| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حدیث» ثبت شده است

از عبدالله بن کعب بن مالک - که از ميان پسران کعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ، عصاکش او در زمان نابينايی اش بود - روایت است که می گويد: از کعب بن مالک شنيدم که داستان بازماندنش از همراهی با رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم در غزوه ی «تبوک» را بازگو می کرد.

 

کعب گفت: در هيچ غزوه ای جز غزوه ی تبوک، از همراهی با رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم تخلف نکردم؛ البته در غزوه ی بدر نيز شرکت نداشتم. و هيچ يک از کسانی که در «بدر» حضور نداشتند، سرزنش نشدند؛ زيرا در اين غزوه (بدر) رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم و مسلمانان، به قصد كاروان قريش بيرون رفتند كه الله متعال آنها و دشمنان شان را بدون قرار قبلی با يکديگر مواجه نمود. و در شب بيعت «عقبه»، هنگامی كه با رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم بر سرِ اسلام پيمان بستيم، حضور داشتم و دوست ندارم كه به جای بيعت عقبه، در بدر می بودم؛ هرچند در میان مردم، بدر از بيعت عقبه شهرت بيشتری دارد. داستان از اين قرار بود كه من هنگام تخلف از غزوه ی تبوک، از هر زمان ديگری قوی تر و سرمايه دارتر بودم. به الله سوگند قبل از آن هرگز دو شتر نداشتم؛ ولی برای اين غزوه، دو شتر فراهم نمودم. هرگاه رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم می خواست به غزوه ای برود، توريه نموده و مقصدش را آشکار نمی کرد، تا اين غزوه فرارسيد. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم در گرمای شديد به اين غزوه رفت و سفری طولانی، بيابانی خشک و دشمنی بزرگ پيش رو داشت. از اين رو وضعيت موجود را برای مسلمانان تبیین نمود تا خود را برای آن آماده کنند؛ لذا آنان را از مقصدش آگاه نمود. مسلمانانِ همراهِ رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به قدری زياد بودند كه اسامی آنان در دفتری بزرگ نمی گنجيد. كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: هركس می خواست در جنگ شرکت نکند، خيال می كرد کسی از غيبتش اطلاع نمی يابد، مگر آن که از سوی الله درباره اش وحی نازل شود. آری؛ رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم زمانی به اين غزوه رفت كه ميوه ها رسيده بود و نشستن در زير سايه ها لذت داشت. من نيز به چيدن ميوه و نشستن در زير سايه ی درختان علاقه مند بودم. به هرحال، رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم و مسلمانان همراهش آماده شدند. من صبحگاه تصميم گرفتم تا خودم را همراه آنان آماده کنم، ولی اين كار برايم میسر نشد. پس از خروج رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم هرگاه به ميان مردم می رفتم، کسی که برايم در جايگاه يک الگو باشد، نمی يافتم؛ و اين مرا غمگين می کرد كه تنها منافقان و افراد ضعيفی را می ديدم كه الله متعال آنها را معذور شمرده است. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم يادی از من نکرد تا آن که به تبوک رسيد. آنجا درحالی كه ميان مردم نشسته بود، پرسيد: «ما فَعَلَ كعْبُ بْنُ مَالكٍ؟»: «كعب بن مالک چه كرد؟» مردی از بنی سلمه گفت: یا رسول الله، لباس های زيبا و نگريستن به آنها، او را از آمدن بازداشت. معاذ بن جبل رَضِيَ اللهُ عَنهُ به او گفت: سخن بدی گفتی. یا رسول الله، به الله سوگند ما جز خير و نيکی از او سراغ نداریم. و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم سكوت كرد. در این هنگام، مردی سفيدپوش در سراب نمايان شد. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم فرمود: «كُنْ أَبَاخَيْثمَةَ»: «ای کاش ابوخيثمه باشد». و ابوخيثمه ی انصاری رَضِيَ اللهُ عَنهُ بود؛ همان کسی که يک صاع خرما صدقه داده بود و منافقان او را مسخره کرده بودند. کعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: نگرانی من زمانی شروع شد كه خبر بازگشت رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم را شنیدم. دروغ های مختلفی از ذهنم می گذشت و با خود می گفتم: چگونه فردا خود را از خشم و ناراحتی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نجات دهم و بدين منظور از همه ی افراد صاحب نظر خانواده ام، كمک گرفتم؛ ولی هنگامی كه گفته شد: رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم برگشته است، افكار باطل از سرم بيرون رفت و دريافتم كه با کذب و دروغ نمی توانم خود را از خشم و ناخشنودی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم برهانم. لذا تصميم گرفتم راست بگويم. صبح آن روز، رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم وارد مدينه شد. عادتش اين بود كه هرگاه از سفری بازمی گشت، نخست به مسجد می رفت و دو ركعت نماز می خواند و با مردم می نشست.

وقتی این کار را انجام داد، تخلف کنندگان كه هشتاد و چند مرد بودند، يكی يكی نزدش می آمدند و عذرهای شان را بيان می كردند و سوگند می خوردند. و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم ظاهرشان را می پذيرفت و با آنها بيعت نموده و برای شان طلب مغفرت می کرد و باطن شان را به الله می سپرد. تا اینکه من نزد ایشان حضور یافتم؛ هنگامی كه به او سلام کردم، تبسم خشم آلودی كرد و فرمود: «تعالَ»: «بيا». و من جلو رفتم و روبرويش نشستم. به من گفت: «مَا خَلَّفَك؟ أَلَمْ تكُنْ قد ابْتَعْتَ ظَهْرَك»: «علت نيامدنت چه بود؟ مگر شتر نخريده بودی؟» گفتم: ای رسول خدا، به الله سوگند اگر نزد کسی جز شما، از اهل دنيا نشسته بودم، به گمانم می توانستم عذری بياورم و خود را از خشمش برهانم؛ زيرا به من فن سخنوری داده شده، ولی به الله سوگند يقين دارم كه اگر امروز با کذب و دروغ، رضايت شما را جلب کنم، به زودی الله تو را از من خشمگین می گرداند؛ و اگر به شما راست بگويم، از من می رنجيد؛ اما راست می گويم و اميدوارم كه الله مرا ببخشد. به الله سوگند هيچ عذری نداشتم. به الله سوگند، هنگامی كه از جهاد بازماندم، از هر زمان ديگری قوی تر و سرمايه دارتر بودم. پس رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم فرمود: «أَمَّا هذَا فقَدْ صَدَق، فَقُمْ حَتَّى يَقْضيَ اللَّهُ فيكَ»: «اين شخص راست گفت. برخيز (و برو) تا الله درباره ات قضاوت كند». من برخاستم و تعدادی از مردان بنی سلمه دنبال من آمدند و به من گفتند: به الله سوگند، سراغ نداريم كه پيش از اين مرتكبِ گناهی شده باشی. چرا مانند ساير تخلف کنندگان عذری برای رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نياوردی؟ همين که رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم برای تو استغفار و درخواست آمرزش می کرد، برای بخشش گناهت كافی بود. به الله سوگند به اندازه ای سرزنشم كردند كه خواستم برگردم و سخنان قبلی ام را تكذيب كنم. سرانجام از آنها پرسيدم: آيا اين رفتار، با شخص ديگری هم شده است؟ گفتند: بله. دو نفر مانند تو سخن گفتند و پيامبر صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به آنان نيز همان سخنی را گفت که به تو گفته بود. پرسيدم: آنها كيستند؟ گفتند: مُرارَة بن ربيع عَمْری و هلال بن اميه ی واقفی. مردان بنی سلمه، دو مرد نيكوكار را نام بردند كه در بدر حضور يافته و نمونه و خوش نام بودند. از اين رو به راه خود ادامه دادم. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر که تخلف کرده بوديم، منع فرمود. لذا مردم از ما دوری کردند - یا گفت:

رفتارشان را با ما تغيير دادند - تا جایی كه زمين با من بيگانه شد و گويا آن زمينی كه می شناختم نبود. پنجاه شب را در این وضعیت سپری کرديم. دوستانم (مراره و هلال) درمانده شده، در خانه های شان نشستند و گريه می كردند. و من كه از آن دو جوان تر و قوی تر بودم، از خانه بيرون می رفتم و با مسلمانان در نماز جماعت شركت می كردم و در بازارها می گشتم؛ ولی كسی با من سخن نمی گفت. وقتی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم پس از نماز می نشست، نزدش می رفتم و به او سلام می کردم و با خود می گفتم: آيا لب هايش را برای جواب سلام حركت می دهد يا خير؟ آنگاه نزديكش نماز می خواندم و زيرچشمی به او نگاه می كردم. هنگامی كه نماز می خواندم، به من نگاه می كرد؛ ولی وقتی زيرچشمی به او می نگريستم، صورتش را از من برمی گرداند. و چون جفای مردم طولانی شد، از ديوار باغ ابوقتاده كه پسرعمويم و محبوب ترين مردم نزدم بود، بالا رفتم و به او سلام کردم؛ ولی به الله سوگند كه جواب سلامم را نداد. به او گفتم: ای ابوقتاده، تو را به الله سوگند، آيا می دانی كه من الله و رسولش را دوست دارم؟ او هيچ نگفت. دوباره او را سوگند دادم. باز هم سكوت كرد. بار ديگر او را سوگند دادم. اين بار گفت: «الله و رسولش بهتر می دانند». اشک از چشمانم جاری شد و برگشتم و از ديوار بالا رفتم (و بيرون شدم). باری در بازار مدينه می گشتم که ديدم يكی از كشاورزان اهل شام (كه نصرانی بود)، برای فروش مواد غذایی به مدينه آمده و می گفت: چه كسی كعب بن مالک را به من نشان می دهد؟ مردم به سوی من اشاره كردند. او نزد من آمد و نامه ای از پادشاه «غَسّان» به من داد. و چون خواندن و نوشتن می دانستم، نامه را خواندم؛ در آن نوشته بود: اما بعد، به ما خبر رسيده كه رفيقت (محمد)، به تو ستم كرده است.

