آمادهام؛ اما نه برای مردن
پس از آنکه اسلام آورد و شهادتین بر زبان جاری ساخت، یکی از تأثیرگذارترین چهرهها در مسیر ایمانش، مادربزرگش بود؛ بانویی سالمند، بیمار و بستری در بیمارستان، با قلبی ناتوان که روزهای واپسین زندگیاش را سپری میکرد.
با وجود شرایط جسمانی دشوار، هر بار که نوهاش به ملاقاتش میرفت، نسخهای از ترجمهی انگلیسی قرآن را همراه میبرد و برایش میخواند. مادربزرگ، پس از هر بار شنیدن کلام قرآن میگفت:
«هر بار که این کتاب را برایم میخوانی، قلبم قویتر میشود. آنها نمیدانند من چه زمانی از اینجا خواهم رفت؛ تنها یک خداست که از آن آگاه است.»
او دیگر توان برخاستن نداشت، اما با این حال، اگر نوهاش برای اقامهی نماز صبح از خواب برنمیخاست، گویی خود نیز نمیتوانست از بستر جدا شود. همیشه پیش از طلوع آفتاب بیدار میشد، عصای چوبیاش را محکم بر زمین میکوبید و نوهاش را با لحنی جدی صدا میزد:
«هوارد! برخیز! برو کاری را که در حمام میکنی انجام بده، اندکی آب به صورتت بزن و برای نماز آماده شو... وقت زیادی باقی نمانده است.»
انگار همواره در کنار او بود تا به پیش راندش، تا او را در راه نگه دارد، وا ندارد که درنگ کند.
پیوسته تشویقش میکرد، سوقش میداد، و از ایستادن بازش میداشت...
هُل میداد، هُل میداد، هُل میداد...
تا آنکه روزی، هنگامیکه نوهاش به خانه بازگشت، مادربزرگ به چشمان او نگریست و گفت:
«هوارد، من آمادهام.»
او که نگران شد، پاسخ داد:
«نه، مادر بزرگ... تو نخواهی مُرد، مگر آنکه الله بخواهد.»
اما زن سالمند با آرامشی خاص گفت:
«من آمادهی مرگ نیستم... آمادگی آن را دارم که شبیه تو شوم.»
پرسید:
«چه میخواهی بگویی؟»
پاسخ داد:
«میخواهم مانند تو باشم. باید چه کنم؟»
و نوهاش با طمأنینه گفت:
«فقط پس از من تکرار کن:
لا إلهَ إلّا الله، محمدٌ رسولُ الله.»