| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

امام محمد بن باقر (أبو جعفر محمد بن علی الباقر) رحمه الله:

‏« من لم یعرف فضل أبی بکر وعمر رضی الله عنهما فقد جهل السنة »

کسیکه برتری ابوبکر و عمر رضی الله عنهما را نشناسد، همانا سنت را نشناخته است.


[ ‏أبو نعیم فی الحلیة  ١٨٥/٣ ]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۹

آیا می دانید در مسابقات گاو بازی به چه کسی جایزه اول تعلق میگیرد؟


به کسی که نسبت به حمله گاو بهترین جاخالی ها را داده...


نه به آن کسی که با گاو درگیر شده


از گاوها باید اِعراض و دوری کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۳۰



دریافت
عنوان: لما نسمع...
حجم: ۱.۶ مگابایت
مدت زمان: ۱ دقیقه 
توضیحات: نشید اسلامی - مشاری العفاسی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۱۰

رعایت حد وسط در دینداری به این معنا نیست که حکمی از احکام شرع کم ارزش جلوه داده شود

بلکه دین داری مثبت و مورد تایید به معنای عمل به احکام شرع همانگونه که مقتضی است می باشد(به صورتی که نه از احکام شریعت چیزی حذف و نه چیزی به آن اضافه گردد).

مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند. از او علت را جویا شد، همسرش گفت گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند وقتی بی‌حجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد.

مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد.

پس از یک هفته روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت!

شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت...

به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی از آنها علت را جویا شد، گفتند؛

از گنجینه پادشاه دزدی شده.

در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد. مرد  پرسید او کیست؟

گفتند: این شیخ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود.

آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید.

او به پادشاه گفت؛

شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است.

شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد

پادشاه از مرد پرسید:

چطور فهمیدی که او دزد است؟

مرد گفت: "تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم".



امثال و حکم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۰۵


دریافت
حجم: ۵۷.۳ کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۳۸

آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟


پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود، اکنون که در بستر مرگم و فرشته ی مرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند ...


پسر گفت: ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس، مرد و زن را به دعایت مشغول سازم ...


 پدر همان دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند:

 "خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۳۲

روزی عمر بن خطاب رضی الله عنه به اطرافیانش گفت: شما چه آرزویى دارید؟ 


یکى گفت: من آرزو مى‌کنم ای کاش به اندازۀ این خانه طلا مى‌داشتم و همه را در راه الله انفاق مى‌کردم و هر کدام آرزویى کرد....


 عمر ـ رضی الله عنه ـ گفت: آرزوى من این است که اى کاش این خانه پر از مردان مجاهدى مانند ابوعبیده، معاذ بن جبل، سلام و حذیفه بن یمان بود تا من آنان را در راه الله مى‌فرستادم.




   حاکم در مستدرک(۳/۷٦٦) -  تهذیب الکمال مزی (٥/٥۰٥)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۳

در روستایی کشاورزی زندگی می کرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس می داد، 

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد معامله ای پیشنهاد داد

او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشد

دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد!

پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:


اصلا یک کاری می کنیم

من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم

دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون آورد

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود

و بدهی بخشیده می شود

و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند

و بدهی نیز بخشیده می شود

اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود


این گفت و گو در جلوی خانه ی کشاورز انجام شد

زمین آنجا پر از سنگریزه بود

پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

که او دو سنگریزه ی سیاه از زمین برداشته است

ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون آورد


تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟


اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند

۲ـ هر دو سنگریزه را در آورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون آورده

با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد


لحظه ای به این شرایط فکر کنید

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید

اگر شما بودید چه کار می کردید؟


و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت

و به سرعت و بدون اینکه سنگریزه دیده شود

وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده

پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود


در همین لحظه دختر گفت:

آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم !

اما مهم نیست

اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است درآوریم

معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاده چه رنگی بوده است....


و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود

پس باید طبق قرار، سنگریزه ی گم شده سفید باشد

پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند

و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت

و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است

نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود


۱ـ همیشه یک «راه حل» برای مشکلات پیچیده وجود دارد

۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه ی «خوب» به مسایل نگاه نمی کنیم

۳ـ همه ی شما می توانید سرشار از «افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه» باشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۵۷

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم: 


شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

 روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. حالا شما هم می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟ 


 نتیجه:

 ۱- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.

 ۲- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی


 ۳- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۵۲

نیما یوشیج از دزدان شعر می گوید


می‌پرسید: شعر دزدها چه‌گونه‌اند؟ سابقاً این را گفته بودم. چون از من سوآل کرده‌اید باز می‌گویم. به طور اختصار شعردزدها چند قسم هستند:


یک دسته می‌دزدند فکر را یا طرز تلفیق عبارت را و برای دیگران به اسم خودشان می‌خوانند. اینها دزدهای احتیاط‌کار و قابل رقت هستند.


دومیها می‌دزدند و در پیش روی آدم می‌خوانند. اینها دزدهای بی‌احتیاط هستند و باید- اگر نمی‌رنجند- آنها را به این زبان نصیحت کرد که در خودتان غرق شوید... اینها بیشترشان خجول هستند وقتی که دزدی آنها را به رخ آنها می‌کشید.


سومیها می‌دزدند و در پیش روی آدم می‌خوانند و اگر به روی آنها بیاورید، اعترافی در کار نیست. اینها دزدهای بی‌انصاف هستند. وقت خود را برای نصیحت کردن آنها تلف نکنید. آنها شعر را ابزار قوی معیشت مادی قرار داده‌اند.


اما دسته‌ی دیگری هم هستند که از همین دسته ریشه گرفته‌اند. به محض شنیدن مضمونی از دهان شما، با کمال بی‌شرمی لبخند آورده، سر تکان داده و چشمهای دریده را به هم گذارده، می‌گویند: مثل همان مضمون که من در فلان غزل یا قصیده به کار برده‌ام. این دسته دقت ندارند که چه می‌نویسند. راست یا دروغ چیزی را که در زندگی خود ندیده و نشناخته‌اند، می‌نویسند به رسم و آداب دیگران، به اشخاص داستان خود رسوم و آداب می‌دهند.


طرز کار هریک از اینها روزی اهل نظر را بیدار می‌کند. سعی کنید که خودتان باشید. دروغ نگویید آن‌چه را که داستان نیست و راجع به خودتان است. خودتان باشید در شعرتان، ولو بدترین مردم. چون خودتان هستید شعر شما با شما زنده شده است ولی در صورت دیگر، به عکس این است.


دزدهایی هستند که حتی این گونه حرفها را هم می‌دزدند...!


بهمن۱۳۲۴ - کتاب: حرفهای همسایه / نیما یوشیج 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۰۴


دریافت
حجم: ۶۱.۵ کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۲

معلّمی وارد کلاس شد، تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود استفاده کند. پس رو به کودکان خردسال کرده گفت:

"هر کس که تصوّر می‌کند احمق است، برخیزد بایستد."

کسی تکان نخورد و جوابی نداد.


بعد از لحظاتی، کودکی برخاست. معلّم با حیرت از او پرسید، "تو واقعاً تصوّر می‌کنی احمقی؟"


کودک گفت : 

"خیر آقا؛ ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است! "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۱۱


یک مرد مجرد از یک متاهل پرسید:

آیا واقعا اینگونه است که مرد, تنها وقتی همسر می آید ،مصیبت ها را می فهمد ؟

گفت:بلکه ارزش همسر خوب را تنها وقتی می فهمد که مصیبت ها می آید.

