| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

دکتری بود که پولی بہ عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرڪس هر چہ می خواست، در صندوقی ڪہ ڪنار میز دکتر بود می انداخت. اڪثر مواقع بسیاری از بیمارانی ڪہ بہ مطب او مراجعہ می ڪردند، بہ جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابہ داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیہ بہ انداختن سڪہ شنیدہ شود...!

دختر دڪتر نقل می ڪند"روزی متوجہ شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی ڪردن انبوہ سرنوشابہ های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفتہ است؟ چرا سرنوشابہ ها را می شویید؟!پدر جوابی داد ڪہ اشڪم را درآورد... 

ایشان گفت: دخترم، مردمی ڪہ مراجعہ می ڪنند باید از سرنوشابہ های تمیز استفادہ ڪنند تا آلودگی را از جاهای دیگر بہ مطب نیاورند. این سرنوشابہ های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی ڪہ مراجعہ می ڪنند از این ها ڪہ تمیز است استفادہ ڪنند. آخر بعضی ها خجالت می ڪشند ڪہ چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند.

  • حسین عمرزاده

روزی با دوستم از کنار یک دکه‌ی روزنامه‌فروشی رد می‌شدیم؛ دوستم روزنامه‌ای خرید و مؤدبانه از مرد روزنامه‌فروش تشکر کرد. امّا آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.

- همان‌طور که دور می‌شدیم، به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترش‌رویی بود.

+ دوستم گفت: او همیشه این‌طور است!

- پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می‌گذاری؟!

+ دوستم با تعجب گفت:

چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟! من خودم هستم.

  • حسین عمرزاده

یکی از معلمان قرآن در یکی از مساجد مدینه نقل می‌کرد که روزی کودکی نزد من آمد و خواست در جلسات حفظ قرآن شرکت کند. به او گفتم:
ـ آیا چیزی از قرآن حفظ داری؟
پاسخ داد: بله.

با توجه به سن کمش گفتم: از جزء عم برایم بخوان. و خواند!
پرسیدم: سوره تبارک را هم حفظی؟ گفت: بله، و آن را نیز برایم خواند!

از حافظه‌اش با آن سن کم شگفت‌زده شدم. برای اطمینان بیشتر از سوره نحل پرسیدم؛ و وقتی دیدم آن را نیز از بر است، تعجبم دوچندان شد.
خواستم با سوره‌ای بلندتر او را بیازمایم. پرسیدم: آیا سوره بقره را هم حفظ داری؟ پاسخ داد: بله.
و چون شروع به خواندن کرد و خطایی در قرائتش ندیدم، پرسیدم: تو حافظ کل قرآنی؟
جواب داد: بله.

سبحان‌الله، ماشاءالله، تبارك الله!

با شگفتی فراوان، از او خواستم فردا نیز بیاید، اما این‌بار همراه پدرش.
فردای آن روز با پدرش دیدار کردم. سبحان‌الله! چگونه ممکن است با چنین پدری، فرزندی این‌چنین پرورش یابد؟
پدری سهل‌انگار، بی‌توجه به قرآن و سنت، چنان‌که شاید از ظاهرش نیز نمی‌شد نشانی از دیانت و پایبندی به اسلام دید.

وقتی پدر را دیدم و او نیز بهت و حیرت مرا دریافت، بی‌درنگ لب به سخن گشود و گفت:
ـ می‌دانم که از خود می‌پرسی چطور ممکن است من پدر چنین فرزندی باشم. بگذار حقیقت را برایت بگویم.

پشت پرده این ماجرا، مادری است که به‌راستی به‌اندازه هزار مرد می‌ارزد.
ما در خانه سه فرزند داریم که هر سه حافظ قرآن‌اند. دختر کوچکم تنها چهار سال دارد و حافظ جزء سی‌ام است.
این مادر، از همان آغازِ زبان باز کردن فرزندان، به آنان قرآن آموخته و حفظ آن را تمرین داده است.

او با شیوه‌ای جالب و دل‌نشین، بچه‌ها را به حفظ قرآن تشویق می‌کند:
هر کدام از فرزندان که زودتر از بقیه، محفوظات روزانه‌اش را به پایان برساند، اختیار دارد شام آن شب را انتخاب کند تا مادر برایش بپزد.
هر کس در مرور محفوظات قبلی بهتر عمل کند، حق انتخاب مکان تفریحی آخر هفته را دارد.
و هر یک که موفق به ختم قرآن یا حفظ یک جزء شود، اجازه دارد مکان سفر خانواده را تعیین کند.

به این ترتیب، روحیه‌ای سالم و پرنشاط برای رقابت در حفظ قرآن در میان بچه‌ها شکل گرفته است.

 

بله، این است نمونه‌ی زنِ صالحی که هرگاه اصلاح شود، خانه‌اش نیز اصلاح خواهد شد.

  • حسین عمرزاده

دیوانه‌ای را که «سعدون» نام داشت، گفتند: تو دیوانه‌ای یا فلانی؟

 

گفت: فلانی!

 

من نماز ظهر و عصرم را به جماعت خوانده‌ام، اما او نه به جماعت خوانده نه به تنهایی!

  • حسین عمرزاده

عاصم بن عصام بیهقی ـ رحمه‌ الله ـ روایت می‌کند:


«شبی را مهمان امام احمد بن حنبل بودم. او ظرفی آب (برای وضو و تهجد) آورد و کنارم گذاشت. وقتی صبح شد، نگاه کرد و دید آب همان‌طور دست‌نخورده مانده است. با تعجب گفت:

 

"سُبْحَانَ الله! رَجُلٌ يَطْلُبُ العِلْمَ لاَ يَكُوْنُ لَهُ وِردٌ بِاللَّيْل."

سبحان‌الله! مردی در جست‌وجوی علم است، امّا بهره‌ای از عبادت شبانه ندارد!»

 

 

سیر أعلام النبلاء، جلد ۱۱، صفحه ۲۹۸.

  • حسین عمرزاده

فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده
بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.
فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.

  • حسین عمرزاده

زبید یامی کوفی رحمه‌الله، مؤذن مسجد بود.

به بچه‌ها می‌گفت:
«بیایید نماز بخوانید تا به شما گردو بدهم.»

بچه‌ها هم نماز می‌خواندند و بعد از نماز، دور او جمع می‌شدند.

عده‌ای از کارش ایراد گرفتند.

او پاسخ داد:

وَمَا عَلَيَّ أَنْ أَشْتَرِيَ لَهُم جَوْزاً بِخَمْسَةِ دَرَاهِمَ، وَيَتَعَوَّدُوْنَ الصَّلاَةَ.
«چه اشکالی دارد اگر پنج درهم خرج گردو کنم و در عوض، به نماز خواندن عادت کنند؟»

 


سیر أعلام النبلاء، ج۵، ص۲۹۷.

  • حسین عمرزاده

دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اتاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.

لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!»

مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه‌ای بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest