هرکس زن را نشناسد قدرش را نمی داند!
زن و شوهری، صبحِ روز بعد از ازدواجشان با هم قرار گذاشتند که:
برای هیچکس—هرکه باشد—در را باز نکنند.
کمی بعد، خانوادهی مرد آمدند و در زدند.
زن و شوهر به هم نگاه کردند؛ نگاهی که یعنی پایِ قولمان هستیم.
در نتیجه در را باز نکردند.
چیزی نگذشت که خانوادهی زن رسیدند و در زدند.
شوهر به همسرش نگاه کرد؛ دید اشک در چشمان زن جمع شده و میگوید:
«به خدا دلم نمیآید پدر و مادرم پشتِ در بمانند و من در را باز نکنم.»
شوهر آرام شد و چیزی نگفت… و زن در را برای پدر و مادرش گشود.
سالها گذشت و خدا به آنها چهار پسر داد.
و فرزندِ پنجمشان، دختر بود؛ و پدر از آمدنش بیاندازه خوشحال شد.
مردم با تعجب پرسیدند:
چرا خوشحالیات از داشتن این دختر بیشتر از خوشحالیات برای پسرانت است؟
پدر پاسخ داد:
«چون او همان کسی است که روزی درِ خانه را برایم باز خواهد کرد.»
کسی که زن را نشناسد، ارزش او را نمیفهمد.
