| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۲۵ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است


امام ذهبی رَحِمَهُ الله می‌فرماید: ابوبکر برقانی می‌گوید: دارقطنی "العلل" را از حفظ، بر من می‌خواند و من مکتوب می‌کردم! 


سپس ذهبی می‌فرماید: اگر کتاب "العلل" موجود را دارقطنی از حفظ بر او املاء می‌کرده؛ براستی که این امری عظیم است و باید گفت که او حافظ ترینِ مردم دنیاست!


منبع:"سیر أعلام النبلاء" (٤١٧/١٢) دار الحدیث-قاهرة

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۲۰:۳۱

شخص فقیری زن خود را گفت که قدری پنیر بیاور که خوردن آن معده را قوت دهد و بنیه را محکم و اشتها را زیاد می کند. 

  

زن گفت: پنیر در خانه نداریم! 

  

مرد گفت: بهتر به جهت آن که پنیر معده را به فساد می اندازد و بن دهان را سست می کند. 

  

زن گفت: ای مرد! از این دو قول مختلف و متضاد کدام را اختیار کنم؟ 

  

مرد گفت: اگر پنیر باشد قول اول را و اگر نباشد قول دوم را! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۷:۰۵


شاهنامه فردوسی و معرفی تهمینه (همسر رستم):


چنین داد پاسخ که:تهمینه ام؛

تو گفتی که از غم به دو نیمه ام.

یکی دُختِ شاهِ سمنگان منم؛

پزشکِ هِزبَر و پلنگان منم.

به گیتی،ز شاهان، مرا جفت نیست؛

چو من، زیرِ چرخِ بلند، اندکی است.

کس از پرده بیرون ندیده مرا؛

 نه هرگز کس آوا شنیده مرا.

تلنگر:

تهمینه می‌گوید هرگز هیچ نامحرمی مرا از پرده بیرون ندیده و حتی کسی صدای مرا نیز نشنیده است.

منبع:شاهنامه/بر اساس نسخه چاپ مسکو-در فهرست: آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم، ص ۱۱۰۱

دریافت عکس نوشته
حجم: ۵۲.۹ کیلوبایت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۶

درویشی به دهی رسید. عدّه ای از بزرگان ده را دید که نشسته اند. پیش رفت و گفت: چیزی به من بدهید، 

وگرنه با این ده همان کاری را می کنم که با ده قبلی کردم.

آنها ترسیدند و هر چه خواسته بود به او دادند. 

بعد از او پرسیدند: با ده قبلی چه کردی؟

گفت: از آنها چیزی خواستم، ندادند، آمدم اینجا، شما هم اگر چیزی نمی دادید به ده دیگری می رفتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۳:۰۶

گفت:«فلانی خیلی زن ذلیله!»

گفتم:«از کجا فهمیدی؟!»

گفت:«خانمش به خانم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک می کنه!»

گفتم:«چه اشکالی داره؟!»

گفت:«مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه!»

گفتم:«این چیزی که تو می گی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام می ده نشونه زن ذلیل بودن نیست!»

گفت:«علّامه دهر!تو بگو به کی می گن زن ذلیل؟!»

گفتم:«زن ذلیل به کسی می گن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.»

گفت:«اِ...نه بابا!ما تا دیروز فکر می کردیم زن ذلیل به آدم بدبختی می گن که ذلیلِ زنش باشه!»

گفتم:«کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک می کنه،ذلیلِ زنش نیست،زنش براش عزیزه».

پی نوشت؛

پیامبر (صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) فرمودند: «خیرکم خیرکم لأهله، وأنا خیرکم لأهلی»

یعنی:

«بهترین شما کسى است که براى خانواده‌خود بهتر است، و من از همه شما براى خانواده خود بهترم.»

سنن ابن ماجه، ج ۱، ص ۶۳۶ ح ۱۹۷۷؛ صحیح ابن حبان، ج ۹، ص ۴۹۱ ح ۴۱۸۶ - حدیث صحیح

و از اُمُّ المُؤمِنین عایشه رَضِیَ اللهُ عَنها پرسیده شد، پیامبر(صلی الله علیه و سلم) در خانه  چه کاری انجام می‌داد؟  در پاسخ فرمود:

«کان یکون فی مهنة أهله - تعنی خدمة أهله»

یعنی: «در خدمت خانواده‌اش بود.»

