| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

«دینکَرد» یکی از کتاب های مهم زرتشتی است که آن را به جهت گستردگی و دربرگیری مطالب و موضوعات مختلف،«دایرة المعارف،دانشنامه و درسنامه مزدیسنا» می نامند.به تعبیری؛اگر بخواهیم با حقیقت این آیین و نحوه دین داری پیروان آن در ایران پیش از اسلام (به ویژه ساسانیان) آشنا شویم،می بایستی مطالب و نوشته های این کتاب را مد نظر قراردهیم.

در کرده (باب) هشتادم از کتاب سوم دینکرد به این عنوان بر می خوریم:

«اعتراض یک یهودی بر هیربد در عیب دانستنِ خُـوَیدودَه یا نیز اعتراض یک یهودی بر هیربد درباره‌ی بن‌انگیزه‌ی خویدوده و چرایی آن را از وی خواستار شدن؛ و پاسخ هیربد برابر آموزه‌ی دین بهی»۱.

بر اساس این عنوان،ظاهرا یک یهودی در مقابل هیربُد (از پیشوایان آیین زرتشتی) به خویدوده ایراد گرفته و چرایی و علت آن را می پرسد.با توجه به ادامه متن متوجه می شویم که منظور شخص یهودی از خویدوده همان «ازدواج با محارم» است که همچنانکه در عنوان ذکر شده،هیربد «برابرِ آموزه های دین بِهی» و زرتشتی به این اعتراض و خرده گیری پاسخ می دهد.

او ابتدا می گوید که برای پاینده و رستگار بودن نسب و دوده و حفظ نژاد،ضروری است که افراد هم خون با خویشان و طبقه اول و نزدیک تر پیوند ببندند و ازدواج کنند و سپس ادامه می دهد:

«من (= منِ هیربد) بویژه سه گونه همپیوندی < از گونه خویدودَه > را در نظر گرفته ام که اینانند:

۱. همپیوندیِ پدر با دختر

۲. همپیوندیِ پسر با مادر

۳. همپیوندیِ برادر با خواهر»۲

او حتی چگونه نامیدن فرزندان حاصل چنین ازدواج هایی را هم با استدلالی عجیب به داستان آفرینش انسان از دیدگاه زرتشتی بیان می کند و می نویسد:

«< خداوند> خود،پدر سْپَنْدَرْمَذ،زمین،است؛همان زمینی که از آفرینش (az-dahišn/خلقتاً) مادینه <بوده> است.

خداوند از او (= از زمین) نر را آفرید؛کیومرث را،که نامش به «مرد نخستین» ترجمه می شود.

...و در این زمانه،نیز اگر پدری از دختر < ِ خود> نر آفریند،بر آن،نامِ «خُویدودَهیِ پدر-دختر» می نهند.

این را نیز برابرِ یکی از آموزه های دین بر می گویم که:زمانی که کیومرث بمُرد،نطفه <ی او>  - که تخمک نامیده می شود - اندر سپندرمذ،زمین،افتاد؛یعنی نطفه اش بر مادرش <فرو افتاد>؛و به سبب آن،<تخمکِ> مَشْیْ و مَشْیانه <در دامان سپندرمذ،زمین> به یکدیگر در پیوست؛مَشْیْ و مَشْیانه ای که پسر و دخترِ کیومرث و سپندرمذ اند:بر آن،نامِ «خویدودهیِ پسر-مادر» نهاده اند.»۳

سپس برای تشویق مردم و البته ایجاد نوعی ترس برای پیشبرد این موضوع،ثواب و توجیه می تراشد و انجام ازدواج با محارم را راهی برای در امان ماندن از پتیارگی (هرزگی و بدکاره بودن) می شمارد!

«من ( = هیربد) می گویم که:دیوان،دشمنانِ مردمان اند؛دیوان تباهی خواه هستند و در این تباهی خواهی بسی کوشای اند؛اما اگر کسی خویدوده بورزد،آنگاه است که دیوان آن کردارِ اندازه شناسانه ی آغازین را به یاد خواهند آورد؛همان کرداری که افزایش شمارِ مردمان از آن بود؛و از آنجایی که دیوان دشمن < ِ افزایش شمارِ مردمان> اند،بر آنان،<از خُویدودَه وَرزی> بیم و رنج و دردی سخت درافتد؛نیرویِ شان کاستی گیرد و نیز کم تر خواهانِ پتیارگی و گزند بر مردم شوند.

از این روی این مسلم است که:رنجور و دردمند و بیمناک کردن و ستیزش با دیوان ثواب دارد؛و این است آن راهی که ثوابکاران پاداش و مزد < ِ ثواب> را از آنِ خویش می کنند.»۴

او معتقد است تنها با ازدواج محارم است که ویژگی های اخلاقی و جسمی در یک خانواده می توانند پاک و محفوظ بمانند و بعد برای توضیح و اثبات حقانیت این اعتقاد،مثال هایی از دنیای حیوانات بیان می کند!

«من ( = هیربد) می گویم:سرشت و کالبد و < میلِ به > نیکی کردن و خرد و خیم و آزرم و مهر و هنرها < ی اخلاقی> و قوا < یِ خدادادی> و دیگر چونی هایِ فرزندان،هر اندازه که به بن تخمه ی زایندگان شان نزدیک تر باشد،به همان اندازه <آن چونی ها را> درستینه تر <از پیشینیان> به ارث می برند.

...نمونه ی دیگر،<جفت گیریِ> سگ با گرگ است که،<توله ی این جفت گیری>،نه مانندِ گرگ توانا به گوسپندْرُبایی و نه مانندِ سگ،گرگْ زور خواهد شد؛و <آن توله> نه کالبد گرگی دارد و نه کالبدِ سگی.

