و رو کرد اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. 

به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند! 

آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی‌خواند. او فقط تا حد توان کار می‌کرد!

پادشاه نمی‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایی بر سر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید.وزیر جواب داد: 

«حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می‌کنند تا بیشتر بدست آورند. 

آنان می‌خواهند هر چه زودتر یکصد سکه را از آن خود کنند! این علت اصلی نگرانی‌ها و آلام آنان است. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می‌دهند.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۶:۲۳

پاس ادب ، به حد کفایت نگه دار

خواهی اگر ز بی ادبان یابی ایمنی


اُفتاده باش ، لیک نه چندان که همچو خاک

پامال هر نبهره شوی ، از فروتنی...


رهی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۰:۵۲

از حموم عمومی دراومدیم و نم نم بارون میزد، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود. 

دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید... 

تعجب کردم و پرسیدم: داداش واسه کی میخری؟ ما که تازه از حموم در اومدیم... اونم اینهمه !!!

گفت: تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا  گرم تن فروشی کنه !!!

پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه... 

برگشت تو حموم و صدا زد: نصرت اینارو بذار دم دست مردم و بگو صلواتیه ... !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۸

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»

پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»

تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. 

تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودروی خود بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.

شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.


رهرو آن نیست گهی تند و گهی کند رود

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۴

دل که رنجید از کسی، خرسند کردن مشکل است

شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل است

کوه را با آن بزرگی می توان هموار کرد

حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است

صائب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۷ ، ۱۱:۲۴

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت،آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمى افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد مى گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگرى گفت:دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. 

استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً. 

مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. 

اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۷ ، ۰۸:۵۳

رسول الله ﷺ فرمودند: 


از طرف من تبلیغ کنید؛ گرچه یک آیه ( یک مسأله ) باشد.



صحیح بخاری / ش ۳۴۶۱ به نقل از عبدالله بن عمرو رضی الله تعالی عنه 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۲۲:۱۷

ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩ. 

ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ نمی توانست ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ می ﺮﯾﺨﺖ. 

ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ پیرمرد می نگریستند، ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ. 

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ هم ﺧﺠﻞ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.

ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ می نگریستند.

ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ. ﺩﺭ این هنگام،ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ؛ ﭘﺴﺮ ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمی کنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داد: ﻧﺨﯿﺮ ﺟﻨﺎﺏ. ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ.ﭘﯿﺮمرد ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮجان ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ... ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ. ﯾﮏ ﻧﻮﻉ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۱۹:۱۷

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود، درِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد! 

آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. 

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدﻧﺪ. 

ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. 

ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ اصلا وجود ندارم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۸:۵۴

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . 

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌

"درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند. "

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:‌

"درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود."

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند . 

آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

رابطه ها و افرادی وجود دارند که از هر مال و ثروتی ارزشمندتر است قدرشون رو بدونیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۷ ، ۱۱:۲۳

عده‌ای وجود خدا را از راه تجربه‌های شخصی پذیرفته‌اند.


به قول اسمیت (smith ریاضیدان آمریکایی): «برای من، شخصاً، هیچ چیزی آشکارتر و یقینی‌تر از وجود یا واقعیت خدا نیست. در واقع، من به این دیدگاه که وجود خدا تنها یقین مطلق است، تمایل دارم چون در واپسین تحلیل، او تنها وجود مطلق یا واقعی است [1]. 

و به قول تیرینگ (w, thiring فیزیکدان نظریه‌پرداز اتریشی): «من اعتقاد ندارم که می‌توانم خدا را با منطق انسانی بفهمم. من فقط می‌توانم از تجربه‌های شخصی ‌م کمک بگیرم و بدانم... که او مرا هدایت می‌کند چنان که به نظر می‌رسد  هر جزئی از مخلوقات را هدایت می‌کند [2].


منابع: 

1. Paul Davies.The Mind of God (London: Simon & Schuster,1992), P.16

2. Henry Margenau & A.Varghse, eds.Cosmos, Bio, .Theos (LaSalle,Illinois: Open Court, 1992) , P.117

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۷

روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند

روز و شب دارد

روشنی دارد، تاریکی دارد

پایین دارد، بالا دارد

کم دارد، بیش دارد


دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده،

تمام می شود بهار می آید...!



جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۹

پسر آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟

 

 دختر هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

 

پسر آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...

 

هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.

 

پسر رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

 

مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم.

 

 

پسر اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.

 

 

زن انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خیلى شرمنده ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۳:۳۶

« تجاوز و جنگ های او ( خسرو پرویز ) کشور را فقیر کرد و شکست های سال های اخیر جنگ ایران و روم ضربتی هولناک بر این کشور وارد آورد...

و همچنین علت این که قوم عرب توانست در  مدت کوتاهی دولتی صاحب تأسیسات نظامی، مانند ساسانیان را از میان بر دارد،اغتشاش و فسادی بود که بعد از خسرو پرویز در همه امور ایران رخ داد».



« ایران در زمان ساسانیان، اثر کریستن سن، ترجمه رشید یاسمی، ص 520، 523 »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۵:۵۷