مردی پیش عالمی آمد و گفت:
در بین زنان عالم کم است،اما در میان مردان علماء زیاد هستند،
مرد عالم گفت: همین بهترین علماء در دامن پاک بهترین مادران پرورش یافته اند.
- ۰ نظر
- ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۰۸:۵۲
مردی پیش عالمی آمد و گفت:
در بین زنان عالم کم است،اما در میان مردان علماء زیاد هستند،
مرد عالم گفت: همین بهترین علماء در دامن پاک بهترین مادران پرورش یافته اند.
سیاستمدارى تعریف میکرد که: از دختر یکی از دوستان پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ گفت که میخواد رئیس جمهور بشه. دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنه.
بهش گفتم: نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو 50 دلار میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه ی جدید خرج کنن.
توی چشمام نگاه کرد و گفت:چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ات تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟!
نگاهی بهش کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش اومدی...!
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن.
پیرمرد خنده ای کرد و گفت : اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد: اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است!
در جنگ اُحُد،طلحه بن عثمان پرچم دار مشرکین ایستاد و گفت:ای یاران محمد،همانا گمان می کنید که خداوند با شمشیر شما ما را به جهنم و با شمشیر ما شما را به بهشت وارد می کند؟چه کسی می خواهد تا با شمشیرم او را به بهشت اندازم؟و یا او مرا به جهنم اندازد؟
علی بن ابی طالب رضی الله عنه ایستاد و گفت:سوگند به الله که جانم در دست اوست یا با شمشیرم تو را به جهنم خواهم انداخت یا تو با شمشیرت مرا به بهشت.
علی ضربتی بر او زده پای وی را قطع کرد و در نتیجه عورتش نمایان گشت،طلحه گفت ای پسر عمو بر من رحم کن! علی نیز او را نکشت، رسول الله تکبیر گفت و سپس به علی فرمود:چه چیزی مانع شد که وی را نکشتی؟
علی گفت:وقتى عورت پسرعمویم نمایان گشت مرا قسم داد و من نیز از او شرم کردم.
منابع:تاریخ الطبری، ابوجعفر الطبری، بیروت: دار التراث، چاپ دوم ١٣٨٧ ق، ج٢، ص ٥٠٩- ٥١٠.
و الکامل فی التاریخ، ابن الأثیر، تحقیق: عمر عبد السلام تدمری، بیروت: دار الکتاب العربی، چاپ اول، ١٤١٧ق، ج٢، ص ٤٣-٤٢.
تلنگر:آنها حتی در جنگ و مبارزه هم اهل شرم و حیا بودند چه رسد به زندگی روز مره
رَضِیَ اللهُ عَنهُم اجمَعین
دریافت عکس نوشته
حجم: 241 کیلوبایت
مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.
مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.
سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.
شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.
بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشات خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.
سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.
سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات او را بنویسد و تایپ کند... ... سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.
شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می گیرد، استفاده کند. تا شیر بتواند این نمودار ها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار برد.
سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد... ... سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.
مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.
شیر به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می کرد، بکار گمارد.
این پست به ملخ داده شد.
اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.
ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آنها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند...
محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند.
با مطالعه گزارش های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.
بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.
و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.
و بنابراین ،
شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایند
زیرا
مورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.
یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن دراینباره بحث میکردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام یک نقش مهمتری دارند.
بحث بهشدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند.
قرار گذاشتند که سرمهندس
سکان کشتی را بهدست گیرد
و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود.
هنوز چند ساعتی از جابهجایی نگذشته بود که ناخدا عرقریزان با سر و وضعی کثیف و روغنمالی بالا آمد و گفت: «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش میکنم، کشتی حرکت نمیکند.»
سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمیکند، کشتی به گِل نشسته است!»
بر سر راهی در بیابان، درخت افرایی بلند، قد برافراشته بود - افرای کهنسالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفرهیی پدید آمده بود که چون باران فرو میبارید از آب انباشته میشد.
