- ۰ نظر
- ۰۴ آذر ۰۳ ، ۰۰:۱۱
سعدی شیرازی، یکی از بزرگترین حکیمان و شاعران ادب فارسی، در آثار خود با نگاهی ژرف به مسائل اخلاقی و اجتماعی میپردازد و از قدرت بیان و خردمندی خویش برای تبیین درسهای تاریخ بهره میگیرد. او در اشعارش، بیعدالتی و ستم را بهعنوان بزرگترین آفت حکومتها و جوامع انسانی معرفی کرده و سرانجام شوم آن را بهروشنی تصویر مینماید.
در ابیاتی که در ادامه آمده است، شاعر بهطور ویژه به ظلم و ستم شاهان ایران باستان/ایران پیش از اسلام، اشاره دارد.
او با نگاهی عبرتآموز به سرگذشت پادشاهان پیش از اسلام سرزمین مان، این حقیقت را بازگو میکند که قدرت و شوکت آنان، به دلیل بیعدالتی و بیدادگری، به نابودی انجامید. سعدی از تاریخ عبرت گرفته و از خسروان عجم که به زیردستان ستم روا میداشتند، یاد میکند و با بیانی حکیمانه تأکید دارد که نه آن شکوه باقی ماند و نه آن ظلم پایدار.
این اشعار، از یکسو تصویری از فرجام حتمی بیدادگری و زوال حکومتهای ظالم است و از سوی دیگر، ستایشی از عدل و عدالتطلبی که در تعالیم اسلامی به آن سفارش شده است. سعدی با استفاده از این نمونه تاریخی، پیامی اخلاقی و جهانی ارائه میدهد که همواره در دل فرهنگ اسلامی و آموزههای دینی جایگاهی برجسته داشته است.
بیگمان، این ابیات نمایانگر دیدگاه تاریخی و اجتماعی سعدی درباره ضرورت عدالت در هر حکومتی است و یادآور این نکته که پایداری دولتها در گرو مهرورزی، انصاف و رعایت حقوق مردم است.
خبر داری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست،گرگ است،فریاد از او
بدانجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیر دستان جفا،پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
منبع:کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی،چاپخانهٔ بروخیم،۱۳۲۰،تهران،باب اول،ص۳۸-۳۹
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بر وی آشفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه
که زورآزمای است بازوی جاه
ز یاران کسی گفتش اندر نهفت
مصالح نبود این سخن گفت، گفت
رسانیدن امر حق طاعت است
ز زندان نترسم که یک ساعت است
همان دم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت
بخندید کاو ظن بیهوده برد
نداند که خواهد در این حبس مرد
غلامی به درویش برد این پیام
بگفتا به خسرو بگو ای غلام
مرا بار غم بر دل ریش نیست
که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری بر دل آید غمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج
دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
به دروازهٔ مرگ چون در شویم
به یک هفته با هم برابر شویم
منه دل بر این دولت پنج روز
به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند؟
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
نباید به رسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد
وگر بر سرآید خداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
بفرمود دلتنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا
چنین گفت مرد حقایق شناس
کز این هم که گفتی ندارم هراس
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی
اگر بینوایی برم ور ستم
گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت
سعدی-بوستان
نیکبختان به حکایت و امثالِ پیشینیان پند گیرند، زان پیشتر که پَسینیان به واقعه یِ او مَثَل زنند. دزدان دست کوته نکنند، تا دستشان کوته کنند.
نرود مرغ سویِ دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند
پند گیر از مصائبِ دگران
تا نگیرند دیگران به تو پند
گلستان سعدی، بابِ هشتم در آدابِ صحبت
انسان هایِ نیک بخت هنگامی که وقایعِ زندگیِ گذشتگان را مطالعه می کنند ، درسِ عبرت می گیرند تا برایِ کارهایِ بَد، شاهدِ مثالی برایِ آیندگان نباشند. آدم هایِ دزد تا وقتی که دستشان قطع نشود، دست از دزدی بر نمی دارند.
