در پی تمدن یا تجدد؟!
من شریعتی "گوش می دهم" و علی رغم عدم تایید تمامی اندیشه ها و سخنانش معتقدم درس های بسیاری می توان از او آموخت.
دکتر علی شریعتی سخنرانی ای دارد با موضوع «متمدن و متجدد» که در آن به تعریف و تفکیک این دو واژه مهم می پردازد.
تحریف معنای یک واژه توسط سودجویان (از هر قشری اعم از سیاسی یا...) یا استعمال آن در جایی که به آن تعلق ندارد در طول تاریخ به ویژه در زمان حاضر،متداول بوده،هست و خواهد بود به طوری که یافتن مصداق از گذشته و حال کار مشکلی نیست و این وظیفه آگاهان و دلسوزان یک اجتماع است که درست و نادرست را برای مردم تشریح کنند.
دکتر شریعتی جامعه شناس و تاریخ دانی است که سخنانش نه تنها کهنه نشده اند بلکه به تعبیری گویا تصویری ارائه شده از زمان ما و شاید آینده پیش روست و به نظرم علتش "جامعه شناسی" به حق و نشات گرفته از طبیعت دغدغه مند و دلسوز اوست تا بیان حفظیاتی از یک سری نقل قول ها و متون و نهایتا این است تفاوت مدرَک با دَرک!
در این سخنرانی دکتر به بیان تفاوت دو کلمه حائز اهمیت "تمدن و تجدد" و توضیح مقوله "روشنفکری و روشن فکر" و سیاست های غرب برای جذب "مصرف کننده" به هر طریقی من جمله "تغییر شخصیت" پرداخته است که مخاطب خردمند با شنیدن یا خواندن این سخنان به ابعاد فاجعه ای که جامعه ما به آن دچار و با آن تهدید می شود پی می برد.
به جز موضوعاتی که عرض شد شریعتی به یکی از بیماری های رایج عصر حاضر ما می پردازد و از آن با عناوین "اسیمیله" و "الیناسیون" یاد می کند،به نظرم همان اصطلاح رایج "با کلاس و بی کلاسی" مد نظر غالب افراد پیرامون ماست.
اگر بخواهم مقدمه بر "سخنان" دکتر را به درازا بکشانم لطف و استفاده مطلوب سلب خواهد شد بنابراین با این دیدگاهم که این سخنان "بیان درد و واقعیت ها"ست و تا نسبت به درد و بیماری آگاهی نداشته باشیم برای مداوا نیز اراده و رغبتی نخواهیم داشت متن پیش رو را که برگرفته از فایل صوتی سخنرانی است تقدیم شما می کنم.
او در این سخنرانی می گوید:
«بحث امشب، تجدد و تمدن است. و قبلاً بايستی از خانمها و آقايان معذرت بخواهم که در ايامی که موضوع خاصی طرح است، و قاعدتاً بايد هر سخنران و هر گوينده ای موضوع صحبتش را متناسب با موضعی که اين روزها مطرح است تعيين بکند، موضوع صحبت من ظاهراً تناسبی ندارد؛ ولی اين از جهت ظاهری است، و از جهت باطنی به نظر من تناسب بسيار زيادی دارد؛ به خاطر اينکه همه مذاهب بزرگ عالم، و بالاخص مذهب اسلام، براي تکامل بشری و برای غنای فرهنگی و معنوی انسان و دورکردن انسان از وحشی گری و نزديک کردن انسان و بشريت به اوج قله تمدن و فرهنگ و معنويت به وجود آمده اند و ظهور کرده اند، و اينکه ميگويم «بالاخص اسلام» ، برای اين است که مذاهب ديگر عالم، مذاهب بزرگ و بحق، غالباً وجهه معنوی و اخلاقی و روحی و همچنين تکامل معنوی و روحی بشری را، رسالت خودشان تعيين کرده اند، در صورتی که اسلام، درعين حال، يک مذهب تمدنساز و جامعه ساز است. بنابراين اگر موضوع صحبت من، «تمدن يا تجدد» است و بحث درباره اينکه «فرهنگ چيست؟»، «وحشی گری چيست؟»، «متمدن کيست؟» و «متجدد کيست؟»، می بینیم که در متن اسلام نهفته است، و يکی از اساسی ترين مسائلی است که هر مسلمانی بايد مدام به نام اسلام، در ذهنش مطرح کند؛ بالاخص روشنفکران و تحصيل کرده هایی که به جامعه های اسلامی وابسته هستند، که رسالت مستقيم تجدد يا تمدن خود را و جامعه خود را بر عهده دارند.
يکی از حساسترين مسائل و بلکه حياتی ترین مسأله ای که امروز بايد برای ما مطرح بشود، ولی متأسفانه تاکنون مطرح نشده، مسئله تجددی است که امروز در همه جامعه های غير اروپایی و همچنين در جامعه های اسلامی با آن روبرو هستيم، و طرح اينکه اين تجدد يا تمدن چه رابطه ای با هم دارند، و آيا چنانچه به همه ما فهمانده اند، تجدد مترادف با تمدن است، و يا نه، تجدد بحث دیگری است و يک پديده اجتماعی ديگری است و با تمدن هيچ گونه رابطه ای ندارد؟ ولی متأسفانه به نام تمدن، تجدد را به خورد جامعه های غير اروپايی داده اند.
در اين صد و صد و پنجاه سالی که همه جامعه های غير اروپايی و ازجمله جامعه های اسلامی در برخورد با غرب و در تماس با تمدن غربی قرار گرفتند، می بایستی که متجدد می شدند، و غرب هم رسالت متجددکردن اين جوامع را بر عهده گرفت، ولی به نام متمدنکردن وآشناکردن اين جامعه ها با تمدن به ما تجدد دادند («ما» که ميگويم، یعنی همه جامعه های غير اروپایی)، و چنين معنی کردند که، همين تمدن است. و سالها پيش بایستی که روشنفکران ما متوجه می شدند و به مردم ما می فهماندند و ما را روشن می کردند که تجدد مسئله دیگری است، و تمدن مسئله دیگری است، و جامعه هایی که تمدن می خواهند، به تمدن از طريق تجدد نمی توان رسيد. اما نگفتند. چرا تحصیلکرده ها و روشنفکران از جامعه های غير اروپایی در اين صد و صد و پنجاه سالی که اروپا رسالت متجددکردن اين جامعه ها را بر عهده داشت و هدفش متجددکردن همه انسان های غير اروپایی بود، متوجه چنين مسأله ای نشدند؟ علتش را در ضمن اين بحث خواهم گفت.
بنابراين می بینیم که اين، اساسی ترین مسأله ای است که برای ما، به عنوان انسان هایی در اين قرن - که با چنين پدیده ای که با سرنوشت ما و جامعه ما و همچنين با اعتقاد و انديشه ما و روح ما سر و کار دارد، مستقيماً و روزمره سر و کار داريم - ، و همچنين حساس ترین مسأله ای است که برای ما، به عنوان مسلمان - که وابسته به دينی هستيم که در مسأله تمدن و تجدد، فرهنگ بشری و زندگی دنيایی انسان هم تعهد و هم هدف و هدايت دارد - مطرح است.
برای اين بحث، من چند اصطلاح دارم که با آن اصطلاحات صحبت خواهم کرد، و اگر آنها مبهم باشند، همه بحثم مبهم خواهد بود. لذا قبل از اينکه شروع به اصل مسأله بکنم و مطلب را طرح کنم، ناچارم زبان خود را و مفهوم خاصی را که برای اين اصطلاحات قائل هستم معنی کنم و اين مفاهيم را ابتدا توضيح بدهم. من روی چند کلمه و اصطلاح اساسی که کليد شرح اين بحث است تکيه می کنم و بعد از معنی کردن اين اصطلاحات وارد بحث می شوم.
اول: اين اصطلاح روزمره و رايج «روشنفکر»، که در جامعه ما و همه جوامع دنيا، چه اروپايی و چه غيراروپايی، بهشدت رايج است، چه معنايی دارد؟ به چه کسی می گوییم «روشنفکر»؟ چه کسانی هستند و چه رسالت و نقشی در جامعه خودشان برعهده دارند؟ اصلاً روشنفکران کياناند؟
روشنفکران در اروپا، يک قشر خاص و مشخص جامعه اروپايی هستند، که کيفيت پيدايش شان، تکوين شان و رشدشان، و همچنين طرز عمل شان در جامعه و نقشی که در جامعه خودشان بازی می کنند، روشن است. در کشورهای غير اروپايی مانند کشورهای اسلامی و کشورهای آفریقايی، عده ای هم پيدا شدند به نام «روشنفکر» (اينها هم دارای يک قشر روشنفکری هستند)، و مردم هم به آنها روشنفکر می گويند. اينها چه فرقی با روشنفکران اروپايي دارند؟ آيا فرقی دارند يا کاملاً ادامه نهضت روشنفکران اروپايی هستند؟
دوم: کلمه «اَسيميله» يا «اَسيميلاسيون» است. اين کلمه اساس همه مباحث و سرنوشتی است که ما - ما غير اروپایی ها، و ما مسلمان ها - امروز دچارش هستيم. و يک بحث ديگر به نام «اليناسيون»؛ اليناسيون، یعنی از خود بيگانه شدن آدمی؛ يعنی انسان خودش را گم بکند و شیء ديگر يا کسی ديگری را به جای خود در خودش احساس کند. و اين يک نوع بيماری بزرگ اجتماعی و روحی انسان است.