باری، روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی میکرد و ماهیِ زنده یا نمکسود از شهری به شهری میبرد به کنار افرای پیر رسید.
لختی در سایهی آن بنشست و چون حفرهی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسهی دل، ماهیِ کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفرهی درخت افکند و به راه خویش رفت.
مگر رهگذاری آن ماهی را در حفره بدید
و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است.
دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چارجانب، خلقِ بسیار بر افرای کهنسال گردآمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه، جایگاهی نامی شد.
تا آنکه ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست.
بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره درافکندم!
آنگاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت.
چوانگ چه نوئو/ترجمه : احمد شاملو
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند:ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت:«از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».
ابنوهب (الفهری) گفت: یکنفر از خواهر مالک (بنانس) پرسید: مشغولیت مالک در خانهاش چه بود؟
گفت: مصحف، و تلاوتِ قرآن.
سیرأعلامالنبلاء: ج۸-۱۱۱
بچه که بودیم باباهایمان همه پیکان داشتند یا هیلمن
خانه هایمان یکی یک خط تلفن ثابت داشت ، تازه اگر داشت .
تلویزیونها هنوز بزرگ نشده بودند و مسابقه اینچ بیشتر ، راه نیفتاده بود ...
تردمیل و جکوزی و ساید بای ساید و سولاردوم و امثالهم هنوز متولد نشده بودند نه اینکه اینها بد باشند ها ، نه ... رفاه همیشه خوب است ولی اینطوری کم کم فاصله ها زیاد شد خیلی ، از متر و کیلومتر گذشت ، سال نوری شد ..
حالا هی کار میکنیم هی پول می دهیم تفاوت می خریم ، نه با هدف رفاه ، در واقع فاصله می خریم ، مسابقه می دهیم .
قدیم زندگی یک پیاده رَوی مفرح جمعی بود ، حالا اما ده هزار متر با مانع است ...
بدو رفیق بدو ...
مردی برای خود خانه ای ساخت و از خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است، به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت. تَرَکی در دیوار ایجاد شد. مرد فوراً با گچ ترک را پوشاند.
بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار تَرَکی ایجاد شد و باز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرار شد .
روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد با سرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد . خانه پاسخ داد :
هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم، دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی!
این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
روزی "اندوه" به روستای ما آمد ،
"گفتیم رهگذر است !
اما ماند!
گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود ،
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان"
گفتیم : مهمان بدی است !
دو سه روز دیگر می رود ...
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان،
اکنون اندوه کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه" می دهد .
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دل ها انبار کرد .
پیران ده هنوز به یاد دارند :
" روزی که اندوه آمد ،
"جهل" نگهبان دروازه روستا بود...
رفتم اداره با آقای فلانی کار داشتم، نبودش، پرسیدم: کجاس؟
یکی سر صندلی نشسته بود، گفت:عموش رحمت خدا رفته!
پرسیدم آقای بهمانی؟
گفت : داییش فوت کرده!
گفتم جناب فلانی کجان؟
گفت:داداشش فوت کرده!
گفتم خانم فلانی چه؟
گفت : باباش فوت کرده!
گفتم استاد فلانی کو؟
گفت : دومادش فوت کرده!
سرتون رو درد نیارم، سراغ هرکسی که گرفتم ، یکی شون فوت کرده بود !!آخرش فهمیدم همه با هم فامیلن و فقط یکی به رحمت خدا رفته!
صالح بن کیسان روایت میکند:
«من و زهری برای فراگیری علم با هم شدیم و گفتیم: سنتها را مینویسیم پس، آنچه از رسول الله ـ صلى الله علیه و سلم ـ روایت شده بود را نوشتیم، سپس زهری گفت: آنچه از صحابه ـ رضی الله عنهم ـ به ما رسیده را نیز مینویسیم زیرا از سنت است. من گفتم: نه، سنت نیست، آن را نمینویسیم. پس او نوشت و من ننوشتم در نتیجه او موفق شد و من از دستشان دادم».
عبدالرزاق در مصنف به شماره (۲۰۴۸۸) (۱۱/۲۵۹) این حکایت را آورده است.
هنگامی که علی ـ رضی الله عنه ـ ابن عباس ـ رضی الله عنهما ـ را برای گفتگو با خوارج فرستاد در ابتدا به آنها چنین گفت: « از نزد یاران پیامبر ـ صلى الله علیه و سلم ـ سوی شما آمدهام، از نزد مهاجرین و انصار، از سوی پسر عموی رسول الله ـ صلى الله علیه و سلم ـ و دامادش، کسانی که قرآن بر آنها نازل شده و در فهم تفسیر آن از شما داناترند و در میان شما هیچ یک از آنها وجود ندارد».
این روایت را عبدالرزاق در مصنف ح۱۸۶۷۸ و نسائی در الکبری ح:۸۵۷۵ (۵/۱۶۶) روایت کردهاند و حاکم در المستدرک ح:۲۶۵۶ (۲/۱۶۴) آن را صحیح دانسته و ذهبی با او هم نظر شده است و بیهقی در السنن الکبری (۸/۱۷۹) این حدیث را روایت کرده است.
علی بن ابی طالب ـ رضی الله عنه ـ میگوید:
«سلونی عن کتاب الله, فإنه لیس من آیة إلا وقد عرفت بلیل نزلت أم بنهار فی سهل أم فی جبل»
یعنی: «دربارۀ کتاب الله از من بپرسید چرا که هیچ آیهای نیست مگر اینکه میدانم در شب نازل شده یا در روز، در دشت نازل شده یا در کوه».
ابن سعد در طبقات (۲/۳۳۸) و ابن عساکر در تاریخ دمشق (۴۲/۳۹۸) این روایت را تخریج کردهاند.
از ابی عبدالرحمن سلمی روایت شده که گفت: «کسانی که برای ما قرآن میخواندند مانند عثمان بن عفان و عبدالله بن مسعود و دیگران، به ما گفتهاند: آنها هنگامی که ده آیه میخواندند از آن جلوتر نرفته تا اینکه دانش و عملی که در آن وجود دارد را بیاموزند. گفتند: پس ما قرآن و علم و عمل را همه با هم فراگرفتیم».
ابن أبی شیبة در المصنف،شماره: ( ٩٩٧٨ ) (۱۰/۴۶۰) و فریابی در فضائل القرآن شماره ۱۶۹ و طبری فی تفسیره (۱/۸۰) این روایت را آورده است.
و ابن مسعود میگوید:
«یکی از ما هنگامی که ده آیه میآموخت جلوتر نمیرفت تا اینکه معانی و عمل به آنها را فرا بگیرد».
ابن جریر در تفسیر (۱/۴۴).
مجاهد میگوید:
«سه بار قرآن را از آغاز تا پایان آن، برای ابن عباس خواندم، و نزد هر آیهای توقف نموده و دربارۀ آن از وی میپرسیدم».
ابن جریر طبری این روایت را در تفسیر (۲/۵۲۴) تخریج کرده است.
تابعی و عابد دوران عبدالله بن مُحَیریز مکی (م۹۹هـ) برای خرید لباس وارد مغازهای شد. مردی به صاحب مغازه گفت: ای مرد، این ابنمُحَیریز است، با او خوب معامله کن!
ابن مُحَیریز خشمگین شد و از مغازه بیرون آمد و فرمود: «میخواهیم با پولمان بخریم نه با دینمان!»
المعرفة والتاریخ – الفسوی، ج۲، ص۳۶۴؛ شعب الإیمان للبیهقی، ج۷، ص۲۲۸؛ تاریخ دمشق – ابن عساکر، ج۳۳، ص۱۹.