| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۹۶ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

ربیع بن خُثَیم هنوز به سن بلوغ نرسیده بود که بر اثر نماز تهجد آنقدر خسته می‌گشت که مادرش دلش به حال وی می‌سوخت و می‌گفت: «فرزندم! چرا نمی‌خوابی و کمی استراحت نمی‌کنی؟» اما او در جواب می‌گفت: «ای مادر مهربانم! کسی که به هنگام فرارسیدن تاریکی‌های شب، از گناهان خود هراس داشته باشد، سزاوار خواب و استراحت نیست».

 

به سن بلوغ که رسید، مادرش دید که گریه و بی‌خوابی او افزونتر شده است، به او گفت: «پسرم! این همه بیتابی و بی‌خوابی که از تو می‌بینم، شاید در اثر قتل نفسی باشد که مرتکب شده‌ای و من خبر ندارم!». گفت: «آری مادر جان! من یکی را کشته‌ام». مادرش با تعجب گفت: «آن کس که کشته‌ای کیست تا برویم به او دیه بدهیم یا تقاضای بخشش کنیم؟ به الله سوگند اگر بدانند چقدر گریه و زاری و بی‌خوابی می‌کنی، به تو رحم خواهند کرد».

 

گفت: «مادر عزیز! آنکس که من کشته‌ام نفس خودم است».

 


الزهد لأحمد بن حنبل، ص ۲۷۶، ش ۱۹۹۷.

  • حسین عمرزاده

ابوحیان از پدرش نقل می‌کند که گفت:

«هرگاه ربیع بن خثیم به بحث پیرامون امور دنیا می‌پرداخت زیر لب با خود می‌گفت: برای خودت در سرای آخرت چند مسجد بنا کرده‌ای؟».

الزهد: ۳۳۷

  • حسین عمرزاده

در روزگاری که اسب یکی از باارزش‌ترین سرمایه‌ها بود، اسب ربیع بن خُثَیم را دزدیدند و او را که در مجلسی نشسته بود از قضیه مطلع کردند، اهل مجلس گفتند: «چرا بر علیه دزد اسب دعا نمی‌کنید؟» گفت: «نه بلکه او را دعای خیر می‌گویم: خداوندا! اگر ثروتمند است قلبش را غنی گردان و اگر مستمند است توانگرش فرما».

الزهد: ۳۳۱

  • حسین عمرزاده

در سرگذشت ربیع بن خثیم آمده است که او در مسجد بود و مردی پشت سر او قرار داشت، چون به نماز برخاستند آن مرد گفت: مقداری جلوتر برو، اما ربیع در جلو خود فرجه‌ای برای رفتن نمی‌دید تا خواستِ او را اجابت کند، آن مرد خشمگین شد در حالی که ربیع را نمی‌شناخت، پس سیلی محکمی بر پشت گردن او زد، ربیع که چنین برخوردی از آن مرد دید، نگاهی به او کرد و گفت:

«رحمت الله بر تو باد، و دو مرتبه دعا را تکرار کرد، آن مرد که متوجه شد ربیع است، سر به گریبان خود فرو برد و گریستن آغاز کرد».

طبقات: ۶/۱۸۷

  • حسین عمرزاده

ربیع بن خُثَیم رحمه‌الله‌، از شاگردان برجسته‌ی صحابی بزرگوار، عبدالله بن مسعود رضي‌الله‌عنه، و از پارساترین یاران او بود. چنان در ورع و زهد پیش رفته بود که ابن مسعود درباره‌اش می‌گفت:

 

يَا أَبَا يَزِيْدَ، لَوْ رَآكَ رَسُوْلُ اللهِ -صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ- لأَحَبَّكَ، وَمَا رَأَيْتُكَ إِلاَّ ذَكَرْتُ المُخْبِتِيْن.


«ای ابا یزید! اگر رسول‌الله صلی‌الله علیه وسلم تو را می‌دید، بی‌گمان دوستت می‌داشت. و هر بار که تو را می‌بینم، به یاد بندگان مخلص خدا می‌افتم» (۱).

 

این مرد بزرگ، در مراقبت از جوارح خود در برابر گناه چنان کوشا بود که روایت کرده‌اند: «هرگاه زنان وارد مسجد می‌شدند، او تا زمان خروجشان چشم نمی‌گشود» (۲).

 

ابراهیم تیمی نیز حکایتی در شأن او نقل می‌کند:
«یکی از دوستان ربیع به من گفت: بیست سال تمام با او همراه بودم، اما در این مدت حتی یک سخن از او نشنیدم که به عیب گرفته شود» (۳).

 

این چگونه تربیتی است که انسانی را چنین وارسته و استوار می‌سازد؛ تا آنجا که زبان خویش را در طول بیست سال مهار کند و حتی یک کلمه‌ی ناپسند بر زبان نیاورد؟! با این حال، ربیع هرگز خود را مبرا از لغزش نمی‌دانست. او می‌گفت:
«گناه حقیقی، همان گناهانی است که از چشم مردم پنهان می‌ماند، اما خشم خداوند را برمی‌انگیزد» (۴).

 

از او پرسیدند: «ای ابا یزید! چرا هیچ‌گاه کسی را سرزنش نمی‌کنی؟»
ربیع پاسخ داد: «زیرا هنوز از خود خشنود نشده‌ام که بتوانم از دیگران بدگویی کنم. مردم به خاطر گناهان دیگران از خدا می‌ترسند، اما از گناهان خویش بیم ندارند» (۵).


---

 منابع

 

۱. سیر أعلام النبلاء، ج۴، ص۲۵۸.
۲. طبقات ابن سعد، ج۶، ص۱۸۳–۱۸۴.
۳. همان، ج۶، ص۱۸۵.
۴. همان، ج۶، ص۱۸۶.
۵. همان، ج۶، ص۱۸۶.

  • حسین عمرزاده

 

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.»
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش.»
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند.»
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید. مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین. در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
  • حسین عمرزاده

ربیع، از امام شافعی نقل می‌کند که وی شب را سه قسمت کرده بود؛

ثلث اول شب را برای نوشتن

ثلث دوم را برای نماز

و ثلث آخر را برای خواب تعیین کرده بود.


صفة الصفوة: ٤/٢٣٠

  • حسین عمرزاده

نقل است که غلام او مشغول پخت کباب در تنور بود، وسیله کباب پزی از دستش افتاد و بر سر کودکش اصابت کرد و باعث کشته شدنش شد.

علی بن الحسین فوراً از جا برخاست و چون دید فرزندش فوت کرده است، رو به غلام کرد و گفت: «تو عمداً این کار را نکره ای، برو تو را آزاد کردم، و بعد به تجهیز و تدفین فرزندش مشغول شد» 

روزی از مسجد خارج شد، مردی او را دشنام داد، مردم اطراف آن مرد گرد آمدند تا نگذارند بیشتر جسارت کند، امام گفت: «رهایش کنید».

سپس رو به آن مرد کرد و گفت:

«عیب هایی را که الله بر من پوشانده است بسیار بیشتر از آن است که تو می گویی، آیا می خواهید از آنها نیز به تو خبر دهم؟

آن مرد از گفته امام شرمنده شد و سر به زیر انداخت. امام پیراهن خود را به او داد و امر کرد هزار درهم نیز به وی بدهند.

از آن به بعد هرگاه آن مرد امام را می دید می گفت: 

«حقیقتاً شما فرزند پیامبر - صلى الله علیه وسلم - هستید».


البدایة والنهایة:۹/ ۱۰۷


رَضِیَ اللهُ عَنهُ

  • حسین عمرزاده
کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی. یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت. مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: «چه روز قشنگی!»
مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که: «غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی. دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت. اما خوشحال بود و از زندگی خشنود.»
به خانه که رسید از رضایت لبریز بود.
  • حسین عمرزاده

امام و پیشوای تابعی، ابراهیم تیمی نفس را با استفاده از روش «تمثیل» که جدا از سایر روش‌ها است، به محاسبه می‌کشاند. او یک بار فرض را بر این می‌نهاد که از بهشت و نعمت‌های آن برخوردار است و بار دیگر تصور می‌کرد که به آتش جهنم و عذاب سخت آن دچار شده است، لذا می‌گوید: ابتدا تصور کردم که در بهشتم و از میوه‌ها و سرچشمه‌های گوارای آن می‌خورم و می‌نوشم و با حورعین آن سرگرم بزمم، سپس خود را چنان تصور می‌کنم که در دوزخم و از زقوم می‌خورم و از خونابه می‌نوشم، و دست و پایم با غل و زنجیر بسته شده است. به نفس می‌گویم: ای نفس! از من چه می‌خواهی؟ در جواب می‌گوید: می‌خواهم به دنیا بازگردم و عمل نیکو انجام دهم. می‌گویم حالا در جایی هستی که آرزوی آن می‌کردی. پس عمل نیکو انجام بده»۱

این نوع محاسبه، آن تابعی بزرگوار را واداشت تا بر عبادت خود بیفزاید و چون به سجده می‌رفت، آنقدر صمیمانه آن را طولانی می‌کرد که گنجشک‌ها به گمان این که تنۀ خشکیده درخت است برآن می‌نشستند و بر او نوک می‌زدند.۲

وی با این همه عبادت، دائماً در هراس بود و نفس خود را محاسبه می‌کرد که مبادا گفتارش مطابق رفتارش نباشد؛ تا جائی که می‌گفت: «هرگاه گفته‌هایم را با اعمالم مطابقت می‌دهم می‌ترسم رفتارم، گفتارم را تکذیب کند».۳

۱-صفة الصفوة: ۴/۳۰

۲-محاسبة النفس تألیف ابن أبی الدنیا ص ۲۶

۳-سیر أعلام النبلاء: ۵/۶۱

  • حسین عمرزاده

رهبران و طلایه‌داران آن نسل، حتی یک لحظه با نفس خود تساهل نداشته‌اند، چون ایشان خوب می‌دانستند که هرگونه تساهلی تربیت نفس را دشوارتر می‌کند. به همین دلیل است که رابعۀ عدوی از بستر خواب برمی‌خیزد و خطاب به نفس می‌گوید:

«ای نفس! چقدر می‌خوابی؟ و کی از خواب برمی‌خیزی؟ می‌ترسم چندان بخوابی که فقط شیپور روز قیامت تو را از این خواب گران بیدار کند».

صفة الصفوة: ۴/۳۰

  • حسین عمرزاده
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست. آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم، زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
  • حسین عمرزاده

امام ذهبی رحمه الله:

اگر دیدی کسی می گوید:

قرآن و سنت را رها کن و دلیلی بیاور که عقل آن را قبول کند، بدان که او همچون ابوجهل است.


[ تاریخ الإسلام ۳-۱۹۵  ]

  • حسین عمرزاده
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.

مرد اول می‌گفت:

«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!»

مرد دوم می‌گفت:

«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
  • حسین عمرزاده

یحیی بن معاذ جمعی از پیروان خود را چنین مورد خطاب قرار می‌دهد:

«یکی از مصادیق سعادت و خوشبختی انسان این است که دشمن دانا داشته باشد؛ ولی دشمن من نادان و جاهل است». پرسیدند: دشمن شما کیست؟ گفت: «نفس که حاضر است بهشت و تمام نعمت‌های آن را به یک لحظه شهوت بفروشد».

صفة الصفوة:۴/۹۴

  • حسین عمرزاده

ابوالهیاج اسدی گفته است: مردی را در حال طواف دیدم که این دعا را زمزمه می‌کرد:

«اللَّهُمَّ قِنِى شُحَّ نَفْسِى»

«پروردگارا مرا از بخل و حرص نفسم محافظت بفرما».

و چیزی دیگر را بر این دعا نیفزود. سبب را از وی پرسیدم؟ گفت: «هرگاه از بخل نفس در امان باشم، دزدی نمی‌کنم، مرتکب زنا نمی‌شوم و... نمی‌کنم» بعداً دریافتم که آن مرد عبدالرحمن بن عوف بود.

تفسیر قرطبی: ۱۸/ ۲۹-۳۰

  • حسین عمرزاده

امام شافعی: با چه دلیل و مدرکی گفتی; عمل در ایمان داخل نیست؟ 

مرد بلخی(مُرجِئی): به دلیل این کلام الله تعالی:

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ

به راستی کسانی که ایمان آورده اند و اعمال شایسته انجام داده اند

البقرة (بخشی از آیه ۲۷۷) Al-Baqara

(واو)واوِ جدا کننده میان ایمان و عمل می باشد; و ایمان (عبارت است از) قول، و اعمال (فقط به منزله) احکام دین می باشند (که با ترک آنها خلل و مشکلی در ایمان شخص به وجود نمی آید).

امام شافعی: آیا نزد تو ( واو); واو منفصل است؟

شخص مرجئی: بله

امام شافعی: پس با این صورت تو دو معبود را عبادت می کنی: معبودی در مشرق و معبودی در مغرب، زیرا الله تعالی می فرماید:

رَبُّ الْمَشْرِقَیْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَیْنِ

(او) پروردگار دو مشرق و پروردگار دو مغرب است.

الرحمن (۱۷) Ar-Rahmaan

شخص مرجئی عصبانی شده و گفت:

سبحان الله!! آیا مرا مشرک و بت پرست قلمداد می کنی؟!

 امام شافعی: خیر ; بلکه تو خودت را اینچنین قلمداد می کنی.

شخص مرجئی: چطور؟

امام شافعی: به گمان تو (واو) واو منفصل است.

در نتیجه شخص مرجئی گفت: من از الله تعالی به سبب آنچه که گفتم طلب آمرزش می کنم، بلکه پروردگاری جز او را عبادت نمی کنم، و از امروز به بعد هرگز نمی گویم واو منفصل است، بلکه می گویم: ایمان قول و عمل است و زیاد و کم می گردد.

پی نوشت:بر اساس عقیده و اجماع علمای اهل سنت و جماعت تعریف ایمان عبارت است از ۱-قول(یعنی اقرار به ایمان) و ۲- عمل (به احکام=عمل به معروف و اجتناب از منکر) و ۳-نیت که البته هر سه این موارد لازم و ملزوم یکدیگرند.


سأل رجل من اهل بلخ الشافعی عن الإیمان ؟ فقال للرجل : فما تقول أنت فیه قال أقول : إن الإیمان قول قال ومن أین قلت ، قال : من قول الله تعالى (إِنَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ) {البقرة آیة ۲۷۷}. فصار الواو فصلا بین الإیمان والعمل فالإیمان قول والأعمال شرائعه .
فقال الشافعی : وعندک الواو فصل قال نعم قال فإذا کانت تعبد إلهین إلها فی المشرق ةإلها فی المغرب لأن الله تعالى یقول : (رَبُّ الْمَشْرِقَیْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَیْنِ ) {الرحمن آیة ۱۷} فغضب الرجل وقال : سبحان الله أجعلتنی وثنیناً فقال الشافعی بل أنت جعلت نفسک کذلک قال کیف قال بزعمک أن الواو فصل : فقال الرجل فإنی أستغفر الله مما قلت بل لا أعبد غلا رباً واحداً ولا أقول بعد الیوم إن الواو فصل بل أقول إن الإیمان قول وعمل ویزید وینقص .

[ ﺣﻠﻴﺔ ﺍﻷﻭﻟﻴﺎﺀ ﻭﻃﺒﻘﺎﺕ ﺍﻷﺻﻔﻴﺎﺀ؛ ﻷﺑﻲ ﻧﻌﻴﻢ اﻷﺻﺒﻬﺎﻧﻲ ۱۱۰/۹ ]

  • حسین عمرزاده

از حسن بصری رحمه الله روایت شده است که شخصی به او گفت:

 فلانی غیبت تو را کرده است، پس (حسن بصری رحمه الله ) سبدی خرما برای او فرستاد و گفت ، به من خبر دانند که تو برای من حسنه و نیکی هایی فرستادی، (کسب کردی).

بنابراین می خواستم برای آن به تو  پاداش بدهم.


[تنبیه الغافلین - لأبی اللیث السمرقندی]

  • حسین عمرزاده

مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغ پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
 کلاغ چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.

  • حسین عمرزاده

عمر بن سواد رحمه الله تعالی مى فرماید امام شافعى برایم تعریف مى کرد که:

دو چیز را بسیار دوست داشتم 

تیر اندازی

و

فراگیری علم

در تیر اندازی مهارت بسیاری پیدا کردم تا حدی که ده تیر متوالی را به هدف می زدم

وقتی به سخن از علمش رسید امام سکوت کرد ( چرا که دوست نداشت خودش را مدح کند )

گفتم به الله قسم در علم شرعی مهارتت بیشتر است از تیر اندازی ات.


قال عمرو بن سواد: قال لی الشافعی: کانت نهمتی فی الرمی وطلب العلم، فنلت من الرمی حتى کنت أصیب من عشرة عشرة، وسکت عن العلم، فقلت: أنت والله فی العلم أکبر منک فی الرمی .

تاریخ بغداد ۲/ ۵۹-۶۰

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest