کف نیاز به درگاه بینیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست...
سعدی
- ۰ نظر
- ۱۳ مهر ۰۴ ، ۲۳:۰۳
کف نیاز به درگاه بینیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست...
سعدی
امام شافعی همواره به سرزمین غزه و زندگی در آن دلبسته بود، به حدی که گفتهاند هرگاه دلتنگ آن میشد، شعری میسرود که عمق احساس او را نشان میدهد:
وإنّي لمشتاقٌ إلى أرضِ غزَّةَ
وإن خانَني بعدَ التفرُّق كِتماني
و من سخت مشتاق سرزمین غزّهام،
هرچند پس از این جدایی، پنهان داشتن شوق، مرا یاری نمیکند...
---
سقَى اللهُ أرضا لو ظفرتُ بتُربِها
كَحَلتُ به من شِدّة الشوقِ أجفاني
خدا سیراب کند آن سرزمینی را که اگر به خاکش دست مییافتم،
از شدت اشتیاق، آن خاک را سرمهی چشمانم میکردم...
معجم البلدان، ج ۴، ص ۲۰۲-۲۰۳.
از امام شافعی رحمهالله دربارهٔ قَدَر پرسیدند، پس چنین سرود:
ما شئتَ كان وإن لم أشَأْ
وما شئتُ إن لم تشَأْ لم يكن
خلقتَ العبادَ على ما علمتَ
ففي العلمِ يجري الفتى والمُسِنّ
على ذا مننتَ وهذا خذلتَ
وهذا أعنتَ وذا لم تُعِنْ
فمنهم شقيٌّ ومنهم سعيدٌ
ومنهم قبيحٌ ومنهم حَسَنْ
یعنی:
(الهی) آنچه تو خواستی، شد، هرچند من نخواستم،
و آنچه من خواستم، اگر تو نخواستی، نشد.
بندگان را بر پایهٔ دانشی که داشتی آفریدی،
و جوان و سالخورده بر مدار همان علم میگردند.
بر این یکی لطف آوردی، و آن دگری را وانهادی،
این را یاری کردی، و آن را یاری نرساندی.
از ایشان، برخی تیرهبختاند و برخی سعادتمند،
برخی زشتخو، و برخی نیکوخصال.
منبع: شمسالدین ذهبی، المهذّب في اختصار السنن الكبير، جلد ۸، صفحهٔ ۴۲۱۶.
متن نشید
۱.
سَأَروي لِطِفلِي حَديثَ السَّماحِ
برای کودک خود، داستان گذشت و مهربانی را بازخواهم گفت،
حَكايا البُراقِ وَوَقعَ النِّضالْ
حکایتهای بُراق و پژواکِ جهاد را.
---
۲.
هُنا القُدسُ آثارُ مِسرى الهُدى
اینجا، قدس است؛ جای پای سفر آسمانی هدایت (پیامبر صلیاللهعلیهوسلم)،
وَقِبلةُ رُوحي، وَتاجُ الجَمالْ
و قبلهی جان من، و تاج زیباییهاست.
---
۳.
سَنَأتي إِلَيكَ نَشُدُّ الرِّحالْ
بهسوی تو خواهیم آمد و بار سفر خواهیم بست،
وَيَعلُو الأذانُ أذانُ بلالْ
و اذانِ بلال دوباره طنین خواهد افکند.
---
۴.
سَنَأتي بِبَأسٍ لِأهلِ الخَنا
با صلابت و قهر، بر اهل ناپاکی خواهیم تاخت،
وَنَشفي الصُّدورَ بِوَأدِ الضَّلالْ
و دلها را با دفن گمراهیها درمان خواهیم کرد.
---
۵.
سَنُرجِعُ عَدلاً مَضى وَانقَضى
عدالتی را که رفته و سپری شده، بازخواهیم گرداند،
وَنَعنُو سُجوداً لِرَبِّ الجَلالْ
و در برابر پروردگارِ شکوه، سجدهوار فروتنی خواهیم کرد.
---
۶.
وَمَهما استَبَدَّ العَدُوُّ وَطالْ
و هرچند که دشمن استبداد کند و ظلمش به درازا بکشد،
فَرَبِّي عَزيزٌ شَديدُ المِحالْ
اما پروردگار من نیرومند و سختگیر در انتقام است.
---
(بیت آغازین تکرار میشود با ادامهای تازه)
---
۷.
سَأَروي لِطِفلِي حَديثَ السَّماحِ
برای کودک خویش، داستان گذشت و مهربانی را بازخواهم گفت،
حَكايا البُراقِ وَوَقعَ النِّضالْ
حکایتهای بُراق، و صدای پای پیکار را.
---
۸.
هُنا القُدسُ آثارُ مِسرى الهُدى
اینجا قدس است، با یادگارهای سفر آسمانی هدایت (پیامبر صلیاللهعلیهوسلم)،
وَذِكرى النَّبِيِّينَ خَيرِ الرِّجالْ
و خاطرهی پیامبران، برترین مردمان.
---
۹.
مَناطُ السَّلامِ، وَمَهوى المُنى
سرزمین صلح، و مأوای آرزوهاست،
وَقِبلةُ رُوحي، وَتاجُ الجَمالْ
و قبلهی روح من، و تاج زیباییهاست.
---
۱۰.
هُنا الذِّكرياتُ، هُنا الأَنبِياءْ
اینجاست سرزمین خاطرهها؛ اینجاست جایگاه پیامبران،
وَهَديُ النَّبيِّ وَصَحبٍ وَآلِ
و رهنمود پیامبر صلیاللهعلیهوسلم و یاران و خاندان پاکش.
---
۱۱.
هُناكَ النُفوسُ تَسامَتْ عُلاً
آنجا دلها اوج میگیرند و تعالی مییابند،
وَتَرقى وَتَسعى لِوَصفِ الكَمالْ
و بالا میروند و در جستوجوی وصف کمالاند.
تاریخ تنها سلسلهای از جنگها و کشورگشاییها نیست، بلکه عرصهای است که در آن شخصیتهای بزرگ میان اخلاق و منفعت یکی را برمیگزینند. یکی از موضوعات مهم در فتوحات اسلامی، نحوه رفتار مسلمانان با اسیران جنگی بود. برخلاف بسیاری از تمدنهای باستانی که اسیران را بیدرنگ میکشتند، اسلام اصول خاصی برای جنگ و صلح داشت: امان دادن، وفای به عهد و رعایت اخلاق، حتی در میدان نبرد.
اقبال لاهوری، شاعر و متفکر بزرگ، در یکی از سرودههای خود به بازآفرینی یک داستان خیالی با ریشههای تاریخی میپردازد. ماجرایی که او نقل میکند، اگرچه در متون تاریخی نیامده، اما حاوی پیامهایی عمیق درباره عدالت، پایبندی به پیمان و برتری اخلاق بر انتقام است. او این روایت را در قالب ابیاتی بیان میکند که نشاندهنده برخورد اسلام با مفهوم وفای به عهد، حتی در میدان جنگ، است:
شد اسیر مسلمی اندر نبرد
قائدی از قائدان یزد جرد
گبر باران دیده و عیار بود
حیله جو و پرفن و مکار بود
از مقام خود خبردارش نکرد
هم ز نام خود خبردارش نکرد
گفت میخواهم که جان بخشی مرا
چون مسلمانان امان بخشی مرا
کرد مسلم تیغ را اندر نیام
گفت خونریختن بر من حرام
چون درفش کاویانی چاک شد
آتش اولاد ساسان خاک شد
آشکارا شد که جابان است او
میر سربازان ایران است او
قتل او از میر عسکر خواستند
از فریب او سخن آراستند
بوعبید آن سید فوج حجاز
در وغا عزمش ز لشکر بینیاز
گفت ای یاران مسلمانیم ما
تار چنگیم و یک آهنگیم ما
نعرهی حیدر نوای بوذر است
گرچه از حلق بلال و قنبر است
هر یکی از ما امین ملت است
صلح و کینش، صلح و کین ملت است
ملت ار گردد اساس جان فرد
عهد ملت میشود پیمان فرد
گرچه جابان دشمن ما بوده است
مسلمی او را امان بخشوده است
خون او ای معشر خیرالانام
بر دم تیغ مسلمانان حرام
در این روایت، با صحنهای مواجه میشویم که هزاران بار در تاریخ جنگها رخ داده است: یک فرمانده دشمن به اسارت درآمده و درخواست امان میکند. جابان، فرمانده ایرانی، اسیر شده اما هویت خود را پنهان میکند. مسلم، فرمانده سپاه اسلام، بر اساس درخواست او، به او امان میدهد. بعدتر مشخص میشود که این اسیر، یکی از فرماندهان برجسته ساسانی است. برخی از مسلمانان، به دلیل فریبکاری جابان، خواستار قتل او میشوند، اما بوعبید، فرمانده سپاه، حکم نهایی را صادر میکند: «ما مسلمانان، به عهد خود وفاداریم، و کشتن اسیری که امان گرفته، حرام است.»
