عُمَر بن خَطّاب رَضِيَ اللهُ عَنهُ ایراد خطبه کرد و فرمود :
- ۰ نظر
- ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۳۳
عُمَر بن خَطّاب رَضِيَ اللهُ عَنهُ ایراد خطبه کرد و فرمود :
أسامة بن زيد رَضِيَ اللهُ عَنهُ میگوید:
پیامبر خدا (صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) ما را به سوی قبیلهای از «جُهینه» به نام «حُرقه» فرستاد. سپیدهدم به آن قوم حمله کردیم و آنها را شکست دادیم. سپس من و یک مرد انصاری به تعقیب یکی از آنها پرداختیم. وقتی به او رسیدیم، او گفت: «لا إله إلا الله» (هیچ معبودی جز الله نیست). مرد انصاری از کشتن او دست کشید، اما من با نیزهام به او حمله کردم و او را کشتم. وقتی به مدینه بازگشتیم، این خبر به پیامبر (صلی الله علیه و سلم) رسید. ایشان به من فرمودند:
«أقَتَلْتَهُ بَعْدَ ما قالَ: لا إلَهَ إلَّا اللَّه؟!»
«ای اسامه، آیا او را پس از گفتن لا إله إلا الله کشتی؟!»
گفتم: «ای رسول خدا، او فقط برای نجات جانش این را گفت.»
پیامبر دوباره فرمودند: «أقَتَلْتَهُ بَعْدَ ما قالَ: لا إلَهَ إلَّا اللَّه؟!»
«آیا او را پس از گفتن لا إله إلا الله کشتی؟!»
و این جمله را آنقدر تکرار کردند که آرزو کردم کاش قبل از آن روز اسلام نیاورده بودم.۱
در روایت دیگری اینچنین آمده که:
پیامبر صلی الله علیه و سلم به اسامه فرمود:
«مَنْ لَكَ بِلا إلَهَ إلَّا اللَّه يَوْمَ القِيَامَةِ؟»
«چه کسی تو را از (لا إله إلا الله) در روز قیامت نجات خواهد داد؟»
اسامه میگوید که گفتم: ای رسول خدا، او فقط از ترس سلاح این کلمه را گفت.
پیامبر فرمود: «أَفَلا شَقَقْتَ عَنْ قَلْبِهِ حَتَّى تَعْلَمَ مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ قَالَهَا أَمْ لا؟»
«آیا قلبش را شکافتی تا بفهمی آیا به خاطر این (یعنی از روی ایمان واقعی) آن را گفت یا نه؟» ۲
امام نووی رحمه الله میگوید:
«درباره این فرمایش پیامبر (صلی الله علیه وسلم) که فرمود: «أَفَلا شَقَقْتَ عَنْ قَلْبِهِ حَتَّى تَعْلَمَ مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ قَالَهَا أَمْ لا؟» («آیا قلب او را شکافتی تا بدانی که آن را از روی حقیقت گفته است یا نه؟»)، فاعل در جمله «أقالها» همان «قلب» است. معنای این سخن این است که تو مأمور به عمل بر اساس ظاهر هستی و بر اساس آنچه زبان اظهار میکند. اما در مورد قلب، راهی برای دانستن آن نداری. پس پیامبر (صلی الله علیه وسلم) از اینکه اُسامه بر اساس آنچه به زبان جاری شد عمل نکرد، او را سرزنش کرد.
رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) فرمود: «آیا قلب او را شکافتی؟» تا ببینی که آیا قلب او این کلمه را پذیرفته و به آن اعتقاد دارد یا نه؟، یعنی تو قادر به این کار نیستی، پس به آنچه زبان آشکار کرده اکتفا کن و فراتر نرو.
در این فرمایش پیامبر (صلی الله علیه وسلم) دلیلی بر قاعدهای معروف در فقه و اصول وجود دارد که «الأحكام يُعمل فيها بالظواهر، والله يتولى السرائر»؛ یعنی: احکام بر اساس ظواهر جاری میشوند و سرائر (باطن و درون انسان) را خداوند متعال عهدهدار است.
و درباره سخن اُسامه (رضیاللهعنه) که گفت: «تا آنجا که آرزو کردم که ای کاش همان روز اسلام آورده بودم»، معنای آن این است که کاش قبلاً مسلمان نشده بودم، بلکه اکنون اسلام میآوردم تا گناهان گذشتهام پاک شود. او این سخن را به سبب بزرگی اشتباهی که مرتکب شده بود گفت.»۳
منابع:
۱. صحيح بخاري، ۶۸۷۲
۲. أبو داود (۲۶۴۳)، بخاری (۴۲۶۹)، ومسلم (۹۶)
۳. امام نووی، شرح مسلم، ج ۲، ص ۱۰۴
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه بهسوی ارگ و قصر خود روانه میشد. در راه، پیرمردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند. لنگلنگان قدم برمیداشت و نفسنفس صدا میداد.
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک! مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری؟ هر کسی را بهر کاری ساختهاند؛ گاری برای بار بردن، سلطان برای فرماندادن و رعیت برای فرمانبردن.
پیرمرد خندهای کرد و گفت: اعلیحضرت! اینگونه هم که فکر میکنی، فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن، چه میبینی؟
پادشاه گفت: پیرمردی که بار هیزم بر گاری دارد و بهسوی شهر روانه است.
پیرمرد گفت: میدانی آن مرد، اولادش از من افزونتر است؛ ولی فقرش از من بیشتر است؟
پادشاه گفت: باور ندارم! از قرائن برمیآید فقر تو بیشتر باشد؛ زیرا آن گاری دارد و تو نداری، و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد گفت: اعلیحضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب، گریهی کودکانش مرا آزار میداد. چون فقرش از من بیشتر بود، گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بار سنگین هیزم، با صدای خندهی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود. آنچه به من فرمان میراند، خندهی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی، گریهی کودکان است!