| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسجد» ثبت شده است

# خط ـ نوشته

 

 

صحبت از تلاوت شد.

 

من به نرم‌افزارهای قرآنی‌ای که دارم، خیلی وابسته‌ام؛ اصلاً حس‌وحال دیگه‌ای برام دارن. همین که موبایل یا سیستمی رو تهیه می‌کنم، اولین کارم نصب این نرم‌افزارهاست.

اما مصحف حس‌وحال خیلی متفاوت‌تری داره. برای همین، اگرچه معمولاً تلاوتم رو ـ بسته به شرایط ـ از طریق همون برنامه‌ها انجام می‌دم، اما حتماً سعی می‌کنم به مصحفم هم سر بزنم. اصلاً حس‌وحال دیگه‌ای داره گرفتن قرآن در دستانت؛ طوری که مراقب و محتاطی ادب و نزاکت رو در خصوصش رعایت کنی، و ورق زدن صفحاتش هم که...

 

یه خاطره‌ای هم در این بین تعریف کنم. در خراسان، عالمی مسن بود با ریش و محاسن کاملاً سفید؛ فکر می‌کنم تحصیل‌کرده‌ی افغانستانِ عزیز بود. از مساجد شرق و خراسان که نگم براتون... حالا مساجد قدیمیِ روستاهای دورافتاده‌شون که اصلاً نمی‌شه وصفشون کرد! فکر کن مسجدی قدیمی ـ که بنا به گفته‌ی اهالی، حداقل دویست‌ـ‌سیصد سال قدمت داشت؛ یعنی دویست‌ـ‌سیصد سال عبادت و معنویت ـ ساخته از گِل و خشت، با دیوارهایی ضخیم و شگفت‌انگیز، و البته نماز صبح در اون مسجد، وقتی بخاری نفتی هم روشنه...

 

از بحث دور نشم. اون عالم مسن همیشه عادت داشت اغلب عصرها تو مسجد تلاوت کنه. قرآن‌های چاپ شده با ابعاد نسبتاً بزرگ رو شاید دیده باشید؛ از روی یکی از همونا می‌خوند. وقتی فوت شد ـ خدا رحمتش کنه ـ از خودش یه چیز خیلی خاص به یادگار گذاشت.

اون قرآن و فرم صفحات و برگه‌هاش، گویا بهت می‌گفت که هر روز ورق خورده و یه نفر با مداومت، تلاوتش می‌کرده و باهاش مأنوس بوده. اصلاً اهالی می‌دونستن اون قرآن مالِ کی (جناب مولوی) بوده و چه قصه‌ی شیرینی با خودش داشته.

 

خصوصیت آدمیزاد اینه که به بعضی چیزها توی این دنیا وابسته‌ست، و وقتی همراهش نباشه، انگار یه چیزی کم داره. حالا یکی به موبایلش وابسته‌ست و یکی به مصحفش؛ که حتی بعد از مرگش هم برای دیگران درسی آموزنده و شیرین می‌شه.

  • حسین عمرزاده

احمد بن سعید عابد از پدرش نقل می‌کند:

 

در کوفه جوانی بود اهل عبادت، همیشه در مسجد جامع بود و هیچ وقت آن‌جا را ترک نمی‌کرد. او چهره‌ای زیبا، قامتی خوش و رفتاری پسندیده داشت. زنی زیبارو و خردمند او را دید و دلش به او بست. این علاقه مدت‌ها در دلش ماند.

روزی جوان از مسجد به خانه می‌رفت. زن جلوی راهش ایستاد و گفت: «ای جوان! چند کلمه از من بشنو، بعد هر طور خواستی عمل کن.» جوان بی‌اعتنا گذشت. بار دیگر هم همان‌طور جلوی راهش ایستاد و همان حرف را زد. این بار جوان مدتی سکوت کرد و بعد گفت: «اینجا جای تهمت است. من دوست ندارم خودم را در معرض تهمت قرار دهم.»

زن گفت: «به خدا سوگند، من از روی نادانی اینجا نیامده‌ام. پناه بر خدا که اهل عبادت به چنین کاری آلوده شوند. اما حقیقت این است که چیزی مرا واداشت به سراغت بیایم: می‌دانم کوچک‌ترین لغزش شما نزد مردم بزرگ جلوه می‌کند. شما عبادت‌پیشگان مثل شیشه‌اید، کوچک‌ترین ضربه شما را می‌شکند. خلاصه‌ی حرفم این است که تمام وجودم به تو مشغول شده. پس خدا را در نظر بگیر، هم در حق من و هم در حق خودت.»

جوان به خانه رفت و خواست نماز بخواند، اما نتوانست تمرکز کند. پس کاغذی برداشت و چیزی نوشت. وقتی بیرون آمد، زن را دوباره همان‌جا دید. نامه را به سمت او انداخت و برگشت. در نامه نوشته بود:

 

«بسم الله الرحمن الرحیم.