در همین نقطه، اقبال نگاهی ژرفتر به ماهیت امت اسلامی و نقش فرد در آن دارد. او با ابیاتی غنی از تمثیل و معنا، نشان میدهد که اخلاق، نه ویژگی فردی صرف، بلکه تعهدی جمعی است. آنجا که میگوید:
گفت ای یاران مسلمانیم ما
تار چنگیم و یک آهنگیم ما
نعرهی حیدر نوای بوذر است
گرچه از حلق بلال و قنبر است
اقبال در این ابیات، تصویری از امت واحدی میسازد که علیرغم تنوع قومیتها، طبقات اجتماعی و پیشینههای گوناگون، در یک صدا و یک هدف مشترک به هم پیوستهاند. امتی که از اصولی چون ایمان،تواضع و عدالت تغذیه میکند و نغمهی وحدت را از عمق وجود هر یک از اعضایش به صدا درمیآورد. انتخاب بلال، قنبر و ابوذر، همزمان انتخابهایی نمادین و آگاهانه است. بلال، با رنگ پوست و پیشینهی بردگیاش، نماد برابری انسانها و نفی نژادپرستی در نگاه اسلام است؛ قنبر، که در مقام خادم علی بهعنوان نمادی از شکستن مرزهای طبقاتی و بیاعتباری جایگاههای اجتماعی میایستد؛ و ابوذر، که بهخاطر زهد و بیاعتناییاش به دنیا و تجملات، نماد فضیلت و فداکاری است. اما نکتهی اساسی که اقبال با انتخاب این شخصیتها میخواهد بیان کند فراتر از فردیت هرکدام است. او میخواهد بگوید که صدای اسلام، صدای امت است؛ صدایی که از هر فرد مسلمان و از هر جایی که برخیزد، همان پیام واحد و حقیقت را فریاد میزند. در اینجا، اسلام نه مجموعهای از افراد با مرزبندیهای حاشیهای، بلکه جمعی است از دلهایی متحد، که همه بر مدار عقیده، تقوا، اخلاق و عدالت گرد آمدهاند؛ امتی که در آن، تفاوتهای نژادی، قومی و طبقاتی هیچگونه جایگاهی ندارند و در پیوندی اسلامی، معنای راستین یگانگی شکل میگیرد.
در ادامه، اقبال مسئولیت اخلاقی فرد در چارچوب امت را چنین ترسیم میکند:
هر یکی از ما امین ملت است
صلح و کینش، صلح و کین ملت است
ملت ار گردد اساس جان فرد
عهد ملت میشود پیمان فرد
در این نگاه، وفای به عهد، تصمیم شخصی یک فرمانده نیست، بلکه تعهدی است که شرافت کل امت اسلامی را نمایندگی میکند. اسلامِ اقبال، دین عدالت است، حتی در برابر دشمن؛ دینی که اخلاق را در سختترین شرایط، چون میدان نبرد، برترین سلاح میداند.
بررسی منابع تاریخی نشان میدهد که چنین روایتی مستند نیست. پس چرا اقبال این روایت را مطرح کرده است؟ او یک متفکر بود، نه یک مورخ. مانند شاعران بزرگی همچون سعدی، مولانا و فردوسی، از تاریخ بهعنوان بستری برای بیان مفاهیم عمیقتر استفاده میکرد. این شعر، بیش از آنکه بازگویی یک واقعهی تاریخی باشد، یک تمثیل اخلاقی و فلسفی است.
جابان در این ابیات تنها یک شخصیت تاریخی نیست، بلکه نمادی از تمام دشمنانی است که در لحظهای بحرانی، تسلیم اخلاق حریف میشوند. مسلم نمادی از وجدان انسانی است که فراتر از هویت قومی یا نژادی، به اخلاق پایبند میماند. بوعبید سخنگوی انصاف و معنویت در برابر خشم و انتقام است. اقبال در این شعر، سنتی دیرینه را دنبال میکند: بازآفرینی داستانهایی که مخاطب را به فکر وامیدارد، ترسیم تصویری از عدالت اسلامی و تأکید بر اصول اخلاقی که برای هر عصری کاربرد دارند.
امروزه، بسیاری از روایتهای تاریخی در خدمت ملیگرایی افراطی، نژادپرستی و توجیه خشونت قرار میگیرند. اما اقبال، با این بازآفرینی، نشان میدهد که تاریخ، تنها گذشته نیست، بلکه بستری برای تربیت اخلاقی آینده است. او بهجای آنکه بر پیروزی یا شکست متمرکز شود، بر رفتار انسانها در لحظهی آزمون تأکید دارد. جهان امروز همچنان با جنگ، تنشهای قومی و تضادهای مذهبی درگیر است. بسیاری از جنگها نه بر اساس اصول اخلاقی، بلکه بر پایهی انتقام، ترس و نفرت شکل میگیرند. در چنین دنیایی، اسلام همچنان راهی روشن پیش روی بشریت میگذارد؛ راهی که در آن عدالت، حتی در برابر دشمن، از میان نمیرود و اخلاق، حتی در سختترین میدانها، برترین سلاح است.
منابع:
اقبال لاهوری، رموز بیخودی، حکایت «بوعبید و جابان در معنیِ اخوّتِ اسلامیه».
بتقـوى الإلـه نجا من نجا
وفـاز وصـار إلـى ما رَجَا
ومـن يتـق اللـه يجعل لهُ
كمـا قـال مِن أمره مخرجا
ويرزقـه مـن حيث لا يحتسب
وإن ضـاق أمـر بـه فرَّجـا
وأيُّ الخلائق إلاَّ غــــــدا
إلـى اللـه مفتقراً أحوجا
فبـالله فاسـتغنِ عن خلقه
فلا نفـع مـن غيـره يرتجى
ووجِّــه بصـدق إلـى بـابه
فلـم يلفـه مرتـجٍ مرتجـا
إليـهِ التجـئ وارتـج
إنَّهُ هـو المرتجى وهو الملتجا
وكن إن توالت إليك الهمومُ
مَليّـاً بـذكراه مستبهجا
ونفسـك مـن شـؤمِها صـَفِّها
وكــن لدسائســها مُخرِجـا
ومن ذُلِّ عصيانهِا أخرجْ بهَا
إلـى عـز طاعـةِ ربِّ الحجا
إذا خلـت النفس من اثمها
تجلـى الضُّحى وتولى الدُّجى
ونفـس الفـتى مسـكن مظلم
ومـن يُحْيِـه بالتقى أسرجا
ومـن يَحْـظَ من رَبّه بالهُدى
نجـا والموفّـق من قد نجا
با تقوای الهی، هر که نجات یافت، رستگار شد و به آرزویش رسید.
هر که از خدا پروا کند، چنانکه فرموده است، راهی برای رهاییاش میگشاید.
و از جایی که گمان نمیبرد، روزیاش میدهد؛
و اگر در تنگنا باشد، گره از کارش باز میکند.
کدام آفریدهای است که روزی نیازمند و محتاج درگاه او نگردد؟
پس تنها به خدا دل ببند و از خلق بینیاز باش،
که جز او هیچکس سودی نمیرساند.
با صدق و اخلاص به درگاهش برو،
که هیچ امیدواری، ناامید از درگاهش بازنگشته است.
به او پناه ببر و امیدت را تنها به او بدار،
که اوست پناهگاه و امید راستین.
اگر غمها بر تو هجوم آورد،
دل را با یاد او آرام کن و شادمان باش.
روحت را از تیرگیها پاک کن،
و از وسوسههای پنهان، آن را برهان.
از خواری نافرمانی بیرون بیا
و به عزت بندگی پروردگارِ حکمت و بینش برس.
چون نفس از گناه پاک شود،
روشنی بر آن میتابد و تاریکی فرو میرود.
دل آدمی خانهای تاریک است،
و آنکه آن را با تقوا بیاراید، چراغ هدایت در آن روشن میسازد.
آنکه از پروردگار خود هدایت یابد، نجات خواهد یافت،
و رستگار (و موفق حقیقی) آن کسی است که به توفیق الهی راه نجات را یافته باشد.
دریافت فایل
حجم: 927 کیلوبایت
دشمنت ترسان اگر بیند تو را
از خیابانت چو گُل چیند تو را
ضرب تیغ او قوی تر می فتد
هم نگاهش مثل خنجر می فتد
بیم چون بند است اندر پای ما
ورنه صد سیل است در دریای ما
هر شر پنهان که اندر قلب توست
اصل او بیم است اگر بینی درست
لابه و مکاری و کین و دروغ
این همه از خوف می گیرد فروغ
اقبال لاهوری
قوم تو از رنگ و خون بالاتر است
قیمت یک اسودش صد احمر است
قطرهٔ آب وضوی قنبری
در بها برتر ز خون قیصری
فارغ از باب و ام و اعمام باش
همچو سلمان زادهٔ اسلام باش
نکته ئی ای همدم فرزانه بین
شهد را در خانه های لانه بین
قطره ئی از لالهٔ حمراستی
قطره ئی از نرگس شهلاستی
این نمی گوید که من از عبهرم
آن نمی گوید من از نیلوفرم
ملت ما شان ابراهیمی است
شهد ما ایمان ابراهیمی است
اقبال لاهوری - رموز بیخودی
در جهان بینی اسلامی یک جهان وطنی کامل و بی نقص نهفته است.
برادری و پیوند در جهان اسلام فراتر از خاک و گِل و نسب و نژاد و رنگ پوست و زبان و هر مرز سستِ فانی و کودکانه دیگری است.
اجتماع دور حق،اصلی است که ایجاد تمدن اسلامی را سبب شد و اسلام ستیزان همیشه از آن ترس داشته و در طول تاریخ با طرح مرزبندی های نژادی و جغرافیایی سعی کرده اند مسلمانان را از آن دور کنند.