---------------------------------------

سال عازب متزوجا :

احقا ما یقال ان الرجل لا یعرف المصائب الا حین تاتیه الزوجه ؟

قال :بل لایعرف قیمه الزوجه الصالحه الا حین تاتیه المصائب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۰۹

عالمی را پرسیدند :

خوب بودن را کدام روز بهتر است؟


عالم فرمود : 

یک روز قبل از مرگ

دیگران حیران شدند و گفتند :

ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند


عالم فرمود :

پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن 

و خوب باش شاید فردایی نباشد


امثال و حکم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۰۹

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. 


زمینها را می خرید. خانه ها را ویران می کرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا می کرد.

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه می کرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...


همه می دانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.


کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟


کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده می رود و به نقطه اول باز می گردد. هر آنچه پیموده به او واگذار می شود.


مرد ملاک گفت: مرا مسخره می کنی؟


کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.


مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر می کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه می شد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود.


غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.زمانی که به کدخدا رسید، نمی توانست بایستد، زانو زد. حتی نمی توانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.


نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.


کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند ...


تولستوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۲


دریافت
حجم: ۱۰۵ کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۱۲

دزدی مرتبا به دهکده ای میزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، 

ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.


ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ:

 ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ، 

ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. 

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۳۶


یک زوج، روز بعد ازدواجشان تصمیم گرفتند :که در را به روی هیچ کس باز نکنند ..!

وخانواده ی مرد آمدند ودر را کوبیدند .هریک از زن ومرد به دیگری نگاهی کردند که نشان از اجرای تصمیم داشت ودر راباز نکردند 

وچیزی نگذشت که خانواده زن آمدند ودر را کوبیدند 

مرد به زن نگاه کرد :ودید اشک میریزد ومی گوید :به خدا برایم آسان نیست که پدر ومادرم روی پا بایستند ودر را باز نکنم .مرد سکوت کرد .وزن در را به روی پدرومادرش گشود

سالها گذشت وصاحب چهار پسر شدند..

وپنجمی آنها دختر بود که پدر بسیار خوشحال شد

مردم باتعجب از او پرسیدند :

علت اینکه خوشحالی تو نسبت به فرزند دختر بیش از فرزند پسر است ،چیست ؟  جواب داد:این دختر همان کسی است که در را به روی من بازمیکند ".. هرکس زن رانشناسد قدرش را نمی داند


-----------------------------------------------


اتفق زوجان فی الصباح التالی لزواجهما :أن لا یفتحا الباب لأی زائر کان .. ! !

وبالفعل جاء أهل الزوج یطرقون الباب فنظر کل من الزوجین لبعضهما نظرة تصمیم لتنفیذ الإتفاق و لم یفتحا الباب . .

لم یمض إلا قلیل حتى جاء أهل الزوجة یطرقون الباب 

فنظر الزوج إلى زوجته : فإذا بها تذرف الدموع  و تقول : و الله ما یهون علی وقوف أبوی امام  الباب ولا أفتح لهما .سکت الزوج . و فتحت لأبویها الباب .. !

مضت السنوات و قد رزقوا بأربع أولاد ..

و کانت خامستهم '' طفلة ''فرح بها الأب فرحاً شدیداً.. ! !

فسأله الناس متعجبین : : ما سبب فرحک بالبنت ،الذی غلب على فرحتک بأولادک الذکور .. ؟

فأجاب :" هذه هی التی ستفتح لی الباب "..

من لا یفهم الأنثى لا یعرف قدرها .. !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۲۳
 
دریافت
عنوان: ای خداوند منان
حجم: ۱۰۱۹ کیلوبایت
توضیحات: سرود اسلامی فارسی - ترکی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۳۴

الاغ طلحک را دزدیدند. مردم دورش جمع شدند و هرکس چیزی میگفت یکی میگفت: گناه از توست که در نگهداری اش کوتاهی کردی. دیگری میگفت گناه اصلی و مهمتر را کسی کرده که در طویله را باز گذاشته. دیگری می گفت: گناهکار اصلی کسی است که نتوانسته دزد را بگیرد و دزد به راحتی فرار کرده. ناگهان طلحک عصبانی شده و گفت: در اینصورت دزد کاملا بی گناه است.


عبید زاکانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۱۳