فردى گوسفند دیگری میدزدید
و گوشتش را صدقه میکرد! از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟
گفت : ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و درمیانه پیه و دنبهاش اضافی باشد برای من!
- ۰ نظر
- ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۸
فردى گوسفند دیگری میدزدید
و گوشتش را صدقه میکرد! از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟
گفت : ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و درمیانه پیه و دنبهاش اضافی باشد برای من!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد:
دریافت
حجم: ۶۵.۳ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۴۶ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۲۲۰ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۸۲.۴ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۸۸ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۲۹۷ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۳۲۸ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۲۹۷ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۷۸ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۶۴ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۲۰۱ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۲۷۷ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۸۳.۶ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۲۴ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۳۷ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۴۶ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۳۰ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۱۶ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۰۷ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۳۳.۱ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۸۵.۱ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۳۰۱ کیلوبایت
دریافت
حجم: ۱۰۴ کیلوبایت
دریافت
حجم:۶۹.۴کیلوبایت
سعدی می گفت: یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همیگردید و نظر میکرد .
سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست...
من اما درویش دیگری را دیدم در این زمانه که خواب ملوک خراسان و چشمان سبکتکین را به گونه ای دیگر تعبیر کرد:
سبکتکین از پس قرن ها متعجب است که این خاک و این ملک و این بوم، سرزمینی ست که از من بتر را نیز دید.
سبکتکین گمان می کرد غارت را به نهایت رساند؛غارت اما نهایت نداشت.
باب اول در سیرت پادشاهان/سعدی
آورده اند که : نادانی بر آن شد تا به الاغی سخن گفتن بیاموزد ، پیاپی با درازگوش بیچاره حرف می زد و به گمان خود الاغ در حال پیشرفت بود.
خردمندی این را دید و بگفت : ای نادان! بیهوده تلاش مکن و خود را مضحکه دیگران قرار نده الاغ از تو سخن گفتن نمی آموزد ولی تو می توانی خاموشی را از او بیاموزی.
امثال و حکم
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
مثنوی معنوی
دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اتاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.
لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظهای بعد یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرینتره!»
مادر خشکش زد. چه اندیشهای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشهای بود.
هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.
مُشک را گفتند: ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ
ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ که هستم، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ که هستم.
فیه ما فیه
سلطان محمود را در حالت گرسنگی خوراک بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد. گفت: «بادنجان طعامی است خوش.» ندیمی به تعریف از بادنجان پرداخت. سلطان چون سیر شد، گفت: «بادنجان سخت مضر چیزی است.» ندیم باز درباره مضرات بادنجان زیاده روی کرد. سلطان گفت: «ای مردک تا این زمان به تعریف از آن میپرداختی؟»
گفت: «من ندیم توأم، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید بگویم که تو را خوش آید، نه بادنجان را».
عبید زاکانی
تعدادی قورباغه در جنگل می گشتند که ناگهان دو تا از آنها درون گودالی افتادند. تمام قورباغه های دیگر دور گودال جمع شدند. وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است، به قورباغه های نگون بخت گفتند که هرگز نمی توانند از آن خارج شوند. دو قورباغه به حرف های آنها اهمیتی ندادند و سعی کردند از گودال بیرون بجهند.
قورباغه های دیگر همچنان به آنها می گفتند که تلاش شان بیهوده است و هرگز نمی توانند از آن گودال خارج شوند. بالاخره، یکی از قورباغه ها به حرف سایر قورباغه ها گوش داد و دست از تقلا برداشت. او افتاد پایین و مرد. دوباره جمعیت قورباغه ها سر قورباغه دیگر فریاد می کشیدند که دست از تلاش بردارد و بمیرد. اما او کمی بیشتر پرید و بالاخره موفق شد از گودال بیرون بجهد.
وقتی بیرون آمد، قورباغه های دیگر از او پرسیدند: «چرا به پریدن ادامه دادی؟ مگر صدای ما را نمی شنیدی؟» قورباغه به آنها گفت که گوشش کمی سنگین است و تقریباً ناشنوا است. او تمام مدت فکر می کرد آنها داشتند تشویقش می کردند.
حسن بصری رحمه الله:
هرگاه رشوه از در وارد شود، امانتداری از پنجره بیرون خواهد رفت!
[کتاب الزهد امام احمد]
از جریر بن عبدالله رضی الله عنه روایت شده که:
پیامبر صلی الله علیه وسلم مرا نمیدید مگر آنکه در چهرهی من لبخند میزد [متفق علیه]
امام ذهبی رحمه الله دربارهی این حدیث میگوید:
این اخلاق اسلام است؛ زیرا بالاترینِ مقامات، مقام و منزلت کسی است که شب را گریان و روز را خندان باشد.
[سیر أعلام النبلاء ۱/ ۱۴۱]
ﺃﻫﻞُ ﺍﻟﺴﻨﺔ ﻭﺍﻟﺠﻤﺎﻋﺔ ﯾﻘﻮﻟﻮﻥ ﻓﯽ ﮐﻞِّ ﻓﻌﻞٍ ﻭﻗﻮﻝٍﻟﻢ ﯾﺜﺒُﺖ ﻋﻦِ ﺍﻟﺼﺤﺎﺑﺔ ﻫـﻮ ﺑﺪﻋﺔٌ ﻷﻧﻪ ﻟـﻮﮐﺎﻥَ ﺧﯿﺮﺍً ﻟﺴﺒﻘﻮﻧـﺎ ﺇﻟﯿﻪ .
یعنی: ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﻭ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﺮ قول و ﻓﻌﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺤﺎﺑﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﺪﻋﺖ ﺍﺳﺖ . ﺯﯾﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺧﯿﺮی در آن ﺑﻮﺩ، ﺻﺤﺎﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺒﻘﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ .
تفسیر ابن کثیر
امام شافعی رَحِمَهُ اللهُ تعالی:
کسی که علم (علم شرعی=یعنی دین) را بدون دلیل و مدرک طلب می کند همانند کسی است که در شب به جمع آوری هیزم مشغول است. پشته ای از هیزم را جمع کرده در حالیکه در آن ماری هست که او را خواهد گزید و او نمی داند.
توالی التاسیس و مقدمة المجموع
امیر المؤمنین علی ابن ابی طالب رضی الله عنه ،لباس کهنهٔ قدیمی و پینه بستهای به تن داشت و نشسته بود و تسبیح می گفت.
ابومریم - که بردهٔ آزادشده ای بود - پیش او آمد و فروتنانه، روبرویش زانو زد و به آرامی گفت :
- ای امیرالمؤمنین! من از شما درخواستی دارم !
علی رضی الله عنه گفت :
درخواستت چیست ای ابو مریم؟!
ابو مریم جواب داد :
- درخواستم این است که این عبا را از تنتان دربیاورید، چون که کهنه و فرسوده است!
علی رضی الله عنه با شنیدن این سخن، به عبا نگاهی کرد و گوشهٔ آن را بر روی صورتش گذاشت و شروع به گریستن کرد و صدای هق هق گریهاش بلند شد.
. ابو مریم، شرمگینانه گفت :
- ای امیرالمؤمنین! اگر میدانستم که این درخواست شما را به این حالت میاندازد، هرگز از شما نمی خواستم که آن را از تنتان دربیاورید!
علی مرتضی رضی الله عنه ، وقتی که گریهاش فرونشست، در حالی که اشکهایش را از گونه می سترد، گفت:
ـ ای ابو مریم! من، روز به روز علاقهٔ بیشتری به این عبا پیدا میکنم، این را دوست و محبوبم به من هدیه داده است!
ابو مریم با تعجب گفت:
کدام دوست شما؟ ای امیرالمؤمنین!
علی رضی الله عنه جواب داد - عمر بن الخطاب رضی الله عنه !! عمر در راه الله خلوص داشت و صادق و بی ریا بود، الله به وی پاداش دهد!
علی رضی الله عنه این حرف را که زد، دوباره گریست و صدای ناله و گریهاش از دور شنیده میشد.
تاریخ المدینة المنورة، جلد٣، ص ٩٣٨