| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «"گلستان سعدی"» ثبت شده است

حق جلّ و علا می بیند و می پوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد.



نعوذ بالله اگر خَلق غیب دان بودی
کسی به حال خود از دستِ کس نیاسودی



گلستانِ سعدی، باب هشتم در آداب صحبت

 

هرگز ایمن ز مار ننشستم

که بدانستم آنچه خصلت اوست

زخم دندان دشمنی بَتَر است

که نماید به چشم مردم دوست

 

سعدی-گلستان


هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان درو اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن،منسوب شود به خمر خوردن.

طلب کردم ز دانایی یکی پند

مرا فرمود با نادان مپیوند

سعدی،گلستان،حکمت ۸۱

نیکبختان به حکایت و امثالِ پیشینیان پند گیرند، زان پیشتر که پَسینیان به واقعه یِ او مَثَل زنند. دزدان دست کوته نکنند، تا دستشان کوته کنند.

 

نرود مرغ  سویِ دانه  فراز

چون دگر مرغ بیند اندر بند

 

پند گیر  از مصائبِ دگران

تا نگیرند دیگران به تو پند

گلستان سعدی، بابِ هشتم در آدابِ صحبت

انسان هایِ نیک بخت هنگامی که وقایعِ زندگیِ گذشتگان را مطالعه می کنند ، درسِ عبرت می گیرند تا برایِ کارهایِ بَد، شاهدِ مثالی برایِ آیندگان نباشند. آدم هایِ دزد تا وقتی که دستشان قطع نشود، دست از دزدی بر نمی دارند.

یک پرنده هنگامی که پرنده ای دیگر را در بند ببیند، هیچگاه به طرفِ دانه نمی رود.

بنابراین از بَلاهایی که در زندگی بر سرِ دیگران آمده است درسِ عبرت بگیر تا تو در آینده ، درسِ عبرت برایِ دیگران قرار نگیری.

سعدی در دیباچه گلستان ابیاتی دارد که می گوید آن ابیات را شب هنگام با تامل در عمر گذشته و متناسب با احوالی که داشته سروده:

 

«يک شب تأمل ايام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب ديده می سفتم و اين بيت ها مناسب حال خود می گفتم».

 

ابیاتی که دوست شان دارم و صادقانه بگویم که وصف الحال من هم هست...

 

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می کنم نمانده بسی

 

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر اين پنج روز دریابی

 

خجل آن کس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

 

خواب نوشين بامداد رحيل

باز دارد پياده را ز سبيل

 

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت

 

وآن دگر پخت همچنين هوسی

وين عمارت بسر نبرد کسی

 

يار ناپايدار دوست مدار

دوستی را نشايد اين غدّار

 

نيک و بد چون همی ببايد مرد

خنک آنکس که گوی نیکی برد

 

برگ عیشی به گور خويش فرست

کس نيارد ز پس ز پيش فرست

 

عمر برفست و آفتاب تموز

اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز

 

ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

 

هر که مزروع خود بخورد بخويد

وقت خرمنش خوشه بايد چيد

 

[سعدی/گلستان-دیباچه]

متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد.

 

مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش

به تحسین نادان و پندار خویش

 

سعدی-گلستان