«اَسيميلاسيون» يعنی انسان خودش را عمداً و يا غير عمد شبيه به کس ديگر بسازد؛ يعنی خود را شبيه ديگری ساختن. انسان وقتی که به اين بيماری دچار می شود، هرگز متوجه شخصيت و اصالت و خصوصيات خودش نيست، بلکه اگر متوجه باشد، نسبت به آن نفرت پيدا خواهد کرد. برای اينکه او از همه خصوصيات شخصی يا اجتماعی و فاميلی و يا ملی خودش دور شود، خودش را بهشدت و با وسواس فراوان و بی قيد و شرط شبيه به ديگری می کند تا از ننگی که در خودش و در هر چه که منسوب به خودش هست، احساس می کند، بری باشد، و از هر گونه افتخار و فضائلی که در ديگری احساس می کند، برخوردار بشود. اليناسيون به چندين کيفيت و صورت وجود دارد و به چندين عامل بستگی دارد.
يکی از عواملی که انسان را مسخ می کند، ابزار کارش است. اين، در جامعهشناسی و روانشناسی کاملاً آشکار است، که هر کسی در مدت عمرش به ميزانی که تماسش با يک ابزار و يا با يک فرم کار بيشتر است، کمکم شخصيت مستقل و حقيقی خود را فراموش می کند و به جای خودش آن ابزار کار را احساس می کند. مثلاً کسی که دائماً با يک ماشين و يا يک پيچ سر و کار دارد و هر روز از صبح ساعت هفت تا دوازده، بعدازظهر از ساعت دو يا سه تا پنج و شش و هفت و ... بايد سر کار خود باشد، تمام احساسش و تمام افکارش و عواطفش و همه خصوصيات انسانی اش معطل و تعطيل است، و فقط تبديل شده به اينکه اين پيچ را در دستش بگيرد و اين عمل خاص ماشينی را - که مأمور اين کارش کرده اند - انجام بدهد؛ مثلاً يک نوار که از جلويش رد می شود، به او می گویند هر دو پيچ که رد شد پيچ سوم را يک مرتبه بچرخان! اين انسانی که دارای عواطف گوناگون، فعاليتهای مختلف و اندیشه های مختلف، سلیقه ها، کشش ها، نفرتها، احساسها و شوق های مختلفی است، در تمام مدت بیداری اش در شبانه روز، در اکثر اوقات، در فعالترين حالات که زمان کارش است، تبديل می شود به موجودی که عبارت شده از پيچاندن يکی در ميان و يا دو تا در ميان پيچ. او در تمام اين ده يا دوازده ساعت هيچ چيز نيست؛ همه خصوصياتش تعطيل شده و عبارت شده از عمل متشابه و يکنواختی که بايد انجام بدهد.
یکی از بزرگترين کارگردانان و متفکران هنری امروز جهان که بيش از هر کس به انسان خدمت کرده، انسانی را در فيلم نشان می دهد که به وسيله ابزار کارش الينه شده، و نماينده کامل کسی و انسانی است که تبديل به شیء شده، و در اثر تماس دائمی با شیء، بيشتر شیء را «خود» احساس می کند تا خودش را «خود». در صورتی که اين شخص قبلاً مرد آزادی بوده، احساسات داشته، روابط مختلف داشته، عده ای دوست داشته، عده ای قوم و خويش داشته، عده ای با او دشمن بودند و او مخالفشان بود (حالات مختلف يک انسان طبيعی). سپس به کارخانه عظيمی می آید، که هيچ کارگری نمی داند که طرح اين کارخانه کجاست، و اصلاً آن کالايی که از اين کارخانه بيرون می آيد چيست، (بلکه) هر کسی کار خاصی را در گوشه ای در تمام عمرش انجام می دهد. او در آنجا به کار گماشته می شود، و کارش همين است که هر وقت دو تا پيچ رد شد، بايد پيچ سوم را که يک پيچ چهار پر و يا شش پر است، يک پيچ بزند (دو تا پيچ که رد شد هيچ کاری نکند، فقط پيچ سوم که رد شد يک پيچ بزند) - تمام ده ساعت روز کارش اين خواهد بود. آن روز اول که نوار رد شد، او همان کار را می کند؛ در ضمن خانمش يا مادرش يا پدرش يا يکی از اقوام، يا يکی از دوستان و يا نامزدش به کارخانه می آیند برای ديدن او. يک انسان طبيعی، وقتی که چشمش به يکی از عزيزانش می افتد، خودبهخود بايد کارش را موقتاً تعطيل کند. (او هم) اصلاً از خود بيخود می شود و همان جا با او احوالپرسی و روبوسی می کند و خوشحال است از اينکه يکی از اقوام دور و يا نزديکش را ديده است. مثلاً تا می بیند که مادرش بعد از يکی دو سال آمده است که او را ببيند، احساسات انسانی اش کاملاً تحريک می شود. کارش را فراموش می کند، پيچ را می گذارد و به طرفش می رود. يکمرتبه می بیند که سوت کارخانه کشيده شد، ماشينهای آتشنشانی و بازرسان ریخته اند و تمام کارخانه تعطيل شده، همه چيز به هم خورده، و هزاران کارگر همه در حال غيرعادی، که چه حادثه ای پيش آمده. بعد آمدند و متوجه شدند که اين آقا وقتی که چشمش به مادرش افتاده، احساسات انسانی اش بروز کرده و رفته مادرش را ببيند و با او حرف بزند، و آن پيچها را نپيچانده؛ آن پيچها را که نپيچانده، نوار به جای ديگر رفته، و در آنجا اشکال توليد شده؛ از يک کنترل ديگر که رد شده، آن کنترل برق را خاموش کرده؛ برق که خاموش شده، دستگاههای ديگر متوجه شده اند و سوت خطر کشيده شده؛ تمام کارخانه به حالت بسيج و غير عادی (در آمده است). آمدند او را جريمه کردند، چند روز هم بيرونش کردند و تنبيهش کردند.
روز دوم و روز سوم کمکم اين حالات در او کم شد؛ بعد همين آدم را نشان می دهد که چگونه به وسيله عملش مسخ شده است؛ (يعنی) وقتي که دو تا پيچ رد می شد، پيچ سومی را می پیچاند؛ و بعد (اگر) دشمنش هم می آمد، او همين جور مات به او نگاه می کرد، و يا اگر خواهرش می آمد، او را نمی شناخت؛ مادرش، نامزدش، معشوقش، دشمنش، همسايه اش يا بيگانه - هر کسی - (می آمد)، او در قيافه آنها خيره می شد، ولی آنها را تشخيص نمی داد، و اصلاً روحش در برابر اين چهره های آشنا، عزيز، خويشاوند، دشمن يا دوست کوچکترين عکسالعملی نشان نمی داد. چرا؟ که او نه آن انسانی است، که احساساتش در تاريخ تکامل پيدا کرده، بلکه انسانی شده که در ماشين به دنباله آچاری که در دستش هست، تبديل شده است.
بعد نشان می دهد که در خيابان هم که راه می رفت، به هر کسی که از آنجا رد می شد، خانمی و يا کسی که لباس اونيفورم داشت و دکمه هايش هشتپر بود، او بدون اينکه حالت خود يا حالت آنجا و خيابان را تشخيص دهد، فوراً حمله می کرد تا (دکمه ها را) يکی در ميان بپيچاند! چون جز اين هيچ چيز نبود.