یک پرنده هنگامی که پرنده ای دیگر را در بند ببیند، هیچگاه به طرفِ دانه نمی رود.
بنابراین از بَلاهایی که در زندگی بر سرِ دیگران آمده است درسِ عبرت بگیر تا تو در آینده ، درسِ عبرت برایِ دیگران قرار نگیری.
سعدی در دیباچه گلستان ابیاتی دارد که می گوید آن ابیات را شب هنگام با تامل در عمر گذشته و متناسب با احوالی که داشته سروده:
«يک شب تأمل ايام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچهٔ دل به الماس آب ديده می سفتم و اين بيت ها مناسب حال خود می گفتم».
ابیاتی که دوست شان دارم و صادقانه بگویم که وصف الحال من هم هست...
هر دم از عمر می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر اين پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشين بامداد رحيل باز دارد پياده را ز سبيل
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وآن دگر پخت همچنين هوسی وين عمارت بسر نبرد کسی
يار ناپايدار دوست مدار دوستی را نشايد اين غدّار
نيک و بد چون همی ببايد مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خويش فرست کس نيارد ز پس ز پيش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد بخويد وقت خرمنش خوشه بايد چيد
[سعدی/گلستان-دیباچه] |
متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد.
مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
سعدی-گلستان
پادشاهى یکى از پارسایان را دید و پرسید:
آیا هیچ از ما یاد مى کنى؟
پارسا پاسخ داد:
آرى آن هنگام که خدا را فراموش مى کنم.
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
درشتی و نرمی به هم در بِه است
چو فاصِد که جراح و مرهم نِه است
درشتی نه گیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر خویش
نه مَر خویشتن را فزونی نهد
نه یکباره تن در مذلت دهد
شبانی با پدر گفت : ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند
بگفتا : نیکمردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیز دندان
سعدی-گلستان-باب هشتم در آداب صحبت
فاصِد : رگ زن ، حَجّام .
شعری خواندنی از سعدی شیرازی رَحِمَهُ الله که سرشار از حکمت و تلنگر درباره ارزش و جایگاه دنیا و بیان سرانجام وابستگی به دنیا و غفلت است :
#شعر_خوب_بخوانیم
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرهٔ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
تو به بازی نشسته و ز چپ و راست
میرود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست
ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد
خانهای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی
سعدی در گلستان، حکایتی لطیف و پندآموز نقل میکند که در آن، مفهوم آزادگی را در قالب تمثیل سرو و دیگر درختان بیان میدارد:
«حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخواندهاند مگر سرو را که ثمرهای ندارد. درین چه حکمت است؟ گفت هر درختی را ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوشست و این است صفت آزادگان.»
این حکایت با پرسشی عمیق آغاز میشود که چرا در میان درختان نامدار، تنها سرو را آزاد خواندهاند، درحالیکه هیچ میوهای ندارد؟ پاسخ حکیم، رمزی از ثبات آزادگان را آشکار میسازد. او میگوید که درختان میوهدار، بسته به فصلهای سال، گاه سرسبز و بارورند و گاه خشک و بیثمر؛ اما سرو همیشه سبز و استوار باقی میماند. این همان ویژگی آزادمردان است که به نوسانات و دگرگونیهای دنیا وابسته نمیشوند.
آزادگان همچون سرو، در برابر تغییرات روزگار خم نمیشوند و همواره وقار و استواری خود را حفظ میکنند.
به آنچه مى گذرد دل منه که دجله بسى
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
سعدی هشدار میدهد که دل بستن به دنیا بیهوده است؛ همانگونه که رود دجله پس از هر خلیفهای همچنان جاری میماند، دنیا نیز بیتفاوت از صاحبان قدرت و ثروت، به مسیر خود ادامه خواهد داد. پس چرا انسان به این سراب زودگذر دل ببندد؟
او می گوید دو راه برای یک زندگی شرافتمندانه وجود دارد:
اگر میتوانی، همچون نخل، کریم باش و دست بخشش بگشای تا دیگران از تو بهرهمند شوند.
