شکارچی:
مردی از کنار جنگلی رد میشد. شیری را دید که برای شغالی خطونشان میکشید. شغال به خانه رفت و در را بست، ولی شیر همچنان به حرکات رزمیاش ادامه داد و شغال را به جدال فراخواند. مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید:
ـ چه چیز تو را اینچنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خطونشانهای شیر فکر میکنم، شغال هم بیتوجه به خانهاش رفته و بیرون نمیآید!
کلاغ گفت: ای نادان! آنها تو را سرگرم کردهاند تا روباه بتواند غذایت را بخورد!
مرد دید غذایش از دست رفته. از کلاغ پرسید:
ـ روباه غذایم را برد، شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغ چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود و توان حمله نداشت؛ غذایت را خورد و نیرو گرفت. شیر هم بدنش کوفته بود، خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد. و شغال هم خسته بود، رفت خانه تا نیرویی تازه کند. تا آن زمان که جلوتر رفتی، هر سه به تو حمله کنند و تو را بخورند!
مرد پرسید: از اطلاعاتی که به من دادی، تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.