نمونه دیگر،آن <کُرّه> هایی اند که از <جفت گیری> اسبِ تازی و اسبِ شهری زاییده می شود؛<آن کُرّه یِ زاییده شده> نه،تازنده مانندِ اسبِ تازی است و نه مانندِ اسبِ شهری،پایا <در زیرِ بار> و نه نیز کالبدی درست دارد.

نمونه ی دیگر،استرِ <زاییده شده از نزدیکیِ> اسب و خر است که به هیچ یک از زایندگانِ خود همانَسته نیست؛و به سببِ این <نا خُوَیدودَهی> نطفه اش ستَروَن است و نتواند که <دوده و تبار> به پسینیان پیوند دهد؛این است سودِ پاکیزه پاسیِ دوده و تبار.»۵

در ادامه پس از آنکه برای ازدواج خواهر با برادر ۴ فایده ! نام می برد۶ سعی می کند با تحریک احساسات ناموسی و غیرت مردم،این نوع ازدواج ها را توجیه کند:

«اگر کسی بگوید این کار در نهادِ خود زشت است،و در همان زمان زخمی بر آلتِ مادر یا خواهر یا دخترِ خویش ببیند،و ببیند که هیچ چاره ای نیست جز آنکه مردِ پزشکی،زخم بند بر آن زخم نهد،<آیا مردِ بیگانه> سزاوارتر است یا که پدر،پسر یا برادرش در امرِ پزشکی به فریاد رسند؟

...در این میان،کدام <گزینه> در نهاد خویش زشت تر است؟که آن جا <یِ زخمین> را <پدر یا پسر یا برادر> با دست بپرماسند و زخم بند بر آن جا نهند،یا آنکه یک مرد <یا پزشکِ> بیگانه؟

<به همان گونه> اگر جفت گزیدن به زمان بایستگی رسیده باشد،کدام کار،که در نهادِ خویش زشت تر است،کم تر زیانمند خواهد بود؟»۷

یعنی می گوید همانگونه که هنگام بستن پانسمان بر دستگاه تناسلی مادر،دختر یا خواهر،هیچ مرد با غیرتی به پزشکی بیگانه اجازه نمی دهد تا دستگاه تناسلی ناموس او را معاینه و مداوا کند،به همان شکل،در ازدواج و پیوند زناشویی هم اینان بر دیگران و بیگانگان ارجحیت و اولویت دارند!

از جمله دیگر دلایل او برای مشروعیت و درستیِ این ازدواج،این است که زنِ خودی و محرم،رازها و اسرار شوهرش را فاش نساخته و همچون زن بیگانه بدی های او را بازگو نمی کند.خواهر بدی های برادر را تحمل می‌کند.مادر زشتی‌ها ی پسر را و دختر بدی‌ های پدر را ! در حالیکه زنانِ بیگانه چنین شکیبایی و محبتی در حق شوهران خود ندارند!و حتی ممکن است در مقبل کاستی های زندگی آبروی شوهر را ببرند.اما مادر و خواهر و دختر هیچگاه آبروی پسر یا برادر یا پدر خود را نمی‌برد.۸

هیربد که خود می داند این اعتقادات اش نادرست هستند و قطعا بیشتر مردم دنیا آن را قبول نخواهند داشت (گویی برای آماده ساختن ذهنیت پیروانش) می گوید:

«و اگر کسی بگوید:با همه این <گواه> هایی که <شما> می نمایانید،هستند کسانی که این <کردار> را در باور زشت می انگارند؛هرکس می‌باید بداند که زشتی و نکویی - به بیشترین -  نه در گوهرِ <چیزها>، که برآمدِ <شیوه‌ی> دریافت و سُهِش و گِرَوِش و خویمندیِ باشندگان است».۹

در ادامه (همچون دیگر استدلال های سراسر مغلطه اش) مثالی می زند که در بعضی سرزمین ها پوشیده بودن ناپسند و عیب به شمار می رود در حالیکه ما پوشیده هستیم و برهنگی را ناپسند می دانیم و یا در بعضی جاها ممکن است بینی پهن یا کشیده را زیبایی بدانند و بالعکس،سپس می گوید که این اعتقاد هم مخالفینی دارد و مخالفت دیگران اصلا مهم نیست.۱۰

او حتی سخن کسی که می گوید ایزد گفته است خویدوده نکنید را به این شکل رد می کند و آن را سخنی پوچ و بی ارزش می داند:

«و اگر کسی بگوید <این همه که می گویید درست ولی> ایزد،پس از آن فرموده است که:«خویدوده نورزید»؛هرکس چنین فرمانی را دانشمندانه بداند و رواج دهد،ما،آن فرمان را دانشمندانه نه،که پوچ و بی ارزش می دانیم.»۱۱

ابراهیم پورداوود،ایران شناس و پدر اوستا شناسی ایران،در اهمیت مطالب و نوشته های دینکرد می نویسد:

«به خصوصه مندرجات دینکرد راجع به اوستا بسیار مهم است. از حیث مطالب علمی سرآمد کتب پهلوی است.پس از تحقیقات مستشرقین اروپا غالب مطالب آن راجع به اوستا به صحت پیوسته است.