اما اگر چنین امکانی نداری، لااقل مانند سرو، آزاد و وارسته زندگی کن و در برابر سختیها خم نشو.
در هر دو حالت، رهایی از دلبستگیهای زودگذر و استواری در برابر ناملایمات، رمز آزادگی است.
منبع : گلستان سعدی
منجمی (ستاره شناس) به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانى چیست؟
که ندانى که در سرایت کیست؟!
منبع:گلستان سعدی/ باب ۴
این حکایت از گلستان سعدی، طنزی نیشدار و حکیمانه دربارهی عدم درک اولویتهای زندگی است. ستارهشناس که تمام عمر خود را صرف شناخت افلاک و آسمان کرده، از آنچه در خانهی خودش میگذرد، بیخبر است.
بیت پایانی، به شکل ضربالمثل درآمده و به ما یادآوری میکند که دانستن مسائل بزرگ، بدون شناخت امور ضروری و حیاتی پیرامونمان، بیفایده است.
شیخ مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی،شاعر و نویسنده نامدار قرن هفتم هجری یکی از بزرگترین متفکران و شاعران و ادیبان ایران است که در تمام خطّه ایران زمین یکّه تاز میدانهای فصاحت و بلاغت و سخنوری می باشد.این شاعر بلند پایه،استاد مسلّم غزلِ سبک عراقی و نثر مسجّع یعنی نوشته آهنگدار و موزون است.و غزلیات،قصائد،قطعات و ترکیب بندهایش به روانی آب زلالند و دو اثر جاویدانش گلستان و بوستان قرن ها بر عقول و قلوب ایرانیان حکومت می کنند.
گلستان دارای نثری مسجّع آمیخته با شعر، و بوستان شعری است در قالب مثنوی در بحر متقارب (هم وزن با شاهنامه فردوسی) که در زمینههای اجتماعی، اخلاقی، عرفانی، دینی و... سروده شده است.
سعدی در نظامیه بغداد از محضر جمال الدین عبدالرحمن ابوالفرج بن جوزی دوم (درگذشته به سال 636) مدّرس مدرسه مستنصریّه، و عارف معروف شیخ شهابالدین ابوحفص عمر بن محمّد سهروردی صاحب «عوارف المعارف» (درگذشته به سال 632) تلمذ نمود . و از علم و دانش و عرفان هر دو نهایت استفاده کرده است.
اینک در باغ کلیات سعدی که شامل دیوان اشعار، بوستان و گلستان است به گشت و گذار میپردازیم:
۱- ابیاتی در وصف پیامبر صلی الله علیه وسلم و خلفای راشدینش
در ابیاتی در وصف پیامبر صلی الله علیه وسلم خلفای راشدین را چنین نیکو میستاید.
چه نعت پسندیده گویم ترا؟ /علیک السّلام ای نبیّ الورا
درود مَلَک بر روان تو باد/ / بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مُرید / عُمَر پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند، عثمان شب زنده دار / چهارم علی شاه دلدل سوار
(بوستان- 209)
سعدی عارفی است که از قید و بند قشری گری گذشته و در سایۀ سلوک و مصاحبت با عارف آزاد مردی چون شهاب الدین سهروردی به کمالات معنوی رسیده است.
۲- عجز ابوبکر صدیق از معرفت الهی
سعدی، ادیب نکته پرور و قافیه پرداز دفتر معانی در «رساله در عقل و عشق» کمال معرفت صدّیقان را در شناخت کمال الهی ناتوان میداند:
«امیرالمؤمنین ابوبکر صدیق ـ رضی الله عنه ـ نکو گفته است که «یا مَن عَجَزَ عَن مَعرِفَتِهِ کمالُ مَعرِفَةِ الصدّیقینَ»، معلوم شد که غایت معرفت هرکس مقام انقطاع اوست به وجد از ترقی» .
۳- ستایش سالار عادل، عمر
قطعات دلنشین بوستان به انسان درس آزادگی و فضیلت و شرف میدهند، و رنگ آمیزی صحنهها چنان است که بهتر از آن نمیتوان سرود. این معمار کاخ رفیعِ اخلاق و کرامت انسانی سالار عادل عُمَر را اینگونه میستاید:
گدائی شنیدم که در تنکجای / نهادش عُمَر پای بر پشتِ پای
ندانست درویش بیچاره کوست / که رنجیده، دشمن نداند ز دوست
بر آشفت بر وی که کوری مگر؟ / بدو گفت سالار عادل، عُمَر
نه کورم و لیکن خطا رفت کار / ندانستم از من گنه در گذار
چه مُنصف بزرگان دین بودهاند / که با زیر دستان چنین بودهاند
بنازند فردا تواضع کنان / نگون از تواضع سر گردِ نان
اگر می بترسی ز روز شمار / از آن کز تو ترسد خطا در گذار
مکن خیره بر زیر دستان ستم / که دستیست بالای دست تو هم
(بوستان – 338، 339)
۴- ستایش شاه مردان علی
شاه مردان، علی مرتضی نمونه و فصل الخطاب جوانمردی و کرم است. در حکایتی پند آموز، راه آزادگی و گرفتن دست افتاده چنین ترسیم میشود.
بزارید وقتی زنی پیش شوی / که دیگر مخر نان ز بقال کوی
به بازار گندم فروشان گرای / که این جو فروشیست گندم نمای
نه از مشتری کز دحام مگس / بیک هفته رویش ندیدست کس
بدلداری آن مرد صاحب نیاز / بزن گفت کای روشنائی بساز
بـه امید مـا کلبـه اینجا گـرفت / نه مردی بود نفع از او واگرفت
ره نیک مـردان آزاده گیر / چه استادهای دست افتاده گیر
ببخشای کانان که مرد حقند / خریدار دکـان بی رونقند
جوانمرد اگر راست خواهی ولیست / کـرم ، پیشـۀ شـاه مـردان علیست
(بوستان – 272)
۵- قصیدهای غرّا و بلیغ در مدح خلفا
در قصیدهای غرّا و بلیغ در ستایش خداوند و پیامبرصلی الله علیه و سلم و یارانش چنان به سلاست و روانی دُر افشانی میکند که بلندای قصیده را با لطافت و نرمی حریر گونۀ غَزَل میآراید:
یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد / تسبیح گفت در کف میمون او حصا
کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر / ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا
تریاق در دهان رسول آفریده حق / صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟
ای یار غار سید و صدیق نامور / مجموعهٔ فضائل و گنجینهٔ صفا
مردان قدم به صحبت یاران نهادهاند / لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها
یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند / تا در سبیل دوست به پایان برد وفا
دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی / گر خواجهٔ رسل نبدی ختم انبیا
سالار خیل خانهٔ دین صاحب رسول / سردفتر خدای پرستان بیریا
دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند / عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟
دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد / در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا
آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست / کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا
خاصان حق همیشه بلیت کشیدهاند / هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند / جبار در مناقب او گفته هل اتی
زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او / در یکدگر شکست به بازوی لافتی
مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود / تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود / جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا
دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت / لشکر کش فتوت و سردار اتقیا
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست / ماییم و دست و دامن معصوم مصطفی
پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان / وینان ستارگان بزرگند و مقتدا
(قصائد فارسی – 882-883)
۶- تشبیه علاءالدین عطا ملک جوینی به مسیح و عمر بدعت شکن
در قصیدهای در ستایش علاء الدین عطا ملک جوینی، او را به مسیح و عُمَر بدعت شکن تشبیه میکند:
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش / که از مسیحا دجّال و از عُمَر، شیطان
(قصائد فارسی – 932)
۷- علی زاهد شب و پیکارگر روز
علی زاهد شب و پیکارگر روز، در نهایت فروتنی و عظمت روحی، نظرِ مخالف عقیده خود را در مجلس میپذیرد:
کسی مشکلی برد پیش علی / مگر مشکلش را کند منجلی
امیر عدو بند مشکل گشای / جوابش بگفت از سر علم و رای
شنیدم که شخصی در آن انجمن / بگفتا چنین نیست یا باالحسن
نرنجید از او حیدر نامجوی / بگفت ارتو دانی از این به بگوی
بگفت آنچه دانست و بایسته گفت / به گل چشمهٔ خور نشاید نهفت
پسندید از او شاه مردان جواب / که من بر خطا بودم او بر صواب
به از من سخن گفت و دانا یکی است / که بالاتر از علم او علم نیست
(بوستان -337، 338)
برگرفته شده از کتاب : خلفای راشدین در قلمرو نظم و نثر فارسی ، تألیف: فریدون سپهری
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند:
یکی، آن که اندوخت و نخورد؛
و دیگر، آن که آموخت و نکرد.
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقّق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند
آن تهیمغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
گلستان سعدی
سعدی در این حکمت از گلستان به نقد دو گروه از انسانها میپردازد که تلاششان بیثمر است: یکی آنکه ثروت اندوخت، اما از آن بهرهای نبرد و دیگری آنکه علم آموخت، اما به آن عمل نکرد. او با بیانی روان و تمثیلی گویا نشان میدهد که ارزش واقعی در داشتن نیست، بلکه در بهرهگیری از آن نهفته است.
کسی که تنها به انباشتن ثروت میپردازد اما از آن بهرهای نمیبرد، همچون تشنهای است که کنار چشمه نشسته، اما لب به آب نمیزند. در مقابل، دانشی که به عمل نینجامد، نهتنها بیفایده است، بلکه باری سنگین بر دوش انسان خواهد بود. سعدی در اینجا تصویری پرمعنا ارائه میدهد: کسی که صرفاً کتابهای زیادی دارد، اما از آن دانش در عمل بهره نمیگیرد، مانند چارپایی است که بار سنگینی از هیزم یا دفتر را حمل میکند، بیآنکه از ارزش آن آگاه باشد.
او با این تمثیل عمیق، حقیقتی مهم را بیان میکند: دانایی بدون عمل، نهتنها سودی ندارد، بلکه میتواند به جهلی پنهان تبدیل شود. تفاوت انسان آگاه با ناآگاه در میزان اطلاعاتی که دارد نیست، بلکه در شیوه بهکارگیری آن است. همانطور که مال اگر مصرف نشود، ثروت حقیقی محسوب نمیشود، علم نیز اگر به کار نیاید، دانایی واقعی نیست.
سعدی ما را به تفکری جدی دعوت میکند: آیا دانشی که آموختهایم و مالی که اندوختهایم، در زندگیمان تغییری ایجاد کرده است؟ اگر این دانش به کار نیاید و این ثروت بهرهای نرساند، نه دانایی ما ارزشی دارد و نه داراییمان. علم بیعمل باری سنگین است و مال بیبهره، اندوختهای بیهوده.
محبت صحابه در فرهنگ و ادب فارسی؛ بازخوانی یک حقیقت مغفول
فرهنگ ایرانی، از دیرباز، آمیخته با حکمت، دینباوری و اخلاق بوده است؛ فرهنگی که ایمان را در پوشش ادب عرضه کرده و با بزرگداشت شخصیتهای دینی، بر ارکان معنوی جامعه استواری بخشیده است. در دل این سنت کهن، محبت و ارادت نسبت به صحابهٔ گرانقدر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم، نه برخاسته از تعصب، بلکه جلوهای از درک تاریخی، ایمان فرهنگی و عقلانیتِ اخلاقمحور ایرانیان است.