اقبال لاهوری،شاعر پارسی سرای خردمندِ مسلمان،در ابیاتی زیبا،جهان وطنی مسلمانان را که بنیانش بر عقیده (توحید و محبت پیامبر صلی الله علیه وسلم) استوار است،اینگونه بیان می کند:
«اصل ملت در وطن دیدن که چه
باد و آب و گل پرستیدن که چه
بر نسب نازان شدن نادانی است
حکم او اندر تن و تن فانی است
ملت ما را اساس دیگر است
این اساس اندر دل ما مضمر است
حاضریم و دل بغایب بسته ایم
پس ز بند این و آن وارسته ایم
رشته این قوم مثل انجم است
چون نگه هم از نگاه ما گم است
تیر خوش پیکان یک کیشیم ما
یک نما یک بین یک اندیشیم ما
مدعای ما مآل ما یکیست
طرز و انداز خیال ما یکیست
ما ز نعمتهای او اخوان شدیم
یک زبان و یک دل و یکجان شدیم»۱
«نیست از روم و عرب پیوند ما
نیست پابند نسب پیوند ما
دل به محبوب حجازی بسته ایم
زین جهت با یکدگر پیوسته ایم
رشته ما یک تولایش بس است
چشم ما را کیف صهبایش بس است
مستی او تا بخون ما دوید
کهنه را آتش زد و نو آفرید
عشق او سرمایه جمعیت است
همچو خون اندر عروق ملت است
عشق در جان و نسب در پیکر است
رشته عشق از نسب محکم تر است
عشق ورزی از نسب باید گذشت
هم ز ایران و عرب باید گذشت
امت او مثل او نور حق است
هستی ما از وجودش مشتق است
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود»۲
منابع:
۱) اقبال لاهوری،رموز بیخودی،بخش ۵
۲) همان،بخش ۳۰
سعدی شیرازی، یکی از بزرگترین حکیمان و شاعران ادب فارسی، در آثار خود با نگاهی ژرف به مسائل اخلاقی و اجتماعی میپردازد و از قدرت بیان و خردمندی خویش برای تبیین درسهای تاریخ بهره میگیرد. او در اشعارش، بیعدالتی و ستم را بهعنوان بزرگترین آفت حکومتها و جوامع انسانی معرفی کرده و سرانجام شوم آن را بهروشنی تصویر مینماید.
در ابیاتی که در ادامه آمده است، شاعر بهطور ویژه به ظلم و ستم شاهان ایران باستان/ایران پیش از اسلام، اشاره دارد.
او با نگاهی عبرتآموز به سرگذشت پادشاهان پیش از اسلام سرزمین مان، این حقیقت را بازگو میکند که قدرت و شوکت آنان، به دلیل بیعدالتی و بیدادگری، به نابودی انجامید. سعدی از تاریخ عبرت گرفته و از خسروان عجم که به زیردستان ستم روا میداشتند، یاد میکند و با بیانی حکیمانه تأکید دارد که نه آن شکوه باقی ماند و نه آن ظلم پایدار.
این اشعار، از یکسو تصویری از فرجام حتمی بیدادگری و زوال حکومتهای ظالم است و از سوی دیگر، ستایشی از عدل و عدالتطلبی که در تعالیم اسلامی به آن سفارش شده است. سعدی با استفاده از این نمونه تاریخی، پیامی اخلاقی و جهانی ارائه میدهد که همواره در دل فرهنگ اسلامی و آموزههای دینی جایگاهی برجسته داشته است.
بیگمان، این ابیات نمایانگر دیدگاه تاریخی و اجتماعی سعدی درباره ضرورت عدالت در هر حکومتی است و یادآور این نکته که پایداری دولتها در گرو مهرورزی، انصاف و رعایت حقوق مردم است.
خبر داری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست،گرگ است،فریاد از او
بدانجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیر دستان جفا،پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
منبع:کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی،چاپخانهٔ بروخیم،۱۳۲۰،تهران،باب اول،ص۳۸-۳۹
در نقش فعال حقوق بشر و زنان مصاحبه ( و به مخاطبین القاء ) می کرد و می گفت که:«حجاب،فرهنگ ما (ایرانی ها) نیست»!
بماند که با توجه به ویدئوهای موجود تا همین صد سال پیش (صرف نظر از نوع دین و آیین) در همان کشوری که این خانم پناهنده شده هم زنان متشخص،در حد خودشان محجبه (پوشیده) بوده اند اما صد در صد ادعای نا پوشیدگی بانوان ایرانی در ایران پیش از اسلام که مد نظر اوست،از پایه کذب و دروغ محض است.
اگر در اسلام دستور به رعایت یک پوشش مشخص داده شده،در ایران پیش از اسلام،نه تنها زن آزاد و شریف ایرانی پوشیده بوده بلکه غالبا از ترس دست درازی شاهان و اصحاب قدرت هوس ران زمانه،مخفی نگاه داشته می شده است!
باستان گرایان اسلام ستیز همیشه ( به دروغ ) سنگ فردوسی و شاهنامه را به سینه می زنند.
فردوسی در اشعارش که علاوه بر افسانه ها،به بیان تاریخ ایران نیز می پردازد داستان شیرین،همسر خسرو پرویز شاه ساسانی را حکایت می کند.
شیرویه (قباد دوم) فرزند بزرگ خسرو پرویز بود که به رسم پیشینیان خود،به طمع قدرت و تحریک موبدان زرتشتی،پدر و ۱۸ پسر خسرو،از جمله ۴ فرزند شیرین،همسر مسیحی پدرش را در طی یک کودتا به قتل می رساند.
بعد از گذشت ۵۳ روز از کشته شدن خسرو،شیرویه با هدف تصاحب همسر پدر،کسی را نزد شیرین فرستاد و گفت:در ایران از تو گناهکارتر نیست.تو شاه را به نیستی کشاندی.اکنون نزد من بیا.
چو پنجاه و سه روز بگذشت زین
که شد کشته آن شاه با آفرین
به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای نره جادوی بی دست رس
همه جادویی دانی و بدخویی
به ایران گنکارتر کس تویی
به تنبل همی داشتی شاه را
به چاره فرود آوری ماه را
بترس ای گنهکار و نزد من آی
به ایوان چنین شاد و ایمن مپای
شیرین ازشنیدن پیغام و دشنام های او آشفته شد و گفت:کسی که به پدرش رحم نکند لایق بزرگی نیست.من نمی خواهم او را چه از دور و چه از نزدیک ببینم.
برآشفت شیرین ز پیغام او
وزان پر گنه زشت دشنام او
چنین گفت کنکس که خون پدر
بریزد مبادش بالا و بر
نبینم من آن بدکنش را ز دور
نه هنگام ماتم نه هنگام سور
شیرین، که زهری در صندوق خود نگهداشته بود،ابتدا پیامی به شیرویه داد و گفت:از سخنانت شرم کن و از خداوند پوزش بخواه.اما شیرویه عصبانی شد و گفت:چاره ای نداری.بیا و پادشاهی مرا ببین.
همی داشت لختی به صندوق زهر
که زهرش نبایست جستن به شهر
همی داشت آن زهر با خویشتن
همی دوخت سرو چمن را کفن
فرستاد پاسخ به شیروی باز
که ای تاجور شاه گردن فراز
سخنها که گفتی تو برگست و باد
دل و جان آن بدکنش پست باد
...
ز گفتار چونین سخن شرم دار
چه بندی سخن کژ بر شهریار
ز دادار نیکی دهش یاد کن
به پیش کس اندر مگو این سخن
ببردند پاسخ به نزدیک شاه
براشفت شیروی زان بیگناه
چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در زمانه سخن خواره نیست
شیرین گفت:نزد تو به تنهایی نمی آیم مگر با عده ای و در صورتی که دانایان و کارآزمودگان در پیش تو باشند.سپس لباس کبود و سیاه پوشید و به همراه پنجاه نفر در درگاه شیرویه حضور یافت و فورا به گلشن شادگان،که جایگاه آزادگان گوینده بود رفت و همچون مردمان پارسا در پشت پرده نشست.
چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیایم مگر با یکی انجمن
که باشند پیش تو دانندگان
جهاندیده و چیز خوانندگان
فرستاد شیروی پنجاه مرد
بیاورد داننده و سالخورده
...
چو شیرین شنید آن کبود و سیاه
بپوشید و آمد به نزدیک شاه
بشد تیز تا گلشن شادگان
که با جای گوینده آزادگان
نشست از پس پرده ای پادشا
چناچون بود مردم پارسا
شاه گفت:دو ماه از سوگ خسرو گذشت حالا باید همسر من شوی.من نیز مانند پدرم تو را گرامی می دارم.
شیرین گفت:پاسخم را بده سپس در خدمتت هستم.تو گفتی من زن بد و جادوگری هستم.شیرویه گفت:از تندی من کینه مگیر.
شیرین به کسانی که آنجا بودند،گفت:آیا شما از من بدی دیدید؟مدتها بانوی ایران بودم و جز راستی نجستم.
بزرگان همه از شیرین به خوبی یاد کردند.
بسی سال بانوی ایران بدم
بهر کار پشت دلیران بدم
نجستم همیشه جز از راستی
ز من دوری بد کژی و کاستی
بسی کس به گفتار من شهر یافت
ز هر گونه ای از جهان بهر یافت
به ایران که دید از بنه سایه ام
و گر سایه تاج و پیرایه ام
بگوید هر آنکس که دید و شنید
همه کار ازین پاسخ آمد پدید
بزرگان که بودند در پیش شاه
ز شیرین به خوبی نمودند راه
که چون او زنی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
شیرین سپس سه ویژگی را برای شایستگی و وقار زنان برشمرد و گفت:سه چیز باعث می شود زن زیبا و شایسته تخت شاهی و سروری شود.
اول اینکه شرم داشته باشد.دوم اینکه پسر به دنیا آورد.سوم اینکه بر و رو داشته باشد و موهایش پوشیده باشد.
چنین گفت شیرین که ای مهتران
جهان گشته و کار دیده سران
بسه چیز باشد زنان را بهی
که باشند زیبای گاه مهی
یکی آنک با شرم و باخواستست
که جفتش بدو خانه آراستست
دگر آنک فرخ پسر زاید او
ز شوی خجسته بیفزاید او
سه دیگر که بالا و رویش بود
به پوشیدگی نیز مویش بود
این را می گوید و برای اثبات گفته خود که هرگز کسی موی او را ندیده است چادر خود را از سر بر می دارد ومی گوید:روی و موی من این است که تا کنون کسی ندیده بود.
