| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۲۵ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

زاهدی مهمان پادشاهی بود.چون بنشستند ، کم تر از آ ن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند ، بیشتر از آن کرد که عادت او ، تاظن صلاح درحق او زیادت کنند.


  "  ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

                           کاین ره که تو می روی به ترکستان است"


چون به مقام خویش باز آمد، سفره خواست تا تناولی کند.

پسری داشت صاحب فراست"گفت: ای پدر , باری به دعوت سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ایشان چیزی

نخوردم که به کار آید ، گفت:"نماز راهم قضا کن که چیزی نکردی که به کارآید"                       

گلستان سعدی

سلطان محمود از "طلحک"پرسید :
فکر می کنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود ؟

طلحک گفت :ای پدر سوخته !!!

سلطان گفت :توهین می کنی؟؟؟
سر از بدنت جدا خواهم کرد!

طلحک خندید و گفت :
جنگ این گونه آغاز می شود...کسی غلطی می کند و کسی به غلط جواب می دهد..


عبید زاکانی

کودک فقیرگرسنه و بیمار گوشه ی خیابان خوابیده بود و رو به رویش تلوزیون مغازه ای بود که داشت از مضرات پر خوری می گفت ...

عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید.

کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟
اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟

جغد خطاب به آنان گفت:

عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.

روزی از دیوانه ای پرسیدند
اسم اعظم خدا را می دانی؟
دیوانه گفت :
نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت:
نادان شرم کن،چگونه نام اعظم خدا نان است ؟
دیوانه گفت :
در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم ، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!...


عطار نیشابوری

در سوریه یک بازار وجود داشت  اسمش بازار مدحت باشا یا بازار طویل بود، و مردم شهرهای دیگر عادت داشتند امانات خود را از قبیل پول و اشیای دیگر را نزد یکی از مغازه ها می گذاشتند و  به حج می‌رفتند و هنگامی که بر می‌گشتند نزد صاحب مغازه می‌رفتند و امانتشان را از او پس می گرفتند و به شهرشان باز می‌گشتند.

مثل همیشه مردی از خارج از سوریه آمد که کیسه‌ی پول قرمزی به همراه داشت، کنار یکی از مغازه ها ایستاد و کیسه‌ی پول را نزد یکی از مغازه ها به امانت گذاشت تا وقتی که از حج بر می گردد.

صاحب مغازه هم  بعد از اینکه پولها را شمرد که حدود ۳هزار درهم بود و آن شخص را به خاطر سپرد با کارش موافقت کرد

بعد از چند ماهی مرد بازگشت و به مغازه رفت ولی صاحبش را ندید پرسید صاحب مغازه کجاست ؟

کارگر مغازه گفت او در خانه است و بعد از مدتی بر می گردد

وقتی که برگشت آن مرد پولش را از صاحب مغازه خواست

صاحب مغازه گفت چقدر اینجا گذاشته‌ای 

گفت ۳هزار درهم

گفت اسمت چیست

گفت اسمم فلان است مرا به یاد نداری ؟

 گفت چه روزی بود و رنگ کیسه‌ی پولت چگونه بود

گفت فلان روز بود و رنگش قرمز بود

صاحب مغازه گفت کاری فوری دارم اگر اجازه‌دهی زود بر می گردم

آن مرد مدت زیادی در مغازه ماند تا اینکه صاحب مغازه برگشت و پولش را به تمام و کمال به او داد و آن مرد رفت و در حالی که داشت در بازار قدم می زد ناگهان چیز عجیبی را دید، نزدیک شد تا مطمئن شود پس داخل مغازه شد و فهمید که این آن مغازه بوده که اموالش را در آن قرار داده بود نه آن یکی

به صاحب مغازه سلام کرد و صاحب مغازه جواب سلامش را داد و گفت الله حجت را قبول کند  بیا این کیسه‌ی پولت 

مرد بسیار تعجب کرده بود از فردی که به اشتباه وارد مغازه‌اش شده بود 

نزد صاحب آن مغازه رفتند و از او پرسیدند

تو چطور پول به کسی دادی که چیزی را نزد تو نگذاشته است؟

به آنها گفت: قسم به الله من این فرد را نمی شناختم و اصلا به یاد نمی آوردم که او پیش من چیزی گذاشته باشد ، ولی وقتی دیدم که او در حرفهایش خیلی مطمئن است در حالی که او در این شهر غریب است، فکر کردم اگر من امانتش را به او ندهم او دل آزرده خواهد رفت و نزد خانواده‌اش می گوید که پولش در شام (سوریه) دزدیده شده است و نام اهل شام به بدی پخش خواهد شد و همچنین این کلام الله را به یاد آوردم(فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمَانَتَهُ وَلْیَتَّقِ اللهَ رَبَّهُ) و اگر برخی از شما برخی دیگر را امین دانست، پس آن کس که امین شمرده شده، باید امانت(بدهی) خود را باز پس دهد و باید از الله که پروردگار اوست بترسد،

پس رفتم کمی دارایی داشتم آن را به هزار درهم فروختم ولی کافی نبود پس از یکی از دوستانم هزار و پانصد درهم را قرض گرفتم و خودم هم پانصد درهم داشتم ، به این شکل پولش را کامل کردم و به او دادم.


تابعی عالم و عابد، ابن محیریز مکی برای خرید لباس وارد مغازه‌ای شد. 

مردی به صاحب مغازه گفت: ای مرد، این ابن محیریز است، با او خوب معامله کن!


ابن محیریز خمشگین شد و از مغازه بیرون آمد و گفت: می‌خواهیم با پولمان بخریم نه با دینمان!


مختصر تاریخ دمشق ابن منظور (۴/ ۳۸۹)

پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده‌های طلا را وزن کنم. همسایه‌اش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو می‌‌خواهم و تو می‌گویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دست‌های لرزان خود چون خواهی خرده‌های زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع‌ آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.

هر که اول بنگرد پایان کار 

اندر آخر، او نگردد شرمسار 

"مولوی"

یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.


عبید زاکانی

گویند شخصی ده خر داشت . روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمرد.چون آن را که سوار بود شماره نمی کرد,حساب درست در نمی آمد. پیاده شد و شمار کرد.حساب درست و تمام بود.چندین بار در سواری و پیادگی شمارش را تکرار کرد. عاقبت پیاده شد و گفت: سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد .

دهخدا

شهری بود که مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند.مردم در آن تاریکی نمی توانستند فیل را با چشم ببینند.ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است.

آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند که فیل همان است که تصور کرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت.


مثنوی

داستان زنبیل فروش


نام اصلی زنبیل فروش میر سعید پسرمیر حسن از امرای دیاربکر (در کشور ترکیه ) بوده است.مــیــرسـعید جوانی بسیار زیبا و با کمال بوده و عاشق شکار , روزی از روزها وقتــی از شکار در منطقه زاخو بر می گردد . از کنار قبرستانی می گـذرد درهمان زمان مردم مشغول دفن یک نفر بودند که « میر» نزدیک می شود و ســوال می کند اوکیست ؟گفته می شود جوانی ۱۴ ساله فوت کرده وما اورا به خاک می سـپاریم. «میر» به فکر فرو می رود وچنین می گوید : آیا من نیز خواهم مرد ومرا نیز درچنین جای تنگ وتاریک دفن خـواهـنـد کرد ؟ 

"زنبیل فروش   کوری  «میره» "= زنبیل فروش پسر میر (حاکم)

"استچو بوو سه ر گوره کی کوره "= به سوی گور پسری رفت

" بیرا   مِــرِنی     هاته    بیره" = به یاد مرگ افتاد

میر متحول و منقلب به قصر بر می گردد.این حادثه چنان بر او اثـر مـــی گـــذارد که از قصر بیرون آمده خرقه درویشی می پوشد .دست از دنیا و قـصــر و مال و مــنــال دنیوی می کشد همراه با زن و بچه خویش در گوشه ای به یک زندگی درویــشانه تن می دهد کار او ذکر الله و دعا و نیایش می شود.

"فه قیرا ئیک  چیکر خــوه  خوشی  ئو   له زه تا   دونی کر ئه و دونیا هیلا ئو به ر ب ئاخره تی کر "و باز در بیت زنبیل فروش آمده است که :

" گــو  ده رکـــه وه  تو نه یی  پیش" = گفت بیرون بـــرو تو پیش نیا "

هــه ر  ل دونـــی  ببه   ده رویش "= دردنیا بصورت درویش در آ " 

نه هیله   قه ت  روژی   ئو نویژ "= مگذار هرگز نماز و روزه ازدستت رود "

ببه  فه قیره ک    خرقه پوش" = بشو یک درویش خرقه پوش

 زن میر اورا سرزنش می کند و می گــوید که : ای میر شما دست از امیری کـشیدی وبه فقیری روی آوردید ما چه تقصیری داریم ما زندگی می خواهیم برای امرارمعاش بایدکاری کرد

میر قبول می کند و آنها از دیاربکر هجرت و به ماردین می روند درماردیـن مـیر روزها ازنیزار نی می چیند و می آورد وبا کمک همسرش زنبیل ( سبد ) درسـت می کنند و سپس آنها را داخل شهر می گرداند ومی فروشد وبا پول آنها امرار معاش می کننـد و بدین سان میر سعید به زنبیل فروش مشهور می شود .