صحیح البخاری، ج ۱، ص ۱۳۶ ح ۶۷۶.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۴:۴۲

یک عمر صبح زود بیدار شدیم و لباس فرم پوشیدیم. صبحانه خورده و نخورده، خواب و بیدار، خوشحال و ناراحت، با ذوق یا به زور، راه افتادیم به سمت مدرسه...

قرار بود با سواد شویم...

روی نیمکت نشستیم، صدای حرکت گچ روی تخته ی سبز رنگی که می گفتند سیاه است را شنیدیم، با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که می خورد مثل پرنده که در قفسش باز می شود از خوشحالی پرواز کردیم...

قرار بود با سواد شویم...

بند دوم انگشت اشاره مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم،‌ به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم... 

گفتند از روی غلط هایت بنویس تا یاد بگیری، ما نوشتیم و یاد گرفتیم...

قرار بود با سواد شویم...

از شعر، از گذشته های دور، از مناطق حاصل خیز، از جامعه، از فیثاغورث، از قانون جاذبه، از جدول مندلیف گفتند ، تا ما همه چیز را یاد بگیریم...

استرس و نگرانی... شب بیداری و تارک دنیا شدن. کنکور شوخی نداشت، باید دانشجو می شدیم.

قرار بود با سواد شویم...

دانشگاه، جزوه، کتاب، امتحان و نمره... تمام شد. تبریک حالا ما دیگر با سواد شدیم

فقط می خواهم چند سوال بپرسم...

ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟

ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟ 

ما چقدر سواد رابطه داریم؟

ما چقدر سواد دوست داشتن داریم؟

ما چقدر سواد انسانیت داریم؟ 

ما چقدر سواد زندگی داریم؟

قرار بود با سواد شویم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۰۹:۴۸

زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. 

او را گفت:

ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟! بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است، تا من از آن نخورم، به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم... این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست...

قصاب کارد در دست داشت و فی الحال بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد...

مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.

زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟

مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۶:۲۱

امام حسن بن علی بن ابی طالب

امام ذهبی در سیر أعلام النبلاء (۳/۲۴۵-۲۴۶) دربارهٔ وی گفته است: «پیشوا و سرور، گل خوشبوی رسول الله صلی الله علیه وسلم و نوهٔ او، سرور جوانان بهشتی، ابو محمد قریشی هاشمی مدنی، شهید».

همچنین (۳/۲۵۳) می‌گوید: «او پیشوا، سروری، خوش سیما، زیبا، خردمند، باوقار، بخشنده، ستوده شده، نیکوکار،‌دیندار، پرهیزکار، باشکوه و بزرگوار بود».

ابن کثیر در «البدایة والنهایة» (۱۱/۱۹۲-۱۹۳) دربارهٔ او می‌گوید: «ابوبکر صدیق او را گرامی و بزرگ داشته و احترامش نموده و به او «پدر و مادرم فدایت باد» می‌گفت، و عمر بن خطاب نیز اینچنین بود» تا آنجا که می‌گوید: ‌«عثمان بن عفان نیز حسن و حسین را گرامی داشته و دوستشان داشت، و حسن بن علی در حادثه محاصره شدن خانهٔ عثمان نزد او و همراهش بوده شمشیرش را از نیام برکشیده و از عثمان دفاع می‌کرد، عثمان نگران او شده پس وی را سوگند داد که به خانه‌اش باز گردد، به خاطر اینکه خیال علی راحت شده و به سبب اینکه نگرانش بود؛ الله از آنها خوشنود باد».

امام حسین رَضِیَ اللهُ عَنه

ابن عبدالبر/ در «الاستیعاب» (۱/۳۷۷ حاشیة الإصابة) می‌گوید: «حسین شخصی بافضیلت و دیندار بود که بسیار روزه گرفته، نماز می‌خواند و به حج می‌رفت».

امام ذهبی/ در سیر أعلام النبلاء (۳/۲۸۰) دربارهٔ وی گفته است: «پیشوایی که در شرافت کامل بود، نوهٔ رسول الله صلی الله علیه وسلم و گل خوشبوی او در نیا و محبوبش بود، ابو عبدالله حسین پسر امیر مؤمنان ابوالحسن علی بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم ابن عبد مناف بن قصی قریشی هاشمی».

ابن کثیر/ در «البدایة والنهایة»(۱۱/۴۷۶) می‌گوید: «مراد این است که حسین هم عصر پیامبرصلی الله علیه وسلم بوده و تا زمان وفاتش، با او همنشین بوده و پیامبرصلی الله علیه وسلم در حالی وفات یافت که از او خوشنود بود و او در آن هنگام کم سن و سال بود، سپس ابوبکر صدیق او را مورد احترام و بزرگداشت قرار می‌داد و عمر و عثمان نیز اینچنین بودند. حسین رضی الله عنه همنشین پدرش بود و از او روایت کرده است و در تمامی نبردها با وی بود، در جمل و صفین؛ و شخصی بزرگوار و با وقار بود».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۰

جوانی به مرد صالحی گفت اگر بر پیشانی دجال " کافر " نوشته شده باشد به نظرم کسی از او پیروی نخواهد کرد.


مرد گفت:

بر روی ( پاکت ) سیگار هم " سرطانزا " نوشته شده است اما با این وجود خیلی از مردم معتاد آن هستند.


بینش اعتبار دارد نه بینایی

( و کسیکه الله برای او نوری قرار  ندهد ، برای او نوری نیست ). النور/ ۴۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۰

چنگیز خان مغول در پیشروی به سوی ایران به شهر بامیان رسید اما ساکنان آن مقاومت کرده و با تیر و منجنیق با مغولان جنگیدند، در این جنگ خونین به ناگاه تیری بر پسر جغتای که محبوب ترین نواده چنگیز بود اصابت کرد و او را هلاک نمود چنگیز خان چون شهر را بگشود دستور داد


«هر جانور که باشد از اصناف بنى آدم تا انواع بهائم تمامت را بکشند و ازیشان کس را اسیر نگیرند و تا بچّه در شکم مادر نگذارند و بعد ازین هیچ آفریده در آنجا ساکن نگردد و عمارت نکنند.» و آن را «ماوو بالیغ نام نهاد؛ فارسى آن دیه بَد باشد و تا این غایت هیچ آفریده در آنجا ساکن نشده است.»


-------------------------------------------------------------------------------


جوینى، ص: 211 - 212. و تاریخ مختصرالدول، ص 327، و نیز نگاه کنید به تاریخنامه هرات، سیف بن محمد بن یعقوب الهروى، تهران: انتشارات اساطیر، چاپ اول، 1383 ش، ص 87 - 88.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۳

غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.

مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:


«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» 

غلام گفت:

«خداوند مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۱

ته صف بودم. به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آب را  داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخی شوخی به بچّه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید. دیروز نصف آب لیوانش را به من داد. یکی گفت لیوان ها همه اش نصفه بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۲

گاسپار دروویل صاحب منصب نظامی فرانسوی که در زمان فتحعلی شاه قاجار به ایران آمده بود در سفرنامه خود درباره کُردها می نویسد: 


کُردها هرگز لب به شراب نمى زنند و کیفر کسى که مرتکب این خلاف بشود، فوق العاده وحشتناک است.


 چنین خلافکارى را از دو پا به یک درخت آویزان مى کنند و غالبا دوازده ساعت او را به همین حالت در هوا معلق نگاه مى دارند و چنانچه براى بار دوم دست به چنین کارى بزند علاوه بر آویزان کردن او را شلاق هم مى زنند.


--------------------------

 سفر در ایران، گاسپار دروویل، ترجمه منوچهر اعتماد مقدم، تهران: شباویز، چاپ چهارم، 1370ش، ص 318.

دریافت عکس نوشته
حجم: 212 کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۷

(زمانی که دعوت رسول الله صلی الله علیه وسلم هنوز آشکار نشده بود) مسلمانان براى خواندن نماز به درّه ها و کوهها می رفتند و در خفاء و پنهانى نماز می خواندند.