همه از دیدن رخسار شیرین خیره شدند.
بگفت این و بگشاد چادر ز موی
همه روی ماه و همه پشت موی
سه دیگر چنین است رویم که هست
یکی گر دروغست بنمای دست
مرا از هنر موی بد در نهان
که آن را ندیدی کس اندر جهان
...
نه کس موی من پیش ازین دیده بود
نه از مهتران نیز بشنیده بود
ز دیدار پیران فرو ماندند
خیو زیر لبها بر افشاندند
شیرویه پس از دیدن روی و موی شیرین گفت:جز تو کسی را نمی خواهم.
شیرین گفت:دو درخواست دارم.شیرویه گفت:جان بخواه.شیرین پاسخ داد:همه اموالی که داشتم به من پس بدهی و باید جلوی همه با خط خود این را تایید کنی.شیرویه هم چنین کرد.شیرین هرچه داشت به درویش داد و بنده ها را آزاد کرد و به شیرویه پیغام داد در دخمه شاه را باز کن که می خواهم او را ببینم.
شیرویه پذیرفت و در دخمه را گشودند و شیرین مویه کنان چهره بر چهره خسرو نهاد و زهر هلاهل را خورد و در حالیکه کنار خسرو نشسته و تکیه بر دیوار داشت جان سپرد.شیرویه از شنیدن خبر مرگ شیرین بیمار شد.مدتی نگذشت که به شیرویه زهر دادند و او را هم کشتند.
بشومی بزاد و بشومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد
اما نکته هایی که مد نظر ماست و این حکایت و ابیاتی که با موضوع حجاب در بر دارد را با هم مرور می کنیم:
نشست از پس پرده ای پادشا
چناچون بود مردم پارسا
سه دیگر که بالا و رویش بود
به پوشیدگی نیز مویش بود
بگفت این و بگشاد چادر ز موی
همه روی ماه و همه پشت موی
سه دیگر چنین است رویم که هست
یکی گر دروغست بنمای دست
مرا از هنر موی بد در نهان
که آن را ندیدی کس اندر جهان
...
نه کس موی من پیش ازین دیده بود
نه از مهتران نیز بشنیده بود
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روان نهانش ز تن بر پرید
حال باید اندیشید و پرسید آیا واقعا حجاب (پوشیدگی) جزئی از فرهنگ ما نیست؟وقتی زنان اشراف و قدرتمند این چنین پوشیده بوده اند،وضعیت پوشش طبقات عوام جامعه،چه به لحاظ اصول اخلاقی و چه به لحاظ وجود امنیت کمتر نسبت به زنان اشراف،چگونه بوده است؟
آنچه واضح است نه تنها ناپوشیدگی،مرسوم و وقار نبوده،بلکه در واقع نشانه بارز بی فرهنگی (پشت کردن به فرهنگ و اصول اخلاقی ابتدایی پیشینیان) محسوب می شده است.
منابع:
.داستان های شاهنامه فردوسی،فریناز جلالی
.شاهنامه فردوسی،پادشاهی شیرویه،بخش۶
تصاویر منابع:
در این روزها، مدام یاد حکایت گاوی میافتم که مولانا در دفتر پنجم مثنوی میآورد.
گاوی که تنها روی جزیرهای زندگی میکند و صبح تا شب، میچرد و خود را فربه میکند؛ اما شب تا صبح دلنگران است که مبادا فردا که از خواب بیدار میشوم، چیزی برای خوردن پیدا نکنم.
فردا صبح با هراس فراوان میخورد و حسابی فربه میشود، اما دوباره، شب تا صبح از اضطراب و احساس بیثباتی، لاغر و رنجور میشود.
این دور باطل خوردن، چاق شدن و نگران بودن و لاغر شدن سالهای سال زندگی گاو بیچاره را تباه میکند.
مولانا میگوید اگر گاو به "گذشته" نگاه میکرد، به خاطر میآورد که سالهای سال زندگی کرده و کم نیاورده
آنگاه میتوانست "حال"اش را با آسودگی و لذت بیشتر و درد کمتری بگذراند. اما گاو تنها رو به سوی آینده دارد و نگرانی.
گاو نمیتواند به خداوند اعتماد کند و با زندگی کنار بیاید، پس جان خود را میفرساید و عمر را میبازد.
شاید اگر مولانا این روزهای پرتشویش ما را میدید که یک روز نگران ویروس قدیمی هستیم و روزی دیگر از ترس ویروس جدید، چنان میلرزیم که حتی خود بیماری هم نمیتواند تا این حد ما را بلرزاند، اگر مولانا این روزهای ما را میدید، داستانی شبیه قصه گاوی تنها در جزیرهای خرم برایمان میخواند
شاید به جای گاو از تشبیهی مودبانهتر استفاده میکرد و شاید هم همان مولانای بیتعارف و بیملاحظه میماند
اما به هرحال به یادمان میآورد که قرنهاست داستان زندگی ما پر بوده از بیماری و غصه و فقدان و...با این حال ما تاب آوردهایم و حالا ، به احتمال زیاد در امنترین نقطه از نظر پزشکی و صلح و آسایش ایستادهایم و در عین حال، (بازهم احتمالا) در متزلرلترین نقطه به لحاظ روحی روانی
ما بسی بیش از گذشتگان میلرزیم، چون تصور و شناخت صحیحی از ذات زندگی و اعتماد به پروردگار نداریم.
گاو قصه ی مولانا از اضطراب اینکه "فردا چی بخورم؟" جان خود را میفرساید و ما از اضطراب اینکه "فردا چی می شه؟!"
بیآنکه منکر لزوم توجه و دقت برای ارتقای کیفیت زندگی باشم، تصور میکنم اندازه نگرانی ما،در تناسب با خطراتی که ما را تهدید میکند، نیست.
گاهی لازم است نگاهی به "گذشته" بیندازیم تا در "حال"، آرام بگیریم.
"یک جزیره هست اندر این جهان
اندرو گاوی ست تنها، خوش دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح ،گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
...
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزه زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیام
چیست این ترس و غم و دلسوزیام؟
باز چون شب می شود آن گاو زفت
می شود لاغر که آوه رزق رفت!"
منقول
توضیح و عنوان مولانا هم بسیار زیباست:
«حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پارهای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود همچون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوهتر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او همچنین میبیند و اعتماد نمیکند».
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بر وی آشفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه
که زورآزمای است بازوی جاه
ز یاران کسی گفتش اندر نهفت
مصالح نبود این سخن گفت، گفت
رسانیدن امر حق طاعت است
ز زندان نترسم که یک ساعت است
همان دم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت
بخندید کاو ظن بیهوده برد
نداند که خواهد در این حبس مرد
غلامی به درویش برد این پیام
بگفتا به خسرو بگو ای غلام
مرا بار غم بر دل ریش نیست
که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری بر دل آید غمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج
دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
به دروازهٔ مرگ چون در شویم
به یک هفته با هم برابر شویم
منه دل بر این دولت پنج روز
به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند؟
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
نباید به رسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد
وگر بر سرآید خداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
بفرمود دلتنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا
چنین گفت مرد حقایق شناس
کز این هم که گفتی ندارم هراس
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی
اگر بینوایی برم ور ستم
گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت
سعدی-بوستان
میتوان کتابهای بسیار خوب خواند اما به هیچکدام عمل نکرد. کم نیستند کسانی که صدها و بلکه هزاران کتاب خواندهاند اما حتی به خطی از آنها عمل نکردهاند. کتابِ آسمانی ما مسلمانان نیز استثنا نیست. بسیارند کسانی که قرآن را بارها خواندهاند اما حتی به معنای فارسیِ آنچه خواندهاند توجّهی نداشته و تا فهمِ عمیق و عمل به آن فرسنگها فاصله دارند. اقبالِ لاهوری بر این مسئله تأکید میکند که کتابِ قرآن را زیر بغل زدهای و حتی فخرفروشی میکنی که آن را بارها خواندهای اما دریغ از ذرهای عمل که کوچکترین نشانی از آن نیست. پس به آنچه خواندهای مغرور نشو، سراغِ فهمِ عمیقِ آیات و یافتنِ لُبِّ لبابِ آنها برو و سپس به آنها عمل کن.
ای که می داری کتابش در بغل
تیزتر نِه پا به میدانِ عمل
اقبال لاهوری
نیکبختان به حکایت و امثالِ پیشینیان پند گیرند، زان پیشتر که پَسینیان به واقعه یِ او مَثَل زنند. دزدان دست کوته نکنند، تا دستشان کوته کنند.
نرود مرغ سویِ دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند
پند گیر از مصائبِ دگران
تا نگیرند دیگران به تو پند
گلستان سعدی، بابِ هشتم در آدابِ صحبت
انسان هایِ نیک بخت هنگامی که وقایعِ زندگیِ گذشتگان را مطالعه می کنند ، درسِ عبرت می گیرند تا برایِ کارهایِ بَد، شاهدِ مثالی برایِ آیندگان نباشند. آدم هایِ دزد تا وقتی که دستشان قطع نشود، دست از دزدی بر نمی دارند.
یک پرنده هنگامی که پرنده ای دیگر را در بند ببیند، هیچگاه به طرفِ دانه نمی رود.
بنابراین از بَلاهایی که در زندگی بر سرِ دیگران آمده است درسِ عبرت بگیر تا تو در آینده ، درسِ عبرت برایِ دیگران قرار نگیری.