أحَدٌ أحَد
«بِلال، بردهٔ زرخريد اُمَيّة بن خَلَف جُمحي بود. اميه طنابی به گردن او میبست و به دست بچهها میداد، تا او را در کوهستانهای اطراف مکه به اين سوی و آن سوی بکشانند. بچهها آنقدر او را اين طرف و آن طرف میکشانيدند که طناب در گوشتهای گردن بلال فرو میرفت، و او همچنان میگفت: اَحَدْ! اَحَدْ!
اُميه بلال را با طنابهای محکم میبست و با چوبدستی به جان او میافتاد، و او را وادار میکرد که مدتها زير آفتاب بنشيند؛ همچنين، او را پياپی گرسنگی میداد. از همهٔ اينها سختتر، به هنگام گرما گرم آفتاب نيمروز او را از خانه بيرون میآورد و بر پشت، روی ريگزار داغ مکه میخوابانيد، و دستور میداد تخت سنگی بزرگ را روی سينه او قرار دهند، و به او میگفت: به خدا سوگند، در همين حال خواهی ماند تا وقتی که بميری يا به محمد کافر شوی و لات و عُزّی را بپرستی!
بلال در آن حال، همواره میگفت: اَحَد! اَحَد! و نيز میگفت: اگر کلمهٔ ديگری را ياد داشتم که شما را بيشتر از اين بر سر خشم آورد، همان را میگفتم!»
خورشید نبوّت، ترجمهٔ فارسی «الرّحیق المختوم»؛ مؤلف: شیخ صفیالرحمن مبارکفوری، برگردان: دکتر محمدعلی لسانی فشارکی، ص ۱۹۲–۱۹۳.