خداوند تو را در وضعيتی قرار نداده که خوار و زبون شوی و حقّت ضايع گردد. نزد ما بيا تا از تو قدردانی كنيم. پس از خواندن نامه، با خود گفتم: اين هم بخشی از آزمايش است. پس آن را در تنور انداختم و سوزاندم. پس از اينكه چهل شب از پنجاه شب گذشت، پيک رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نزدم آمد و گفت: رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به تو دستور داده از همسرت كناره گيری كنی. پرسيدم: چه كار كنم؟ او را طلاق دهم؟ گفت: خير؛ بلكه با او نزديکی نکن. و همين پيام را برای دوستانم نيز فرستاد. پس به همسرم گفتم: نزد خانواده ات برو و آنجا باش تا الله در اين باره قضاوت كند. كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: همسر هلال بن اميه رَضِيَ اللهُ عَنهُ نزد رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم رفت و گفت: یا رسول الله، هلال بن اميه پيرمرد ناتوانی است كه خادمی ندارد. آيا ناپسند می دانی به او خدمت كنم؟ فرمود: «لا، وَلَكِنْ لا يَقْربَنَّك»: «خير، ولی نبايد با تو نزديکی کند». همسر هلال گفت: به الله سوگند كه او هيچ حركتی ندارد. والله، از زمانی كه اين مسأله برايش پيش آمده، تا به امروز یکسره گريه می كند. كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: يكی از اعضای خانواده ام پس از شنيدن اين ماجرا به من گفت: چه خوب بود از رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم اجازه می گرفتی همسرت به تو خدمت کند؛ همان طور كه به همسر هلال بن اميه اجازه ی خدمت به شوهرش را داده است. گفتم: به الله سوگند از رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم چنين درخواستی نمی کنم. چون نمی دانم چه پاسخی خواهد داد؛ زیرا من جوانم. بدين سان ده شب ديگر نيز صبر كردم و پنجاه شبِ كامل از زمانی گذشت كه رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم مردم را از سخن گفتن با ما منع کرده بود. نماز صبح پنجاهمين شب را خوانده و بر بام يكی از خانه هايم نشسته بودم و همان حالی را داشتم كه الله متعال ذكر کرده است؛ يعنی زمين با تمام وسعتش بر من تنگ شده بود و از خود به تنگ آمده بودم. ناگهان فرياد شخصی را شنيدم كه بالای كوه «سَلع» رفته بود و با صدای بلند می گفت: ای كعب بن مالک، تو را بشارت باد. از شنيدن اين سخن به سجده افتادم و دانستم كه گشايشی حاصل شده و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم پس از نماز صبح، پذیرش توبه ما از سوی الله را به مردم اعلام کرده است. لذا مردم به راه افتادند تا به ما مژده دهند. مژده دهندگان، نزد دوستانم (هلال و مراره) رفتند. مردی به قصد مژده دادن، سوار بر اسبش به سوی من تاخت و شخص ديگری از طايفه ی اسلم پياده دويد و بر بالای کوه رفت و صدايش زودتر از سوارکار به من رسيد. وقتی آن شخصی كه صدايش را شنيده بودم، برای تبريک نزدم آمد، لباس هايم را درآوردم و به خاطر مژده ای كه به من داده بود، به او بخشيدم. به الله سوگند، در آن وقت لباس ديگری نداشتم؛ از اين رو دو لباس (ازار و ردایی) به امانت گرفتم و پوشيدم و به سوی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به راه افتادم. 

مردم به خاطر قبولی توبه ام گروه گروه برای تبريک و تهنيت به استقبالم می آمدند و می گفتند: پذيرش توبه ات از سوی الله مباركت باد. تا اينكه وارد مسجد شدم. ديدم رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نشسته و مردم اطرافش را گرفته اند. طلحة بن عبيدالله رَضِيَ اللهُ عَنهُ برخاست و به سوی من دويد و با من مصافحه كرد و به من تبريک گفت. به الله سوگند، تنها او از ميان مهاجران برخاست و ديگر هيچکس بلند نشد. - کعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ هيچ گاه برخاستن طلحه رَضِيَ اللهُ عَنهُ را فراموش نکرد-. کعب می گويد: هنگامی كه به رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم سلام کردم، درحالی كه چهره اش از خوشحالی می درخشيد، فرمود: «أَبْشِرْ بِخَيْرِ يَوْمٍ مَرَّ عَلَيْكَ مُنْذُ وَلَدَتْكَ أُمُّكَ»: «مژده باد تو را برای بهترين روزی که از هنگام تولدت بر تو گذشته است». پرسيدم: یا رسول الله، آيا اين مژده از سوی شماست يا از جانب الله؟ فرمود: «لاَ بَلْ مِنْ عِنْد الله - عز وجل -»: «خير؛ بلكه از سوی الله - عز وجل - است». گفتنی است: در هنگام شادی چهره ی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم مانند قرص ماه می درخشيد و ما اين حالتش را می دانستيم. هنگامی كه روبرويش نشستم، گفتم: یا رسول الله، از بابت توبه ام می خواهم اموالم را در راه الله و رسولش صدقه دهم. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم فرمود: «أَمْسِكْ عَلَيْكَ بَعْضَ مَالِكَ فَهُوَ خَيْر لَك»: «مقداری از اموالت را برای خود نگه دار؛ اين برايت بهتر است». گفتم: پس سهميه ام از غنايم خيبر را نگه می دارم. سپس عرض کردم: یا رسول الله، الله مرا به سبب راست گويی نجات داد، از اینرو به خاطر توبه ام، تا زنده باشم هرگز دروغ نخواهم گفت. به الله سوگند، از زمانی كه اين سخن را به رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم گفته ام، هيچ مسلمانی را سراغ ندارم که الله متعال او را در صداقت و راست گويی به زيبايی آزمايش من، آزموده باشد و از آن هنگام تاكنون هيچ گاه به عمد دروغ نگفته ام و اميدوارم كه الله در باقی مانده ی عمرم نيز مرا از دروغ حفاظت كند. کعب می گويد: پس الله متعال اين آيات را نازل کرد:

«لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِيمٌ (۱۱۷) وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لَا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (۱۱۸) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ (۱۱۹)» [توبه: ۱۱۷- ۱۱۹] 

«بی گمان الله بر پیامبر و مهاجران و انصار كه در هنگام دشواری [غزوه تبوک] از او پیروى كردند رحمت آورد؛ بعد از آنکه نزدیک بود دل های گروهی از آنان بلغزد [و به سبب سختی های فراوان، جهاد را ترک كنند] سپس [با هم] توبه آنان را پذیرفت.

بی تردید، او تعالی [نسبت] به آنان دلسوز [و] مهربان است. و [همچنین توبه] آن سه نفری [را قبول کرد] که امرشان به تأخیر انداخته شد؛ آنگاه که [مسلمانان از آنان بریدند و] زمین با همه فراخی اش بر آنان تنگ شد و از خود [نیز] به تنگ آمدند و دانستند که از الله، جز به سوی خودِ او پناهگاهى نیست؛ سپس [الله با بخشایشِ خویش] از آنان درگذشت تا توبه کنند . یقیناً الله است که توبه پذیرِ مهربان است. ای کسانی که ایمان آورده اید، از الله پروا کنید و با راستگویان باشید».

كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: به الله سوگند، پس از اينكه الله مرا به اسلام هدايت كرد، بزرگ ترين نعمتی که به من بخشيده، راست گويی و صداقتم با رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم است که به او دروغ نگفتم؛ زيرا اگر دروغ می گفتم، مانند كسانی كه دروغ گفتند، هلاک می شدم. چون الله متعال با نزول وحی، بدترين سخنانی را كه به كسی می گويد، درباره ی اين دروغ گويان گفته است؛ چنانكه می فرمايد:

«سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ (۹۵) يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِن اللَّهَ لَا يَرْضَى عَنِ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ» [توبه:۹۵ - ۹۶]

«[ای مؤمنان، پس از جنگ] وقتی به سوی آنان [= منافقان] بازگردید، برای تان به الله سوگند یاد می کنند تا از [گناهِ] آنان چشم پوشی کنید. پس از آنان روی بگردانید؛ [چرا كه] بی تردید، آنان پلیدند و به [سزاى] آنچه می کردند، جایگاه شان دوزخ است. برای تان سوگند یاد می کنند تا از آنان راضی شوید. [حتی] اگر شما از آنان راضی شوید، الله هرگز از گروه نافرمان راضی نمی گردد».

كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: ما سه نفر، به ظاهر از کسانی که سوگند خوردند و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم عذرشان را پذيرفت و با آنان بيعت كرد و برای شان درخواست آمرزش نمود، عقب افتاديم و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم مسأله ی ما سه نفر را به تأخير انداخت تا اينکه الله در اين باره قضاوت نمود؛ و الله متعال فرمود: «وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا»؛ كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: آنچه الله عز وجل در آيه ی فوق ذكر كرده است، بازماندن ما از جهاد نيست؛ بلكه به تأخير افتادن مسأله ی ما از كسانی است كه برای رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم عذر آوردند و سوگند ياد كردند ورسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نيز عذرشان را پذيرفت. مُتَّفَقٌ عَلَیه.

 

و در روايتی آمده است: رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم روز پنج شنبه عازم غزوه ی تبوک شد. و دوست داشت که در روز پنج شنبه سفرش را آغاز کند. و در روایتی آمده است: همواره در روز و به هنگام چاشت از سفر بازمی گشت و هنگام ورود به مدینه، ابتدا به مسجد می رفت و دو رکعت نماز می خواند و آنجا می نشست. [صحیح است] [مُتَّفَقٌ عَلَیه]

  • حسین عمرزاده

از حُذَیفَةُ بن یَمان رَضِيَ اللهُ عَنهُ روایت است که می گوید: رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم دو حديث برای ما بيان فرمود که يکی از آنها را مشاهده کرده ام و منتظر ديگری هستم. فرمود:

«أنَّ الأمَانة نَزَلَت في جَذر قُلُوب الرِّجال، ثمَّ نزل القرآن فَعَلِموا مِن القرآن، وعَلِمُوا مِن السُنَّة»:

«امانت داری در اعماق دل های مردم جای گرفت (و ريشه در فطرت آنها دارد)؛ سپس قرآن نازل شد و مردم اين اصل را از قرآن و سنت آموختند».

آنگاه درباره ی از ميان رفتن امانت داری سخن گفت و فرمود:

«يَنَامُ الرَّجُلُ النَّومَة فَتُقْبَضُ الأَمَانَةُ مِنْ قَلْبِهِ، فَيَظَلُّ أَثَرُهَا مِثلَ الوَكْتِ، ثُمَّ يَنَامُ النَّومَةَ فَتُقبَض الأَمَانَة مِن قَلْبِه، فَيَظَلُّ أَثَرُها مِثل أَثَر المَجْلِ، كَجَمْرٍ دَحْرَجْتَهُ عَلى رِجْلِكَ فَنَفِطَ، فَتَرَاهُ مُنْتَبِراً وَلَيس فِيه شَيء»:

«زمانی فرا می رسد که شخص می خوابد و امانت داری از قلب او برداشته می شود؛ به گونه ای که تنها اثر اندکی از امانت داری در قلبش می ماند و چون دوباره می خوابد، امانت داری به کلی از قلب او برداشته می شود و اثر آن تنها همانند يک تاول باقی می ماند؛ مانند اينکه اخگری را بر روی پای خود بغلتانيد و در نتيجه، پای تان وَرَم کند و تاول بزند؛ گرچه برآمده و متورّم به نظر می رسد، ولی چيزی در آن نيست».

سپس رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم سنگ ريزه ای برداشت و روی پایِ خود غلتانيد و افزود:

«فَيَصبَح النَّاس يَتَبَايَعُون، فَلاَ يَكَاد أَحَدٌ يُؤَدِّي الأَمَانَةَ حَتَّى يُقَال: إِنَّ فِي بَنِي فُلاَن رَجُلاً أَمِيناً، حَتَّى يُقَال للرَّجُل: مَا أَجْلَدَهُ! مَا أَظْرَفَه! مَا أَعْقَلَه! وَمَا فِي قَلبِه مِثْقَالُ حَبَّة مِن خَرْدَل مِنْ إيمان»:

«(در آن زمان) مردم با يکديگر داد و ستد می کنند، ولی کمتر کسی پيدا می شود که امانت را رعايت کند؛ تا حدی که گفته می شود: در فلان طايفه يک شخصِ امانت دار وجود دارد. و نيز درباره ی شخصی می گويند: چقدر زرنگ و چالاک و عاقل است! حال آنکه در قلب وی ذره ای ايمان حتی به اندازه ی يک دانه "سپند" نيز وجود ندارد».

 حُذَيفه رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد:

«زمانی، از داد و ستد با هريک از شما پروايی نداشتم؛ زيرا اگر طرف معامله مسلمان بود، اسلامش باعث می شد که در معامله با من، امانت را رعايت کند و اگر نصرانی يا يهودی بود، حاکمش امانت را به من بازمی گرداند؛ ولی امروز تنها با فلانی و فلانی داد و ستد می کنم».

منبع : [ مُتَّفَقٌ عَلَیه ]
  • حسین عمرزاده

رسولُ اللّه صَلَّى اللّهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم صدای بلند دو نفر را در جلوی درب شنید که با هم بگومگو داشتند؛ یکی از آنها، از دیگری می خواست بخشی از طلبش را ببخشد و با او مدارا کند. و آن یکی می گفت: به الله سوگند که این کار را نمی کنم. پس رسول الله صلى الله علیه وسلم بیرون رفت و فرمود:

 

«أَیْنَ الْمُتَأَلِّي عَلَى اللَّه لا یَفْعَلُ المَعْرُوف؟»

 

: «کسی که به نام الله سوگند می خورد که کارِ نیک انجام ندهد، کجاست؟»

 

بستانکار پاسخ داد: ای رسول الله، من هستم؛ ولی اینک هرطور که دوست دارد، با او رفتار می کنم.

 

منبع :  [مُتَّفَقٌ عَلَیه]

  • حسین عمرزاده

دریافت عکس‌نوشته


حجم: 769 کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

از ابو رِبعی حَنظَله بن رَبیع اُسَیدی رَضِیَ اللهُ عَنهُ، یکی از کاتبان رسول الله صَلَّى اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم روایت است که می گوید:

ابوبکر رضی الله عنه مرا دید و حالم را پرسید. گفتم: حنظله منافق شده است. ابوبکر رضی الله عنه گفت: سبحان الله، چه می گویی؟! گفتم: هنگامی که نزد رسول الله صلى الله علیه وسلم هستیم و درباره ی بهشت و دوزخ برای ما سخن می گوید، گویا بهشت و دوزخ را با چشم خود می بینیم؛ اما وقتی رسول الله صلى الله علیه وسلم را ترک می کنیم، زن و فرزند و روزمرگی ها و مسایل زندگی ما را به خود مشغول می کنند و بسیاری از فرمایشات رسول الله صلى الله علیه وسلم را از یاد می بریم. ابوبکر رضی الله عنه فرمود: به الله سوگند که ما نیز چنین حالتی داریم؛ لذا با ابوبکر نزد رسول الله صلى الله علیه وسلم رفتم و وقتی به محضرش رسیدیم، عرض کردم: یا رسول الله، حنظله منافق شده است؟ رسول الله صلى الله علیه وسلم فرمود: «ومَا ذَاکَ؟»: «این چه سخنی است که می گویی؟» گفتم: یا رسول الله، زمانی که در حضور شما هستیم و درباره ی بهشت و دوزخ با ما سخن می گویید، گویا بهشت و دوزخ را با چشم خود می بینیم و چون از محضر شما بیرون می رویم، زن و فرزند و مسایل زندگی ما را به خود مشغول می کنند و بسیاری از فرمایشات شما را از یاد می بریم. این بود که رسول الله صلى الله علیه وسلم فرمود: «وَالَّذِی نَفْسِی بِیدِهِ أن لَوْ تَدُومُونَ عَلَى مَا تَکُونُونَ عِنْدِی، وَفِی الذِّکْر، لصَافَحتْکُمُ الملائِکَةُ عَلَى فُرُشِکُم وفی طُرُقِکُم، وَلَکِنْ یا حنْظَلَةُ ساعةً وساعةً»: «سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر همیشه همان وضعی را داشته باشید که نزد من دارید و همواره در ذکر و یاد الله باشید، ملائکه در خانه ها و در راه ها با شما دست می دهند؛ اما ای حنظله، ساعتی (برای عبادت الله) و ساعتی (برای استراحت و رسیدگی به کارهای دنیا)». و این را سه بار تکرار فرمود.