ای زن! بدان که خداوند تبارک و تعالی وقتی بنده‌اش گناه می‌کند، صبر می‌کند. اگر گناه تکرار شود، باز می‌پوشاند. اما اگر بنده در گناه پافشاری کند، خداوند چنان خشم می‌گیرد که از شدت آن آسمان‌ها و زمین و کوه‌ها و درختان و همه موجودات به لرزه می‌افتند. چه کسی توان تحمل چنین خشمی را دارد؟

اگر حرف‌هایت دروغ باشد، من تو را به یاد روزی می‌اندازم که آسمان چون فلز گداخته می‌شود، کوه‌ها مثل پشم نرم فرو می‌ریزند، و همه امت‌ها در برابر خدای بزرگ به زانو درمی‌آیند. به خدا قسم، من حتی از اصلاح نفس خود ناتوانم؛ پس چگونه می‌توانم دیگری را اصلاح کنم؟

و اگر حرفت راست باشد، تو را به پزشکی راهنمایی می‌کنم که بهترین درمانگر زخم‌ها و دردهاست. او الله، پروردگار جهانیان است. به سوی او برو و با صدق دعا کن. زیرا من خود سرگرم این فرمایش خدای متعال هستم:

 

{وَأَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَنَاجِرِ كَاظِمِينَ مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَلا شَفِيعٍ يُطَاعُ يَعْلَمُ خَائِنَةَ الأَعْيُنِ وَمَا تخفي الصُّدُور}
 

{و آنان را از روز نزدیک (= قیامت) بترسان، آنگاه که دلها لبریز از غم به حنجره ها رسد، برای ستمکاران نه دوستی وجود دارد، و نه شفیعی که (شفاعتش) پذیرفته شود.(خداوند) خیانت چشم ها و آنچه را که سینه ها پنهان می دارند، می داند.


پس کجا می‌توان از این آیه گریخت؟»

 

چند روز بعد، زن دوباره سر راهش ایستاد. وقتی جوان او را از دور دید، خواست برگردد تا او را نبیند. زن گفت: «ای جوان! برنگرد! دیگر هیچ دیداری بین ما نخواهد بود، مگر در پیشگاه خدا.» سپس بسیار گریست و گفت: «از خدایی که کلید قلبت در دست اوست می‌خواهم کار دشوارت را آسان کند.»

بعد به دنبالش رفت و گفت: «بر من منّت بگذار و پندی به من بده که همیشه به یاد داشته باشم، و وصیتی کن تا به آن عمل کنم.»

جوان گفت: «توصيه می‌کنم که خود را از نفس خود حفظ کنی، و یادت می‌آورم این فرمايش خدا را:

 

{وَهُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيْلِ وَيَعْلَمُ مَا جرحتم بِالنَّهَارِ}


{و او کسی است که (روح) شما را درشب ( هنگام خواب) می گیرد و آنچه در روز کرده اید می داند}.»

 

زن سر به زیر انداخت و گریست؛ سخت‌تر از بار پیش. بعد آرام شد، به خانه برگشت و به عبادت پرداخت.

هر وقت اندوه بر او چیره می‌شد، نامه‌ی جوان را بر چشم می‌گذاشت. به او می‌گفتند: «آیا این فایده‌ای برایت دارد؟» می‌گفت: «آیا درمانی جز این برایم هست؟»

شب‌ها در محراب می‌ایستاد و عبادت می‌کرد، تا اینکه از شدت غم از دنیا رفت.

 

جوان هر وقت یادش می‌افتاد، می‌گریست. به او می‌گفتند: «تو که از او چشم پوشیدی، چرا گریه می‌کنی؟» می‌گفت: «من از همان آغاز امیدم را از او بریدم و این کار را ذخیره‌ای برای خود نزد خدا قرار دادم. و حالا از خدا شرم دارم که ذخیره‌ای را که نزد او سپرده‌ام پس بگیرم.»

 


ذم الهوى، ابن الجوزي، ص ۵۱۲-۵۱۴.

  • حسین عمرزاده

# خط ـ نوشته

یه سری پست و استوری هست که گاهی توی صفحات علما و دعوت‌گرای (مورد اعتماد) دینی درباره‌ی کمک به ساخت مسجد دیده میشه.

می‌خوام بگم: حتی اگه وضعیت مالی‌ات خیلی خوب هم نیست، یه مبلغ خیلی کم هم شده براشون واریز کن. حتی اگه فقط ۵۰ هزار تومن، یا حتی ۱۰ هزار تومن باشه.

هرجور شده، خودتو توی این خیر عظیم و باقیات‌الصالحات شریک کن. نذار ازش محروم بمونی.

واریز اینترنتی، اون رودربایستیِ احتمالی به خاطر مبلغ کم رو هم از بین برده. کسی جز خودت و خدای خودت خبردار نمی‌شه.