دینکرد ابداً در امور دینی مرمت کاری ندارد پایبند تعصب هم نیست.»۱۲

نتیجتا؛سوالی که در مقابل ایرادگیری جریانات باستان گرا و اسلام ستیز درباره فتوحات اسلامی ،اسلام اختیاری ایرانیان و البته استقبال ایرانیان از سپاه مسلمانان مطرح می شود اینکه؛ چرا یک ایرانی نباید از دست این چنین باورهایی به آغوش دین بی شائبه و پاکیزه اسلام پناهنده می شد؟آیا در آن شکل خانواده ها،اعتماد و امنیت و حرمت معنا و جایگاهی داشته است؟اگر متن و نَصّی اسلامی (از آیات قرآن یا احادیث صحیح) این چنین و با استدلال به زندگی و نحوه جفت گیری حیوانات و...شهوت و بی بند و باری جنسی را توجیه و ترویج می کرد چه می گفتیم؟

البته این جماعت باستان گرا و مدعی دروغین مطالعه و تحقیق،تاریخ را نوشته فاتحان و در نتیجه بی اعتبار می دانند و این متون به جای مانده را هم انکار و تحریف می کنند.انکاری بی فایده که از نگاه و قلم متخصصین و جهانیان هم دور و بی پاسخ نمانده است.

پروفسور کریستین سن می نویسد:

«اهتمام در پاکی نسب و خون خانواده، یکی از صفات بارز جامعه ایرانی به شمار میرفت، تا حدی که ازدواج با محارم را جایز می شمردند و چنین وصلتی را خویذو گدس (در اوستا خوایت ودث) می خواندند.
این رسم از قدیم معمول بود حتی در عهد هخامنشیان. اگر چه معنی لفظ خوایت ودث در اوستای موجود مصرح نیست ولی در نسکهای مفقود مراد از آن بی شبهه مزاوجت با محارم بوده.

در بغ نسک و ورشتمان سرنک اشاره به اجر این عمل رفته،مثلا اینکه مزاوجت بین برادر و خواهر بوسیله فره ایزدی روشن می شود و دیوان را بدور می راند.نرسی برزمهر مفسر ادعا کرده،که خویذوگدس معاصی کبیره را محو می کند.در زمان ساسانیان نه تنها در کتب معاصران مثل آگاثیاس و کتاب منسوب بابن دیصان ذکر این عمل رفته،بلکه در وقایع آن دوره هم شواهدی چند می بینیم.

یکی از اولیاء آن عهد اردای ویراز،که هفت خواهر خود را به زنی گرفته بود،ممکن است وجود خارجی نداشته باشد،اما وهرام چوبین خواهر خود گردیگ (گردیه) را گرفت و مهران گشنسپ نیز پیش از گرویدن به کیش نصاری «بنابر عادت ناشایست و ناپاکی،که این گمراهان آن را قانونی و بحق می پندارند» خواهرش را عقد کرده بود.
بطریق ماربها هم عصر انوشیروان در کتاب حقوق سریانی که راجع به ازدواج است گوید: عدالت خاصه پرستندگان "اهورمزد" به نحوی جاری می شود ، که مرد مجاز است با مادر و خواهر و دختر خود مزاوجت کند؛و مثالهایی آورده است،که زردشتیان برای تأیید و تقدیس این امر روایت می کرده اند.
با وجود اسناد معتبری که در منابع زرتشتی و کتب بیگانگان معاصر عهد ساسانی دیده میشود،کوششی که بعضی از پارسیان جدید برای انکار این عمل،یعنی وصلت با اقارب می کنند، بی اساس و سبک سرانه است.

...محتمل است،که قول هیون تسیانگ چینی در اوایل قرن هفتم میلادی،که گوید ازدواج ایرانیان عصر او بسیار آشفته است،ناظر به همین رسم باشد»۱۳.

منابع:

۱:کتاب سوم دین‌کرد، دفتر اول، به اهتمام فریدون فضیلت، تهران: انتشارات فرهنگ دهخدا، ۱۳۸۱. ص۱۴۳

۲:همان،ص ۱۴۳و۱۴۴

۳:همان،ص ۱۴۴

۴:همان،ص ۱۴۵

۵:همان،ص ۱۴۵و۱۴۶

۶:همان،ص ۱۴۶

۷:همان،ص ۱۴۷

۸:همان،ص ۱۴۷و۱۴۸

۹:همان،ص ۱۴۸

۱۰:همان،ص ۱۴۸و۱۴۹

۱۱:همان،ص ۱۴۹

۱۲:گاتها کهن ترین بخش اوستا،ابراهیم پورداود،تهران: انتشارات اساطیر، ۱۳۷۸. ص۵۱

۱۳:ایران در زمان ساسانیان،آرتور کریستن سن،ترجمه رشید یاسمی،تهران،دنیای کتاب،۱۳۶۸،ص ۴۳۵-۴۳۴-۴۳۳

تصاویر مدارک،به ترتیب:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۱:۴۹

هرودوت مورخ یونانی و نویسنده اولین کتاب تاریخ جهان از مجازات شدن رودخانه دیاله ! توسط کوروش گزارش می دهد:

قطعه‌ای از تاریخ هرودوت، کتاب هشتم، متعلق به سدهٔ دوم میلادی

قطعه‌ای از تاریخ هرودوت، کتاب هشتم، متعلق به سدهٔ دوم میلادی

«کوروش هنگام حرکت به سوی بابل به رودخانه گوندس (دیاله) رسید که از کوههای ماتی ین ها سرچشمه می گیرد،از سرزمین داردان ها عبور می کند و به رود دیگری به نام دجله می ریزد،و دجله نیز از نزدیکی شهر اوپیس می گذرد و به دریای اریتره (خلیج فارس) می ریزد.

کوروش کوشید از این رود که جز با قایق نمی توان گذشت بگذرد.یکی از اسب های سپید مقدس به خروش آمد و خود را بر آب افکند و کوشید با شنا عبور کند ولی رود بر او چیره شد و جریان آب اسب را با خود برد.کوروش از گستاخی رود به خشم آمد و سوگند خورد آن را چنان ناتوان سازد که حتی زنان نیز بتوانند به آسانی و بدون تر شدن زانوهایشان از آن بگذرند.

پس برای انجام این تهدید،لشکرکشی به بابل را به تعویق انداخت و سپاه خود را به دو گروه تقسیم کرد و آن گاه در هر دو کرانه رود گوندس طرح احداث یکصد و هشتاد آبراهه را ترسیم کرد که همچون پرتوی از رود دور می شدند و سربازان را در امتداد خطوطی که بر زمین ترسیم شده بود توزیع و فرمان حفاری داد.البته با آن همه سرباز کار سرانجام به پایان رسید،اما در عوض تمام تابستان آن سال صرفِ حفرِ این آبراهه ها شد.

...کوروش رود دیاله را بدین گونه با تقسیم به ۳۶۰ شاخه مجازات کرد.»

تاریخ هرودوت،ترجمه مرتضی ثاقب فر،انتشارات اساطیر۱۳۸۹،ج ۱،ص۱۹۰

تصاویر مدارک:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۳ ، ۱۹:۰۴

اگر دشمن با ظاهر و لباس حقیقی اش جلو می آمد مشکل خاصی نبود اما در بسیاری مواقع به ویژه در فضای مجازی که هویت افراد به نسبت محیط واقعی ناشناخته تر و مبهم است نقاب های مذهبی و ملی و قومی و...که به صورت زده می شوند کار را کمی دشوار می کنند.

یکی از این نقاب ها،حیله گری ها و پوشش ها؛قایم شدن پشت برخی سلایق و عناوین مذهبی یا سیاسی  و احساسات وطن دوستی جامعه است که چه از روی بی اطلاعی و چه از روی غرض،مسیر و هدف نهایی چیزی جز وارد کردن هجمه و زیر سوال بردن کلیت اسلام نیست و روشن گری مستند و بجا می تواند به عنوان سدی محکم در مسیر این ها که در راه روشنگران فرهنگی سنگ اندازی می کنندعمل کند.

در خصوص نوع نگاه انقلاب به جریانات باستان گرایی و عَلَم کردن این جریانات و افکار توسط باستان گرایان در آن دوران در مقابل اسلام،چه بهتر که به باور بنیانگذار انقلاب بپردازیم.

با توجه به آثار به جای مانده (صوتی و نوشتاری)؛قبل از آغاز انقلاب و پس از آن،بنیانگذار و اندیشمندان برجسته آن،به صراحت موضع خود را مشخص کرده اند و آن چه از این آثار بر می آید گویای این واقعیت است که جریان باستانگرایی،کلیت اسلام را هدف گرفته نه مذهبی خاص را.

 

 

امام خمینی،بنیانگذار انقلاب و نظام جمهوری اسلامی ایران در آخرین روزهای رژیم شاهنشاهی یعنی در آبان ماه ۱۳۵۷،موضع خود را در مورد پادشاهان ایران باستان (پیش از اسلام)،وضعیت آن دوران و کسانی که امروزه قصد احیای آن تفکرات را دارند،این گونه بیان می کند:

 

««اینها می‌خواستند که اصل ورق را برگردانند به همان زمان قبل از پیغمبر اکرم؛ به همان زمان سلاطین گبرِ متعدیِ آدم‌کشِ قهار؛ و آن طور رفتار کنند و بساط هم همان بنا باشد. «پان‌ایرانیسم»! ایران باید همان شئون ایرانیتش را حساب بکنید! شئون ایرانیت!!

شما همه چیزتان شاهان باستان بوده است؟ شما ببینید آنها چه کردند با مردم. یک دسته هم آن مغان [موبدان زرتشتی در عصر ساسانیان] و امثال ذلک بودند؛ ببینید اینها چه جور رفتار می‌کردند با مردم ایران...»۱
 

از نظر ایشان، مطرح شدن باستان‌گرایی و ایرانی‌گری، برای مقابله با اسلام و پیامبر صلی الله علیه وسلم است. رژیم پهلوی برای تضعیف اسلام، باستان‌گرایی را رونق داد، آتشکده‌ها را تقویت کرد و مبدا تاریخ هجری را به تاریخ شاهنشاهی تبدیل نمود، یعنی بیرق کردن «گبرها» و «آتش‌پرست‌ها» در مقابل اسلام! ایشان همچنین از تحلیل شاهان باستانی ایران غافل نشدند؛ شاهانی که جائر و ظالم بودند، ولو این که لقب «دادگر» را یدک بکشند. ایشان برای نمونه به انوشیروان عادل، پادشاه به‌ظاهر خوشنام ساسانی اشاره کردند و بعثت پیامبر صلی الله علیه وسلم را سرآغاز فرو ریختن سلاطین پارسی دانستند:

 

«اینکه می‌گویند «انوشیروان عادل» این از اساطیر است! یک مرد ظالم سفاکی بوده است، منتها شاید پیش سلاطین دیگر وقتی گذاشتند، به او گفتند عادل! و الا کجایش انوشیروان، عادل بوده است؟!

 

به تولد رسول اکرم، این پایه‌ها؛ یعنی مبدا ریختن‌ پایه‌های ظلم و خاموش شدن آتش‌های دوگانه‌پرستی و شرک و آتش‌پرستی [فرو ریخت‌]؛ آن دو قوه‌ای که در آن وقت بوده است، با آمدن ایشان هر دو مبدا شکست، این دو اصل؛ یعنی توحید، در عالم به واسطه رسول اکرم توحید بسط پیدا کرد و ان‌شاءالله می‌کند. و نبوت اصلا آمده است، نبی اصلش مبعوث است برای اینکه قدرتمندهایی که به مردم ظلم می‌کنند پایه‌های ظلم آنها را بشکند...»۲

این مواضع ایشان در واپسین روزهای رژیم سلطنتی مطرح می‌شد؛ با این حال روزهای نخست نهضت هم این بیانات علیه ایرانی‌گری را به خود دیده بود. در سال 1343 که نهضت انقلاب اسلامی به تازگی ظهور کرده بود، ایشان طی سخنانی در مسجد اعظم قم به مقوله نژادپرستی، خصوصاً ایرانی‌گرایی، پرداختند و آن را بازگشت به جاهلیت دانستند.

از منظر رهبر نهضت انقلاب اسلامی، اسلام زداینده این قبیل نژادپرستی‌هاست. اسلام در نقطه مقابل نژادپرستی قرار دارد و آمده تا «قلم سرخ» روی آریایی‌پرستی بکشد:

 

«آن چیز مهمی که دول اسلامی را بیچاره کرده است و از ظل قرآن کریم دارد دور می‌کند، آن قضیه نژادبازی است. این نژاد ترک است، باید نمازش را هم ترکی بخواند! این نژاد ایران است باید الفبایش هم چه جور باشد! آن نژاد عرب است، عروبت باید حکومت کند، نه اسلام! نژاد آریایی باید حکومت کند، نه اسلام! نژاد ترک باید حکومت کند، نه اسلام! این نژادپرستی که در بین آقایان حالا دارد رشد پیدا می‌کند و زیاد می‌شود و دامن می‌زنند به آن، تا ببینیم به کجا برسد. این نژادپرستی که یک مسئله بچه‌گانه است در نظر، و مثل اینکه بچه‌ها را دارند بازی می‌دهند، سران دول را دارند بازی می‌دهند: آقا تو ایرانی هستی! آقا تو ترک هستی! آقا تو نمی‌دانم اندونزی هستی! آقا تو چه هستی! آقا تو کجایی هستی! باید مملکت خودمان را چه بکنیم! غافل از آن نکته اتکایی که همه‌ مسلمین داشتند. افسوس! افسوس! که این نقطه اتکا را از مسلمین گرفتند و دارند می‌گیرند و نمی‌دانم به کجا خواهد منتهی شد. همین نژادبازی که اسلام آمد و قلم سرخ روی آن کشید، و مابین سیاه و مابین سفید، مابین ترک و مابین عجم، مابین عرب و مابین غیرعرب هیچ فرقی نگذاشت، و فقط میزان را تقوا، میزان را از خدا ترسیدن، تقوای واقعی، تقوای سیاسی، تقواهای مادی، تقواهای معنوی، میزان را این طور قرار داد. انَّ اکرَمَکمْ عِنْدَ اللهِ اتقیکمْ. ترک و فارس ندارد، عرب و عجم ندارد، اسلام نقطه اتکاست. قضیه نژادبازی یک ارتجاعی است. آقایان ماها را مرتجع می‌دانند! لکن دارند به 2500 سال قبل -قهقرا- برمی‌گردند؛ ما مرتجعیم؟!»۳
 

به هر حال مواضع امام خمینی در نقد و نفی باستان‌گرایی و ایرانی‌گری در آخرین روزهای شاهنشاهی کماکان ادامه داشت. چند روز بعد، ایشان مجدداً بر نفی پادشاهان ایرانی پای فشردند و اعتقاد خودشان را برای دیگر بار اعلام کردند؛ این که پادشاهان ایران برای دوهزار و پانصد سال بر مردم ستم کردند و این که اسلام مردم را از ظلم پادشاهان رها خواهد کرد:

 

«همه با هم یک صدا باید بگویند و همه بگویند نه، نه محمدرضاشاه و نه سلسله پهلوی و نه لندن و نه امریکا و نه شوروی؛ خودمان. «اسلام»، مسلمین، خودمان. اگر این پیشرفت را کردید امروز، اگر این اتحاد را حفظ کردید و پیشرفت کردید، نجات پیدا کرده‌اید؛ و اگر الآن نجات پیدا نکنید، خدا می‌داند تا آخر گرفتار هستید. خدایا! من گفتم. من آن چیزی را که می‌فهمم گفتم به آقایان؛ گفتم به جامعه ایران؛ و من تقصیر ندارم. مطلب، یک مطلبِ شوخی نیست. مطلبی است که یک ملتی که در طولِ تاریخ زیر سلطه سلاطین جور بوده؛ در طول تاریخ 2500 سال زیر سلطه سلاطینی بوده است که همه‌اش جور بوده، حتی آن عادل‌هایشان هم خبیث بودند، حتی آن انوشیروان عادلش هم از خبیث‌ها بوده، حتی آن شاه عباسِ جنت‌مکانش هم از اشخاص ناباب بوده؛ پسر خودش را کور کرده؛ در طول تاریخ، این ملت زیر سلطه و چکمه این سلاطین خبیث بوده.»۴

امام خمینی تفاوتی میان محمدرضا پهلوی و انوشیروان ساسانی قائل نمی‌شوند و معتقدند زنجیره‌ی به‌هم‌پیوسته «شاهنشاهی سیاه» در ستم‌پیشگی مشترک بوده است. محمدرضاشاه همان خلف صدق رضاشاه بود که هردو بدتر از مغول بودند، چراکه مغول‌ها به فرهنگ آسیبی نزدند.۵ایشان در سخنرانی دیگری درباره پادشاهان ایرانی گفتند:

 

