| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۲۵ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.


مثنوی معنوی

دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اتاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.

لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!»

مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه‌ای بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

سلطان محمود را در حالت گرسنگی خوراک بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد. گفت: «بادنجان طعامی است خوش.» ندیمی به تعریف از بادنجان پرداخت. سلطان چون سیر شد، گفت: «بادنجان سخت مضر چیزی است.» ندیم باز درباره مضرات بادنجان زیاده روی کرد. سلطان گفت: «ای مردک تا این زمان به تعریف از آن می‌پرداختی؟»


 گفت: «من ندیم توأم، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید بگویم که تو را خوش آید، نه بادنجان را».


عبید زاکانی

تعدادی قورباغه در جنگل می گشتند که ناگهان دو تا از آنها درون گودالی افتادند. تمام قورباغه های دیگر دور گودال جمع شدند. وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است، به قورباغه های نگون بخت گفتند که هرگز نمی توانند از آن خارج شوند. دو قورباغه به حرف های آنها اهمیتی ندادند و سعی کردند از گودال بیرون بجهند.


قورباغه های دیگر همچنان به آنها می گفتند که تلاش شان بیهوده است و هرگز نمی توانند از آن گودال خارج شوند. بالاخره، یکی از قورباغه ها به حرف سایر قورباغه ها گوش داد و دست از تقلا برداشت. او افتاد پایین و مرد. دوباره جمعیت قورباغه ها سر قورباغه دیگر فریاد می کشیدند که دست از تلاش بردارد و بمیرد. اما او کمی بیشتر پرید و بالاخره موفق شد از گودال بیرون بجهد.


وقتی بیرون آمد، قورباغه های دیگر از او پرسیدند: «چرا به پریدن ادامه دادی؟ مگر صدای ما را نمی شنیدی؟» قورباغه به آنها گفت که گوشش کمی سنگین است و تقریباً ناشنوا است. او تمام مدت فکر می کرد آنها داشتند تشویقش می کردند.

امیر المؤمنین علی ابن ابی طالب رضی الله عنه ،لباس کهنهٔ قدیمی و پینه بسته‌ای به تن داشت و نشسته بود و تسبیح می گفت.


ابومریم - که بردهٔ آزادشده ای بود - پیش او آمد و فروتنانه، روبرویش زانو زد و به آرامی گفت :

- ای امیرالمؤمنین! من از شما درخواستی دارم ! 

علی رضی الله عنه  گفت :

 درخواستت چیست ای ابو مریم؟!

ابو مریم جواب داد :

- درخواستم این است که این عبا را از تنتان دربیاورید، چون که کهنه و فرسوده است! 

علی رضی الله عنه  با شنیدن این سخن، به عبا نگاهی کرد و گوشهٔ آن را بر روی صورتش گذاشت و شروع به گریستن کرد و صدای هق هق گریه‌اش بلند شد.

.  ابو مریم، شرمگینانه گفت :

- ای امیرالمؤمنین! اگر می‌دانستم که این درخواست شما را به این حالت می‌اندازد، هرگز از شما نمی خواستم که آن را از تنتان دربیاورید!

علی مرتضی رضی الله عنه ، وقتی که گریه‌اش فرونشست، در حالی که اشکهایش را از گونه می سترد، گفت: 

ـ ای ابو مریم! من، روز به روز علاقهٔ بیشتری به این عبا پیدا می‌کنم، این را دوست و محبوبم به من هدیه داده است! 

ابو مریم با تعجب گفت:

 کدام دوست شما؟ ای امیرالمؤمنین! 

علی رضی الله عنه جواب داد - عمر بن الخطاب رضی الله عنه !! عمر در راه الله خلوص داشت و صادق و بی ریا بود، الله به وی پاداش دهد!

علی رضی الله عنه  این حرف را که زد، دوباره گریست و صدای ناله و گریه‌اش از دور شنیده می‌شد.


تاریخ المدینة المنورة، جلد٣، ص ٩٣٨

نقل می کنند که روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.


سلطان فرمود: در این کله پاچه اندرزها نهفته است.


سپس لقمه نانی برداشت و یک راست، مغز کله را تناول نمود، سپس گفت:


اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از مغز تهی کنید.


سپس زبان کله پاچه را نوش جان و فرمود:

اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید، زبان جامعه را کوتاه و ساکت کنید.


سپس چشم ها و بناگوش کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:


برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.