اين سازمانهای عظيم و پيچيده اداری هم انسان را الينه می کنند. اين شیء است، اين پيچ است، اين دستگاه ماشين است که انسان را از مقام انسانی اش منخلع و جدا می کند، و تبديلش می کند به دنباله و ادامه شیء، دنباله يک ابزار، بيل و کلنگ و ماشين. در يک سازمان وسيع اداری و در سازمانهای بزرگ هواپيمايی و بانکهای بزرگ و عظيمی که در اروپا هست (در کشورهای غير اروپايی، سازمانهای بوروکراسی، هنوز به آن مرحله نرسيده اند)، ده هزار شعبه وجود دارد، و در هر شعبه ای، گیشه ها رديف هستند، و پشت هر گیشه ای آدمی نشسته است، که سی سال است در اين گيشه عمل واحدی را انجام می دهد: اين برگها را می گیرد، ماشينی می زند، يکی را يکجا می گذارد و يکی را به «طرف» می دهد. در تمام مدت سی سال بايد همين عمل را در زندگی تکرار کند. مارسل موس می گوید: بيماری روانی ناشی از کار (اين است که) او ديگر فلان آقا، فرزند فلان کس، دارای اين خصوصيات و اين حساسيتها نيست؛ (زيرا) وقتی که اسم او را می بریم - همان اسمی را که پدر و مادرش برايش انتخاب کرده اند - ، و يا اينکه اسم فاميلش را می بريم، او کمتر احساس «خود»ش را می کند، تا (وقتی که) شماره گیشه اش را می بریم، يعنی وقتی که می گوییم «گيشه ۲۹۳»، او درست خودش را می بیند و خودش را احساس ميکند؛ تمام شخصيتش، فقط و فقط، خلاصه شده به «آقای گيشه ۲۹۳»! اين انسانی است که به وسيله فرم و شکل کارش الينه شده است.
الينه، در لغت، يعنی «جن در آدم حلولکردن». در قديم جنزدگی وجود داشت؛ به کسی که ديوانه می شد، می گفتند که در او جن حلول کرده، به جای عقلش نشسته، عقلش را از بين برده، و در حال حاضر جن در روحش هست، و او ديگر خودش را احساس نمی کند، يک جن را در خودش احساس می کند، امروزه همين لغت را جامعهشناسان و روانشناسان برای اين بيماری ها آورده اند، يعنی همان طوری که در سابق يک انسان عاقل، در اثر تماس با «جن» يا تماس «جن» با او «جنزده» می شد،. يعنی جن در او حلول می کرد، انسان امروز در برابر تماس دائمی با يک ابزار خاص ماشينی يا يک شکل يکنواخت و خشک و دائمی بی رحم سازمانهای وسيع اداری - اين انسان- ، تبديل می شود به يکی از اعضای اين اداره، و يا يکی از اعضای اين ماشين، نه يکی از اعضای خانواده عظيم بشری - آن را کمتر در خودش احساس می کند -؛ حتی خصوصيات خودش را احساس نمی کند و گم می شود. يعنی همان طور که می گفتند جن در آدم سالم حلول می کند و او را ديوانه می کند، همان طور هم در انسان امروز ابزار کارش در او حلول می کند، و يا شکل کارش در او حلول می کند، و شخصيت اصيل و درست انسانی اش کمکم از بين می رود، و شخصيت ماشين، ابزار کارش و يا شکل کارش و يا سلسله مراتب ادارهاش در او حلول می کند، و وقتی که «خود»ش را احساس می کند، بيشتر آن شیء را «خود»ش احساس می کند.
يک نوع ديگر جنزدگی و يا رسوخ يک پديده ديگر در آدم، که انسان را از خود بيگانه می کند، و يا يک جامعه را از خودش بيگانه می کند، و اين يک مسأله دردناک و رقتآور است، عبارت است از حلول يک طرز تفکر، يک فرهنگ، يک بينش و يا يک ذوق خاصی که مربوط است به جامعه ای خاص، که با جامعه ما-- مثلاً - شباهتی ندارد. آن جامعه ذوق خاصی دارد، مردمش طرز تفکر خاصی، بينش خاصی، هدف ها، آرزوها، دردها و احتياجات خاصی دارند، که خاص خودشان و متناسب با وضع اجتماعی خودشان است؛ بعد در اثر تماس با جامعه ديگری، که وضع ديگری دارد، می آیند آن مجموعه افکار و طرز تفکرشان و سليقه و ذوقشان را و احتیاج ها و دردهايشان را به عده ای از افرادی که در جامعه کاملاً مختلفی - غير از آن جامعه و با وضع ديگر و شرايط ديگری - زندگي می کنند تحميل و يا تزريق می کنند؛ و بعد عده ای پيدا می شوند «مسخشده».
مسخ شده به چه صورت؟ به صورت اينکه اين انسانی است که در چنين جامعه ای زندگی می کند، با يک تاريخ خاص، با مذهب خاص، با خصوصيات خاص، و با روابط اجتماعی و اقتصادی خاص؛ ولی طرز تفکرش مال اين جامعه خودش نيست، و در اثر تماس يا تبليغ، از يک جامعه ديگر گرفته شده است؛ انسانی متناقض درست می شود: انسانی که خودش مال يک جامعه است و فکرش مال جامعه ديگر. و بدين صورت يک انسان و يا يک جامعه ممکن است به وسيله جامعه ديگری که شبيه به اجتماع آنها نيست، و زمانشان شبيه زمان آنها نيست، الينه بشوند، يعنی از خودشان بيگانه بشوند. و بعد اين جوان، اين تحصيلکرده، اين روشنفکر - و يا تاريک فکر! - مربوط به جامعهای است، و دارای يک شخصيت متناسب با آن جامعه است، اما نه جامعه خودش را می شناسد، نه خصوصيات خودش را می شناسد، و نه می شناسد که خودش کی هست، و بعد خودش را «او» احساس می کند؛ و چنان که آن کارگر و يا آن کارمند، خودش را گیشه اش می یافت و يا آن پيچ يا مهره حس می کرد، اين انسانی که مثلاً مال يک کشور شرقی است، خودش را اروپايی حس می کند؛ با همان ذوق و سليقه و گرايش و با همان طرز تفکر، رنجها، غمها، احساسات و آروزهای اروپايی. در صورتی که اين آروزها، غم ها ونيازها مال يک جامعه ديگر است، و او در يک جامعه اصلاً غير متشابه با آن جامعه زندگی می کند. اين آدم از خودش بيگانه شده، و بيمار است. به چه صورت؟ بيمار روانی کسی است که خودش چيزی باشد، ولی شخصيت خودش را احساس نکند، و به جای شخصيت خود، شخصيت ديگری را احساس بکند.
شخصيت يعنی طرز تفکر و ذوق و سليقه و پسندهای آدم؛ و من که مال اين جامعه هستم، اين شخصيتم متناسب با اين جامعه است، اما شخصيت خودم را ديگر احساس نمی کنم، چون مسخ شده ام، چون طرز تفکر يک جامعه ديگر در من حلول کرده است. بنابراين من يک آدم «شتر گاو پلنگ» هستم؛ يعنی خودم يک چيزم، ولی وقتی که خودم را احساس می کنم، چيزی ديگری احساس می کنم؛ دردهای خاصی دارم. ولی اين دردهای خاص خودم را احساس نمی کنم - چون خودم و خصوصيات خودم را احساس نمی کنم - و دردهای ديگری را - كه او دارد - احساس می کنم، در صورتی که خودم آن دردها را ندارم! چنين آدمی بيمار است. آدمی که درد گرسنگی دارد - گرسنه است - ، اما احساس گرسنگی نمی کند، بلکه ناراحتی ها و بیماری های يک آدم سير را در خودش احساس می کند. وقتی کسی سير می شود، يک نوع ناراحتی ها و غصه هایی مربوط به سير و پر بودن دارد، و يک نوع آروزهايی بعد از شکم سير به ذهن آدم می آید. (ولی) آدم گرسنه نه: آروزها، ذوقش، پسندش و سليقه و دردش فرق دارد؛ اما وقتی که آن آدم گرسنه به وسيله يک آدم سير الينه می شود، ( با اينکه) خودش واقعاً گرسنه است، ولی به جای اينکه دردها و احساسات و رنجهای يک آدم گرسنه را احساس بکند - چون به وسيله او الينه شده، يعنی شخصيت او درش حلول کرده - رنجها و آرزوهای يک آدم سير را در خود احساس می کند. مثلاً يک آدم گرسنه خود به خود به فکر نان است، به فکر زندگی است، به فکر دردهای عينی و مادی اش است، به فکر کمبود غذای بچه هایش است، در فکر کمبود کالری و ويتامينش است - به فکر همين چيزهاست - ، و آرزوها و آمالش هم شبيه به اين است. يک انسانی که سير و پر است و درد مادی ندارد، و از همه جهت اينها برايش فراهم است، غمهای خاصی می خورد و آرزوهای خاصی دارد: مثلاً دلش می خواهد که يک روزی تابلوی «لبخند ژوکوند» را در جايی حراج کنند، و او هم نصف ثروتش را بدهد، و به هر قيمتی که شده، آن تابلو را بخرد (آرزوی سير همين است ديگر!). بعد می بینیم که اين آدم گرسنه است، کمبود غذایی در قيافه خود و زن و بچه اش و در خانواده اش، در منزلش و در محله اش پديدار است، اما آروزهايش آن شکلی است، غمهايی را که دارد، غمهای يک ثروتمند و يک سرمايهدار و يا يک بچه سرمايهدار است، که همه چيز در زندگی او از نظر مادی فراهم است. اين آدم مريض است، چون خودش چيز ديگری است، اما آنچه را که به نام خودش احساس می کند، کس ديگری است.