«ما تا حالا مقدراتمان از 2500 سال حکومت شاهنشاهی سیاه که تا پریروز این آقا می‌گفت که این مردم ایران اصلا شاهنشاهی را دوست دارند؛ اصلا شاه‌پرستند اینها، در تمام تاریخ این شاه‌ها و این شاه‌پرست‌ها -به اصطلاح اینها- دعوا داشتند! جنگ و نزاع بوده بین شاه‌ها و شاه‌پرست‌ها. آن شاه خوب‌هایشان، آنهایی که شما وقتی که اسمش را می‌نویسند، می‌شنوید، یک تعریفی از او توی دلتان می‌آید، یا توی یک کتابی می‌بینید که نوشتند «جنت مکان»، همین جنت ‌مکانشان مردم خبیثی بودند. همان شاه عباسِ «جنت‌مکان» است که پسر خودش را کور کرد! برای خاطر مملکت، برای خاطر جاه‌طلبی. همان انوشیروان عادل است که از بدترین ظلمه بوده است و کارهای ظالمانه‌اش را تاریخ ثبت کرده است. خدا می‌داند که ایران از این پادشاه‌ها چه بر او گذشته. شما هم دارید الآن می‌بینید خودتان این شاهِ عدالت‌خواه عدالت اجتماعی! اسلام‌پناه! که پریروز در نطقش تعریف کرد که ما می‌خواهیم ترویج کنیم از اسلام و از قانون اساسی و اینها. همین آدم تا پریروز آن طور بود، حالا هم دروغ می‌گوید به حضور همه مردم.»۶
 

پایان

 

نکته:دلیل و هدف از بازگو کردن این سخنان سنگ اندازی های عده ای کوته فکر است که آنقدر که برای روشنگران و فعالین فرهنگی ریز بین می شوند و رگ شان باد می کند،برای آنانکه با فرهنگ و اصالت و دین و دنیای این مردم علنا در جنگ اند حساسیتی به خرج نمی دهند!

کاش حداقل آثار کسانی را که سنگ شان را به سینه می زنیم بخوانیم و از آنها مطلع باشیم...

 

پی نوشت ها و منابع:

 

برگرفته شده (با مقداری ویرایش) از سایت http://emam.com

 

(۱):صحیفه امام خمینی (ره)، جلد ۴ از صفحه ۱۶۱ تا صفحه ۱۷۱

(۲):همان

(۳)صحیفه امام خمینی (ره)،  جلد ۱ از صفحه ۳۷۳ تا صفحه ۳۹۵

(۴):صحیفه امام خمینی (ره)، جلد ۴ از صفحه ۲۳۰ تا صفحه ۲۴۱

(۵)صحیفه امام خمینی (ره)، جلد ۶ از صفحه ۱۷۲ تا صفحه ۱۷۶

(۶):صحیفه امام خمینی (ره)، جلد ۴ از صفحه ۳۹۹ تا صفحه ۴۰۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۳ ، ۱۹:۵۶

داستان سفر و ایمان (از آتشکده تا محراب) سلمان فارسی رَضِيَ اللهُ عَنهُ از زبان خودش...

مکان: درختی درهم پیچیده با سایه ‏ای پر، در مقابل منزلی ساده در مدائن که در زیر آن صاحب منزل وجود دارد – مردی مسن با هیبت و آراسته به وقار- که مردم دور او نشسته و ساکت و آرام به داستان زیبا و مهاجرتش به دنبال حقیقت گوش می‏ دهند، او نقل می‏ کند که چگونه دین قوم خود (فارس‌ها) را رها کرده،ابتدا از دین زرتشتی به سوی مسیحیت و سپس به طرف اسلام رفت. او بیان می‏ کند که چگونه در راه نیل به حقیقت سرزمین پدری اش را فدا کرد و خود را به دامن فقر انداخت تا با دیدن حقیقت عقل و روح پاکش آرام بگیرد. و اینکه به خاطر رسیدن به حقیقت چگونه در بازار بردگان فروخته شد... چگونه رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم را ملاقات کرد و به او ایمان آورد. او سلمان فارسی، "سلمان الخیر" صحابی رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم است. او اسوه ‏ای زیبا برای جویندگان حقیقت با صدق و اخلاص و تجرد از دنیا است. بیایید به مجلسش نزدیک شویم و به اخبار جالبی که نقل می‏ کند گوش فرا دهیم.

سلمان رَضِيَ اللهُ عَنهُ (خطاب به ابن عباس رَضِيَ اللهُ عَنهُما) می‏ گوید:

 من مردی فارسی نژاد در یکی از روستاهای اطراف اصفهان به نام (جی) بودم. پدرم کدخدای روستا بود. او من را بسیار دوست می ‏داشت به اندازه ‏ای که مرا مانند دختران در خانه حبس کرده بود. من در آئین مجوسیت تلاش زیادی کرده بودم تا اینکه سرپرست آتشکده شدم و آن را رها نمی‏ کردم تا خاموش نشود. پدرم زمین حاصلخیزی داشت، روزی در خانه مشغول کار شد به من گفت امروز در خانه مشغول کار هستم تو به جای من به زمین سر بزن و از آن باخبر شو. او بعضی کارهای لازم را به من توصیه کرد. من از منزل بیرون آمدم در سر راه به یک کلیسای مسیحی برخوردم. صدای آنان را شنیدم که نماز می‏ خواندند من به خاطر محبوس بودنم در خانه از امور مردم بی خبر بودم. وقتی از آنجا عبور کردم و دعاهایشان را شنیدم داخل شدم تا کار آنان را ببینم. وقتی آنان را دیدم نمازشان مرا متعجب کرد. به آنان تمایل پیدا کردم و با خود گفتم این آئین از دین ما بهتر است. تا غروب آفتاب آنجا ماندم و کار پدرم را رها کردم. به آنان گفتم اصل این دین کجاست؟ گفتند در شام است. آنگاه به خانه برگشتم. پدرم به دنبال من از کارش دست کشیده بود وقتی به خانه رسیدم گفت: پسرم کجا بودی؟ مگر به تو سفارش نکرده بودم که مراقب زمین باشی؟ گفتم من مردمانی را دیدم که در کلیسا نماز می‏ خواندند از دین آنان تعجب کردم و تا غروب آفتاب همانجا ماندم. گفت پسرم این دین خیری ندارد. آئین اجدادت از آن بهتر است. گفتم هرگز چنین نیست دین آنان بهتر است. پدرم بر حال من ترسید و پای مرا بست و در خانه حبس کرد. به مسیحیان خبر دادم که هرگاه کاروانی از شام رسید مرا مطلع سازید. روزی کاروان تاجرانی از شام آمده بود و به من خبر دادند. گفتم: هرگاه کارهایشان را تمام کردند و خواستند به شام برگردند مرا به آنان معرفی کنید. آنان چنین کردند و به من خبر رساندند من نیز آهن را از پایم باز کردم از منزل فرار کردم و همراه آنان به شام رفتم. وقتی به آنجا رسیدیم گفتم برترین مرد این دین چه کسی است؟ گفتند: اسقفی است در کلیسا. نزد او رفتم و به او گفتم من به دین شما رغبت پیدا کرده ‏ام و دوست دارم به شما خدمت کنم و آداب این دین را بیاموزم و با شما نماز بخوانم. او مرا قبول کرد ولی مرد خوبی نبود، مردم را به صدقه دادن تشویق می‏ کرد و همه صدقات را برای خودش ذخیره می‏ کرد و به نیازمندان نمی ‏داد تا اینکه هفت کوزه طلا و نقره جمع کرد. من از او متنفر شدم. بعد از مدتی او درگذشت. وقتی مردم جمع شدند تا او را دفن کنند، به آنان گفتم: او مرد بدی بود شما را به صدقه دادن ترغیب می‏ کرد ولی آنها را برای خودش ذخیره می‏ نمود. گفتند: از کجا می ‏دانی؟ گفتم: من مکان گنج را می دانم و آنها را نزد طلا و نقره بردم. وقتی آنها را دیدند گفتند او را دفن نمی‏ کنیم. او را به صلیب کشیده و سنگ بارانش کردند و مرد دیگری را به جای او انتخاب کردند. سلمان می‏ گوید: هیچ مردی که نمازهای پنجگانه را نمی ‏خواند ندیدم (یعنی هیچ غیر مسلمانی را ندیدم) که از او بهتر باشد. زاهدتر از او به دنیا و راغب تر از او به آخرت ندیده‏ ام، او را بسیار دوست داشتم. وقتی به بستر مرگ افتاد به او گفتم: در این مدتی که با تو بودم به تو علاقه‏ ای پیدا کردم که سابقه ندارد. اکنون که امر خداوند رسیده است و از دنیا می ‏روی، مرا به ملازمت و همراهی چه کسی توصیه می کنی؟ گفت: فرزندم، به خدا سوگند امروز کسی را سراغ ندارم که بر دین صحیح باشد، مردم دین خدا را تحریف کرده ‏اند و بسیاری از مفاهیم آن را رها کرده‏ اند، جز مردی در شهر موصل که او را بر دین حق می‏ بینم. بعد از اینکه او درگذشت به موصل رفتم و آن مرد را پیدا کردم و به او گفتم فلان شخص قبل از مرگش شما را به من معرفی کرده است او مرا قبول کرد و نزدش ماندم. او نیز مانند دوستش مرد خوبی بود. زمان مرگ او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از خودت مرا به چه کسی معرفی می‏ کنی و چه دستوری به من می ‏دهی. گفت ای پسرم فرد شایسته ای را نمی ‏شناسم مگر مردی در «نُصَیبین» او مرد خوبی است. بعد از درگذشت او من نزد مرد مورد نظر آمدم وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم گفت پس نزد من باش. متوجه شدم او نیز مانند دوستش مرد خوبی است اما بعد از مدتی اجل او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از شما من نزد چه کسی بروم؟ گفت مردی که شما را فایده‏‏ ای برساند نمی شناسم جز مردی در (عَموریه) او مرد مورد نظر ماست، اگر دوست داشتی نزد او برو. بعد از مرگ او نزد مرد نامبرده رفتم و اخبارم را به وی گفتم او مرا پذیرفت و نزد او ماندم، و به کسب و کار نیز می‏ پرداختم تا جایی که صاحب چند گاو و گوسفند شدم. بعد از مدت زمانی او نیز به بستر مرگ رسید به او گفتم بعد از خودت چه کسی را به من سفارش می‏ کنی؟ او گفت کسی را نمی ‏شناسم که مرد مورد نظر تو باشد، اما زمان مبعوث شدن پیامبر آخر الزمان از نسل ابراهیم نبی فرا رسیده است. او در سرزمین اعراب مبعوث می‏ شود و به سرزمینی بین دو کوه که در بین آنها باغ خرمایی وجود دارد هجرت می‏ کند. او نشانه‏‏ هایی دارد از جمله: هدیه را می‏ پذیرد ولی از دریافت صدقه پرهیز می‏ کند و بین دو شانه او مهر نبوت وجود دارد، اگر توانستی به آنجا برو. سلمان می‏ گوید: بعد از مرگ آن مرد مدتی در «عموریه» ماندم تا اینکه چند نفر تاجر ساکن «کلب» را دیدم به آنان گفتم اگر گاو و گوسفندانم را به شما بدهم مرا به سرزمین اعراب می‏ برید؟ گفتند: بلی. آنان مرا بردند اما وقتی به وادِیُ القُری رسیدیم به من ستم کردند و مرا به عنوان برده به مردی یهودی فروختند. من در آنجا درخت خرما را دیدم و امیدوار بودم آنجا همان شهری باشد که آن مرد صالح وصف کرده بود. ولی هنوز مطمئن نبودم. روزی پسر عموی آن یهودی از مدینه از میان طائفه بنی قریظه نزد او آمد. مرا از او خرید و همراه خود به مدینه برد، به خدا سوگند آن را دقیقا مطابق توصیفات آن مرد صالح یافتم. در آنجا ماندم تا اینکه خداوند پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم را مبعوث کرد. وقتی که در مکه بود من از او چیزی نمی ‏شنیدم در حالی که به بردگی مشغول بودم. او به مدینه هجرت کرد. روزی بالای درخت خرما مشغول کار بودم و اربابم نشسته بود که پسر عمویش آمد و گفت خدا بنی قیله را هلاک کند آنان در «قباء» منتظر مردی هستند که از مکه می ‏آید به گمان اینکه او پیامبر است. وقتی این خبر را شنیدم تنم لرزید حتی نزدیک بود از بالای درخت به پایین بیفتم. از درخت پایین آمدم و به پسر عمویش گفتم: در مورد چه چیزی سخن می‏ گویی؟ اربابم عصبانی شد و مشت محکمی به من زد و گفت این مسائل به تو ربطی ندارد کارت را انجام بده. گفتم: فقط خواستم از سخنانش مطمئن شوم. مقداری غذا جمع کرده بودم غروب آن را برداشتم و به طرف رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم که در قبا بود رفتم. داخل شدم و به او گفتم به من گفته ‏اند که شما مرد خوبی هستی و همراه اصحابت در این شهر غریب هستید. من مقداری صدقه برایتان آورده ‏ام چون شما از هر کس دیگر استحقاق بیشتری دارید. رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به اصحابش گفت آن را بخورید اما خودش چیزی از آن نخورد. با خودم گفتم این یکی از صفات او است. آنگاه بازگشتم پس از مدتی مقداری دیگر مواد خوراکی جمع کردم و نزد او در مدینه آمدم و گفتم مثل اینکه شما صدقه نمی‏ خورید اما من این هدیه را برایتان آورده ام. پیامبر‌ صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم با اصحابش از آن خوردند. با خود گفتم: دو ویژگی پیامبر در او وجود داشت. روزی دیگر آمدم و رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم در بقیع مشغول دفن جنازه یکی از اصحابش بود او در بین اصحابش نشسته بود و دو پارچه بر تن داشتند بر آنان وارد شدم و سلام کردم سپس به دور او چرخیدم تا به پشتش نگاه کنم و مهر نبوت را که برایم توصیف شده بود ببینم. هنگامی که پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مرا دید متوجه شد که می‏ خواهم از نبوتش اطمینان حاصل کنم، رِدایش را از پشتش کنار زد و من مهر نبوت را دیدم و با گریه خواستم آن را ببوسم. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم فرمود: بلند شو. من بلند شدم و داستانم را همانگونه که برای تو (ابن عباس) بازگو می ‏کنم برای ایشان نیز تعریف کردم. پیامبر خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم تعجب کرد. اصحابش نیز آن را شنیدند. سلمان به بردگی خود ادامه داد و بدین سبب جنگ بدر و اُحد را از دست داد.

سلمان می‏ گوید: رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم فرمود: ای سلمان با سیدت مکاتبه کن (قرارداد آزادی تنظیم کن). با سیدم مکاتبه کردم بر اینکه سی صد درخت خرما برایش بکارم و چهل اوقیه نیز به او بدهم. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به اصحابش گفت برادرتان را یاری دهید آنان مرا یاری دادند: یکی سی درخت خرما، یکی بیست، یکی پانزده، یکی ده و خلاصه هر کس به اندازه توانش کمک کرد تا اینکه سی صد درخت خرما و مقدار پول نقد را تهیه کردم. رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم فرمود سلمان برو و جای درخت‌ها را بکن و آماده کن تا من درخت‌ها را بکارم. من و دوستانم این کار را انجام دادیم و به رسول خدا خبر دادیم. پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم همراه من آمد. ما نهال‌ها را به دست ایشان می ‏دادیم و با دست خودش آنها را می‏ کاشت. قسم به خدا حتی یکی از آنان خشک نشد. سی صد نخل تمام شد و تنها چهل اوقیه مانده بود که رسول خدا صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم طلاهایی مانند تخم مرغ که در بعضی غزوه‏ ها به غنیمت گرفته بودند، آورد و فرمود این را بگیر و قرضت را ادا کن. عرض کردم یا رسول الله این طلاها کافی نیست. فرمود این را بگیر خداوند به تو کمک خواهد کرد. به خدا سوگند از آن مقدار طلا تمام چهل اوقیه بدهی ام را پرداخت کردم و آزاد شدم و همراه پیامبر صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم در جنگ خندق شرکت کردم و بعد از آن هیچ جنگی را از دست ندادم.*

چه مهاجرت دور و درازی در راه جستجوی حقیقت انجام داد... کجاست همت کسانی که حق را در روبروی خود مشاهده می ‏کنند ولی از آن منصرف شده و به غیر آن می‏ گروند.

*:مسند احمد ۵/۴۴۱؛ طبقات ابن سعد ۴/۱/۵۳ و اسناد آن حسن است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۳ ، ۱۵:۱۵