 

منبع: [ رَواهُ مُسلِم ]

  • حسین عمرزاده

پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم:

 

«مردی از راهی می گذشت و سخت تشنه شده بود. چاهی یافت؛ از چاه پایین رفت و آب نوشید و هنگامی که بیرون آمد، سگی دید که از شدت تشنگی دهانش را باز کرده و زبانش را بیرون آورده بود و آن را به خاک مرطوب می مالید. پس با خود گفت: این سگ به همان اندازه تشنه است که من تشنه بودم. لذا دوباره از چاه پایین رفت و جوراب چرمی خود را پُر از آب کرد و جورابش را به دهان گرفت و از چاه بالا آمد و به سگ آب داد. از این رو الله از او قدردانی کرد و گناهانش را بخشید». اصحاب گفتند: یا رسول الله، آیا به خاطر نیکی کردن به حیوانات نیز اجر و پاداش می یابیم؟ فرمود: 

«فی کُلِّ کَبِدٍ رَطْبةٍ أَجْرٌ»:

«نیکی کردن به هر موجود زنده و جانداری ثواب دارد».

 

و در روایتی آمده است: « فشَکَرَ اللهُ له، فغَفَرَ له، فَأَدْخَلَهُ الجَنَّةَ»: «الله از او قدردانی نمود و گناهانش را بخشید و او را وارد بهشت کرد». و در روایت دیگری آمده است: «بَیْنَما کَلْبٌ یُطیف بِرکِیَّةٍ قَدْ کَادَ یقْتُلُه الْعطَشُ إِذْ رأتْه بغِیٌّ مِنْ بَغَایا بَنِی إِسْرَائیل، فَنَزَعَتْ مُوقَهَا فاسْتَقت لَهُ بِه، فَسَقَتْهُ فَغُفِر لَهَا بِهِ»: «سگی پیرامون چاهی می چرخید و نزدیک بود از تشنگی هلاک شود. در این اثنا یکی از زنان زناکار بنی اسرائیل آن سگ را دید؛ پس جوراب چرمی اش را درآورد و با آن از چاه برای سگ آب کشید و به سگ آب داد و بدین وسیله گناهانش بخشیده شد».

 

منبع: [به روایت بخاری - مُتَّفَقٌ عَلَیه]

 

معنای "مُتَّفَقٌ عَلَیه" آنست که آن روایت هم در صحیح بخاری و هم در صحیح مسلم نقل شده است، ولی شاید لفظ حدیث کمی فرق داشته باشد و یا راوی حدیث کسی دیگر باشد.

  • حسین عمرزاده

از ابی مسعود بَدری رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که رَسول اللّه صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمودند:

 

 

 «شخصی از پیشینیان تان - پس از اینکه فوت کرد - مورد محاسبه قرار گرفت و هیچ کار نیکی در کارنامه ی وی نبود، جز آنکه فردی ثروتمند بود و با مردم - به نیکی - معاشرت می کرد و به غلامانش دستور می داد از افراد تنگدست درگذرند.

 

اللّه - عَزَّ وَجَل - فرمود: ما به این کار - یعنی گذشت - از او سزاوارتریم؛ پس از او درگذرید».

منبع : صحیح مُسلِم

  • حسین عمرزاده

«مردی از مردی دیگر زمینی خرید. مرد خریدار در آن زمین، کوزه ای پر از طلا یافت. به فروشنده گفت: طلاهایت را بگیر؛ زیرا من از تو فقط زمین را خریده ام، نه طلایش را. فروشنده گفت: من زمین و آنچه در آن است، به تو فروخته ام. سرانجام، برای داوری نزد مردی دیگر رفتند. آن مرد پرسید: آیا شما فرزند دارید؟ یکی از آنها گفت: من یک پسر دارم. و دیگری گفت: من یک دختر دارم. آن مرد گفت: این پسر و دختر را به ازدواج یکدیگر در آورید و از این طلاها خرج شان را بدهید و به آنها انفاق کنید».

 

منبع:  [مُتَّفَقٌ عَلَیه]*

* : معنای "مُتَّفَقٌ عَلَیه" آنست که آن روایت هم در صحیح بخاری و هم در صحیح مسلم نقل شده است، ولی شاید لفظ حدیث کمی فرق داشته باشد و یا راوی حدیث کسی دیگر باشد.

  • حسین عمرزاده

از صُهیب رَضِيَ اللّهُ عَنهُ روایت است که رسول الله صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمودند:

«در میان امت‌های پیش از شما پادشاهی بود که ساحری داشت. وقتی ساحر پیر شد، به پادشاه گفت: من پیر شده‌ام؛ نوجوانی نزدم بفرست تا به او جادوگری بیاموزم. پادشاه نوجوانی نزدش فرستاد تا نزد ساحر آموزش ببیند.

در مسیر این نوجوان به سوی ساحر، راهبی بود؛ باری نوجوان نزد راهب رفت و به سخنانش گوش داد و به او علاقه‌مند شد. از آن پس، هرگاه تصمیم داشت نزد ساحر برود، در مسیرش به راهب سر می‌زد و نزدش می‌نشست. و چون (با تأخیر) نزد ساحر می‌رفت، ساحر کتکش می‌زد.

نوجوان از این بابت نزد راهب دردِ دل کرد. راهب به او گفت: چون از ساحر ترسیدی، بگو: خانواده‌ام مرا معطل کردند و هنگامی که از خانواده‌ات ترسیدی، بگو: ساحر مرا نگه داشت. نوجوان به همین منوال عمل می‌کرد تا اینکه روزی جانور بزرگی دید که راه مردم را بسته بود.

با خود گفت: امروز برایم روشن می‌شود که راهب بهتر است یا ساحر. پس سنگی برداشت و گفت: خدایا، اگر کار راهب نزد تو پسندیده‌تر از کار ساحر است، این جانور را بکُش تا مردم عبور کنند. سپس سنگ را به سوی جانور پرتاب کرد و او را کشت و مردم عبور کردند.

سپس نزد راهب رفت و ماجرا را برایش بازگو کرد. راهب به او گفت: پسر جان، تو امروز از من بهتری؛ می‌بینم که کارَت پیشرفت کرده است و به زودی امتحان خواهی شد. اگر امتحان شدی، مرا معرفی نکن.

نوجوان کورِ مادرزاد و پیس و سایر بیماری‌های مردم را درمان می‌کرد. یکی از ندیمان پادشاه که کور شده بود، این خبر را شنید و با هدیه‌های فراوانی نزد این نوجوان آمد و به او گفت: اگر مرا شفا دهی، هرچه این جاست، از آنِ تو خواهد بود. نوجوان گفت: من کسی را شفا نمی‌دهم؛ فقط الله متعال شفا می‌بخشد. اگر به الله متعال ایمان بیاوری، دعا می‌کنم تو را شفا دهد.

ندیم شاه به الله ایمان آورد و الله متعال شفایش داد. سپس نزد پادشاه رفت و مثل گذشته کنارش نشست. پادشاه از او پرسید: چه کسی بینایی‌ات را به تو برگرداند؟ پاسخ داد: پروردگارم. شاه گفت: مگر پروردگاری جز من داری؟ ندیمش پاسخ داد: پروردگار من و تو، الله است.

پادشاه او را بازداشت کرد و آن قدر شکنجه نمود که سرانجام از آن نوجوان نام برد. (به دستور پادشاه) آن نوجوان را نزدش آوردند. پادشاه به او گفت: پسر جان! سحر تو به آنجا رسیده که کورِ مادرزاد و پیس را شفا می‌دهی و چنین و چنان می‌کنی؟ نوجوان گفت: من هیچکس را شفا نمی‌دهم؛ شفادهنده فقط الله متعال است.

بنابراین پادشاه او را بازداشت نموده و همواره شکنجه کرد تا اینکه راهب را معرفی نمود. (به فرمان پادشاه) راهب را نزدش آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او قبول نکرد. پادشاه دستور داد ارّه‌ای بیاورند و آن را روی سرش گذاشتند و او را دو نیمه کردند؛ به گونه‌ای که دو نیمه‌اش به زمین افتاد.

سپس ندیمش را آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او نپذیرفت. ارّه را روی سرش گذاشتند و او را دو نیمه کردند و دو نیمه‌اش به زمین افتاد. آنگاه نوجوان را آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او قبول نکرد.

پادشاه او را به تعدادی از یارانش سپرد و گفت: او را به بالای فلان کوه ببرید و وقتی به قلّه‌ی کوه رسیدید، اگر از دینش برنگشت، او را به پایین پرتاب کنید. به این ترتیب او را بالای کوه بردند. وی دعا کرد: یا الله، هرگونه که می‌خواهی، شرّشان را از سرم کوتاه کن. پس کوه به لرزه درآمد و همه‌ی آنها سقوط کردند.

آنگاه نوجوان نزد پادشاه بازگشت. پادشاه از او پرسید: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. پادشاه دوباره او را به چند نفر از یارانش سپرد و گفت: او را سوار قایق کنید و به وسط دریا ببرید. اگر از دینش برنگشت، او را درون دریا بیندازید. بدین ترتیب او را بردند.

نوجوان دعا کرد: یا الله، هرگونه می‌خواهی، مرا از شرشان حفظ کن. قایق واژگون شد و آنها در دریا غرق شدند. دوباره نوجوان نزد پادشاه برگشت. پادشاه از او پرسید: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد.

آنگاه به پادشاه گفت: تو فقط در صورتی می‌توانی مرا بکُشی که کاری که می‌گویم، انجام دهی. پادشاه پرسید: چه کاری؟ نوجوان گفت: مردم را در میدانی جمع کن و مرا به دار بکش؛ سپس تیری از تیردان خودم بردار و آن را در وسط کمان بگذار و بگو: به نام الله، پروردگار این جوان؛ و سپس مرا هدف بگیر. اگر چنین کنی، می‌توانی مرا بکشی.

پادشاه مردم را در میدان (زمین همواری) جمع کرد و نوجوان را بر شاخه‌ای از درخت خرما به دار کشید. سپس تیری از تیردان نوجوان برداشت و در وسط کمان گذاشت و گفت: به نام الله، پروردگار این نوجوان؛ و آنگاه تیر را رها کرد که تیر به شقیقه‌ی نوجوان خورد و دستش را روی شقیقه‌اش گذاشت و جان باخت.

مردم گفتند: به پروردگار این نوجوان ایمان آوردیم. عده‌ای نزد پادشاه رفتند و گفتند: دیدی؛ آنچه از آن بیم داشتی اتفاق افتاد؛ به اللّه سوگند که آنچه از آن می‌ترسیدی، بر سرت آمد و مردم ایمان آوردند.

پادشاه فرمان داد چاله‌هایی بر سرِ راه‌ها حفر کنند. چاله‌هایی حفر کردند و در آنها آتش افروختند. پادشاه گفت: هرکس از دینش برنگشت، او را در آتش بیندازید یا مجبورش کنید وارد آتش شود. همه این کار را کردند تا اینکه زنی با کودکش پیش آمد و خودش را عقب کشید تا در آتش نیفتد. کودک به او گفت: مادر جان، صبور باش که تو برحقی».

 

منبع:  [صحیح مُسلِم،۳۰۰۵]

  • حسین عمرزاده

دریافت تصویر


حجم: 136 کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

شخصی در بیابانی راه می رفت که از ابری صدایی شنید که می گفت: باغِ فلانی را آبیاری کن. آن ابر کنار رفت و آبش را در سنگلاخی سیاه خالی کرد. آب راهه ای، همه ی آن آب را در خود گرفت و آب به جریان افتاد. آن مرد، به دنبال آب رفت. مردی را دید که در باغش ایستاده بود و با بیل، آبیاری می کرد. به او گفت: ای بنده ی اللّه، اسمت چیست؟ باغبان، نامش را گفت؛ همان نامی که آن مرد از ابر شنیده بود. باغبان پرسید: ای بنده ی اللّه، چرا نام مرا می پرسی؟ پاسخ داد: من از ابری که بارید، صدایی شنیدم که می گفت: باغِ فلانی را آبیاری کن و تو را نام برد. مگر تو چه می کنی؟ باغبان گفت: اینک که تو این را گفتی، (من نیز به تو می گویم چه می کنم)؛ من محصول باغ را می سنجم و یک سوم آن را صدقه می دهم، یک سومش را با خانواده ام می خورم و یک سوم دیگر را - برای زراعت- به باغ برمی گردانم.

------------------

عن أبی هریرة عن النبیِّ -صلى الله علیه وسلم- قال: "بینما رجلٌ یمشی بفلاةٍ من الأرضِ، فسمع صوتًا فی سحابةٍ: اسقِ حدیقةَ فلانٍ. فتنحَّى ذلک السحابُ، فأفرغ ماءَه فی حرةٍ، فإذا شَرْجَةٌ من تلک الشِّرَاجِ قد استوعبتْ ذلک الماءَ کلَّه، فتتَّبع الماءَ، فإذا رجلٌ قائمٌ فی حدیقته یُحوِّلُ الماءَ بمسحاته، فقال له: یا عبدَ اللهِ؛ ما اسمُک؟، قال: فلانٌ للاسم الذی سمعَ فی السحابة، فقال له: یا عبدَ اللهِ؛ لم تسألنی عن اسمی؟، فقال: إنی سمعت صوتًا فی السحابِ الذی هذا ماؤه، یقول: اسق حدیقةَ فلانٍ لاسمِک، فما تصنعُ فیها؟، قال: أما إذ قُلتَ هذا فإنی أنظرُ إلى ما یخرُجُ منها، فأتصدَّقُ بثُلثِه، وآکُلُ أنا وعیالی ثُلثًا، وأرُدُّ فیها ثُلثه".

 

 [رَواهُ مُسلِم.]

  • حسین عمرزاده

 

از ابوهُرَیره رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که:

صحرانشینی در مسجد ادرار کرد؛ مردم برخاستند تا با او برخورد کنند که رسول اللّه صَلّى اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمود:

 

«دَعُوهُ وَأَرِیقُوا عَلى بَوْلِهِ سَجْلاً مِنْ مَاءٍ، أَوْ ذَنُوبًا مِن مَاءٍ، فَإِنَّما بُعِثتُم مُیَسِّرِینَ ولَمْ تُبْعَثُوا مُعَسِّرِینَ»

 

«او را به حالِ خود رها کنید و یک سطل آب بر محل ادرارش بریزید؛ شما مأموریت یافته اید که آسان بگیرید، نه اینکه سخت بگیرید».

منبع: [روایت متفق علیه]

این روایت، تصویری درخشان از مهربانی و حکمت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) و روح آسان‌گیری در اسلام را به ما نشان می‌دهد. مردی بیابان‌نشین، ناآگاه از حرمت مسجد، در آنجا ادرار کرد. طبیعی بود که حاضران خشمگین شوند و بخواهند او را بازخواست کنند، اما پیامبر (صلی الله علیه وسلم) با آرامش فرمود: «او را رها کنید و یک سطل آب بر محل ادرارش بریزید. شما مأموریت یافته اید که آسان بگیرید، نه اینکه سخت بگیرید».

این رفتار، درسی بزرگ برای همه ماست. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به جای برخورد خشن و سرزنش، با صبر و ملایمت واکنش نشان داد. او می‌دانست که این مرد از روی ناآگاهی چنین کرده و اگر با تندی با او رفتار شود، شاید برای همیشه از دین بیزار گردد. اما برخورد مهربانانه و حکیمانه پیامبر (صلی الله علیه وسلم)، نه‌تنها ادب مسجد را به او آموخت، بلکه قلبش را نیز به نور اسلام آشنا کرد.

این حدیث پیامی عمیق در خود دارد: اصلاح، با نرمی و حکمت ماندگار می‌شود، نه با سخت‌گیری و خشونت. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) نیامده بود تا مردم را در تنگنا بگذارد، بلکه مأمور هدایت با آسان‌گیری بود.
اسلام، دین محبت، درک متقابل و راهنمایی دل‌هاست، نه عرصه سخت‌گیری و تحقیر. اگر قرار است کسی را راهنمایی و دعوت کنیم، باید او را بفهمیم، خطایش را با آرامش گوشزد کنیم و کاری کنیم که دلش به سوی حقیقت متمایل شود، نه از آن گریزان.

این همان روشی است که پیامبر رحمت (صلی الله علیه وسلم) به ما آموخت؛ روشی که به جای راندن، جذب می‌کند، به جای دل‌آزردگی، محبت می‌آفریند و به جای سختی، راه را برای هدایت هموار می‌سازد.

دریافت تصویر
حجم: 218 کیلوبایت

  • حسین عمرزاده

رسول اللّه صلی اللّه علیه وسلم فرمودند:

 

«شخصی تصمیم گرفت که صدقه ای بدهد؛ صدقه اش را برداشت و بیرون رفت و آن را (ندانسته) به دزدی داد. بامداد مردم می گفتند: دیشب به دزدی صدقه داده شده است. صدقه دهنده گفت: یا الله! تو را شکر - که توفیقم دادی تا صدقه دهم -. و تصمیم گرفت دوباره صدقه دهد و صدقه اش را برداشت و بیرون رفت و (ندانسته) آن را به زنی بدکار داد. بامداد مردم می گفتند: دیشب به زنی بدکار صدقه داده شده است. صدقه دهنده گفت: یا الله! تو را شکر که توفیقم دادی تا صدقه دهم؛ من که نمی دانستم که آن زن، بدکار است. و تصمیم گرفت که دوباره صدقه دهد و صدقه اش را برداشت و بیرون رفت و (ندانسته) آن را به ثروتمندی داد. بامداد مردم می گفتند: دیشب به شخصی بی نیاز صدقه داده شده است. صدقه دهنده گفت: یا الله! تو را شکر- که توفیقم دادی تا صدقه دهم؛- ولی چه کنم که صدقه ام به دست یک دزد، زنی بدکار و یک بی نیاز رسید. به او گفته شد: امید است صدقه ات به دزد، باعث شود که دست از دزدی بردارد؛ و امید است صدقه ات به زنِ بدکار، او را از زنا بازدارد و امید است صدقه ات به شخصِ بی نیاز، باعث شود که او از تو درس بگیرد و از آنچه الله به او داده، انفاق کند».

 

 

عن أبی هریرة -رضی الله عنه- أن رسول الله -صلى الله علیه وسلم- قال: «قال رجل لأَتَصَدَّقَنَّ بصدقة، فخرج بصدقته فوضعها فی ید سارق، فأصبحوا یتحدثون: تُصُدِّقَ على سارق! فقال: اللهم لک الحمد لأَتَصَدَّقَنَّ بصدقة، فخرج بصدقته فوضعها فی ید زانیة؛ فأصبحوا یتحدثون: تُصُدِّقَ اللیلة على زانیة! فقال: اللهم لک الحمد على زانیة! لأَتَصَدَّقَنَّ بصدقة، فخرج بصدقته فوضعها فی ید غنی، فأصبحوا یتحدثون: تُصُدِّقَ على غنی؟ فقال: اللهم لک الحمد على سارق وعلى زانیة وعلى غنی! فأتی فقیل له: أما صدقتک على سارق فلعله أن یَسْتَعِفَّ عن سرقته، وأما الزانیة فلعلها تَسْتَعِفُّ عن زناها، وأما الغنی فلعله أن یَعْتَبِرَ فیُنْفِقَ مما أعطاه الله».

[صحیح.] - [متفق علیه.]

  • حسین عمرزاده

رسول اللّه صَلّى اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم ذکر مردی از بنی اسرائیل نمود که از فرد دیگری از بنی اسرائیل درخواست نمود هزار دینار به او قرض بدهد؛ آن مرد گفت: شاهدانی نزد من بیاور که از آنها شهادت بگیرم. وی جواب داد: (کَفىٰ بِاللّهِ شَهیدا) الله به عنوان گواه و شاهد کافی است. وی گفت: ضامنی نزد من بیاور. جواب داد؟ ( کَفىٰ بِاللّهِ کَفیلا ) الله به عنوان ضامن کافی است. آن مرد گفت: راست گفتی. پس تا زمان مشخصی به او قرض داد. وی به دریا رفت و حاجت و نیازش را بر آورده نمود، سپس به جستجوی کشتی ای رفت تا بر آن سوار شده و با آن در موعد مقرر نزد آن مرد برگردد، اما کشتی ای نیافت، پس چوبی برداشته و درون آن را خالی نمود و هزار دینار را به همراه نامه ای برای دوستش در آن گذاشته و آن سوراخ را محکم نموده و با آن به کنار دریا آمد و گفت: پروردگارا، تو می دانی که من از فلانی هزار دینار قرض گرفتم و او از من ضامنی خواست، من گفتم: الله بهترین ضامن است و او به تو راضی شد. و از من گواه طلبید، گفتم: الله برای گواهی کافی است و او به تو راضی شد. من تلاش کردم که کشتی ای بیابم تا قرضش را به او برگردانم، اما نتوانستم. و می خواهم که تو قرضم را ادا کنی. پس چوب را در دریا انداخت تا اینکه به میان دریا رفت. سپس برگشت و همچنان به دنبال کشتی بود تا به وسیله ی آن به سرزمینش برود (  و هزار دینار دیگر را نزد آن مرد ببرد. با این گمان که کار اول او کافی نبوده است  ). مردی که به او قرض داده بود در جستجوی کشتی خارج شد که شاید مالش با آن آمده باشد، پس چوبی را که پول در آن بود، مشاهده کرد و آن را به عنوان هیزمی برای خانواده اش برداشت. اما هنگامی که آن را شکافت، پول و نامه را در آن دید! سپس فردی که به او قرض داده بود آمد و هزار دینار آورده و گفت: به الله سوگند بسیار تلاش کردم کشتی بیابم که مال تو را بیاورد، اما تا قبل از اینکه نزد تو بیایم کشتی نیافتم. آن مرد گفت: آیا تو چیزی را به سوی من فرستادی؟ جواب داد: به تو گفتم تا قبل از اینکه نزدت بیایم کشتی نیافتم. آن مرد گفت: پس الله آنچه را که تو با چوب فرستاده بودی رسانید، بنابراین هزار دینارت را بردار و به سلامت برو.

 

 

عن أبی هریرة -رضی الله عنه- عن رسول الله -صلى الله علیه وسلم-: أنَّه ذکر رجلًا من بنی إسرائیل، سأل بعضَ بنی إسرائیل أن یُسْلِفَه ألفَ دینار، فقال: ائْتِنِی بالشهداء أُشْهِدُهم، فقال: کفى بالله شهیدًا، قال: فَأْتِنِی بالکَفِیل، قال: کَفَى بالله کفیلًا، قال: صَدَقتَ، فَدَفَعَها إِلیه إلى أجل مُسَمَّى، فخرج فی البحر فقَضَى حَاجَتَه، ثُمَّ التَمَسَ مرکَبًا یَرْکَبُها یَقْدَم علیه لِلأَجَل الذی أجَّله، فلم یجِد مرکَبًا، فأَخَذَ خَشَبَة فَنَقَرَها، فَأَدْخَل فِیهَا أَلفَ دِینَار وصَحِیفَة مِنْه إلى صاحبه، ثم زَجَّجَ مَوضِعَها، ثمَّ أَتَى بِهَا إِلَى البحر، فقال: اللَّهُمَّ إنَّک تعلم أنِّی کنتُ تَسَلَّفتُ فلانًا ألف دِینَار، فَسَأَلَنِی کفیلًا، فقلتُ: کفى بالله کفیلًا، فَرَضِیَ بک، وسأَلَنِی شهیدًا، فقلتُ: کفى بالله شهیدًا، فرضِی بک، وأنِّی جَهَدتُ أنْ أَجِدَ مَرکَبا أَبعث إلیه الذی لَه فَلَم أَقدِر، وإنِّی أسْتَوْدِعُکَها. فرمى بها فی البحر حتَّى وَلَجِت فیه، ثم انْصَرف وهو فی ذلک یلتمس مرکبا یخرج إلى بلده، فخرج الرجل الذی کان أسلفه، ینظُر لعلَّ مَرکَبًا قد جاء بماله، فَإِذا بِالخَشَبَة التی فیها المال، فأَخَذَها لِأهله حَطَبًا، فلمَّا نَشَرَها وجَد المالَ والصحِیفة، ثمَّ قدِم الذی کان أسلفه، فأتى بالألف دینار، فقال: والله ما زلتُ جاهدًا فی طلب مرکب لآتیک بمالک، فما وجدتُ مرکبا قبل الذی أتیتُ فیه، قال: هل کنتَ بعثتَ إلیَّ بشیء؟ قال: أُخبِرک أنِّی لم أجِد مرکبا قبل الذی جئتُ فیه، قال: فإنَّ الله قد أدَّى عنک الذی بعثتَ فی الخشبة، فانصرِف بالألف الدینار راشدًا».

 [رَواهُ البُخاری.]

  • حسین عمرزاده

 «دو زن بودند که دو پسربچه ی خود را به همراه داشتند؛ گرگ آمد و پسرِ یکی از آنها را بُرد.

یکی از آن زنان به دیگری گفت: گرگ پسرِ تو را برد

و دیگری گفت: بلکه پسرِ تو را بُرد.

برای قضاوت نزد داود علیه السلام رفتند و او به نفع زنِ بزرگ تر قضاوت کرد. از آنجا نزد سلیمان پسر داود رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.

سلیمان علیه السلام فرمود: "چاقویی برایم بیاورید تا این پسربچه را به دو نیم کنم و هر قسمت از او را به یکی از این دو زن بدهم". این بود که زنِ کوچک تر گفت: الله بر تو رحم کند؛ این کار را نکن؛ این پسر، فرزندِ آن زن است. لذا سلیمان علیه السلام به نفع زن کوچک تر قضاوت کرد و بچه را به او داد».

 

«کَانَتِ امْرَأَتَانِ مَعَهُمَا ابْنَاهُمَا، جَاءَ الذِّئْبُ فَذَهَبَ بِابْنِ إِحْدَاهُمَا، فَقَالَتْ صَاحِبَتُهَا: إِنَّمَا ذَهَبَ بِابْنِکِ، وَقَالَتِ الأُخْرَى: إِنَّمَا ذَهَبَ بِابْنِکِ! فَتَحَاکَمَتَا إِلَى دَاوُدَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ، فَقَضَى بِهِ لِلْکُبْرَى، فَخَرَجَتَا عَلَى سُلَیْمَانَ بْنِ دَاوُدَ فَأَخْبَرَتَاهُ بِذَلِکَ، فَقَالَ: ائْتُونِی بِالسِّکِّینِ أَشُقُّهُ بَیْنَهُمَا!، فَقَالَتِ الصُّغْرَى: لاَ تَفْعَلْ یَرْحَمُکَ اللَّهُ، هُوَ ابْنُهَا، فَقَضَى بِهِ لِلصُّغْرَى».

 

[صحیح.] - [متفق علیه.]

  • حسین عمرزاده

روزی پسر خانواده‌ای نسبتاً مرفه دید که مادرش از همسایه فقیرشان مقداری نمک می‌خواهد. با تعجب گفت:

ـ مادر! دیروز یک کیسه بزرگ نمک برایت خریدم. چرا از همسایه نمک می‌خواهی؟

مادر لبخندی زد و آرام گفت:

ـ پسرم، همسایه ما همیشه از ما چیزی می‌خواهد. دلم می‌خواست این‌بار من هم از او چیزی بخواهم؛ چیزی کوچک که تهیه‌اش برایش سخت نباشد. من به نمک نیازی ندارم، اما می‌خواستم او حس کند ما هم گاهی به او محتاجیم، تا اگر روزی دوباره چیزی از ما خواست، دلش نلرزد و شرمنده نشود...

 

بخاری و مسلم از عایشه صدیقه - رَضِيَ اللهُ عَنها - روایت کرده‌اند: رسول الله - صَلَّی‌ اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم - فرمود:

 

«مَا زَالَ جِبْرِیلُ یُوصیني بِالْجَارِ حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّهُ سَیُوَرِّثُهُ»

 

جبرئیل چنان در حق همسایه به من سفارش می‌کرد که گمان کردم همسایگان باید از همدیگر ارث ببرند.

  • حسین عمرزاده

أسامة بن زيد رَضِيَ اللهُ عَنهُ می‌گوید: 

پیامبر خدا (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) ما را به سوی قبیله‌ای از «جُهینه» به نام «حُرقه» فرستاد. سپیده‌دم به آن قوم حمله کردیم و آن‌ها را شکست دادیم. سپس من و یک مرد انصاری به تعقیب یکی از آن‌ها پرداختیم. وقتی به او رسیدیم، او گفت: «لا إله إلا الله» (هیچ معبودی جز الله نیست). مرد انصاری از کشتن او دست کشید، اما من با نیزه‌ام به او حمله کردم و او را کشتم. وقتی به مدینه بازگشتیم، این خبر به پیامبر (صلی الله علیه و سلم) رسید. ایشان به من فرمودند: 

«أقَتَلْتَهُ بَعْدَ ما قالَ: لا إلَهَ إلَّا اللَّه؟!» 

«ای اسامه، آیا او را پس از گفتن لا إله إلا الله کشتی؟!» 

گفتم: «ای رسول خدا، او فقط برای نجات جانش این را گفت.» 

پیامبر دوباره فرمودند: «أقَتَلْتَهُ بَعْدَ ما قالَ: لا إلَهَ إلَّا اللَّه؟!» 

«آیا او را پس از گفتن لا إله إلا الله کشتی؟!» 

و این جمله را آن‌قدر تکرار کردند که آرزو کردم کاش قبل از آن روز اسلام نیاورده بودم.۱ 

 

در روایت دیگری این‌چنین آمده که: 

پیامبر صلی الله علیه و سلم به اسامه فرمود: 

«مَنْ لَكَ بِلا إلَهَ إلَّا اللَّه يَوْمَ القِيَامَةِ؟» 

«چه کسی تو را از (لا إله إلا الله) در روز قیامت نجات خواهد داد؟» 

اسامه می‌گوید که گفتم: ای رسول خدا، او فقط از ترس سلاح این کلمه را گفت. 

پیامبر فرمود: «أَفَلا شَقَقْتَ عَنْ قَلْبِهِ حَتَّى تَعْلَمَ مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ قَالَهَا أَمْ لا؟» 

«آیا قلبش را شکافتی تا بفهمی آیا به خاطر این (یعنی از روی ایمان واقعی) آن را گفت یا نه؟» ۲

 

امام نووی رحمه الله می‌گوید: 

«درباره این فرمایش پیامبر (صلی الله علیه وسلم) که فرمود: «أَفَلا شَقَقْتَ عَنْ قَلْبِهِ حَتَّى تَعْلَمَ مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ قَالَهَا أَمْ لا؟» («آیا قلب او را شکافتی تا بدانی که آن را از روی حقیقت گفته است یا نه؟»)، فاعل در جمله «أقالها» همان «قلب» است. معنای این سخن این است که تو مأمور به عمل بر اساس ظاهر هستی و بر اساس آنچه زبان اظهار می‌کند. اما در مورد قلب، راهی برای دانستن آن نداری. پس پیامبر (صلی الله علیه وسلم) از این‌که اُسامه بر اساس آنچه به زبان جاری شد عمل نکرد، او را سرزنش کرد. 

 

رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) فرمود: «آیا قلب او را شکافتی؟» تا ببینی که آیا قلب او این کلمه را پذیرفته و به آن اعتقاد دارد یا نه؟، یعنی تو قادر به این کار نیستی، پس به آنچه زبان آشکار کرده اکتفا کن و فراتر نرو. 

 

در این فرمایش پیامبر (صلی الله علیه وسلم) دلیلی بر قاعده‌ای معروف در فقه و اصول وجود دارد که «الأحكام يُعمل فيها بالظواهر، والله يتولى السرائر»؛ یعنی: احکام بر اساس ظواهر جاری می‌شوند و سرائر (باطن و درون انسان) را خداوند متعال عهده‌دار است. 

 

و درباره سخن اُسامه (رضی‌الله‌عنه) که گفت: «تا آنجا که آرزو کردم که ای کاش همان روز اسلام آورده بودم»، معنای آن این است که کاش قبلاً مسلمان نشده بودم، بلکه اکنون اسلام می‌آوردم تا گناهان گذشته‌ام پاک شود. او این سخن را به سبب بزرگی اشتباهی که مرتکب شده بود گفت.»۳ 

 

منابع: 

۱. صحيح بخاري، ۶۸۷۲ 

۲. أبو داود (۲۶۴۳)، بخاری (۴۲۶۹)، ومسلم (۹۶) 

۳. امام نووی، شرح مسلم، ج ۲، ص ۱۰۴

  • حسین عمرزاده

«اَلحَسَنُ وَ الحُسَینُ سَیدَا شَبَابِ اَهلِ الجَنّة»
حسن و حسین، سرداران جوانان بهشت‌اند.

«مسند امام احمد، ترمذی، ابن ماجه و نسائی از ابو سعید خدري رضي الله عنه»

آنچه که بر هر فرد دانا و منصف، مبرهن و واضح است، وجود محبت اهل‌بیت پیامبر صلی‌الله علیه وسلم نزد اهل سنت و جماعت می‌باشد که البته همسران پیامبر صلی‌الله علیه وسلم نیز جزو تعریف «اهل‌بیت» محسوب می‌شوند و تنها افراد نادان و یا مغرض، منکر این قضیه هستند.

کثرت روایات و مطالب موجود در مدح و ستایش اهل‌بیت رضي الله عنهم اجمعین در کتب، کثرت نام‌گذاری مفتخرانه فرزندان به نام‌های گرانقدر اهل‌بیت، و دلایل بسیار دیگر، گواه این ادعای درست هستند که اهل سنت و جماعت با افتخار، دوستدار خاندان بزرگوار پیامبرشان می‌باشند و هیچ چیز و هیچ‌کسی نمی‌تواند باعث خارج شدن این محبت ارزشمند از روح و قلب آنان گردد.

در ادامه سرودی بسیار دلنشین در وصف دو سردار جوانان اهل بهشت تقدیم می گردد که ان شاء الله از شنیدن آن لذت خواهید برد.

دریافت
حجم: 3.34 مگابایت

  • حسین عمرزاده

صالح بن کیسان روایت می‌کند:


«اجْتَمَعْتُ أَنَا وَابْنُ شِهَابٍ وَنَحْن نَطْلُبُ الْعِلْمَ، فَاجْتَمَعْنَا عَلَى أَنْ نَكْتُبَ السُّنَنَ، فَكَتَبْنَا كُلَّ شَيْءٍ سَمِعْنَاهُ عَنِ النَّبِيِّ - صلى الله عليه وسلم -، ثُمَّ كَتَبْنَا أَيْضًا مَا جَاءَ عَنْ أَصْحَابِهِ، فَقُلْتُ: لَا، لَيْسَ بِسُنَّةٍ، وَقَالَ هُوَ: بَلَى، هُوَ سُنَّةٌ، فَكَتَبَ وَلَمْ أكتُبْ، فَأَنْجَحَ وَضَيَّعْتُ.»


»من و ابن شِهاب (زُهری) برای فراگیری و تحصیل علم گرد هم آمدیم و توافق کردیم که سنت‌ها را بنویسیم. پس، همه‌ی آنچه از رسول‌الله ـ‌ صلی‌الله‌علیه‌و‌سلم ـ شنیده بودیم (و روایت شده بود را) نوشتیم، همچنین آنچه که از صحابه نقل شده بود را نیز ثبت کردیم. سپس من گفتم: این‌ها سنت نیستند، ولی او گفت: بله، این‌ها هم سنت هستند. پس او به نوشتن ادامه داد و من از نوشتن خودداری کردم. در نتیجه او موفق شد و من از دستشان دادم

 


منبع: المصنف لعبدالرزاق، ج ۱۰، ص ۲۹۲.

  • حسین عمرزاده

در صحیحین از ابو سعید خُدري ـ رَضِيَ اللهُ عَنه ـ‌ از پیامبر ـ صَلَّى اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم ـ‌ روایت شده که فرمود:

 

«يَأْتي علَى النَّاسِ زَمانٌ، فَيَغْزُو فِئامٌ مِنَ النَّاسِ، فيَقولونَ: فِيكُمْ مَن صاحَبَ رَسولَ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عليه وسلَّمَ؟ فيَقولونَ: نَعَمْ، فيُفْتَحُ لهمْ، ثُمَّ يَأْتي علَى النَّاسِ زَمانٌ، فَيَغْزُو فِئامٌ مِنَ النَّاسِ، فيُقالُ: هلْ فِيكُمْ مَن صاحَبَ أصْحابَ رَسولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عليه وسلَّمَ؟ فيَقولونَ: نَعَمْ، فيُفْتَحُ لهمْ، ثُمَّ يَأْتي علَى النَّاسِ زَمانٌ، فَيَغْزُو فِئامٌ مِنَ النَّاسِ، فيُقالُ: هلْ فِيكُمْ مَن صاحَبَ مَن صاحَبَ أصْحابَ رَسولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عليه وسلَّمَ؟ فيَقولونَ: نَعَمْ، فيُفْتَحُ لهمْ.»۱

یعنی:

«زمانی بر مردم فرا می‌رسد که گروهی از آنها به جهاد رفته، پس می‌گویند: آیا در بین شما کسی هست که همنشین رسول الله ـ صلى الله علیه و سلم ـ بوده؟ می‌گویند: بله. پس آنها پیروز می‌شوند.

سپس زمانی بر مردم می‌رسد که گروهی از آنها به جهاد رفته و گفته می‌شود: آیا در میان شما کسی هست که همنشین اصحاب رسول الله ـ صلى الله علیه و سلم ـ‌ بوده؟ می‌گویند: بله. پس پیروز می‌شوند.

سپس زمانی بر مردم می‌رسد که گروهی از آنها به جهاد می‌روند و گفته می‌شود: آیا در میان شما کسی هست که همنشینِ همنشینان اصحاب رسول الله ـ صلى الله علیه و سلم ـ‌ بوده؟ می‌گویند: بله، پس پیروز می‌شوند».

 

حدیث مذکور تأییدی بر روایت معروف «خَيْرُ النَّاسِ قَرْنِي، ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُمْ، ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُمْ»۲ است که برتری سه نسل نخست اسلام  را مورد تأکید قرار می‌دهد.

بی‌تردید، دین امری موروثی نیست که از طریق خون و ژن منتقل شود؛ بلکه آموختنی است و باید با تلاش و تعهد آن را فرا گرفت. قرآن ما را به اطاعت از الله و رسولش فرمان می‌دهد و بر اساس آیات و احادیثی چون روایت فوق، مسیر صحیح، همان راهی است که صحابه (رَضِيَ اللهُ عَنهُم) پیمودند. آنان در دوران نزول وحی زندگی کردند، به پیامبر (صلی الله علیه و سلم) ایمان آوردند، در تمام ابعاد زندگیاعم از جهاد و صلح و ...در کنار او بودند و با دقتی بی‌نظیر حتی جزئی‌ترین رفتارهای ایشان را زیر نظر داشتند و از سنتش تبعیت می‌کردند. آنان بودند که اسلام را با جان و دل اجرا کردند و سرانجام، در حالی که قرآن بر صلاحیت و قبولی آنان در آزمون مدرسه نبوت صحه گذاشته بود۳، از دنیا رفتند. در حقیقت، آنان کارنامه‌ی عملی و خروجیِ واقعیِ اسلام بودند.

 

پیامبر (صلی الله علیه و سلم) در حدیث مذکور، سه گروه را مورد تأکید قرار داده است: صحابه، تابعین (پیروان صحابه) و تبع تابعین (پیروان پیروان صحابه). بر اساس این روایت، هرکس که به یکی از این گروه‌ها متصل باشد و از آنان پیروی کند، به پیروزی خواهد رسید.

اما نکتهٔ اساسی که نباید از آن غافل شد، این است که برکت و اهمیت این همنشینیبه‌ویژه برای نسل‌های پس از این سه گروهلزومًا به لحاظ فیزیکی نیست. بلکه آنچه اصالت دارد، حرکت در مسیر عقیده و دین‌داری این بزرگواران است. چراکه تاریخ گواهی می‌دهد که بسیاری، باوجود زندگی در عصر صحابه، تابعین و تبع تابعینو حتی در زمان خود پیامبر (صلی الله علیه و سلم)از هدایت و نجات محروم ماندند. این افراد، علی‌رغم نزدیکی زمانی و مکانی، به دلیل ترجیح دادن بی‌راهه بر راه راست، دچار گمراهی شدند. برخی از آنان نه‌تنها هم‌عصر پیامبر (صلی الله علیه و سلم) و صحابه بودند، بلکه با ایشان پیوندهای خویشاوندی و قومی نیز داشتند؛ اما همین نسبت‌ها، هیچ تضمینی برای نجاتشان نبود. از همین رو، پیامبر (صلی الله علیه و سلم) نجات‌یافتگان (فرقه ناجیه) را کسانی معرفی کرد که بر راه و روش او و اصحابش گام بردارند: « ما أَنا علَيهِ وأَصحابي»۴.

این حدیث، اهمیت حفظ اتصال زنجیرهٔ سنت نبوی و انتقال صحیح آموزه‌های دینی را گوشزد می‌کند و بر این حقیقت تأکید دارد که امت اسلامی، هرچه بیشتر به سرچشمه‌های اولیهٔ خود متصل باشد، اصالت و سلامت دینی خود را حفظ خواهد کرد و از برکات و پیروزی بیشتری بهره‌مند خواهد شد. برتری این سه نسل نیز به دلیل نزدیکی آنان به وحی، و برخورداری از بالاترین و بهترین سطح ایمان و مسلمانی بوده است.

اما اکنون که ما از آن دوران فاصله داریم و از برکات معنوی همنشینی فیزیکی محرومیم، چگونه می‌توانیم همان هدایت و نصرت الهی را داشته باشیم؟ پاسخ روشن است:

اگرچه از لحاظ زمانی با پیامبر (صلی الله علیه و سلم)، صحابه (رضي الله عنهم)، تابعین و تبع تابعین (رَحِمَهُمُ الله) فاصله داریم، اما می‌توانیم با تمسک به قرآن و سنت صحیح، و پیروی از فهم و روش این بزرگواران، همان مسیر هدایت و رستگاری را طی کنیم.

بهره‌گیری از روایات، آثار و متون صحیحی که از آنان به یادگار مانده، بهترین راه برای ادامه دادن مسیر مورد تأیید پیامبر (صلی الله علیه و سلم) است. توجه به این اصل اساسی، نه‌تنها راه را برای فهم صحیح دین کوتاه‌تر و هموارتر می‌سازد، بلکه نقش مهمی در جلوگیری از تفرقه و اختلاف ایفا می‌کند و در معرفی اسلام به غیرمسلمانان نیز بسیار مؤثر خواهد بود.

 

منابع:

۱) امام بخاري در فضائل الصحابة، باب فضائل أصحاب النبي صلى الله عليه وسلم ومن صحب النبي صلى الله عليه وسلم أو رآه من المسلمين فهو من أصحابه، ح ۲۶۴۹ (۷/۵) و امام مسلم در فضائل الصحابة، باب فضائل الصحابة ثم الذین یلونهم ثم الذین یلونهم، ح ۲۵۳۲ (۴/۱۹۶۲).

۲) بخاري (۲۶۵۲) ، ومسلم (۲۵۳۳)

۳) - عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْعَزِيزُ الْحَكِيم [التَّغابُن:آیه ۱۸]

- وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ۚ ذَٰلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ [التَّوبَة:آیه ۱۰۰]

- أُولَٰئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوَىٰ [الحُجُرات:آیه ۳]

(۴) أخرجه الترمذي (۲۶۴۱) واللفظ له، والطبراني (۱۴/۵۳) (۱۴۶۴۶)، والحاكم  (۴۴۴)

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest