امام ﺷﺎﻓﻌﯽ ﺭحمه الله:
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ الله ﺁﻧﺮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﺨﻔﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﮔﻨﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺪ.
( ﻓﺘﺢ ﺍﻟﺒﺎﺭﯼ ۱۲ / ۱۲۴ ،۱۲۵ )
امام ﺷﺎﻓﻌﯽ ﺭحمه الله:
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ الله ﺁﻧﺮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﺨﻔﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﮔﻨﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺪ.
( ﻓﺘﺢ ﺍﻟﺒﺎﺭﯼ ۱۲ / ۱۲۴ ،۱۲۵ )
مردی از امام حسن بصری رحمه الله پرسید که:
ای ابوسعید آیا تو مؤمن هستی؟
امام بصری نیز پاسخ داد: ایمان دو نوع است…
اگر از ایمان به الله و ملائکه اش و کتابها و پیامبرانش و بهشت و جهنم و قیامت و حساب از من می پرسی ..
در این صورت من مؤمن هستم.
اما اگر در مورد این کلام الله متعال از من می پرسی که:
“إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَانًا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ”
مؤمنان تنها کسانی هستند که هرگاه نام الله برده شود دلهایشان هراسان می گردد و هنگامی که آیات او بر آنان خوانده می شود بر ایمانشان می افزاید و بر پروردگار خود توکل می کنند».
به الله سوگند نمی دانم که آیا از آنان هستم یا خیر....
تفسیر قرطبی
شهری بود که مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند.مردم در آن تاریکی نمی توانستند فیل را با چشم ببینند.ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است.
آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند که فیل همان است که تصور کرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت.
مثنوی
امام سفیان ثورى:
ثروت ، بیمارى این امت است ، و فرد عالم به شریعت ، همانند پزشک این امت می باشد ...
هرگاه فرد عالم خود در جستجوی این بیماری باشد ، دیگر عموم جامعه چه زمان از این بیماری شفا می یابند ؟
سیر أعلام النبلاء ۷/۲۴۳
امام القاسم بن محمد بن أبی بکر الصدیق:
اگر انسان در طول حیاتش در جهالت به سر ببرد ...
برای او بسیار بهتر است از اینکه در خصوص مساله ای که نسبت به حقیقت آن علم ندارد ، فتوا صادر کند ،
تاریخ أبی زرعة الدمشقی ۱۳۷۸
امام حسن بصری :
انسان مؤمن به انجام عبادات می پردازد ،ولی همیشه ترس از این دارد که الله متعال ، عبادات را از وی ( به سبب ریا و یا نقصان شروط ) قبول نکند ؛
اما شخص فاجر ، در حالی به انجام گناه مشغول است ، که خود را نیز از عذاب پروردگار در امان می بیند .
تفسیر ابن کثیر -۳/۴۵۱
امام بخاری رحمه الله :
بهترین مردم کسی است که سنتی از سنت های پیامبر صلی الله علیه وسلم را زنده می کند، در حالیکه کمرنگ و مرده شده بود، پس ای یاران سنت رسول الله صلی الله علیه وسلم، رحمتِ الله بر شما باد و صبر بگیرید، چون شما در اقلیت هستید.
الجامع لأخلاق الراوی و آداب السامع ۱۱۲/۱
امام مالک رحمه الله:
هرکس در دین بدعتی بیاورد و آن را نیکو بداند قطعا به گمان او محمد صلی الله علیه و سلم در ابلاغ رسالت خیانت کرده است. زیرا الله تعالی می فرماید: «من امروز دین را برایتان تکمیل کردم» هر چه در آن زمان از دین نبوده امروز هم از دین نیست.
الاعتصام شاطبى موافق مطبوع ۱/۴۹
-----------------------
«مَنِ ابْتَدَعَ فِی الإسلام بدعة یراها حسنة فقد زَعَمَ أنَّ مُحَمَّدًا صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خَانَ الرِّسَالَةَ، لأنَّ اللَّهَ یَقُولُ: {الْیَوْمَ أکملتُ لَکُمْ دِینَکُمْ} فَمَا لَمْ یَکُنْ یومئذٍ دِینًا، فلا یکون الیوم دیناً»
داستان زنبیل فروش
نام اصلی زنبیل فروش میر سعید پسرمیر حسن از امرای دیاربکر (در کشور ترکیه ) بوده است.مــیــرسـعید جوانی بسیار زیبا و با کمال بوده و عاشق شکار , روزی از روزها وقتــی از شکار در منطقه زاخو بر می گردد . از کنار قبرستانی می گـذرد درهمان زمان مردم مشغول دفن یک نفر بودند که « میر» نزدیک می شود و ســوال می کند اوکیست ؟گفته می شود جوانی ۱۴ ساله فوت کرده وما اورا به خاک می سـپاریم. «میر» به فکر فرو می رود وچنین می گوید : آیا من نیز خواهم مرد ومرا نیز درچنین جای تنگ وتاریک دفن خـواهـنـد کرد ؟
"زنبیل فروش کوری «میره» "= زنبیل فروش پسر میر (حاکم)
"استچو بوو سه ر گوره کی کوره "= به سوی گور پسری رفت
" بیرا مِــرِنی هاته بیره" = به یاد مرگ افتاد
میر متحول و منقلب به قصر بر می گردد.این حادثه چنان بر او اثـر مـــی گـــذارد که از قصر بیرون آمده خرقه درویشی می پوشد .دست از دنیا و قـصــر و مال و مــنــال دنیوی می کشد همراه با زن و بچه خویش در گوشه ای به یک زندگی درویــشانه تن می دهد کار او ذکر الله و دعا و نیایش می شود.
"فه قیرا ئیک چیکر خــوه خوشی ئو له زه تا دونی کر ئه و دونیا هیلا ئو به ر ب ئاخره تی کر "و باز در بیت زنبیل فروش آمده است که :
" گــو ده رکـــه وه تو نه یی پیش" = گفت بیرون بـــرو تو پیش نیا "
هــه ر ل دونـــی ببه ده رویش "= دردنیا بصورت درویش در آ "
نه هیله قه ت روژی ئو نویژ "= مگذار هرگز نماز و روزه ازدستت رود "
ببه فه قیره ک خرقه پوش" = بشو یک درویش خرقه پوش
زن میر اورا سرزنش می کند و می گــوید که : ای میر شما دست از امیری کـشیدی وبه فقیری روی آوردید ما چه تقصیری داریم ما زندگی می خواهیم برای امرارمعاش بایدکاری کرد
میر قبول می کند و آنها از دیاربکر هجرت و به ماردین می روند درماردیـن مـیر روزها ازنیزار نی می چیند و می آورد وبا کمک همسرش زنبیل ( سبد ) درسـت می کنند و سپس آنها را داخل شهر می گرداند ومی فروشد وبا پول آنها امرار معاش می کننـد و بدین سان میر سعید به زنبیل فروش مشهور می شود .
او شهر به شهر می رفت و می گفت :
" ل ری یا خــودی دا بـــووم عـه ودال "= در راه خدا شدم از ابدال ها
"ســه لــکـا دگه رینم مال ب مال" = سبد میبرم از خانه به خانه
"دا بخو بــکـــه م رزقـــه ک حه لال"=تا برای خود رزق حلالی بدست آورم
"پــــــی بــــژیـــنـــم ژن ئــــو مــندال "=وبا آن خرج زن وفرزندانم را تامین کنم
یک روز در هنگام فروش زنبیل ناگهان چشم یک میرزاده ( خاتون ) به او مـی افتد و از همان نگاه اول میرزاده چنان شیفته زنبیل فروش می شود که از خـود بیـخود شده و پس از به هوش آمدن به یکی از کنیزکان خویش دستور می دهد تا به ســراغ زنـبیل فروش رفته واو را به قصرخاتون بیاورند.زنبیل فروش را به قصر نزد خاتون مـی آورند. خاتون به او نظر دارد واو خیلی زود به نیت ناپاک خاتون پی می برد .ولــی او اکنون عابدی پارسا و خدا ترس شده وهرگز به سوی خطا وگناه نخواهدرفت,برای اینکه زنبیل فروش به گناه آلوده نشود به فکر راه چاره می افتد و از فـرصت استفاده مـی کند از خاتون می خواهد به او فرصت بدهد تا وضو بگیرد و به پشت بام قـصــر رفـــتـه با خدای خود راز و نیاز نموده و سپس نزدخـاتون بر گردد.بدین سان زنبیل فرش به پشت بام قصر رفته و پس از راز نیاز به درگاه پروردگار وبرای دوری از گناه و تـله ای کـه خاتون برایش گذاشته ناچار می شود خود را از پـشت بام قصر به زمین بیندازد و فـرار کنـــد ولی خاتون دســت بردار نیست و به فکر دسیـسه ای دیگر می افتد .ایــن بار به نزد همسر زنبیل فروش رفته و او را اقناع می کند که لباسهای خود را با او عــوض کند تا زنبیل فروش را به اشتباه بیندازد.ولی این بار نیز موفق نمی شود .
"خاتون دبی هه ی لاوکی جووان"=خاتون می گوید ای پسر زیبا رو
"دلی من قه ت ناچیت سه لکان"=دل من اصلاً سبد نــمی خــواهد
"من ژ ته دویت که یف ئوسه یران"= من از تو لذت و کیف وخوشی میخواهم
زنبیل فروش می گوید:" هه ی خاتونی خوش حرمه تی"=ای خاتون با حرمت
"ئاگری خودی ب جانی ته که تی"=آتش خدا به جانت تو افتاده ست؟
"ما نه قیامه ت ل دوو مه تی"=مگر نه این است که قیامتی در راه است؟
"ئه ز له وناکه م وی سوهبه تی"=من از آن صحبت نمی کنم(از گناه)
زنبیل فــــروش وقـــتــی می بیند خاتون دست بردار نیست از آن شهر کوچ کرده وبــه دیــاربـــکر بر می گردد .پس از چند سالی که پـدرش از دنیا می رود به اصـــرارمـردم به جای پدرش برتخت نشسته و امیری می کـند.می گویند درروز پادشاهی می کرد و شبانه همان کار زنبیل فروشی را ادامه می داد واز این راه که رزقی حلال می دانست امرار معاش می کرد نه با پول امارت و پادشاهی . درمــناطق مختلف کوردسـتان داستان زنبیل فروش به روایت های مختلفی گفته شـــده که بیت ســورانی آن نیز در نوع خود بسیار زیبا و به نظم نگاشته شده است و داستان باکمی تغییر به نوعی دیگر روایت شده است.
امام شافعی رَحِمَهُ الله:
بدان که هیچ راهی برای سالم ماندن [از ایراد و انتقاد] مردم نیست. بنابراین ببین صلاح خودت در چیست و همان را بگیر.
سِیَر أعلام النبلاء (۱۰/ ۴۲)
پادشاهی درویشی را به زندان انداخت
نیمه شب خواب دید که بیگناه است
پس او را آزاد کرد
پادشاه گفت حاجتی بخواه
درویش گفت :وقتی خدایی دارم
که نیمه شب تو را بیدار میکند
تا مرا از بند رها کنی!!
نامردی نیست که از دیگری حاجت بخواهم؟؟
این داستان بصورت منقول تقدیم می گردد:
هانا، دختر محمد علی کلی، در مورد یکی از نصایح پدرش این گونه حرف میزند: بعد از مدتها قرار بود پدرم را ببینیم. به علت شرکت در مسابقات از خانواده دور بود.
زمانی که به محل اقامت پدرم رسیدیم، من (هانا) و خواهر کوچکترم، با اسکورت یک محافظ به سویش رفتیم. من و خواهرم لیلا، لباس نامناسبی پوشیده بودیم که قسمت عمدهی بدنمان لخت بود. پدرم مثل همیشه خود را قایم کرده بود تا ما را بترساند و با ما شوخی کند.
وقتی همدیگر را دیدیم، به شدت یکدیگر را در آغوش گرفتیم و پدرم ما را، و ما پدر را بوسیدیم. پدرم کمی ما را برانداز کرد و سپس مرا در آغوش خود گرفت و چیزی گفت که هرگز از یادم نمیرود!
چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت: هانای عزیزم! همهی چیزهای با ارزش در این دنیا، توسط خداوند با چیزهای مختلفی پوشیده شده و پنهاناند.
گفت:
– کجا میتوانی الماس به دست بیاری؟ بدون شک در اعماق زمین که زیر خروارها خاک پنهان شده است.
– کجا میتوانی مروارید به دست بیاوری؟ در اعماق دریاها و درون پوستهی سخت صدفها.
– کجا میتوانی طلا به دست بیاوری؟ در اعماق معادن، که زیر لایههایی از سنگ و خاک قرار گرفته و برای به دست آوردنش باید زحمت زیادی متحمل شوی.
سپس با نگاهی تیز و گیرا به چشمانم زل زد و گفت: دختر عزیزم! بدن تو ارزشمند است؛ بسیار با ارزشتر از چیزهایی که برایت مثال زدم … اگر آن چیزهایی که ارزششان از تو کمتر است، آنگونه پوشیده بودند، پس تو هم باید خودت را بپوشانی.
هر شاخ درخت از دیوار ببرون آرد سر
ازمیوه اوطعمه کند هر رهگزر
و گفت:
جنگ کردن با خردمندان آسانتر است که حلوا خوردن با بی خردان.
"عطار نیشابوری"
اویس قرنی رحمهالله ، هر شب غذا و لباسی را که اضافه داشت صدقه میداد، سپس چنین دعا میکرد: «خداوندا اگر کسی از گرسنگی جان داد مرا مواخذه نکن، و اگر کسی برهنه از دنیا رفت مرا بازخواست نکن»
تاریخ دمشق لابن عساکر
عهد نامه عمر بن خطاب رضی الله عنه با اهالی ایلیا(قدس)
«به نام الله بخشاینده و مهربان؛ این، اماننامهای است که بندهی الله، عُمَربن خطاب برای اهالی ایلیاء(قُدس) نوشته است. حفظِ جان، مال، معابد، کلیساها و نیز حفظ سلامتی تمامی اهالی آن، اعم از مریض و سالم و غیره را تضمین کرده است و کسی حق ندارد در معابد آنها سکونت گزیند یا آنها را تخریب نماید و در آنها و یا مناطق اطرافشان دخل و تصرّفی کند و به صلیبها آسیبی برساند و به اموال آنها دستی ببرد و ایشان را دربارهی رجوع از دینشان تحت فشار قرار دهد و نباید به احدی ضرر رساند.»
محمد بن جریر طبری، تاریخ الرسل و الملوک، متن العهده العمریة
( وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ )
و سؤال کننده را مران (و با او خشونت نکن).
درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود گفت: نیست.
گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست.
گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است.
گفت: چنین که من حال خانه ی شما می بینم، ۱۰ خویشاوند دیگر می باید به تعزیت شما آیند!!
عبید زاکانی
پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس از چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست.
قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید..