خوشست عُمر
دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این
پنج روزِ فانی نیست ...
سعدی
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۹۷ ، ۱۴:۴۰
خوشست عُمر
دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این
پنج روزِ فانی نیست ...
سعدی
ﭼﻮﭘﺎنیﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد نشد ڪہ نشد. ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ آنقدری ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ … ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭقتے ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩستے ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ.
ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲﺩﻳﺪﮔﻔﺖ: ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻣﻲﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ. ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ.
ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﺎﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻭ سعادت...
ﺭﻗﺺ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﯾﺶ ﺷﻬﻮﺕ ﺑﺮﮐﻨﯽ
ﺭﻗﺺ ﻭ ﺟﻮﻻﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ
ﺭﻗﺺ ﺍﻧﺪﺭ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩﺍﻥ ڪنند
برگرفتہ از اشعار مولوی
میرزا محمد یزدی، شاعر، روزنامه نگار و مبارز سیاسی صدر مشروطیت به سال ۱۲۶۷ شمسی در یزد به دنیا آمد و با تشکیل حزب دمکرات توسط مشروطه خواهان به عضویت این حزب در یزد درآمد و به فعالیت مشروطه خواهانه پرداخت؛شهامت و صراحت وی در نفی استبداد و ترویج آزادی خواهی در حدی بود که حاکم وقت یزد دهانش را با نخ و سوزن دوخت! وی سردبیر نشریات متعددی از جمله نشریه طوفان نیز بود؛سرانجام در ۲۵ مهر ۱۳۱۸ در حالی که بر اثر مبارزات سیاسی در زندان بود،به دستور رضاخان و به وسیله آمپول هوا کشته و در مدفنی نامعلوم به خاک سپرده شد!
این شاعر مبارز در سروده ای مشهور که بازتاب باور عمیق وی به اسلام و دردمندی جدی او بابت فرودستی مسلمین است،ضمن یادآوری حسرت آمیز دوران شکوه مسلمین،به گونه ای ستایش آمیز و ستایش برانگیز، چنین از خلفای راشدین یاد کرده است :
حَبـــّـذا روزی که اسلام، طرفــداری داشت
چون رسولِ مدنی سیّد و سالاری داشت
صــدقِ صـدّیقی و فاروقِ فـداکاری داشت
عَم٘رو زنِ مِرحَب کُش، حیدر کرّاری داشت
روی حق، جلوەگر از حمزهٔ نام آور بود
پشتِ اســلام، قوی از مدد جعفــر بود!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داشت امروز گــر اســلام نگهبــانی چند
یا مسلمانی چون بوذر و سلمانی چند
یا که مانند زُبَـیــر اشجع، شَجعانی چند
کی شدی پامال از دست غَرَضرانی چند!
غازیان اُحـُـد و بــدر مگر در خـوابند،
که به دنیا ز پیِ نصرت ما نشتابند!
سعدی در باب اول گلستان، حکایتی خواندنی را به تصویر میکشد:
مرد ستمپیشهای، هیزم درویشان را به قیمتی ناچیز از ایشان میخرید و به ثروتمندان، ارزان میفروخت. ناصحِ خیرخواهی از این کارش گِله کرد و گفت: ممکن است زورت برسد که ما را بفریبی، ولی خداوندِ دانا را چه میکنی؟
"زورت اَر پیش میرود با ما
با خداوند غیبدان نرود
زورمندی مکن با اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود"
مرد را این نصیحت خوش نیامد و بدان التفاتی نکرد. از قضا، شبی شعلهها از مطبخِ وی، زبانه کشید و در انبارِ هیزمش درافتاد و هرچه داشت، طعمه کرد و او را به خاکِ سیاه نشاند. مرد ناصح از کنارش گذشت و شنید که به دوستانش میگوید: "ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟!"
او هم پاسخ داد: "از دلِ درویشان"
"حذر کن ز دردِ درونهای ریش
که ریشِ درون عاقبت سر کَنَد*
به هم بر مَکَن تا توانی دلی
که آهی جهانی بههم برکند"
* سر کردن ریش: باز شدن زخم
در این عمری که میدانی
فقط چندی تو مهمانی
به جان و دل،تو عاشق باش
رفیقان را مراقب باش
مراقب باش ﺗﻮ به آنی،
دل موری نرنجانی!
که در آخر تو می مانی و
مشتی خاک که از آنی...!
مولوی
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود. یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خَفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن.
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیّر درو نیامده. گفتم: مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند؛ ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خستهدلی باشد.
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
گلستان سعدی
ای دل غــــــم این جهانِ فرسوده مخور
بیهــــــوده نەای، غمانِ بیهوده مـــــخور
چون بوده،گذشت و نیست نابوده،پدید
خوش باش، غــم بوده و نابوده،مـخور!
امام شافعی رَحِمَهُ الله :
إذا کانَ لکَ عیوبُٗ فى البرایا
و سَرَّکَ أن یکونَ لها غطاءُ
تَسَتَّر٘ بِالسَّخاءِ فَکُلُّ عیبِِ،
یُغَطّیهِ کما قیلَ السَّخاءُ!
اگر احساس می کنی که در میان مردم، عیبهایی داری و مشتاقی که پرده ای آنها را بپوشاند، پرده ای از سخاوت و بخشندگی بر خود بپوشان که همچنانکه مشهور است سخاوت تمام عیب ها را می پوشاند!
نیک باشی و بدت گوید خلق / بِه که بد باشی و نیکت بینند!
لطف خدا شامل گمگشتهای شد و به مجلس حقپرستان راه یافت و صفات زشت اخلاقی را به صفات پسندیده تبدیل نمود.
عیبجوها در غیاب او همچنان بدش را میگفتند و اظهار میکردند که فلانی به همان حال سابق است و نمیتوان به زهد او اعتماد کرد.
پس طاقت زخمزبان مردم نیاورد. نزد مرد فرزانهای رفت و از زبان و عیبجوییهای مردم گله کرد.
آن مرد بزرگ گفت: «شکر این نعمت چگونه میگزاری که تو بهتر از آنی هستی که مردم میپندارند؟
نیک باشی و بدت گوید خلق
بِه که بد باشی و نیکت بینند
نبینی مردم درباره من خوشگماناند با اینکه تقصیرکارم؟
سزاوار است که من اندوهگین شوم؛ تو چرا؟»
گلستان سعدی
مولوی روم میگوید عذر نخواستن و عدم اعتراف به خطا، خصلت شیطانی است؛ شیطان آدمی را وسوسه میکند که از این کار استنکاف نماید. چنانچه خودِ شیطان عذرخواهی نکرد و گناه خودش را هم به خدا نسبت داد، اما آدم علیه السلام مسئولیتپذیر بود و جانب ادب را نگاه داشت و طلب پوزش کرد.
این درسی بزرگ و پندآموز است؛ طلب پوزش و اعتراف به خطای خود نه تنها آدمی را خوار و خفیف نمیکند، بلکه نشان دهندهی عظمت روح و بزرگی دل است، و موجب صمیمیت هرچه بیشتر میگردد:
گفت شیطان که: بما اَغوَیتَنی
کرد فعلِ خود نهان دیو دَنی
گفت آدم که: ظَلَمنا نَفسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
مثنوی| دفتر اول
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب میدرخشید درچشم او
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها بدامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر بخاک
ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من
سخنهای او رامعلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری اغنیا نژند و ستم دیده و زار داشت
یکی پیش ناظم رود با شتاب بهمراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سوئی جهید بیاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
سروده علی اکبر اصفهانی
نَعیبُ زَمَانَنَا وَالعَیْبُ فِینَا
وَمَا لِزَمَانِنَا عَیْبٌ سِوَانَا
وَنَهجُو ذَا الزَّمَانِ بِغیرِ ذَنْبٍ
وَلَوْ نَطَقَ الزَّمَانُ لَنَا هَجَانَا
ولیسَ الذئب یأکلُ لحمَ ذئبٍ
ویأکلُ بعضنا بعضاً عیانا
ترجمه:
به زمانه و دورانی که در آن زندگی می کنیم ، عیب و إیراد می گیریم ، در حالی که زمانه و دوران ما ، عیب و إیرادی جز وجود ما ، ندارد.
و این دوره و زمانه را بدون اینکه گناه و جرمی داشته باشد ، هجو و طعن می زنیم ، در حالی که اگر زمانه و دوران می توانست صحبت نماید ، حتماً زبانش را به طعن و هجو ما می گشود.
هیچ گاه گرگ ( با آن همه درندگی و وحشیگری )، گوشت گرگ را نمیخورد ، در حالی که بعضی از ما ، علناً و آشکارا ! داریم گوشت همدیگر را می خوریم.
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
رنجوری را گفتند دلت چه میخواهد؟
گفت آنکه دلم چیزی نخواهد...
گلستان سعدی
ایلیا ابوماضی میگوید:
کم تشتکی وتقول أنک معدم | والأرض ملک والسماء والأنجم |
«چقدر شکایت میکنی و میگویی که فقیر هستم و حال آنکه زمین و آسمان و ستارهها، از آنِ تو هستند».
ولک الحقول وزهرها وأریجها | ونسیمها والبلبل المترنم |
«باغها و گلها و عطر و نسیم آن و بلبل نغمه خوان همه از آن تو هستند».
والماء حولک فضه رقراقه | والشمس فوقک عسجد یتضرم |
«و آب اطرافت، همچون نقره ای میدرخشد و خورشید بالای سرت، طلایی درخشان میباشد».
والنور یبنی فی السفوح وفی الذرا | دورا مزخرفه وحینا یهدم |
«و نور در دامنهها و قلهها، خانههای زیبا و آراستهای بنا میکند و گاهی آن خانهها را از بین میبرد».
هشت لک الدنیا فما لک واجما؟ | وتبسمت فعلام لا تتبسم؟ |
«دنیا به روی تو لبخند میزند؛ پس تو چرا افسرده و دل شکسته هستی؟ دنیا لبخند میزند؛ پس تو چرا لبخند نمیزنی»؟
إن کنت مکتئبا لعز قد مضی | هیهات یرجعه إلیک تندم |
«اگر به خاطر چیز باارزشی که گذشته، افسرده هستی، پشیمانی، آن را به تو باز نمیگرداند».
أو کنت تشفق من حلول مصیبه | هیهات یمنع أن یحل تجهم |
«یا اگر از بروز بلایی ناراحت هستی، چنین نیست که اخم کردن، مانع آمدن بلا باشد».
أو کنت جاوزت الشباب فلا تقل | شاخ الزمان فإنه لا یهرم |
«اگر دوران جوانی را پشت سر گذاشتهای، نگو که زمانه، پیر شده؛ چون زمانه، پیر نمیشود».
أنظر فما زالت تطل من الثری | صور تکاد لحسنها تتکلم |
«نگاه کن همواره از بالا تصویرهایی سر میکشند که از بس زیبا هستند، نزدیک است، حرف بزنند».
نیما یوشیج از دزدان شعر می گوید
میپرسید: شعر دزدها چهگونهاند؟ سابقاً این را گفته بودم. چون از من سوآل کردهاید باز میگویم. به طور اختصار شعردزدها چند قسم هستند:
یک دسته میدزدند فکر را یا طرز تلفیق عبارت را و برای دیگران به اسم خودشان میخوانند. اینها دزدهای احتیاطکار و قابل رقت هستند.
دومیها میدزدند و در پیش روی آدم میخوانند. اینها دزدهای بیاحتیاط هستند و باید- اگر نمیرنجند- آنها را به این زبان نصیحت کرد که در خودتان غرق شوید... اینها بیشترشان خجول هستند وقتی که دزدی آنها را به رخ آنها میکشید.
سومیها میدزدند و در پیش روی آدم میخوانند و اگر به روی آنها بیاورید، اعترافی در کار نیست. اینها دزدهای بیانصاف هستند. وقت خود را برای نصیحت کردن آنها تلف نکنید. آنها شعر را ابزار قوی معیشت مادی قرار دادهاند.
اما دستهی دیگری هم هستند که از همین دسته ریشه گرفتهاند. به محض شنیدن مضمونی از دهان شما، با کمال بیشرمی لبخند آورده، سر تکان داده و چشمهای دریده را به هم گذارده، میگویند: مثل همان مضمون که من در فلان غزل یا قصیده به کار بردهام. این دسته دقت ندارند که چه مینویسند. راست یا دروغ چیزی را که در زندگی خود ندیده و نشناختهاند، مینویسند به رسم و آداب دیگران، به اشخاص داستان خود رسوم و آداب میدهند.
طرز کار هریک از اینها روزی اهل نظر را بیدار میکند. سعی کنید که خودتان باشید. دروغ نگویید آنچه را که داستان نیست و راجع به خودتان است. خودتان باشید در شعرتان، ولو بدترین مردم. چون خودتان هستید شعر شما با شما زنده شده است ولی در صورت دیگر، به عکس این است.
دزدهایی هستند که حتی این گونه حرفها را هم میدزدند...!
بهمن۱۳۲۴ - کتاب: حرفهای همسایه / نیما یوشیج