بدين صورت جامعه های غير اروپايی به وسيله جامعه های اروپايی الينه شدند، يعنی از خود بيگانه شدند. يعني اين تحصيلکرده و يا اين روشنفکر جامعه شرقی مثل شرقی حس نمی کند. مثل شرقی ناله نمی کند، مثل شرقی آرزو ندارد، مثل يک جامعه متناسب با دردهای جامعه خودش درد نمی کشد، بلکه رنج ها، دردها، احساسها و نيازهای يک اروپايی را که در سرحد عاليترين ترقی سرمايهداری و برخورداری کامل مادی به سر می برد، احساس می کند.
بزرگترين رنج و انحرافی که در جامعه امروز بشری وجود دارد، انحراف روانی شخصيتهای غير اروپايی است، که واقعیت هایشان چيز ديگر است، اما مردمشان چيز ديگری را احساس می کنند، کس ديگری را احساس می کنند؛ در صورتی که در قديم، در دويست سال پيش، همين کشورهای غير اروپايی بودند، ولی وقتی که به آن جامعه ها وارد می شدیم، (اگر چه) ممکن بود تمدن امروز اروپايی را هم نداشته باشند، هر کدام خودشان بودند: احساساتشان و آروزهايشان و طرز کارشان و معنويت هايشان، تفريحاتشان، عياشی هايشان، سليقه هايشان و عبادتهايشان، همه کارشان، بد و خوبشان و هنر و زيبايی ها و طرز تفکر مذهبی و فلسفی شان و... - همه و همه - مال خودشان بود، و وقتی که من مثلاً وارد کشور هند و يا يک کشور آفریقایی می شدم، می دانستم که اين يک کشور آفریقایی است و يا اين کشور، هند است، سلیقه اش خاص خودش است، ساختمانش خاص خودش است، نقاش مثل يک هندی نقاشی می کند، يک شاعر مثل خودش شعر می گوید و دردهای هندی دارد و طرز تفکر جامعه خودش را دارد؛ رنجها و بيماری ها و آرزوها و مذهب خودشان را دارند، و همه چيزشان مال خودشان است؛ در عين حالی که از لحاظ سطح تمدن و برخورداری مادی پايين هم بودند، ولی همه چيز مال خودشان بود؛ بيمار نبودند، اگر چه فقير بودند، وبيماری غير از فقر است.
اما امروز جامعه اروپايی، به همان ميزان که توانسته است مظاهری از تمدن خودش را وارد جامعه های غير اروپایی بکند و کالاها و ابزارها و توليد مدرن و جديد خودش را در اين جامعه ها به مصرف برساند، به همان ميزان توانسته است يک نوع طرز تفکر فلسفی و يک نوع عقايد و سلیقه ها و رفتارهای خاص جامعه خودش را وارد اين جامعه ها بکند، جامعه هایی که هرگز متناسب با آن رفتارها، آن طرز تفکرها، سلیقه ها و پسندها نيست. به قول عليون ديوپ، که يکی از متفکران بزرگ سياهپوست است: بدين صورت، جامعه هایی به وجود آمده، در خارج از تمدن اروپا - مثل جامعه های ما - ، جامعه های موزاييکی! جامعه موزاييکی يعنی چه؟ مثل موزاييک. موزاييک را می بینیم که صدها سنگريزه رنگين دارد، به رنگها و شکلهای گوناگون، که همه در قالبی پرس شده اند؛ اما چه شکلی را به وجود آورهاند؟ هيچ شکلی. اين تکه موزاييک رنگهای مختلف دارد، ذرات مختلف با شکلهای مختلف دارد، اما هيچ شکلی را به وجود نياورده است. برای چه؟ اين تمدنها هم تمدنهای موزاييکی هستند؛ يعنی تمدنهايی که (در آنها) مقداری مصالح از قديم مانده، و يک مقدار هم مصالح بی شکل و بی رويه از اروپا وارد آن شده، و بعد يک قالب موزاييکی به نام «جامعه نيمه متجدد» شده است. «موزاييک» به اين خاطر است که، ما برای ساختن تمدنی در جامعه خودمان، آنچه را که در تمدن اروپا به کار رفته است، ما خود «انتخاب» نکرده ايم، برای آنکه ما نمی دانستيم تمدن چيست و چه شکلی دارد؟ شکل آن را هم آنها دادند. بنابراين ما بدون اينکه بدانيم که در اين جامعه چه چيز را بايد بسازيم، و بدون اينکه قبلاً تصميمی داشته باشيم که جامعه خودمان را با طرز تفکر خودمان، به چه شکلی بايد در بياوريم، تا براساس نقشهای که قبلاً در دست داريم، مصالحی را از خود يا ديگران بگيريم و در آن ساختمان بکار ببريم - بدون آن طرح - ، مصالح مختلف را از اطراف روی هم ريختيم، مصالحی که هم بومی است هم اروپایی، هم از گذشته است هم از حال، اما همين طور روی هم ريخته، بی شکل و بی قواره، (به طوری که) جامعه ای با طرز تفکری متشتت، بی شکل و بی هدف درست شده است. اين جامعه ها، جامعه های غير اروپايی هستند که توانسته اند در مدت يک قرن يا يک قرن و نيم مصالحی را به نام تمدن از اروپا بگيرند.
اين تمدن موزاييکی در کشورهای غير اروپايی و يا به تعبير من، جامعه های «شتر گاو پلنگی»، که شکل خاص و هدف خاص ندارد و معلوم نيست که اين چگونه جامعه ای است، و مردم و متفکران آن نمی توانند بفهمند که برای چه دارند زندگی می کنند و هدف و آينده شان و عقيده شان چيست، چرا پديد آمد؟ دو علت پيداست:
در قرون هفدهم و هجدهم و نوزدهم، بالاخص در قرن هجدهم، در اروپا ماشين پيدا شد و رشد کرد (ماشين در دست پولدار و سرمايهدار اروپايی بود). خصوصيت ماشين اين است که بايد وقتی کار می کند، همواره و در هر سال، ميزان توليدش را بالا ببرد. اين، قطعاً جبر ماشين است. اگر ماشينی در ظرف ده يا پانزده سال، ميزان توليد کالايی را که توليد می کند - هر نوع کالائی که می خواهد باشد - زياد نکند، آن ماشين می میرد، از بين می رود و ديگر نمی تواند به کارش ادامه دهد، وهمچنين نمی تواند با ماشينهای ديگر رقابت کند. اگر ميزان توليدش را بالا نبرد، ديگران، ماشينهای ديگر که همين کالا را توليد می کنند، می توانند با توليد بيشتر، (کالای) ارزانتر در دسترس مردم بگذارند، و مردم هم، اين کالا را می خرند، و کالای او زمين می ماند؛ و ناچار برای اينکه او بتواند مزد کارگر را هر روز بيشتر بالاتر ببرد، و در عين حال هرچه ارزانتر از رقيبش، کالا را به بازار عرضه کند، ناچار بايستی توليدش را بيشتر نمايد.
اما، به اين صورت که علم و تکنيک وارد ماشين می شود و به ماشين کمک می کند و باعث می شود که ماشين همواره ميزان توليد کالايش را بيشتر کند، همين عامل است که شکل بشريت امروز را عوض کرده است. خيال نکنيد اين يکی از مسائلی است که امروز در دنيا مطرح است؛ نه! جز اين هيچ مسأله ديگری در اين دو قرن مطرح نبوده؛ همه مسائل به خاطر همين است؛ همه مسائلی که امروز اروپا در دنيا مطرح کرده، به خاطر همين است.
اين ماشين بايد کالايش را به صورت تصاعدی هر سال اضافه کند؛ بنابراين بايد هر چه کالا را زياد می کند، به صورت تصاعدی - برای اينکه بماند - مصرف ايجاد کند. اما مردم، مصرفشان پا به پای توليد ماشين زياد نمی شود. جامعه ای را می بينيم که در ده سال اخير مصرف کاغذش مثلاً ۳۰ درصد زياد شده است؛ ماشينهای کاغذسازی را می بینیم که در اين ده سال، ۳۰۰ يا ۴۰۰ درصد به توليد کاغذشان اضافه شده، يعنی توليد کاغذ چهار برابر شده است؛ يعنی اگر در ده سال پيش، يک ماشين در هر ساعت مثلاً پنج کيلومتر کاغذ توليد می کرد، بعد از ده سال اکنون می بینیم که پنجاه کيلومتر کاغذ توليد می کند، در صورتی که مصرف کاغذ در اين ده سال اين قدر بالا نرفته، و نمی تواند تا اين حد بالا برود. پس اين توليد اضافی و اين کاغذ اضافی را بايد چکار کرد؟ (برای اين منظور) بايستی مصرف جديد توليد کرد، مصرف جديد!
هرجامعه ای و هر کشور اروپايی مصرف خاصی دارد. (يک کشور) چهل ميليون يا پنجاه ميليون جمعيت بيشتر ندارد. نمی شود پا به پای اين توليد سرسامآوری که هر سال به صورت تصاعدی بالا می رود، مردم را هم وادار کنيم که مصرفشان را بالا ببرند - امکان ندارد. بنابراين ماشين همان طور که جبراً توليد را زياد می کند، جبراً هم بايد از مرزهای خودش بيرون برود، و در بيرون از جامعه خودش بازار بيابد. وقتی که قرن هجدهم به وجود آمد، و وقتی که ماشين همراه با تکنيک جديد و علم جديد در دست سرمايه افتاد، سرنوشت آينده بشر معلوم بود. چی؟ به خاطر جبر اقتصادی و اجتماعی و به خاطر تکنيک و علم جديد، ماشين های تازه دائماً توليد را زياد می کنند، و به سرعت، در ظرف پنج سال، بازارهاي اروپا پر می شود؛ (پس) انسان های روی زمين بايد جبراً مصرفکننده کالای توليد شده به وسيله ماشين باشند، و به ناچار بايد اين کالاها به آسيا و به آفریقا برود. به ناچار بايد آفریقايی تمام کالاهای اروپايی را مصرف کند، برای اينکه ماشين چنين اقتضا می کند، و الا ماشين «می شکند». بناچار بايد همه مردم مشرق زمين اين کالاها را مصرف بکنند.
آيا می توان بهسادگی اين کالاها را به مشرق زمين، که اصولاً طرز زندگی اش، اقتضای مصرف چنين کالایی را ندارد، برد و يا به آن تحميل کرد که حتماً بايد اين کالا را مصرف کنی؟ امکان ندارد.
وارد يک جامعه آسيايی ميشويم: می بینیم لباس آسيايی را زنش می دوزد و يا کارگاه های بومی می دوزند (لباس محلی دارند و لباس خودشان را می پوشند). اين کارخانه های لباسسازی و پارچهبافی که اين پارچه های اروپايی و مدرن را تهيه می کنند، در آنجا خريدار ندارند. (همچنين) وارد يک جامعه آفریقايی می شويم؛ می بینیم تمام آرزويشان و ذوقشان و تمام سرگرمی شان اسبسواری است، زيبايی اسب است و لذتبردن از زيبايی های اسب های خوب است و اصلاً مَرکب آنها هم اسب است و سرگرمی و ذوق و هنرشان هم اسب است؛ اصلاً جاده و راننده ندارند و اصلاً مفهوم ماشين در ذهنشان نيست؛ احتياجی هم به ماشين ندارند؛ به شکلی که زندگی می کنند، توليد و مصرفشان بهصورت متناسبی است که با سنت ها، ذوق و سليقه و احتياجاتشان می خورد؛ بنابراين نيازمند و مصرفکننده اتومبيل اروپايی نيستند. کارخانه های مدرن آرايش، در اروپا بهسرعت کالای (آرايشی) توليد می کند، متنوع، فراوان و متصاعد، از لحاظ کميت و کيفيت. بايد اين ابزارهای آرايش را وارد آسيا و آفریقا بکنيم.
اين خانمها و آقايان بايستی اين وسائل آرايش را مصرف بکنند؛ (ولی) اين مردها و زن هایی را که ما در قرن هجدهم و حتي نوزدهم در آسيا و آفریقا می بینیم، امکان ندارد که اين کالاها را، حتی اگر مجانی هم در اختيارشان بگذاريم، مصرف نمايند. آنها آرایش های خاص خودشان را دارند، زيبايی های بومی خاص خودشان را دارند، و يک خانم آفریقايی يا آسيايی، برای اينکه خودش را زيبا نشان بدهد و برای اينکه لباس زيبا بپوشد و آرايش زيبا بکند، هيچ احتياجی به کالاهای اروپايی ندارد، هيچ احتياجی به مارگارتآستور ندارد، (زيرا) خودش وسايل و ابزار آرايش دارد، مواد زينتی و مواد آرايشی دارد، و همان را هم تا به حال به کار می برده، و همه هم او را می پسندیده اند، و برای همه هم زيبا بوده و احتياج تازه ای هم برای تغيير شکل به وجود نيامده است.
بنابراين، اين کالاها روی دست می ماند و اين آدمها که با اين طرز تفکر، با اين احتياجات و با اين سليقه زندگی می کنند و همه احتياجاتشان را در همان جامعه خودشان توليد می کنند، طرز زندگی شان و فکرشان طوری نيست که بتوانند مصرفکننده کالای سرمايهداری و صنعت قرون هجدهم (و نوزدهم) اروپا باشند. پس بايد چکار کنيم؟ بايد اين انسانها را در آسيا و آفریقا مصرفکننده کالای اروپايی کنيم، و جامعه شان را به شکلی تنظيم کنيم که کالاهای ما را بخرند؛ خانمها و آقايان زيبايی هايی را بپسندند که به ناچار به مواد آرايشی ما رو کنند.
تغيير دادن يک ملت؛ يک ملت را بايد عوض کنيم، يک آدم را بايد عوض کنيم تا لباسش را عوض کنيم، تا مصرفش را عوض کنيم، تا آرايشش را عوض کنيم، تا تزيين مبلمان خانه اش را عوض کنيم، تا شکل شهرش را عوض کنيم؛ بايد فکرش و روحش را عوض کنيم. چه کسی می تواند روح ملتی را و فکر جامعه ای را عوض کند؟ در اينجا ديگر نه سرمايهدار اروپايی می تواند عوض کند و نه مهندس اروپايی، و نه همان کسی که کالاها را توليد می کند. اينجا متفکران اروپايی (بزنگاهی که سرنوشت همه کشورهای آفریقايی، همه کشورهای آسيايی و همه کشورهای غيراروپايی عوض شد، همين بود) بايد بنشينند و طرز تفکری و برنامه خاصی بريزند، که اولاً: اين انسان غيراروپايی سليقه و فکرش عوض شود؛ دوم: شکل زندگی اش عوض شود، (آن هم) نه اينکه خودش بخواهد و عوض کند، زيرا ممکن است طوری عوض کند که باز مصرفکننده کالای من نشود، (بلکه) به شکلی سليقه اش عوض شود، به شکلی پسندش عوض شود، به شکلی رنج ها، غمها، آروزها، ايدئالها و زيبايی ها، سنتها، تفريحات، روابط اجتماعی و اوقات فراغتش و... عوض شود، تا خود به خود مشتری کالای من بشود، و جبراً مصرفکننده کالای صنعت اروپايی بشود. توليدکنندگان کالاها و سرمايهداران بزرگ اروپا در قرون هجدهم و نوزدهم برنامه را به متفکران می دهند. برنامه اين است که همه آدمهای روی زمين بايد يکنواخت باشند، بايد به يک شکل زندگی کنند، بايد يک فرم فکر کنند؛ اما نمی شود که همه ملتها يک فرم فکر کنند! فرم فکر کردن را چه چيز در يک ملت توليد می کند و به وجود می آورد؟ مذهبش، فرهنگش، تاريخش، تمدن گذشته اش، تربيتش و سنتش. این ها مجموعه عوامل سازنده شخصيت وکيفيت روحی و فکری و زندگی يک انسان است. این ها در هر جامعه و منطقه ای به يک شکلی است؛ در اروپا جوری است و در آسيا، هر گوشه اش، جوری ديگر است: يک جا اسلام است، يک جا مذهب بودا و در جای ديگر مذهب ديگری است.
اينها هر کدام يک نوع جامعه ای را ساخته اند، يک جور ملتی دارند و يک جور سليقه و ذوق و رنج و آرزوها حساسیت هایی دارند، يک جور گذشته، يک جور مذهب و يک جور روابطی دارند؛ (ولی) به هرحال همه بايد يکنواخت باشند. برای اينکه همه يکنواخت باشند، بايد اين شکل های مختلفی که ما در هر ملتی، هر جامعه ای و هر منطقه ای می بینیم، همه از بين بروند و همه (دارای) يک الگو باشند. الگو چيست؟ الگو را اروپا تعيين می کند: به اين شکل بينديشيد!
آدمی را به کارشناس هایش نشان می دهد، کارشناسهايی که بايد آسيايی را، شرقی را وآفریقايی را به اين شکل در بياورند: به اين شکل لباس بپوشد، به اين شکل فکر کند، به اين شکل غم داشته باشد، به اين شکل روابط اجتماعی داشته باشد، به اين شکل خانه بسازد، به اين شکل مصرف کند، به اين شکل آرزو داشته باشد، به اين شکل نقشه بکشد، به اين شکل عقيده داشته باشد و به اين شکل بپسندد!
بعد پس از مدتی، یک مرتبه ديديم فرهنگ تازه ای به نام «تجدد» بر همه دنيا عرضه شد. تجدد بهترين ضربه ای بود که می توانست در هر گوشه دنيا و در همه جامعه های غير اروپایی، انسان غير اروپايی را در هر شکل و قالب فکری که هست، از آن قالب، فکر و شخصيت خودش بيرون بياورد، و تنها کار ما - اروپايی ها - اين است که وسوسه متجددشدن را در اين جامعه ها - به هر شکلی که هست، هرجا و با هر مذهبی که هست - به وجود بياوريم.
اگر به يک شکلی و با يک حیله ای بتوانيم در يک شرقی، وسوسه و عشق متجدد شدن به وجود بياوريم، او حتی با ما همکاری خواهد کرد، در اينکه هر چه از گذشته برايش می رسد و هر عاملی که شخصيت او را غير اروپايی بار آورده، هر عاملی که فرهنگ خاصی، مذهب خاصی و شخصيت خاصی برايش ساخته، به دست خودش و حتی با کمک ما به لجن بکشيم و نابود کنيم.
بنابراين وجه مشترک همه کشورها، شرق دور، شرق ميانه، شرق نزديک، کشورهای اسلامی و کشورهای سياهپوست اين است که وسوسه و شوق متجددشدن را در آنها به وجود بياوريم. و متجددشدن عبارت است از «شبيه اروپايی شدن». متجدد يعنی «متجدد در مصرف» (از همان اول که در دنيا راه انداختند، به همين معنا بود). کسی که متجدد می شود، يعنی در مصرف جديد می شود، يعنی کالاهای جديد مصرف می کند، اشکال زندگی جديدی را مصرف می کند، يعنی اين اشکال زندگی و اين کالاهای جديدی که مصرف می کند، از شکل کالاها واز شکل زندگی و سنتهای گذشته واصيل و يا ملی و يا اجتماعی اش نيست، به همان شکلی است که از اروپا صادر می شود.
بنابراين ما بايد از جهت مصرف او را متجدد کنيم. اما نمی شود به او بگوييم که ما نمی خواهیم در مغز، شعور و شخصيتات نوآوری و ابتکار و خلق تازه ای به وجود بياوريم، بلکه می خواهیم خوراکت را عوض کنيم و به جای اين خوراکهای قديمی که می خوردی، خوراکی که ما می سازیم، در سفره ات بگذاريم. اگر چنين چيزی به او گفته شود، مسلماً مقاومت ايجاد می شود.
بنابراين بايد به همان معنی و در همان حال و به همان ميزان که ما می کوشیم جامعه هایی را که با تیپ ها و نوع های مختلفی هستند و کالاهای ما را مصرف نمی کنند، متجدد کنيم، يعنی مصرف جديد و کالاهای تازه به خوردشان بدهيم، بايد به آنها بفهمانيم که «تجدد» يعنی «تمدن»، چرا که هر انسانی در آرزوی تمدنی است. بنابراين ما هم تجدد را برای آنها تمدن معنی می کنیم، برای اينکه حتی خودش در متجدد شدن با ما همکاری کند. و می بینیم که حتی بيش از عوامل قرون هجدهم و نوزدهم و بورژوازی و سرمايهداری و صنعت اروپايی، روشنفکران خود ما بودند که کوشيدند تا مصرف کالاها و شکل زندگی جامعه های ما جديد بشود. انسانی که مصرفش متجدد است، يعنی متجدد است، يعنی مصرف جديد می کند، (چون) مصرف جديد را خودش نمی سازد - زيرا خودش که جديد نيست، جامعه اش جديد نشده، خود اين آقا يا آن خانم متجدد شده است - ، و ديگر کالاهای قديمی و بومی و شکل زندگی سابق و لباس سابقش را نمی تواند بپوشد (متجدد است!)، بنابراين خود به خود وابسته می شود به آن ماشينی که برای او توليد می کند و منتظر است که او متجدد بشود تا (کالای ماشين را) بخرد.
در دانشگاهی که در اروپا درس می خواندم، يک مرتبه ديدم که تابلويی زدهاند که «ما به دانشجويانی که جامعهشناسی و روانشناسی را تمام کرده اند، احتياج داريم و حقوق خوبی هم می دهیم ؛ بياييد برای ما کار کنيد». اين آگهی را يک کارخانه توليدکننده ماشين داده بود. من هم به دنبال کار می گشتم، و در ضمن برايم خيلی جالب بود که اين کارخانه که ماشين درست می کند و می فروشد، جامعهشناس و روانشناس را می خواهد چه کار کند؟! مگر می خواهد کسی را درس بدهد؟ تازه اگر کسی را هم بخواهد درس بدهد، بايد تکنيک و تعمير ماشين درس بدهد، نه جامعهشناسی و روانشناسی! من به آنجا مراجعه کردم. گفتند که «با اداره روابط عمومی تماس بگيريد». با مأمور روابط عمومی تماس گرفتم؛ او با من مصاحبه کرد وگفت که «لابد می پرسید که ما به چه دليل از شما که جامعهشناسی خوانده ايد، دعوت کرده ایم، (زيرا) معمولاً بايد دانشجويان فنی را دعوت کنيم». گفتم بله. گفت: من می خواهم همين سؤال را برايتان توضيح بدهم. نقشه ای از تمام آسيا و آفریقا آورد و نشان داد، که: در اين شهرهای «الف»و «ب» و «ج» و «د»، اين ماشينهای ما خيلی فروش و مصرف دارد، اما در جامعه «ن» و «م» و «ی» - مثلاً - اين ماشينها فروش ندارد، و نمی دانیم چرا؟ از مهندسش که نمی شود آن را پرسيد، ماها هم که نمی فهمیم؛ (در اين صورت) بايستی يک جامعهشناس بفهمد که اين مردم چه سليقه ای دارند يا چرا اين گونه ماشين ما را نمی خرند؛ تا اگر بتوانيم، رنگ و وضع ماشينمان را عوض کنيم. و اگر نتوانستيم، رنگ و سليقه آنها را عوض کنيم، تا (آن ماشين را) بخرند!بعد يک نمونه داد که جامعهشناسان اروپايی در متجددکردن توفيق به دست آورده بودند؛ اين بسيار جالب بود و يکی از موفقيتهای بزرگشان بود: در ساحل رودخانه چاد، در کشور چاد - در آفریقا - ، سرزمينی جنگلی و کوهستانی را نشان داد. در آنجا عده ای از قبائل بومی قديمی که هنوز درست لباس نداشتند، به صورت گلهداری زندگی می کردند؛ در چند جا نشان می داد که عده ای در روستا مانندی زندگی می کنند و قلعه بزرگی هم، که مال رئيس قبيله است، در وسط قرار دارد، و چند خانه مختلف هم که از آن شخصيتهای آنجا است - کسانی که چند گوسفند و گله داشتند - (وجود دارد.) بعد نشان می داد که در اين قبيله يا سرزمين هنوز مدرسه نيست، هنوز جاده نيست، هنوز مردم عادی آنجا لباس درستی ندارند وفقط يک پوشش معمولی و ساده دارند، هنوز خانه ندارند و در مرحله چادرنشينی زندگی می کنند (عموم مردم). بعد نشان می داد که دو اتومبيل بسيار مدرن «رنو» با حاشیه هایی از طلا (معمولاً از ورشو است) دم آن قلعه، قلعه خانی زمان سه هزار سال پيش - به آن سبک - (متعلق به) يک قبيله نيمه وحشی، بسته است! می خواست نشان بدهد که مردم اين قلعه و اين سرزمين سرگرمی شان اسب است. خان اين قبيله و خان آن قبيله با همديگر تفاخر می کردند و در شخصيت و تفاخرات شخصی و فاميلی رقابت داشتند، و روی اسبهايشان، روی سگ هایشان و روی گله گوسفندانشان و... مسابقه و رقابت داشتند. ما که نمی توانیم اسب توليد کنيم، (زيرا) خودشان اسب داشتند و با آن اسبسواری می کردند، و هر کس که بهترين اسبها را داشت، از همه مشهورتر بود، و همه به او حسرت می ورزیدند، و همه دنبال اين بودند که يک اسب بهتر از او تهيه کنند. بنابراين تا وقتی که اين روحيه در آنها هست، ديگر او ماشين نمی خرد، (بلکه) اسب می خرد؛ اسب را هم که ما توليد نمی کنیم، خودش توليد می کند؛ بايد کاری کنيم که او اين ماشين را بخرد. (همچنين) زن رئيس قبيله، با همان صمغها و شيره درختان جنگل آنجا خودش را آرايش می کند و به بهترين نوع هم آرايش می کند که آنجا همه می پسندند، با لباسهای محلی، با رقصهای محلی، با خوراک های محلی، با شربت های محلی و غذاهای محلی. (بنابراين) نه خانواده او لوازم آرايش «کريستين ديور» پاريس را می خرد و نه خودش «رنو»ی پاريس را می خرد. (پس) ديگر من هيچ وقت نمی توانم کالايم را به اينجا بياورم. به هرحال مقدمات فراوانی موجب شد که اين جامعهشناس متخصص ما بتواند در اين محل کاری کند، که قبل از اينکه در اينجا جاده کشيده شود، و قبل از آنکه مردم اينجا وارد مرحله اسکان و سکونت در يک جا شوند، ماشين بيايد. اول سليقه او روی اسبش بود، که دو اسب بسيار زيبای خيلی... می پرند، با رنگ خوب، با هوش و ... دم قلعه بسته است، و يا بهترين سگهای شکاری... حالا به شکلی سليقه اين آقا را عوض کرديم، يعنی متجددش کرديم، که به جای اينکه افتخار کند «دو اسب نجيب خيلي زيبا به در قلعه بسته ام»، افتخار می کند که دو تا رنو با حاشیه های طلا دم قلعه بسته ام! می گویم: جاده از کجا دارند؟ می گوید: موقتا هفت، هشت کيلومتر جاده دور قلعه درست کرده اند. اوائلی که خريده بودند، کمی راه می رفتند، همان جا می آمدند و می رفتند، گازی می دادند و مردم هم جمع می شدند و تماشا می کردند؛ راننده هم نداشتند و از اينجا برده بودند. راننده هفت، هشت ماهی آنجا بود و به او ماهيانه می دادند. پمپ بنزين آنجا نبود و از دوردست بايد با قايق برای اتومبيل بنزين می آوردند!
به اين صورت می بینیم که هدف او متمدنکردن واقعی اين افراد نيست، اما واقعاً متجددشان کرده است. آن کسی که به اسب افتخار می کرد يا اسب سوار می شد، اکنون به اتومبيل خود افتخار می کند و اتومبيل سوار می شود. اين رئيس قبيله يا اين فرد آسيايی يا آفریقايی، واقعاً متجدد شده است؛ اما خيلی بايد ساده باشيم يا سطحی قضاوت کنيم که بگوييم او متمدن شده است!
تجدد عبارت است از تغيير سنتها، مصرفهای گوناگون زندگی مادی، از کهنه به جديد؛ چرا که کهنه را خود غیر اروپایی ها - هر کس در جامعه اش - می ساختند، ولی جديد را ماشينهای قرون هجدهم، نوزدهم و بيستم می سازد. به اين وسيله، بايد همه مردم دور از جامعه اروپا را متجدد کنيم، و برای اينکه متجدد کنيم، اول بايستی با مذهب بجنگيم؛ زيرا مذهب موجب می شود که اولاً هر جامعه ای با داشتن مذهبش در خودش شخصيت احساس کند. مذهب يعنی معنويتی که هرکس خودش را وابسته بدان معنويت اعلی می داند، و اگر آن معنويت را بکوبيم، هو کنيم و تحقير کنيم، اين انسان را - انسانی که خودش را وابسته به آن معنويت کرده است - تحقير کرده ايم. برای اين بود که ناگهان در همه آسيا و آفریقا و شرق و غرب، نهضت مبارزه با تعصب، به وسيله روشنفکران محلی، به وجود آمد.
فانون می گوید: اروپا می خواست همه مردم دور از اروپا را اسير ماشين کند؛ آيا می شود انسان يا جامعه انسانی، قبل از اينکه شخصيتش زدوده شود، و از شخصيت سلب شود، اسير ماشين و يا اسير يک توليد خاص اروپايی شود؟ (بنابراين) بايستی شخصيتزدايی شود.
۱ - مذهب آن جامعه به آن جامعه شخصيت می دهد.
۲ - تاريخ آن جامعه به آن جامعه شخصيت می دهد.
۳ - فرهنگ آن جامعه، که مجموعه ذوق و معنويات و افکار و اندوخته های هنری و ادبی آن جامعه است، به انسان شخصيت می دهد.
من در قرن نوزدهم به عنوان يک ايرانی احساس می کردم که وابسته به يک تمدن بزرگ قرون چهارم و پنجم و ششم و هفتم و هشتم اسلامی هستم که در دنيا بی نظير بود، و همه جهان تحت تأثير تمدن ما بود؛ احساس می کردم که وابسته به يک فرهنگ چندين قرنی هستم (بيش از بيست قرنی) که به شکلهای مختلف، فرهنگ تازه، معنويت تازه، ادب و هنر تازه در دنيای بشری پديد آورده و خلق کرده است؛ و يا وابسته به اسلامی هستم که عالی ترين و نوترين و جهانی ترين مذهب جهانی است و آن همه معنويت به وجود آورده است و آن همه تمدنهای مختلف را در خودش ترکيب کرده و تمدن عظيمی را به وجود آورده است و چنين تاريخی مملو از عواطف بزرگ انسانی، مملو از عالی ترين حوادث و مملو از همه تجربههای نژادهای مختلفی که در اسلام پديد آمده اند، به وجود آورده است؛ متعلق به اسلامی هستم که زيباترين روحها و عالی ترين چهره های انسانی را تربيت کرده است، و من می توانستم به نام يک انسان، در مقابل دنيا و در برابر هر کس، در خودم احساس شخصيت انسانی بکنم. بنابراين چنين «من»ی را چگونه می شود بهصورت ابزاری، که فقط و فقط ارزشم اين است که کالای جديد مصرف می کنم، در بياورند؟ امکان نداشت. بايد اين آدم را از شخصيت و از اين «من»ها، «من»هايی که در خود احساس می کند، سلبش کنيم؛ بايد احساس کند و باور کند که او وابسته به يک فرهنگ پست تر، تمدن پست تر و نژاد پست تر است، و باور کند که تمدن اروپا، تمدن غرب و نژاد غربی، (تمدن، فرهنگ و) نژاد برتر است. آفریقا بايد باور کند که آفریقايی وحشی بوده، تا وسوسه «متمدنشدن» در او به وجود بيايد، و سرنوشتش را بهسادگی در اختيار من قرار دهد تا متمدنش کنم، و آن وقت هم اگر به جای متمدنکردن، متجددش کنم، نمی فهمد!
اين است که يک مرتبه ديديم که در قرون هجدهم و نوزدهم، آفریقايی آدمخوار و وحشی شد، و الا تمدن اسلامی قرنها با آفریقای سياه سر و کار داشت، و هرگز آفریقايی به عنوان آدمخوار مشهور نبود! اين اروپايی است که بايد آفریقايی را آدمخوار (بکند): «آفریقايی بوی ديگری دارد؛ سياهپوست بوی ديگری دارد، اصلاً از نژاد ديگری است؛ سياهپوست قسمت خاکستری سلول های مغزش کار نمی کند، و دنباله و دم سلول مغزی شرقی و آفریقايی - برخلاف اروپايی - کوتاه است»! و حتی علمای طب و بيولوژيشان ثابت کرده اند که هم مغز غربی دارای يک لايه خاکستری اضافی است که در شعور و احساس انسان غربی و سفيدپوست دخالت می کند، و در شرقی و سياه نيست، و هم سلول مغز غربی يک دنباله اضافی دارد (آن دُم خودشان بود، نه دنباله (سلول) مغزشان!) و برای همين است که نبوغ و تعقل در آنها بيشتر به وجود می آید، و شرقی ندارد. بعد می بینیم فرهنگی را به وجود آوردند، که برتری غرب، تمدنش و انسانش (است)، و باور کردند و به دنيا و حتی به خود ما باوراندند که در اروپايی استعداد عقلی قوی است، و در شرقی نيست. در شرقی استعداد احساسی و عرفانی قوی است، نه عقلی و تکنيکی، و در وحشی و سياهپوست، رقص و بازی و موسيقی و آواز و نقاشی و مجسمهسازی. بنابراين دنيا تقسيم شد: نژادی که می تواند فکر کند، فقط اروپايی است، از يونان باستان گرفته تا اروپای امروز؛ و شرقی فقط می تواند خوب احساس کند، شعر بگويد، يا احساسات صوفيانه و عرفانی داشته باشد؛ و سياهپوست می تواند خوب جاز بزند، خوب آواز بخواند و خوب برقصد. بعد همين مکتب فکری که زيربنای اعتقادی ای بود که بايد براي متجددکردن جامعه های غير اروپايی، به همه دنيا اعلام می کردند، زيربنای فکری تحصيلکرده های جامعه های غيراروپايی يعنی روشنفکران ما هم شد. و بعد می بینیم (به مدت) صد سال جنگی را به نام جنگ متجدد و متقدم در اين جامعه ها به وجود آوردند، که ابلهانه ترین جنگی است که تاکنون بشر بدان دست زده است.
تجدد در چه چيز؟ نه در انديشه (بلکه) در مصرف؛ و تقدم در چه چيز؟ در شکل و در مصرف. و اين جنگ مسلماً به سود متجدد تمام شد؛ و اگر هم به سود متقدم - به آن شکل - تمام می شد، باز به سود مردم نبود؛ (زيرا) در اين جنگ - جنگ متجدد و متقدم - پرچمدار اروپايی بود. به نام «متمدنکردن»، جنگ «متجددکردن» شروع شد، و بعد صد سال و بيش از صد سال جامعه های آفریقايی و غيراروپايی و شرقی، به وسيله تحصیل کرده های خود اين جامعه ها، در راه متجدد شدن پيش رفتند. اين تحصیل کرده ها چطور ساخته شدند؟ افسوس! سارتر نشان می دهد، و می گوید: ما اين جوانان کشورهای آسيايی و آفریقايی را دستچين می کردیم و به آمستردام، به پاريس، به لندن يا به بلژيک می آوردیم، چند ماهی می گرداندیم، لباس هایشان را عوض می کردیم، آرايششان را عوض می کردیم، رقص و روابط و تشريفات و اتيکت اجتماعی يادشان می دادیم، زبان دست و پا شکسته دلال مآبانه ای هم يادشان می دادیم؛ بعد به کشورهای خودشان پسشان می فرستادیم؛ آنها آدم نبودند که خودشان حرف بزنند (آدم کسی است که خودش حرف بزند)، بلندگوی ما بودند: ما از اينجا شعارهای «انسانيت» و «برابری» را فرياد می کردیم؛ بعد می دیدیم که همان بلندگوهايمان، که به کشورهای خودشان فرستاده ایم، آنجا دنباله صدای ما را تقليد می کنند(... يت، ... بری) و به گوشهای مردم خودشان می رساندند. و بعد همین ها توانستند به مردم خودشان بفهمانند، که «بايد تعصب را کنار بگذاريم؛ بايد مذهبمان را کنار بگذاريم؛ بايد اين فرهنگ بومی و منحط خودمان را، که ما را از جامعه مدرن اروپايی عقب انداخته، کنار بگذاريم، و بايد از مغز سر تا ناخن پا فرنگی بشويم»! چگونه می شود با صدور و انتقال فرنگی شد؟! مگر تمدن کالايی است که بتوان از جايی به جايی صادر کرد و وارد کرد؟ تجدد عبارتاست از مجموعه کالاهای جديدی که می شود از جامعه ای در ظرف يک سال، دو سال و پنج سال به جامعه ديگری وارد کرد، و يک جامعه را می شود در ظرف چند سال کاملاً متجدد کرد، چنان که يک فرد را می توان در ظرف يک شبانهروز کاملاً متجدد کرد، حتی متجددتر از خود اروپايی! اگر مصرف و آرايش او را عوض کنيم، او متجدد می شود، (و آنها) هم غير از اين نمی خواستند!
ولی به اين سادگی نمی شود متمدن کرد. تمدن و فرهنگ عبارت نيست از ابزارها و کالاهايی که در اروپا ساخته شده، و گفته اند که همينها تمدن است و هرکس از این ها داشته باشد، متمدن است، و بعد ما با اشتياق همه چيز را ريختيم، حتی شخصيت اجتماعی و اخلاقی و معنويت خودمان را، و عبارت شديم از لبی تشنه برای مکيدن آنچه اروپايی به دهانمان می دهد. اين، يعنی متجدد! و بعد انسانی پديد آمد خالی از هرگونه گذشته، بيگانه از تاريخ، بيگانه از مذهبش، بيگانه از هر چه نژاد او، تاريخ او و اجداد او در اين دنيا ساخته اند، و بيگانه از خصوصيات انسانی اش؛ انسانی دست دوم، انسانی که مصرفش عوض شد، اما اندیشه اش نه تنها عوض نشد، بلکه حتی انديشه ديرين، زيبايی های گذشته و معنويتهايی را هم که داشت، نگه نداشت، و از خود خالی کرد. و به قول ژان پل سارتر: ما در اين کشورها «اَسيميله» به وجود آورديم، يعنی شبيه متفکران خودمان، شبهتحصيلکرده خودمان، نه تحصيلکرده، نه روشنفکر؛ که روشنفکر کسی است که جامعه اش را می شناسد، دردش را می شناسد، خودش می تواند سرنوشتش را تعيين کند، می داند که جامعه اش چيست، گذشته اش چيست و معنويتش چيست؛ شخصيت خودش را می شناسد، و خودش (می تواند) انتخاب کند؛ اما ما «اَسيميله» به وجود آورديم، يعنی آدمهايی را در جامعه های غير اروپايی ظاهراً به شکل خودمان در آورديم - اسيميله - و اسمشان را مثل اسمی که خودمان داريم، گذاشتيم «روشنفکران». بعد مردم هم به دهان آنها نگاه می کردند، که (ببينند) روشنفکران چه می گویند. روشنفکران در جامعه های غير اروپايی چه کسانی بودند؟ عبارت بودند از واسطه های ميان آن کسی که کالا دارد و می خواهد مصرف کند، و اين مردمی که بايد تبديل به مصرفکننده آن کالا بشوند. اين، واسطه لازم دارد که زبان (دارنده کالا) را بفهمد و بداند چه کار کند، و زبان مردم را بفهمد. اين است که «شبهروشنفکر» بومی درست کردند، که شبه«روشنفکر اروپايی» است: خودش جرات ندارد انتخاب کند، و خودش جرات ندارد تشخيص دهد، خودش جرات ندارد تصميم بگيرد و خودش نمی فهمد که معنی خودش چيست!
بعد آدمهايی به وجود آمدند، تا اين حد متنزل و پست از نظر مقام انسانی: شربتی را می خورد، می گوییم خوشمزه است يا بدمزه؟ يک موسيقی را می شنود، می گوییم خوب است يا بد؟ لباسی را می پوشد، می گوییم می پسندی يا نمی پسندی؟ جرات ندارد که بگويد (اين شربت) خوشمزه است يا بدمزه، اين موسيقی خوب است يا بد، اين لباس را می پسندم يا نمی پسندم. برای اينکه خودش نيست که بپسندد. بايد به او گفت که حالا اين لباس را بپسندد، و او هم آن را می پسندد، و اگر بگويند که اين زهر مار را، که با ذوق و ذائقه ات نمی خورد، امروز اروپايی می خورد، می بینیم که می خورد و جرات ندارد که بگويد که آن را نمی پسندم، ذائقه ام با آن سازگار نيست و خوشم نمی آید.
اين است که می بینیم، «کارولاگرابرت»، که متخصص کشورهای غير اروپايی است، می گوید: در امريکا و اروپا بسيار هستند اروپایی ها و امریکایی هایی که از جاز بدشان می آید و متنفرند، و هر وقت جايی جاز می زنند يا راديو جاز می زند، آنها فرياد می زنند، که «اين شلوغی است، سر و صدا و جيغ و داد است»، ولی در کشورهای شرقی و اسلامی هيچ مسلمانی جرات ندارد بگويد که جاز بد است و من نمی پسندم؛ اين اندازه جرات اينکه بگويد «من اين را نمی پسندم»، ندارد. چرا که به اندازه ای برايش انسانيت نگذاشته اند که حتی جرات داشته باشد رنگ لباسش را خودش انتخاب بکند و مزه شراب و شربت خودش را خودش بپسندد - اين اندازه نبايد جرات داشته باشد. به قول فانون: برای اينکه جامعه غير اروپايی مقلد ما بشود و هر کاری را که ما می کنیم، او هم ميمونوار اطاعت کند، تنها راه اين است که به او ثابت کنيم که دارای شخصيت برابر با انسان غربی نيست؛ و مذهبش، تاريخش و ادب و هنرش را تحقير کنيم، و ثانياً با همه اينها او را بيگانه کنيم. به اين صورت که آنچه را که به انسان شخصيت می دهد، يعنی مذهب (يعنی ايمان يک انسان)، فرهنگ (يعنی همه خصوصيات يک انسان)، و گذشته اش (يعنی همه مفاخر يک جامعه)، اولاً اينها را با او بيگانه کنيم که نداند که اينها چيست، و ثانياً نفرت از همین ها را در اين انسان به وجود بياوريم، که باور کند که پست تر از من است، و وقتی که باور کرد، تمام آرزويش اين خواهد شد که به هر شکلی که امکان دارد، خودش را تکذيب کند، يعنی حتی پيش خودش و وجدان خودش، همه پيوندهای خودش را با آنچه به او منسوب است، ببُرّد، و به هر شکلی خودش را به آن که دارای چنين حقارتی نيست، يعنی اروپايی، شبيه کند، تا هر غير اروپايی لااقل بگويد «بحمد الله، من شرقی نيستم؛ من توانستم خودم را در سطح اروپايی متجدد بکنم»، و در موقعی که غير اروپايی خوشحال است که «متمدن» شده است، سرمایه دار و بورژوازی اروپا ته دلش می خندد، که «مصرفکننده من شده است»!».
دکتر علی شریعتی - ۱۹ اردیبهشت ۱۳۴۸
- ۰۲/۰۱/۱۳