پس روزى همچنان که سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان مشغول نماز بودند چند تن از مشرکان سر رسیدند، و بدانها که مشغول نماز بودند ناسزا گفته و بر این کارشان آنها را ملامت و عیبجوئى کردند.

سخن دنباله پیدا کرد و کم کم کار به زد و خورد کشید پس سعد بن ابى وقاص با استخوان فک شترى که در آنجا افتاده بود به سر مردى از مشرکین زده و سرش را بشکست، و این نخستین خونى بود که بخاطر اسلام ریخته شد.(1)


حمد الله مستوفی متوفی قرن هشتم این وقایع را به نظم درآورده که شایسته است ذکر گردد:

به کوه حرى مؤمنان چند تن

 برفتند با سعد از آن انجمن


به کار پرستیدن کردگار

بکردند بر وى نماز آشکار


کهن کافرى بود آن جایگاه 

از ایشان شد از کین دین رزمخواه


بزد سنگ بر سعد وقّاص مرد

دو نوبت چو حقّ را همى سجده کرد


چو شد سعد فارغ ز کارِ نماز

مکافات را دست کردش دراز


یکى استخوان مردِ یزدانشناس

بزد بر سر کافرِ ناسپاس


شکسته شدش سر بدان استخوان

فرورفت خونش ز سر بر رخان


بُد این اوّلین زخم کاسلامیان

زدند از پىِ دین برآن کافران


پُر از خون سر و جامه، کافر برفت

از آنگه به مکّه شتابید تفت


بر او گِرد گشتند آن کافران

همى هریکى کرد تیزى در آن


ولیکن ز بیم بنى زهره کس

ندیدند بر سعد کس دسترس


که سردارِ آن قوم بود و بزرگ

به تن بود مردى دلیرِ ستُرگ  (2)


___________________________________


 (1)السیرة النبویة، ابن هشام(متوفی 218) ترجمه: سید هاشم رسولی، تهران: انتشارات کتابچی، چاپ پنجم، 1375ش، ج1،ص 165.

و تاریخ بناکتى‏، ابو سلیمان داود بن ابى الفضل محمد بناکتى‏(متوفی 730هـ) تصحیح جعفر شعار، تهران: انجمن آثار ملى‏، 1348 ش‏، ص 83.


(2) ظفرنامه قسم الاسلامیه، حمد الله مستوفى قزوینى، تصحیح مهدى مداینى و پروین باقرى و منصور شریف زاده، تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، چاپ اول، 1380ش، ج 1، ص 54-55.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۴

روی پای خانم مُسنی که جلوی تاکسی نشسته بود، سبدی حصیری بود که گربه لاغری وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه می‌کرد ! پسربچه‌ای که با مادرش عقب تاکسی نشسته بود از خانم مسن پرسید : «چرا گربه‌تون اینقدر زشته؟» زن گفت : «اینکه خیلی خوشگله، تازه نابغه هم هست!» مادر پسربچه گفت : «نابغه است؟» زن مُسن با افتخار گفت : «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت : «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت : «دو دو تا؟» گربه چهار تا میو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت : «سه دو تا؟» گربه شش بار میو گفت. بچه رو به گربه گفت : «چهار دو تا؟» گربه جوابی نداد و فقط به پیرزن نگاه کرد ! پسربچه پرسید : «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت : «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولی اگه زنده بمونم بقیه‌اش رو هم یادش میدم.» بچه پرسید: «زود یاد می‌گیره؟» زن مسن گفت: «آره خیلی علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت: «چهار دو تا میشه هشت تا.» گربه به زن مسن خیره شده بود. زن مسن گفت: «آخی... نازی.» کمی جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغه‌اش پیاده شدند ...

مادر پسربچه گفت : «چقدر دلم برای خانمه سوخت.» پسربچه گفت : «چرا؟» مادر گفت : «چه می‌دونم... طفلکی زندگیش همین بود که به گربه‌اش جدول ضرب یاد بده... خیلی تنها بود ...»

راننده رادیو را روشن کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت پسربچه پرسید : «مامان هفت هشت تا چند تا میشه؟» مادر گفت: «پنجاه و شش تا.»

گوینده رادیو از نزدیک شدن یک توده هوای سرد خبر می‌داد .


