چون بهشون عادت کردیم:
مردی از خانهای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود؛ بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانهاش را بفروشد. از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانهٔ مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آن را برای صاحب خانه خواند:
«خانهای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سهگوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاقهای دلباز و پذیرایی و ناهارخوری وسیع. کاملاً دلخواه برای خانوادههای بچهدار.»
صاحب خانه گفت: «دوباره بخوان!» مرد پذیرفت و متن آگهی را دوباره خواند. صاحب خانه گفت: «این خانه فروشی نیست! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانهای که تو تعریفش را کردی، ولی تا وقتی که تو نوشتههایت را نخوانده بودی، نمیدانستم که چنین جایی دارم.»
خیلی وقتها نعمتهایی را که در اختیار داریم، نمیبینیم چون «به بودن با آنها عادت کردهایم»؛ مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگر که بهشان عادت کردهایم...