پیروان روباه ها:
روزی دم روباهی در حادثهای قطع شد. روباههای گروه گرد آمدند و از او پرسیدند: «دمَت چه شد؟»
روباه که به زیرکی و حیلهگری مشهور بود، پاسخ داد: «خودم آن را قطع کردم.»
دیگران با حیرت پرسیدند: «چرا چنین کاری کردی؟ اینکه بسیار بد است!»
روباه با حیلهگری گفت: «نه، اینطور نیست. حالا که دم ندارم، احساس آزادی و سبکی میکنم. هنگام راه رفتن، گویی در حال پروازم.»
روباهی دیگر که سادهدل بود، فریب این سخنان را خورد و دم خود را برید. اما درد شدیدی را تجربه کرد و نمیتوانست آن را تحمل کند. با رنج نزد روباه اول رفت و گفت: «برادر، تو که میگفتی سبک و راحت شدهای، چرا من اینهمه درد میکشم؟»
روباه اول لبخندی زد و گفت: «صدای درد و شکایتت را خاموش کن، وگرنه روباههای دیگر به هر دوی ما خواهند خندید. سعی کن خوشحال و مغرور به نظر برسی تا دیگران نیز دم خود را قطع کنند. در غیر این صورت، ما برای همیشه مورد تمسخر خواهیم بود.»
رفتهرفته، شمار روباههای بیدم آنقدر زیاد شد که دیگر روباههای دمدار هدف تمسخر قرار گرفتند.
این حکایت به ما میآموزد که اگر در جامعهای فساد فراگیر شود، افراد شریف و باعزت به جای آنکه مورد احترام باشند، به سخره گرفته میشوند؛ و گاه حتی دیوانه خطاب میشوند...!