وزیر اعظم عرض کرد:

پادشاها! فدایت شوم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه می دهید؟


پادشاه، در حالی که دست خود را بر سبیل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به پاچه انداختند و فرمودند:


شما پاچه را بخورید و پاچه خواری را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند ...

توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.

روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.

دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...

به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!

بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!

بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!

تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...

عفونت از این جا بالاتر نرفته!


لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می کرد خیلی تلخ.

دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.

قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.

مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. 


عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.

شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.

پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر...  برو بالاتر... !


بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.

چقدر آشنا بود...

وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌..

گندم و جو می فروختم...

خیلی سال پیش...

قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...


دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم.

خود را به حیاط بیمارستان رساندم.

من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛

اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.


دکتر مرتضی عبدالوهابی - استاد آناتومی دانشگاه تهران

به نقل از وبسایت:http://www.parsine.com

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.

۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.

۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.

۵- باعث فرسایش اجسام می شود.

۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.

۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.

۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!

«دی هیدروژن مونوکسید» یا نام شیمیایی آب، یک شوخی است که برای به فکر وادار کردن مردم استفاده می‌شود تا هر گفتاری را سهل باور نکنند و کمی روی آن فکر کنند!

پ ن:در هر مساله مهمی هیچ گفتار به ظاهر ساده ای را به راحتی باور نکنید خصوصا در باب مسائل دینی جز بعد از استدلال.

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.

چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می دانم که ناز می کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.

آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.

مثنوی

رعایت حد وسط در دینداری به این معنا نیست که حکمی از احکام شرع کم ارزش جلوه داده شود

بلکه دین داری مثبت و مورد تایید به معنای عمل به احکام شرع همانگونه که مقتضی است می باشد(به صورتی که نه از احکام شریعت چیزی حذف و نه چیزی به آن اضافه گردد).

مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. از او علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند وقتی بی‌حجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد.

مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد.

پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!

شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...

به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛

از گنجینه پادشاه دزدی شده.

در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد. مرد  پرسید او کیست؟

گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود.

آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید.

او به پادشاه گفت؛

شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است.

شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد

پادشاه از مرد پرسید:

چطور فهمیدی که او دزد است؟

مرد گفت: "تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم".



امثال و حکم

آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟


پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود، اکنون که در بستر مرگم و فرشته ی مرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند ...


پسر گفت: ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس، مرد و زن را به دعایت مشغول سازم ...


 پدر همان دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند:

 "خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت"

روزی عمر بن خطاب رضی الله عنه به اطرافیانش گفت: شما چه آرزویى دارید؟ 


یکى گفت: من آرزو مى‌کنم ای کاش به اندازۀ این خانه طلا مى‌داشتم و همه را در راه الله انفاق مى‌کردم و هر کدام آرزویى کرد....


 عمر ـ رضی الله عنه ـ گفت: آرزوى من این است که اى کاش این خانه پر از مردان مجاهدى مانند ابوعبیده، معاذ بن جبل، سلام و حذیفه بن یمان بود تا من آنان را در راه الله مى‌فرستادم.




   حاکم در مستدرک(۳/۷٦٦) -  تهذیب الکمال مزی (٥/٥۰٥)

در روستایی کشاورزی زندگی می کرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس می داد، 

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد معامله ای پیشنهاد داد

او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشد

دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد!

پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:


اصلا یک کاری می کنیم

من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم

دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون آورد

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود

و بدهی بخشیده می شود

و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند

و بدهی نیز بخشیده می شود

اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود


این گفت و گو در جلوی خانه ی کشاورز انجام شد

زمین آنجا پر از سنگریزه بود

پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

که او دو سنگریزه ی سیاه از زمین برداشته است

ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون آورد


تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟


اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند

۲ـ هر دو سنگریزه را در آورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون آورده

با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد


لحظه ای به این شرایط فکر کنید

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید

اگر شما بودید چه کار می کردید؟


و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت

و به سرعت و بدون اینکه سنگریزه دیده شود

وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده

پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود


در همین لحظه دختر گفت:

آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم !

اما مهم نیست

اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است درآوریم

معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاده چه رنگی بوده است....


و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود

پس باید طبق قرار، سنگریزه ی گم شده سفید باشد

پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند

و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت

و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است

نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود


۱ـ همیشه یک «راه حل» برای مشکلات پیچیده وجود دارد

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه ی «خوب» به مسایل نگاه نمی کنیم

۳ـ همه ی شما می توانید سرشار از «افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه» باشید.