تصور کن ان‌شاءالله اگه توی ساخت یکی از اون مسجدا، حتی به کمترین مقدار سهیم باشی، هر سجده، هر تلاوت، هر ذکری که اونجا انجام بشه، انگار خودت انجامش دادی.

چرا گفتم حتی ۱۰ هزار تومن؟
چون خدا مثل آدم‌ها به بنده‌ش نگاه نمی‌کنه. با نیتت، با دلت باهات معامله می‌کنه. نیتت رو بزرگ کن، بقیه‌ش با خودش.

خیر و ثواب رو باید قاپید!

  • حسین عمرزاده

ربیع بن خُثَیم، پس از آنکه نیمی از بدنش بر اثر بیماری از کار افتاده بود، هر بار با تکیه بر دو نفر، آرام‌آرام به مسجد محل برده می‌شد.
یاران عبدالله بن مسعود به او می‌گفتند: «ای ابا یزید! برای تو رخصت و اجازه هست که نمازت را در خانه بخوانی.»
ربیع پاسخ می‌داد: «بله، همان‌گونه است که می‌گویید؛ امّا من شنیده‌ام که مؤذّن ندا سر می‌دهد: حَیَّ عَلَى الفَلَاح؛ یعنی: بشتابید به سوی رستگاری.
پس هر کس این ندا را بشنود، باید آن را اجابت کند ـ حتی اگر شده با خزیدن بر زمین یا بر دست و زانو رفتن.»


 

الزهد لأحمد بن حنبل: ص ۲۷۵، ش ۱۹۹۵.

  • حسین عمرزاده

در سرگذشت ربیع بن خثیم آمده است که او در مسجد بود و مردی پشت سر او قرار داشت، چون به نماز برخاستند آن مرد گفت: مقداری جلوتر برو، اما ربیع در جلو خود فرجه‌ای برای رفتن نمی‌دید تا خواستِ او را اجابت کند، آن مرد خشمگین شد در حالی که ربیع را نمی‌شناخت، پس سیلی محکمی بر پشت گردن او زد، ربیع که چنین برخوردی از آن مرد دید، نگاهی به او کرد و گفت:

 

«رحمت الله بر تو باد، و دو مرتبه دعا را تکرار کرد، آن مرد که متوجه شد ربیع است، سر به گریبان خود فرو برد و گریستن آغاز کرد».

 

منبع: طبقات ابن سعد، ج ۶، ص ۲۲۳.

  • حسین عمرزاده

امام حسن بصری روایت کرده است که امیرالمؤمنین عمر بن خطاب در دل شب از برادران خود یاد می‌کرد و می‌گفت:

 


«چقدر طولانیست این شب! و چون نماز صبح را ادا می‌نمود با شتاب به سوی ایشان می‌رفت و آنان را به آغوش می‌کشید.»

 

 

الإخوان لابن أبي الدنيا، ص ۱۳۴.

  • حسین عمرزاده

علی بن ابی‌طالب رضی‌الله‌عنه در نخستین شب ماه رمضان بیرون رفت؛ چراغ‌ها در شهر روشن بودند و قرآن کریم در مساجد تلاوت می‌شد.

 

سپس فرمود:

 

"نَوَّرَ اللَّهُ لَكَ يَا عُمَرُ بْنَ الْخَطَّابِ فِي قَبْرِكَ، كَمَا نَوَّرْتَ مَسَاجِدَ اللَّهِ بِالْقُرْآن."

«خداوند قبر تو را نورانی کند ای عمر بن خطاب، همان‌گونه که مساجد خدا را با قرآن نورانی کردی.»

 

 

فضائل رمضان لابن أبی الدنیا، ص ۵۸.

  • حسین عمرزاده

دیوانه‌ای را که «سعدون» نام داشت، گفتند: تو دیوانه‌ای یا فلانی؟

 

گفت: فلانی!

 

من نماز ظهر و عصرم را به جماعت خوانده‌ام، اما او نه به جماعت خوانده نه به تنهایی!

  • حسین عمرزاده

زبید یامی کوفی رحمه‌الله، مؤذن مسجد بود.

به بچه‌ها می‌گفت:
«بیایید نماز بخوانید تا به شما گردو بدهم.»

بچه‌ها هم نماز می‌خواندند و بعد از نماز، دور او جمع می‌شدند.

عده‌ای از کارش ایراد گرفتند.

او پاسخ داد:

وَمَا عَلَيَّ أَنْ أَشْتَرِيَ لَهُم جَوْزاً بِخَمْسَةِ دَرَاهِمَ، وَيَتَعَوَّدُوْنَ الصَّلاَةَ.
«چه اشکالی دارد اگر پنج درهم خرج گردو کنم و در عوض، به نماز خواندن عادت کنند؟»

 


سیر أعلام النبلاء، ج۵، ص۲۹۷.

  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest