| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات

۱۶۶۶ مطلب توسط «حسین عمرزاده» ثبت شده است

حارث بن قیس رحمه الله :


هرگاه در حال نماز بودی و شیطان به تو گفت(یعنی وسوسه ات کرد که ) داری ریا می‌کنی، نمازت را طولانی‌تر کن!


[الزهد ابن مبارک: ۳۵]

امام شافعی رحمه الله:


هرگاه از " عُجْب " در عملت ترسیدی

به این فکر کن که رضایت چه کسی را می خواهی؟

و به چه نعمتی امید داری و به آن طمع کرده ای؟

و از چه عقوبتی فرار می کنی؟


هرکسی به اینها فکر کند عملش نزدش کوچک(کم ارزش) می شود .



" عُجْب"

یعنی اینکه فرد اعمال صالح خود را بی نقص و بزرگ و قبول شده بپندارد.



سیر أعلام النبلاء  ج ۱۰ ص ۴۲

در سوریه یک بازار وجود داشت  اسمش بازار مدحت باشا یا بازار طویل بود، و مردم شهرهای دیگر عادت داشتند امانات خود را از قبیل پول و اشیای دیگر را نزد یکی از مغازه ها می گذاشتند و  به حج می‌رفتند و هنگامی که بر می‌گشتند نزد صاحب مغازه می‌رفتند و امانتشان را از او پس می گرفتند و به شهرشان باز می‌گشتند.

مثل همیشه مردی از خارج از سوریه آمد که کیسه‌ی پول قرمزی به همراه داشت، کنار یکی از مغازه ها ایستاد و کیسه‌ی پول را نزد یکی از مغازه ها به امانت گذاشت تا وقتی که از حج بر می گردد.

صاحب مغازه هم  بعد از اینکه پولها را شمرد که حدود ۳هزار درهم بود و آن شخص را به خاطر سپرد با کارش موافقت کرد

بعد از چند ماهی مرد بازگشت و به مغازه رفت ولی صاحبش را ندید پرسید صاحب مغازه کجاست ؟

کارگر مغازه گفت او در خانه است و بعد از مدتی بر می گردد

وقتی که برگشت آن مرد پولش را از صاحب مغازه خواست

صاحب مغازه گفت چقدر اینجا گذاشته‌ای 

گفت ۳هزار درهم

گفت اسمت چیست

گفت اسمم فلان است مرا به یاد نداری ؟

 گفت چه روزی بود و رنگ کیسه‌ی پولت چگونه بود

گفت فلان روز بود و رنگش قرمز بود

صاحب مغازه گفت کاری فوری دارم اگر اجازه‌دهی زود بر می گردم

آن مرد مدت زیادی در مغازه ماند تا اینکه صاحب مغازه برگشت و پولش را به تمام و کمال به او داد و آن مرد رفت و در حالی که داشت در بازار قدم می زد ناگهان چیز عجیبی را دید، نزدیک شد تا مطمئن شود پس داخل مغازه شد و فهمید که این آن مغازه بوده که اموالش را در آن قرار داده بود نه آن یکی

به صاحب مغازه سلام کرد و صاحب مغازه جواب سلامش را داد و گفت الله حجت را قبول کند  بیا این کیسه‌ی پولت 

مرد بسیار تعجب کرده بود از فردی که به اشتباه وارد مغازه‌اش شده بود 

نزد صاحب آن مغازه رفتند و از او پرسیدند

تو چطور پول به کسی دادی که چیزی را نزد تو نگذاشته است؟

به آنها گفت: قسم به الله من این فرد را نمی شناختم و اصلا به یاد نمی آوردم که او پیش من چیزی گذاشته باشد ، ولی وقتی دیدم که او در حرفهایش خیلی مطمئن است در حالی که او در این شهر غریب است، فکر کردم اگر من امانتش را به او ندهم او دل آزرده خواهد رفت و نزد خانواده‌اش می گوید که پولش در شام (سوریه) دزدیده شده است و نام اهل شام به بدی پخش خواهد شد و همچنین این کلام الله را به یاد آوردم(فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمَانَتَهُ وَلْیَتَّقِ اللهَ رَبَّهُ) و اگر برخی از شما برخی دیگر را امین دانست، پس آن کس که امین شمرده شده، باید امانت(بدهی) خود را باز پس دهد و باید از الله که پروردگار اوست بترسد،

پس رفتم کمی دارایی داشتم آن را به هزار درهم فروختم ولی کافی نبود پس از یکی از دوستانم هزار و پانصد درهم را قرض گرفتم و خودم هم پانصد درهم داشتم ، به این شکل پولش را کامل کردم و به او دادم.


تابعی عالم و عابد، ابن محیریز مکی برای خرید لباس وارد مغازه‌ای شد. 

مردی به صاحب مغازه گفت: ای مرد، این ابن محیریز است، با او خوب معامله کن!


ابن محیریز خمشگین شد و از مغازه بیرون آمد و گفت: می‌خواهیم با پولمان بخریم نه با دینمان!


مختصر تاریخ دمشق ابن منظور (۴/ ۳۸۹)


امام وهب بن منبه رحمه الله:


مثال کسى که بدون انجام عمل نیک دعا می کنـد ، مانند کسی است که با کمانى تیـر اندازی می کند که " زه و طنابی " ندارد.


