داستان زنبیل فروش
نام اصلی زنبیل فروش میر سعید پسرمیر حسن از امرای دیاربکر (در کشور ترکیه ) بوده است.مــیــرسـعید جوانی بسیار زیبا و با کمال بوده و عاشق شکار , روزی از روزها وقتــی از شکار در منطقه زاخو بر می گردد . از کنار قبرستانی می گـذرد درهمان زمان مردم مشغول دفن یک نفر بودند که « میر» نزدیک می شود و ســوال می کند اوکیست ؟گفته می شود جوانی ۱۴ ساله فوت کرده وما اورا به خاک می سـپاریم. «میر» به فکر فرو می رود وچنین می گوید : آیا من نیز خواهم مرد ومرا نیز درچنین جای تنگ وتاریک دفن خـواهـنـد کرد ؟
"زنبیل فروش کوری «میره» "= زنبیل فروش پسر میر (حاکم)
"استچو بوو سه ر گوره کی کوره "= به سوی گور پسری رفت
" بیرا مِــرِنی هاته بیره" = به یاد مرگ افتاد
میر متحول و منقلب به قصر بر می گردد.این حادثه چنان بر او اثـر مـــی گـــذارد که از قصر بیرون آمده خرقه درویشی می پوشد .دست از دنیا و قـصــر و مال و مــنــال دنیوی می کشد همراه با زن و بچه خویش در گوشه ای به یک زندگی درویــشانه تن می دهد کار او ذکر الله و دعا و نیایش می شود.
"فه قیرا ئیک چیکر خــوه خوشی ئو له زه تا دونی کر ئه و دونیا هیلا ئو به ر ب ئاخره تی کر "و باز در بیت زنبیل فروش آمده است که :
" گــو ده رکـــه وه تو نه یی پیش" = گفت بیرون بـــرو تو پیش نیا "
هــه ر ل دونـــی ببه ده رویش "= دردنیا بصورت درویش در آ "
نه هیله قه ت روژی ئو نویژ "= مگذار هرگز نماز و روزه ازدستت رود "
ببه فه قیره ک خرقه پوش" = بشو یک درویش خرقه پوش
زن میر اورا سرزنش می کند و می گــوید که : ای میر شما دست از امیری کـشیدی وبه فقیری روی آوردید ما چه تقصیری داریم ما زندگی می خواهیم برای امرارمعاش بایدکاری کرد
میر قبول می کند و آنها از دیاربکر هجرت و به ماردین می روند درماردیـن مـیر روزها ازنیزار نی می چیند و می آورد وبا کمک همسرش زنبیل ( سبد ) درسـت می کنند و سپس آنها را داخل شهر می گرداند ومی فروشد وبا پول آنها امرار معاش می کننـد و بدین سان میر سعید به زنبیل فروش مشهور می شود .
او شهر به شهر می رفت و می گفت :
" ل ری یا خــودی دا بـــووم عـه ودال "= در راه خدا شدم از ابدال ها
"ســه لــکـا دگه رینم مال ب مال" = سبد میبرم از خانه به خانه
"دا بخو بــکـــه م رزقـــه ک حه لال"=تا برای خود رزق حلالی بدست آورم
"پــــــی بــــژیـــنـــم ژن ئــــو مــندال "=وبا آن خرج زن وفرزندانم را تامین کنم
یک روز در هنگام فروش زنبیل ناگهان چشم یک میرزاده ( خاتون ) به او مـی افتد و از همان نگاه اول میرزاده چنان شیفته زنبیل فروش می شود که از خـود بیـخود شده و پس از به هوش آمدن به یکی از کنیزکان خویش دستور می دهد تا به ســراغ زنـبیل فروش رفته واو را به قصرخاتون بیاورند.زنبیل فروش را به قصر نزد خاتون مـی آورند. خاتون به او نظر دارد واو خیلی زود به نیت ناپاک خاتون پی می برد .ولــی او اکنون عابدی پارسا و خدا ترس شده وهرگز به سوی خطا وگناه نخواهدرفت,برای اینکه زنبیل فروش به گناه آلوده نشود به فکر راه چاره می افتد و از فـرصت استفاده مـی کند از خاتون می خواهد به او فرصت بدهد تا وضو بگیرد و به پشت بام قـصــر رفـــتـه با خدای خود راز و نیاز نموده و سپس نزدخـاتون بر گردد.بدین سان زنبیل فرش به پشت بام قصر رفته و پس از راز نیاز به درگاه پروردگار وبرای دوری از گناه و تـله ای کـه خاتون برایش گذاشته ناچار می شود خود را از پـشت بام قصر به زمین بیندازد و فـرار کنـــد ولی خاتون دســت بردار نیست و به فکر دسیـسه ای دیگر می افتد .ایــن بار به نزد همسر زنبیل فروش رفته و او را اقناع می کند که لباسهای خود را با او عــوض کند تا زنبیل فروش را به اشتباه بیندازد.ولی این بار نیز موفق نمی شود .
"خاتون دبی هه ی لاوکی جووان"=خاتون می گوید ای پسر زیبا رو
"دلی من قه ت ناچیت سه لکان"=دل من اصلاً سبد نــمی خــواهد
"من ژ ته دویت که یف ئوسه یران"= من از تو لذت و کیف وخوشی میخواهم
زنبیل فروش می گوید:" هه ی خاتونی خوش حرمه تی"=ای خاتون با حرمت
"ئاگری خودی ب جانی ته که تی"=آتش خدا به جانت تو افتاده ست؟
"ما نه قیامه ت ل دوو مه تی"=مگر نه این است که قیامتی در راه است؟
"ئه ز له وناکه م وی سوهبه تی"=من از آن صحبت نمی کنم(از گناه)
زنبیل فــــروش وقـــتــی می بیند خاتون دست بردار نیست از آن شهر کوچ کرده وبــه دیــاربـــکر بر می گردد .پس از چند سالی که پـدرش از دنیا می رود به اصـــرارمـردم به جای پدرش برتخت نشسته و امیری می کـند.می گویند درروز پادشاهی می کرد و شبانه همان کار زنبیل فروشی را ادامه می داد واز این راه که رزقی حلال می دانست امرار معاش می کرد نه با پول امارت و پادشاهی . درمــناطق مختلف کوردسـتان داستان زنبیل فروش به روایت های مختلفی گفته شـــده که بیت ســورانی آن نیز در نوع خود بسیار زیبا و به نظم نگاشته شده است و داستان باکمی تغییر به نوعی دیگر روایت شده است.