- ۰ نظر
- ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۲۳
جعفر بن حسین به سفیان ثوری ـ رحمهما الله ـ گفت:
اگر چیزی باعث اندوهت شد بسیار «لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ إلا بِالله» بگو، چرا که آن کلید گشایش و گنجی از گنجهای بهشت است.
[الدر المنثور]
امام مالک -رحمه الله- :
مناسب است مرد چنان به خانوادهاش نیکی کند تا اینکه او در نزد آنان دوست داشتنی ترینِ مردم شود.
-----------------------------------------------
قال الإمام مالکٌ -رحمه الله-:«ینبغی للرجل أن یُحسِن إلى أَهل دارِه؛ حتى یکون أَحبَّ الناس إِلیهم».
[«المُنتَقى شرح المُوطّا للباجی» (٢١٢/٧)]
فضیل بن عیاض رحمه الله:
«آنکه هوای نفس و پیروی از شهوات بر وی غالب شود، سرچشمههای توفیق را از دست میدهد».
[روضة المحبین: ۴۷۶]
روزی از دیوانه ای پرسیدند
اسم اعظم خدا را می دانی؟
دیوانه گفت :
نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت:
نادان شرم کن،چگونه نام اعظم خدا نان است ؟
دیوانه گفت :
در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم ، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!...
عطار نیشابوری
یحیی بن معاذ رازی رحمه الله:
هر اندازه محبت الله را داشته باشی، به همان اندازه هم مردم تو را دوست خواهند داشت،و هر اندازه از الله بترسی، به همان اندازه هم مردم از تو هیبت خواهند داشت،و هر اندازه به دستورات الله مشغول باشی، به همان اندازه هم مردم در کارهایت به تو کمک خواهند کرد.
رواه البیهقی فی شعب الایمان
حسن بصری رحمه الله:
هرکه چهار خصلت داشته باشد الله او را از شیطان حفظ نموده و از آتش در امان میدارد: آنکه نفس خود را هنگام
ترس و
طمع و
شهوت و
خشم
نگه میدارد.
[جامع العلوم والحکم]
امام حسن بصری رحمه الله:
«ای بندهی الله، آنکه تو را (از عواقب انجام گناه،جهنم و...) بترساند تا به امنیت برسی بهتر از کسی است که خیالت را راحت کند تا گرفتار ترس شوی».
[الزهد لأحمد بن حنبل]
عبدالله بن مسعود (رضی الله عنه) گفتهاند:
هرکس با خود بزرگ بینی به مردم ظلم کند الله او را خوار میکند و هرکس با خشوع و فروتنی تواضع کند الله مقام او را بالا می برد.
هرکس در دنیا الله را مدنظر داشته باشد الله در روز قیامت او را مدنظر خواهد داشت.
حلیة الاولیاء، ۱۳۸/۱
حارث بن قیس رحمه الله :
هرگاه در حال نماز بودی و شیطان به تو گفت(یعنی وسوسه ات کرد که ) داری ریا میکنی، نمازت را طولانیتر کن!
[الزهد ابن مبارک: ۳۵]
امام شافعی رحمه الله:
هرگاه از " عُجْب " در عملت ترسیدی
به این فکر کن که رضایت چه کسی را می خواهی؟
و به چه نعمتی امید داری و به آن طمع کرده ای؟
و از چه عقوبتی فرار می کنی؟
هرکسی به اینها فکر کند عملش نزدش کوچک(کم ارزش) می شود .
" عُجْب"
یعنی اینکه فرد اعمال صالح خود را بی نقص و بزرگ و قبول شده بپندارد.
سیر أعلام النبلاء ج ۱۰ ص ۴۲
در سوریه یک بازار وجود داشت اسمش بازار مدحت باشا یا بازار طویل بود، و مردم شهرهای دیگر عادت داشتند امانات خود را از قبیل پول و اشیای دیگر را نزد یکی از مغازه ها می گذاشتند و به حج میرفتند و هنگامی که بر میگشتند نزد صاحب مغازه میرفتند و امانتشان را از او پس می گرفتند و به شهرشان باز میگشتند.
مثل همیشه مردی از خارج از سوریه آمد که کیسهی پول قرمزی به همراه داشت، کنار یکی از مغازه ها ایستاد و کیسهی پول را نزد یکی از مغازه ها به امانت گذاشت تا وقتی که از حج بر می گردد.
صاحب مغازه هم بعد از اینکه پولها را شمرد که حدود ۳هزار درهم بود و آن شخص را به خاطر سپرد با کارش موافقت کرد
بعد از چند ماهی مرد بازگشت و به مغازه رفت ولی صاحبش را ندید پرسید صاحب مغازه کجاست ؟
کارگر مغازه گفت او در خانه است و بعد از مدتی بر می گردد
وقتی که برگشت آن مرد پولش را از صاحب مغازه خواست
صاحب مغازه گفت چقدر اینجا گذاشتهای
گفت ۳هزار درهم
گفت اسمت چیست
گفت اسمم فلان است مرا به یاد نداری ؟
گفت چه روزی بود و رنگ کیسهی پولت چگونه بود
گفت فلان روز بود و رنگش قرمز بود
صاحب مغازه گفت کاری فوری دارم اگر اجازهدهی زود بر می گردم
آن مرد مدت زیادی در مغازه ماند تا اینکه صاحب مغازه برگشت و پولش را به تمام و کمال به او داد و آن مرد رفت و در حالی که داشت در بازار قدم می زد ناگهان چیز عجیبی را دید، نزدیک شد تا مطمئن شود پس داخل مغازه شد و فهمید که این آن مغازه بوده که اموالش را در آن قرار داده بود نه آن یکی
به صاحب مغازه سلام کرد و صاحب مغازه جواب سلامش را داد و گفت الله حجت را قبول کند بیا این کیسهی پولت
مرد بسیار تعجب کرده بود از فردی که به اشتباه وارد مغازهاش شده بود
نزد صاحب آن مغازه رفتند و از او پرسیدند
تو چطور پول به کسی دادی که چیزی را نزد تو نگذاشته است؟
به آنها گفت: قسم به الله من این فرد را نمی شناختم و اصلا به یاد نمی آوردم که او پیش من چیزی گذاشته باشد ، ولی وقتی دیدم که او در حرفهایش خیلی مطمئن است در حالی که او در این شهر غریب است، فکر کردم اگر من امانتش را به او ندهم او دل آزرده خواهد رفت و نزد خانوادهاش می گوید که پولش در شام (سوریه) دزدیده شده است و نام اهل شام به بدی پخش خواهد شد و همچنین این کلام الله را به یاد آوردم(فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمَانَتَهُ وَلْیَتَّقِ اللهَ رَبَّهُ) و اگر برخی از شما برخی دیگر را امین دانست، پس آن کس که امین شمرده شده، باید امانت(بدهی) خود را باز پس دهد و باید از الله که پروردگار اوست بترسد،
پس رفتم کمی دارایی داشتم آن را به هزار درهم فروختم ولی کافی نبود پس از یکی از دوستانم هزار و پانصد درهم را قرض گرفتم و خودم هم پانصد درهم داشتم ، به این شکل پولش را کامل کردم و به او دادم.
امام شعبی رحمه الله:
هیچ (کاغذ) سفیدی را سیاه نکردم،(یعنی هیچ نوشته ای را ننوشتم) و کسی حدیثی را برایم نگفت، مگر اینکه آن را حفظ کردم.
منبع: تاریخ دمشق [٣٥۰/٢٥].
------------------------------------------
قال الشعبی - رحمه الله (ت۱۰٤هــ) :
ما کتبت سوداء فی بیضاء ، ولا حدثنی رجل بحدیث إلا حفظته.
پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خردههای طلا را وزن کنم. همسایهاش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو میخواهم و تو میگویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دستهای لرزان خود چون خواهی خردههای زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.
ایمان در قلب جای میگیرد و با عمل ثابت میشود..! علمِ عالمِ دینی با تکیه به الله و رسولش، که قرآن و سنت هست، حفظ، و با عمل به آنها فضلش ثابت میگردد..
امام ذهبی رحمه الله:
اِذَا ثبتَتْ إِمَامَةُ الرَّجُلِ وَفَضْلُهُ، لَمْ یَضُرَّهُ مَا قِیْلَ فِیْهِ
وقتی امامت و فضل عالمی ثابت شد،دیگر اشکالهایی که به او میگیرند ضرری به او نمیزند.
سیر أعلام النبلاء ج ۸ ص ۴۴۸
یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.
عبید زاکانی