سخن کز دل بر نیاید لا جرم در دل ننشیند!!!
چه بسا عالمانی که به آنچه گفته اند نمی اندیشند و عمل نمی کنند...
مرد فقیرو پرخوری را به جرمی زندانی
کردند. در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی ها را می
گرفت و می خورد و آنقدر اذیت کرد تا بالاخره زندانی ها به قاضی شکایت بردند
که « نجات مان بده ! این زندانی پرخور ، عاصی مان کرده است و نمی گذارد یک
وعده غذا از گلوی مان پایین برود. »
قاضی موضوع را تحقیق کرد و
فهمید فقیر تن به کار کردن نمی دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در
آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. پس او را از زندان
بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت خور اصرار کرد در زندان بماند ، قاضی قبول
نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفت خور مجبور شود کار کند،
دستور داد فقیر مفت خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است اما
کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند.
به
این ترتیب، ماموران قاضی فقیر را روی شتر مردی هیزم شکن نشاندند و به هیزم
فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند « ای مردم! این مرد را
بشناسید . فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد
است. پرخور است و کسی و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید. »
هیزم
فروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه شب ، فریاد زد و درباره مفت خور بی
آبرو به مردم اعلام خطر کرد. شب که رسید هیزم فروش به فقیر گفت « همه
امروز را به تو اختصاص دادم . مزد من و کرایه شتر را بده که بروم ! » فقیر
مفت خور با خنده گفت « تو نفهمیدی از صبح تا الان چی جار میزدی ؟ الان همه
شهر می دانند که من پول به کسی نمی دهم و تو که از صبح فریاد می زدی و به همه خبر می دادی به آنچه می گفتی فکر نمی کردی ؟! »
مولوی روم در این حکایت به مخاطبانش گوشزد می کند که چه بسا عالمانی که وعظ می کنند اما خود مانند هیزم فروش ، به آنچه گفته اند نمی اندیشند و عمل نمی کنند.
- ۹۶/۰۸/۱۲