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم: 


شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

 روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. حالا شما هم می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟ 


 نتیجه:

 ۱- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.

 ۲- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی


 ۳- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.

معلّمی وارد کلاس شد، تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود استفاده کند. پس رو به کودکان خردسال کرده گفت:

"هر کس که تصوّر می‌کند احمق است، برخیزد بایستد."

کسی تکان نخورد و جوابی نداد.


بعد از لحظاتی، کودکی برخاست. معلّم با حیرت از او پرسید، "تو واقعاً تصوّر می‌کنی احمقی؟"


کودک گفت : 

"خیر آقا؛ ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است! "

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. 


زمینها را می خرید. خانه ها را ویران می کرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا می کرد.

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه می کرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...


همه می دانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.


کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟


کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده می رود و به نقطه اول باز می گردد. هر آنچه پیموده به او واگذار می شود.


مرد ملاک گفت: مرا مسخره می کنی؟


کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.


مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر می کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه می شد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود.


غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.زمانی که به کدخدا رسید، نمی توانست بایستد، زانو زد. حتی نمی توانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.


نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.


کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند ...


تولستوی

دزدی مرتبا به دهکده ای میزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، 

ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.


ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ:

 ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ، 

ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. 

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.


یک زوج، روز بعد ازدواجشان تصمیم گرفتند :که در را به روی هیچ کس باز نکنند ..!

وخانواده ی مرد آمدند ودر را کوبیدند .هریک از زن ومرد به دیگری نگاهی کردند که نشان از اجرای تصمیم داشت ودر راباز نکردند 

وچیزی نگذشت که خانواده زن آمدند ودر را کوبیدند 

مرد به زن نگاه کرد :ودید اشک میریزد ومی گوید :به خدا برایم آسان نیست که پدر ومادرم روی پا بایستند ودر را باز نکنم .مرد سکوت کرد .وزن در را به روی پدرومادرش گشود

سالها گذشت وصاحب چهار پسر شدند..

وپنجمی آنها دختر بود که پدر بسیار خوشحال شد

مردم باتعجب از او پرسیدند :

علت اینکه خوشحالی تو نسبت به فرزند دختر بیش از فرزند پسر است ،چیست ؟  جواب داد:این دختر همان کسی است که در را به روی من بازمیکند ".. هرکس زن رانشناسد قدرش را نمی داند


-----------------------------------------------


اتفق زوجان فی الصباح التالی لزواجهما :أن لا یفتحا الباب لأی زائر کان .. ! !

وبالفعل جاء أهل الزوج یطرقون الباب فنظر کل من الزوجین لبعضهما نظرة تصمیم لتنفیذ الإتفاق و لم یفتحا الباب . .

لم یمض إلا قلیل حتى جاء أهل الزوجة یطرقون الباب 

فنظر الزوج إلى زوجته : فإذا بها تذرف الدموع  و تقول : و الله ما یهون علی وقوف أبوی امام  الباب ولا أفتح لهما .سکت الزوج . و فتحت لأبویها الباب .. !

مضت السنوات و قد رزقوا بأربع أولاد ..

و کانت خامستهم '' طفلة ''فرح بها الأب فرحاً شدیداً.. ! !

فسأله الناس متعجبین : : ما سبب فرحک بالبنت ،الذی غلب على فرحتک بأولادک الذکور .. ؟

فأجاب :" هذه هی التی ستفتح لی الباب "..

من لا یفهم الأنثى لا یعرف قدرها .. !

الاغ طلحک را دزدیدند. مردم دورش جمع شدند و هرکس چیزی میگفت یکی میگفت: گناه از توست که در نگهداری اش کوتاهی کردی. دیگری میگفت گناه اصلی و مهمتر را کسی کرده که در طویله را باز گذاشته. دیگری می گفت: گناهکار اصلی کسی است که نتوانسته دزد را بگیرد و دزد به راحتی فرار کرده. ناگهان طلحک عصبانی شده و گفت: در اینصورت دزد کاملا بی گناه است.


عبید زاکانی

إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِکُمْ ۖ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا...

اگر نیکی کنید، به خودتان نیکی کرده اید، و اگر بدی کنید، باز به خود کرده اید

بخشی از آیه شماره ۷ سوره الاسراء


زن کره ۱ کیلویی آماده می کرد و مرد آن را به بقالی می برد و به جای آن مایحتاج خود را فراهم می کرد 

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد . اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.

او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمیخرم کره ۹۰۰ گرم بود 

مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار مى دادیم ...