[ الزهد لابن المبارک | ٣٢٢ ]

امام شعبی رحمه الله:


هیچ (کاغذ) سفیدی را سیاه نکردم،(یعنی هیچ نوشته ای را ننوشتم) و کسی حدیثی را برایم نگفت، مگر اینکه آن را حفظ کردم.


منبع: تاریخ دمشق [٣٥۰/٢٥].

------------------------------------------

قال الشعبی - رحمه الله (ت۱۰٤هــ) :

ما کتبت سوداء فی بیضاء ، ولا حدثنی رجل بحدیث إلا حفظته.


ابن عبدالبر رحمه الله:


آنکه خیرش به خانواده‌اش کم می‌رسد، از وی امید خیر نداشته باش.


بهجة المجالس: ۳/ ۱۸۹

پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده‌های طلا را وزن کنم. همسایه‌اش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو می‌‌خواهم و تو می‌گویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دست‌های لرزان خود چون خواهی خرده‌های زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع‌ آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.

هر که اول بنگرد پایان کار 

اندر آخر، او نگردد شرمسار 

"مولوی"

ایمان در قلب جای میگیرد و با عمل ثابت میشود..! علمِ عالمِ دینی با تکیه به الله و رسولش، که قرآن و سنت هست، حفظ، و با عمل به آنها فضلش ثابت میگردد.. 


امام ذهبی رحمه الله:


اِذَا ثبتَتْ إِمَامَةُ الرَّجُلِ وَفَضْلُهُ، لَمْ یَضُرَّهُ مَا قِیْلَ فِیْهِ


وقتی امامت و فضل عالمی ثابت شد،دیگر اشکالهایی که به او میگیرند ضرری به او نمیزند.


سیر أعلام النبلاء ج ۸ ص ۴۴۸


گویند به دوری بکن از یار صبوری

در مهر تفاوت نکند بعد مسافت

سعدی 

بدی مکن که درین کشتزار زود زوال

به داس دهر همان بدروی که می‌کاری


"مولوی روم"

یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.


عبید زاکانی

گویند شخصی ده خر داشت . روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمرد.چون آن را که سوار بود شماره نمی کرد,حساب درست در نمی آمد. پیاده شد و شمار کرد.حساب درست و تمام بود.چندین بار در سواری و پیادگی شمارش را تکرار کرد. عاقبت پیاده شد و گفت: سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد .

دهخدا

امام اهل سنت احمد بن حنبل می‌فرماید: 


هیچ حدیثی را ننوشته‌ام مگر اینکه بدان عمل نموده‌ام، تا به آنجا رسیدم که پیغمبر صلی الله علیه وسلم حجامت (خون‌گیری) کرد و یک دینار بابت این عمل به اباطیبه داد، من هم وقتی عمل خون‌گیری انجام دادم یک دینار پول به خون‌گیر دادم»


[السیر: ۱۱/۲۱۳]

دقاق :


کسی که مرگ را زیاد یاد کند به سه نعمت و کرامت دست پیدا می کند: 


شتاب در توبه،قناعت قلبی و شور و نشاط در عبادت و نیایش و اگر کسی مرگ را یاد نکند به تأخیر انداختن توبه و عدم رضایت و تنبلی در عبادت دچار می شود


تذکرة امام قرطبی صفحه ۹

امام ذهبی رحمه‌الله : 


بالاترین مقامات از آنِ کسی است که شب را به گریه (و قیام و کُرنش برای الله) سپری کند و روز را به گشاده‌رویی در برابر خلق...


سیَر أعلام النبلاء (۱۴۱/۱۰)

امام نووی رحمه الله:


احسان یعنی نیکی به کسی که در حق تو بدی کرده است، وگرنه خوبی کردن [صرفا] به کسی که در حق تو خوبی کرده تجارت است!


مرقاة المفاتیح

امام ﺷﺎﻓﻌﯽ ﺭحمه الله:


ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ الله ﺁﻧﺮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﺨﻔﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﮔﻨﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺪ.


( ﻓﺘﺢ ﺍﻟﺒﺎﺭﯼ  ۱۲ / ۱۲۴ ،۱۲۵ ‏) 

مردی از امام حسن بصری رحمه الله پرسید که:

 

ای ابوسعید آیا تو مؤمن هستی؟


امام بصری نیز پاسخ داد: ایمان دو نوع است…


اگر از ایمان به الله و ملائکه اش و کتابها و پیامبرانش و بهشت و جهنم و قیامت و حساب از من می پرسی ..

 در این صورت من مؤمن هستم.

اما اگر در مورد این کلام الله متعال از من می پرسی که:


“إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ  وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَانًا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ”


مؤمنان تنها کسانی هستند که هرگاه نام الله برده شود دلهایشان هراسان می گردد و هنگامی که آیات او بر آنان خوانده می شود بر ایمانشان می افزاید و بر پروردگار خود توکل می کنند».


به الله سوگند نمی دانم که آیا از آنان هستم یا خیر....


تفسیر قرطبی

شهری بود که مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند.مردم در آن تاریکی نمی توانستند فیل را با چشم ببینند.ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است.

آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند که فیل همان است که تصور کرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت.


مثنوی

Telegram Instagram Facebook Twitter YouTube Aparat Pinterest