سروش صحت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۳:۰۵

ژوبر فرانسوی که در زمان فتحعلیشاه قاجار از طرف ناپلئون به ایران آمده بود درباره مهمان نوازی کوردها می نویسد:


یک غریب که ظاهرى آراسته دارد هنگامى که از نزدیک یکى از این ایلات بگذرد سواران به شتاب به پیشبازش مى روند و به او مى گویند «خوش آمدید این خانه مال خودتان است و ما در خانه خودتان از شما پذیرائى مى کنیم. چه ساعت خوشى است؛ امیدواریم که براى شما سازگار باشد!» آنگاه او را به چادر مرد سالخورده ایل که از همه توانگرتر و محترم تر است راهنمائى مى کند و زنها برایش به شتاب خوراکى فراهم مى کنند. درحالى که یکى از زنها مشغول به نان پزى مى شود و آرد زبرى را به عجله خمیر مى کند دیگران در پى آوردن عسل و لبنیات هستند و بر روى زمین قالى هائى را که بافت دست خودشان است پهن مى کنند.

در همان وقت جوانکان به باربردارى از روى مالهاى بارکش مشغول هستند و پاهاى اسبان را مى شویند و در زمستان براى آنکه اسبها سرما نخورند نخست در پیرامون چادر خود، آنها را به تندى و سپس کم کم به آرامى مى رانند.

پیرمرد میزبان مى گوید «بچه ها، از مهمان ما خوب پذیرائى کنید: غریب عزیز خداست. درباره او و کسانش نباید که از هیچ چیز دریغ کنید. به مال سواریش توجه کنید چون اینها در بیابان براى صاحبش حکم کشتى را دارند؛ و تو اى مسافر، خوش آمدى، در اینجا در میان خانواده ات هستى. امیدوارم که خرسندى تو برکتهاى خداوند باشد. اگر تو چند ساعتى را با ما خوش بگذرانى ما بیش از تو خوشبخت مى شویم.»

------------

مسافرت در ارمنستان و ایران، ژوبر، پیر آمده امیلین پروب(متوفی 1847 م) ترجمه على قلى اعتماد مقدم، تهران: بنیاد فرهنگ ایران، چاپ اول1347 ه. ش، ص 69-70.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۵:۲۰

قحطی نان در تهران و یورش زنان به کاروان ناصرالدین شاه قاجار


هنریش بروکش سفیر پروس در ایران که درهمان زمان قحطى در ایران و تهران بود درباره قحطى و سپس شورش زنان تهران شرح مفصل و درخور نگرشى داده که در دیگر منابع در دسترس نگارنده نیامده است. وى مى نویسد:

«از روز 25 فوریه (سال 1861) سرماى تهران شدت یافت و برف شدیدى شب و روز باریدن گرفت به طورى که خیابانها و کوچه ها غیر قابل عبور شد.قیمت نان مرتب در حال افزایش بود و وضع سرسام آور و غیر قابل تحملى پیدا کرده بود. یک من نان که سابقا پنج شاهى قیمت داشت، اکنون قیمتش به یک قران (20 شاهى) بالا رفته و بدتر از همه نان خیلى کم است.

نانواها آرد کمى را پخت مى کنند و نان خود را فقط به مشتریان قدیمى و آشنایان مى فروشند و طبقات عادى با همین قیمت هم نان بدستشان نمى رسد. جلو دکانهاى نانوایى ازدحام و شلوغى عجیبى است. مردم سخت عصبانى و ناراحت هستند و به نانواهایى که نان را فقط به دوستان و آشنایان خود مى دهند، حمله مى کنند. 

در بازار چند دکان نانوایى به همین علت مورد هجوم مردم واقع شد و زنان آنها را غارت کردند به گونه اى که فراشان حکومتى ناچار شدند حفاظت از دکانهاى نانوایى را به عهده بگیرند.

بچه ها در کوچه و بازار آهنگها و ترانه هایى در اعتراض به کمبود نان و انتقاد از مأموران دولتى مى خوانند کمبود و مضیقه نان با وجود اقداماتى که براى رفع آن مى شود افزایش مى یابد و در آخر فوریه این کمبود به اوج خود رسید قیمت گندم و جو چنان بالا رفته است که در مقابل هر من گندم و یا جو دو قران مطالبه مى کنند برنج هم به همین نحو بالا رفته و یک من برنج به قیمت سه قران به فروش مى رسد. مردم گرسنه با رنگهاى پریده ضعیف و ناتوان در کوچه و خیابان به دنبال نان مى دوند. 

از عابران تقاضاى کمک و یک لقمه نان مى کنند. غالبا این مردم گرسنه از فرط ضعف و ناتوانى بر زمین غلطیده و بیهوش مى شوند و عده اى در کنار همین کوچه ها جان مى دهند. مناظر دلخراشى از این قبیل را که در تهران دیده ام هرگز نمى تواند فراموش کنم.» 

وی در ادامه می نویسد:

«روز اول ماه مارس ناصر الدین شاه که چند روزى براى شکار به جاجرود رفته بود. طبق معمول یک ساعت قبل از غروب آفتاب به تهران بازگشت، ولى هنگامى که کالسکه شاه و همراهان او به نزدیک ارگ رسید شاه با کمال تعجب مشاهده کرد که عده زیادى هیجان زده داد و فریاد مى کنند و جلوى دروازه خارجى ارگ جمع شده اند و راه ورود کالسکه او و همراهانش را به طرف دروازه مسدود کرده اند. 

وقتى ناصر الدین شاه کمى نزدیک تر آمد با حیرت متوجه شد که این عده حدود پنج شش هزار نفرى زنان چادرى هستند. این زنان به عنوان عزا و ناراحتى گل به سر خود زده و روبندهاى صورتشان را باز کرده بودند و به نظر مى رسید که چیزى را به شاه مى خواهند بگویند. 

کالسکه چى شاه وقتى به این جمعیت نزدیک شد مهار اسبها را کشید و فراشهایى هم که در رکاب شاه بودند دو دل ماندند که چه باید بکنند، ولى شاه که از این وضع غیرمنتظره دچار ترس و نگرانى شده بود از داخل کالسکه با دست اشاره کرد که جلو بروند.

کالسکه چى به اسبها نهیب زد و آنها پیش تاختند و صف زنان را شکافتند و فراشها هم با چوب و شلاق سعى داشتند جمعیت زنان را کنار بزنند و راه را باز کنند. در این موقع فریاد خشمگین زنان بلند شد و با سنگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۰

مغولان چون شهر خوارزم را بگرفتند و خلق را از شهر به صحرا آوردند، چنگیزخان فرمان داد، تا زنان را از مردان جدا کنند، و آنچه از عورات(زنان) ایشان را در نظر آمد نگاه داشتند و باقى را گفتند، تا دو فوج شوند و همه را برهنه کردند، و گرداگرد ایشان ترکان مغول شمشیرها برکشیدند .

چنگیز بفرمود : هر دو فریق را که در شهر شما جنگ مشت نیکو کنند، فرمان چنان است که از هر دو طرف عورات (زنان) جنگ مشت کنند، آن عورات مسلمانان با چنان فضیحتى مشت درهم می گردانیدند، یک پاس روز همه مشت میزدند و مشت میخوردند، تا به عاقبت شمشیر در ایشان گرفتند و جمله را شهید کردند رضى الله عنهن.


طبقات ناصرى، منهاج الدین سراج ابو عمر عثمان جوزجانى، تصحیح عبدالحی حبیبی، تهران: دنیای کتاب، چاپ اول، 1363، ج 2، ص 149 - 150.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۱:۱۳

خریدار برای خرید طوطی به پرنده فروشی رفت. قیمت طوطی را سؤال کرد. فروشنده گفت ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبره! چقدر گران! مگر این طوطی چه می‌کند! جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد! خریدار گفت خوب آن طوطی دیگر چقدر می‌ارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!

خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟

پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او می‌گویند استاد!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۱۸

مردی پیش عالمی آمد و گفت:

در بین زنان عالم کم است،اما در میان مردان علماء زیاد هستند،

مرد عالم گفت: همین بهترین علماء در دامن پاک بهترین مادران پرورش یافته اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۰۸:۵۲