او شهر به شهر می رفت و می گفت :

" ل ری یا خــودی دا بـــووم عـه ودال "= در راه خدا شدم از ابدال ها 

"ســه لــکـا  دگه رینم  مال  ب مال" = سبد میبرم از خانه به خانه 

"دا بخو بــکـــه م  رزقـــه ک  حه لال"=تا برای خود رزق حلالی بدست آورم 

"پــــــی بــــژیـــنـــم ژن ئــــو مــندال "=وبا آن خرج زن وفرزندانم را تامین کنم

یک روز در هنگام فروش زنبیل ناگهان چشم یک میرزاده ( خاتون )  به او مـی افتد و از همان نگاه اول میرزاده چنان شیفته زنبیل فروش می شود که از خـود بیـخود شده و پس از به هوش آمدن به یکی از کنیزکان خویش دستور می دهد  تا به ســراغ زنـبیل فروش  رفته واو را به قصرخاتون بیاورند.زنبیل فروش را به قصر نزد خاتون مـی آورند. خاتون به او نظر دارد واو خیلی زود به نیت ناپاک خاتون پی می برد .ولــی او اکنون عابدی پارسا و خدا ترس شده وهرگز به سوی خطا وگناه نخواهدرفت,برای اینکه زنبیل فروش به گناه آلوده نشود به فکر راه چاره می افتد و از فـرصت استفاده مـی کند از خاتون می خواهد به او فرصت بدهد تا وضو بگیرد و به  پشت بام قـصــر رفـــتـه با خدای خود راز و نیاز نموده و سپس نزدخـاتون بر گردد.بدین سان زنبیل فرش به پشت بام قصر رفته و پس از راز نیاز به درگاه پروردگار وبرای دوری از گناه و تـله ای کـه خاتون برایش گذاشته ناچار می شود خود را از پـشت بام قصر به زمین بیندازد و فـرار کنـــد ولی خاتون دســت بردار نیست و به فکر دسیـسه ای دیگر می افتد .ایــن بار به نزد همسر زنبیل فروش رفته و او را اقناع می کند که لباسهای خود را با او عــوض کند تا زنبیل فروش را به اشتباه بیندازد.ولی این بار نیز موفق نمی شود . 

"خاتون دبی هه ی لاوکی  جووان"=خاتون می گوید ای پسر زیبا رو

"دلی من قه ت  ناچیت  سه لکان"=دل من اصلاً سبد نــمی خــواهد

"من ژ ته دویت که یف ئوسه یران"= من از تو لذت و کیف وخوشی میخواهم

زنبیل فروش می گوید:" هه ی  خاتونی  خوش حرمه تی"=ای خاتون با حرمت

"ئاگری خودی ب جانی ته که تی"=آتش خدا به جانت تو افتاده ست؟ 

"ما نه  قیامه ت  ل دوو مه تی"=مگر نه این است که قیامتی در راه است؟

"ئه ز له وناکه م وی سوهبه تی"=من از آن صحبت نمی کنم(از گناه)

زنبیل فــــروش وقـــتــی می بیند خاتون دست بردار نیست از آن شهر کوچ کرده وبــه دیــاربـــکر بر می گردد .پس از چند سالی که پـدرش از دنیا می رود به اصـــرارمـردم به جای پدرش برتخت نشسته و امیری می کـند.می گویند درروز پادشاهی می کرد و شبانه همان کار زنبیل فروشی را ادامه می داد واز این راه که رزقی حلال می دانست امرار معاش می کرد نه با پول امارت و پادشاهی . درمــناطق مختلف کوردسـتان داستان زنبیل فروش به روایت های مختلفی گفته شـــده که بیت ســورانی آن نیز در نوع خود بسیار زیبا و به نظم نگاشته شده است و داستان باکمی تغییر به نوعی دیگر روایت شده است.

پادشاهی درویشی را به زندان انداخت

نیمه شب خواب دید که بیگناه است

پس او را آزاد کرد


پادشاه گفت حاجتی بخواه


درویش گفت :وقتی خدایی دارم 

که نیمه شب تو را بیدار میکند

تا مرا از بند رها کنی!!

نامردی نیست که از دیگری حاجت بخواهم؟؟


این داستان بصورت منقول تقدیم می گردد:

هانا، دختر محمد علی کلی، در مورد یکی از نصایح پدرش این گونه حرف می‌زند: بعد از مدتها قرار بود پدرم را ببینیم. به علت شرکت در مسابقات از خانواده دور بود.

زمانی که به محل اقامت پدرم رسیدیم، من (هانا) و خواهر کوچک‌ترم، با اسکورت یک محافظ به سویش رفتیم. من و خواهرم لیلا، لباس نامناسبی پوشیده بودیم که قسمت عمده‌ی بدنمان لخت بود. پدرم مثل همیشه خود را قایم کرده بود تا ما را بترساند و با ما شوخی کند.

وقتی همدیگر را دیدیم، به شدت یکدیگر را در آغوش گرفتیم و پدرم ما را، و ما پدر را بوسیدیم. پدرم کمی ما را برانداز کرد و سپس مرا در آغوش خود گرفت و چیزی گفت که هرگز از یادم نمی‌رود!

چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت: هانای عزیزم! همه‌ی چیزهای با ارزش در این دنیا، توسط خداوند با چیزهای مختلفی پوشیده شده و پنهان‌اند.

گفت:

– کجا می‌توانی الماس به دست بیاری؟ بدون شک در اعماق زمین که زیر خروارها خاک پنهان شده است.

– کجا می‌توانی مروارید به دست بیاوری؟ در اعماق دریاها و درون پوسته‌ی سخت صدف‌ها.

– کجا می‌توانی طلا به دست بیاوری؟ در اعماق معادن، که زیر لایه‌هایی از سنگ و خاک قرار گرفته و برای به دست آوردنش باید زحمت زیادی متحمل شوی.

سپس با نگاهی تیز و گیرا به چشمانم زل زد و گفت: دختر عزیزم! بدن تو ارزشمند است؛ بسیار با ارزش‌تر از چیزهایی که برایت مثال زدم … اگر آن چیزهایی که ارزششان از تو کم‌تر است، آن‌گونه پوشیده بودند، پس تو هم باید خودت را بپوشانی.


هر شاخ درخت از دیوار ببرون آرد سر 

ازمیوه اوطعمه کند هر رهگزر

اویس قرنی رحمه‌الله ، هر شب غذا و لباسی را که اضافه داشت صدقه می‌داد، سپس چنین دعا می‌کرد: «خداوندا اگر کسی از گرسنگی جان داد مرا مواخذه نکن، و اگر کسی برهنه از دنیا رفت مرا بازخواست نکن» 


تاریخ دمشق لابن عساکر

عهد نامه عمر بن خطاب رضی الله عنه با اهالی ایلیا(قدس)


«به نام الله بخشاینده‌ و مهربان؛ این، امان‌نامه‌ای است که بنده‌ی الله، عُمَربن خطاب برای اهالی ایلیاء(قُدس) نوشته است. حفظِ جان، مال، معابد، کلیساها و نیز حفظ سلامتی تمامی اهالی آن، اعم از مریض و سالم و غیره را تضمین کرده است و کسی حق ندارد در معابد آن‌ها سکونت گزیند یا آن‌ها را تخریب نماید و در آن‌ها و یا مناطق اطراف‌شان دخل‌ و ‌تصرّفی کند و به صلیب‌ها آسیبی برساند و به اموال آن‌ها دستی ببرد و ایشان را درباره‌ی رجوع از دین‌شان تحت فشار قرار دهد و نباید به احدی ضرر رساند.»


محمد بن جریر طبری، تاریخ الرسل و الملوک، متن العهده العمریة


( وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ )


و سؤال کننده را مران (و با او خشونت نکن).


سوره الضحی - آیه شماره ۱۰


درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود گفت: نیست.
گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست.
گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است.
گفت: چنین که من حال خانه ی شما می بینم، ۱۰ خویشاوند دیگر می باید به تعزیت شما آیند!!


عبید زاکانی

پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس از چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست.

قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید..

امام ابوبکر باقلانی _ رحمه الله _  که به قدرت مناظره مشهور بود با راهبی مسیحی برخورد کرد

راهب به وی گفت: شما مسلمانان نژاد پرستید

امام گفت: و آن در چیست؟

راهب گفت: ازدواج با اهل کتاب ( یهودی و مسیحی) را برای خود مباح می شمارید و ازدواج غیر خودتان با دخترانتان را مباح نمی شمارید

امام به وی گفت: با زن یهودی ازدواج می کنیم چرا که ما به موسی ایمان آورده ایم

و با زن مسیحی ازدواج می کنیم چون به عیسی آیمان آورده ایم.

و شما نیز هرگاه به محمد ایمان آورید دخترانمان را به نکاحتان در می آوریم

و آنکه انکار می ورزید مبهوت و حیران ماند.


..............................


ابوبکر باقلانی _ رحمه الله تعالی _ از بزرگترین علمای عصرش بوده است، خلیفه ی عباسی او را در سال ۳۷۱ هجری جهت مناظره با مسیحیان قسطنطنیه برمی گزیند.

وقتی که پادشاه روم شنید ابوبکر باقلانی آمده است به اطرافیانش امر کرد که ارتفاع در ورودی را کوتاه کنند طوری که باقلانی هنگامه ی دخول مجبور شود سر و بدنش را همانند حالت رکوع پایین بیاورد تا جلوی قیصر روم و اطرافیانش خوار گردد

زمان موعود که باقلانی حاضر بود حیله را شناخت پس بدنش را برعکس نمود و به حالت رکوع رفت سپس از در وارد شد و به سمت عقب قدم زنان حرکت کرد طوری که پشتش به جای صورت و جلویش به قیصر روم بود

اینجا بود که قیصر دانست جلوی وی مردی زیرک و هشیار قرار دارد 

باقلانی که داخل شده بود خوش و بشی نمود و به آنها سلام نکرد [ به دلیل نهی پیامبر_ صلی الله علیه و آله و سلم _ از ابتدا سلام کردن با اهل کتاب ] سپس رو به راهب اکبر کرد و گفت: حال شما و همسر و فرزندانتان چطور است؟

قیصر روم عصبانی شد و گفت:

مگر نمی دانی که راهبان ما ازدواج نمی کنند و صاحب فرزندان نمی شوند؟

ابوبکر گفت: الله اکبر... راهبانتان را از ازدواج و اینکه صاحب فرزندان شوند مبرا می دارید و پروردگارتان را متهم می کنید که مریم را به زَنی گرفته و از او صاحب عیسی شده است؟؟؟

پس قیصر عصبانی تر شد و با کمال پر رویی گفت:

در رابطه با آنچه عائشه انجام داد حرف حسابت چیست؟

ابوبکر گفت:

اگر عائشه مورد اتهام ( منافقان  ) قرار گرفته همانا که مریم نیز مورد اتهام ( یهود به او تهمت زدند ) قرار گرفته است و هر دوی آنان پاک و پاکیزه اند، البته عائشه ازدواج کرده بود و بچه دار نشد ولی مریم صاحب فرزند شد در حالیکه ازدواج نکرده بود پس کدامیک از این دو به این تهمت باطل نزدیکترند و حاشا که آن دو _ رضی الله عنهما _ محل تهمت باشند.

و قیصر جنونش گل کرد .....

قیصر گفت: آیا پیامبرتان جهاد می کرد؟

ابوبکر گفت: آری

قیصر گفت: آیا در خط مقدم لشگر به جنگ می پرداخت؟

ابوبکر گفت: آری 

قیصر گفت: آیا پیروز می گشت؟

ابوبکر گفت: آری

قیصر گفت: آیا شکست می خورد؟

ابوبکر گفت: آری

قیصر گفت: عجیب است، پیامبر و شکست بخورد؟؟؟

ابوبکر گفت: و پروردگار باشد و به صلیب کشیده شود؟؟؟

و کسی  که کفر ورزیده بود مبهوت شد .....


تاریخ بغداد،( ۳۷۹/۵)،خطیب بغدادی

مرد نادانى چشم درد سختی گرفت و به جاى پزشک نزد دامپزشک رفت . دامپزشک همان دارویى را که براى درد چشم حیوانات تجویز مى کرد به چشم او کشید و او کور شد. او از دست دامپزشک شکایت کرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر کرده و به محاکمه کشید. راءى نهایى دادگاه این شد که قاضى به دامپزشک گفت : برو هیچ تاوانى بر گردن تو نیست ، اگر این کور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشک نمى آمد.

هدف از این حکایت آن است که : هر کس کاری را به شخص نا آزموده و غیر متخصص واگذارد، علاوه بر اینکه پشیمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان کم خرد و سبکسر خوانده خواهد شد.

ندهد هوشمند روشن راى
به فرومایه کارهاى خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر

- برگرفته از گلستان سعدی -