یکی از روشنترین شواهد بر این حقیقت، جایگاه رفیع یاران پیامبر اسلام در متون کلاسیک فارسی است. ادبیاتی که همواره در جستجوی حکمت، عدالت و نیکی بوده، چگونه میتوانسته از همراهان راستین پیامآور رحمت، چشم بپوشد؟
سعدی شیرازی، شاعر بلندآوازهٔ اخلاق و معرفت، در بوستان خویش با بیانی استوار، نهتنها پیامبر، بلکه یاران وفادار او را نیز میستاید؛ اشعاری که تنها نغمهٔ ادب نیستند، بلکه سندی گویایند بر باور تاریخی و فرهنگی ملت ایران:
چه نعت پسندیده گویم ترا؟
علیکالسلام ای نبیالورا
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
و سپس، چهار تن از برجستهترین یاران رسول خدا را چنین توصیف میکند:
نخستین، ابوبکر، پیرِ مُرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند، عثمان شبزندهدار
چهارم، علی شاه دلدلسوار
در این ابیات، سعدی نهفقط به نامها اشاره میکند، بلکه صفات ممتاز هر یک را نیز برجسته میسازد: ابوبکر، پیر طریقت و بزرگمشرب؛ عمر، قاطع و دشمنستیز؛ عثمان، شبزندهدار و اهل تأمل؛ و علی، دلیر و پیشوای میدان. این توصیفها، برگرفته از معرفتی است که سعدی با روح و جان، از تاریخ اسلام برگرفته؛ معرفتی که در کلام او، به زبانِ ادب و حکمت، جان گرفته است.
بر همین اساس، تلاش برای انکار یا بیارزش جلوه دادن این محبت عمیق، نوعی تغافل نسبت به حافظهٔ فرهنگی این ملت است. حافظهای که از فردوسی تا سنایی، از ناصرخسرو تا مولوی، با حرمت و ادب از صحابه یاد کرده و آنان را جزء جداییناپذیر از منظومهٔ معنویات این سرزمین دانستهاند.
و سعدی، با همان لحن صادق و نگاه حکیمانهاش هشدار میدهد:
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان به خردی برد
این بیت، تنها توصیهای اخلاقی نیست، بلکه معیاری است برای ارزیابی سلامت فرهنگی و فکری یک جامعه. جامعهای که نتواند از بزرگان خود با حرمت یاد کند، در واقع از ریشههای خود بریده و در مسیر افول معنوی قرار گرفته است.
جمعبندی
محبت نسبت به صحابه، در فرهنگ ایرانی، صرفاً یک گرایش مذهبی نبوده، بلکه بخشی ژرف از نظام معنایی و ارزشی ماست؛ نظامی که بر بنیاد احترام، عقلانیت و اخلاق بنا شده است. بازخوانی این جایگاه، نه تکرار تاریخ، بلکه بازشناسی پیوند ناگسستنی دین و فرهنگ در بستر تجربهٔ ایرانی است؛ تجربهای که در آن، «ایمان» همواره با «فرهیختگی» همراه بوده است.
در روزگاری که گاه هیاهوی بیمحتوا، صدای خِرَد و وقار را میپوشاند، بازگشت به سخن متین و اندیشیدهٔ سعدی، نه صرفاً رجوعی ادبی، بلکه یادآور حقیقتی بنیادین است:
اینکه اخلاقمداری، ادب و نزاکت، بهخودیِخود، نشانهای روشن از سلامت عقیده و صداقت ایمان است؛ و در برابر آن، بیادبی و جریحهدار کردن احساسات مؤمنین، نه نشانهٔ آزادی، بلکه پردهای از تزلزل درونی و ناسازگاری ادعا و باور است.
سعدی، که نماد حکمت و متانت در سنت ماست، با زبانی سرشار از احترام، پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم و یاران گرامیاش را چنین میستاید:
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
این کلام، نه تنها شعر، که تجلی دیدگاهیست عمیق، که میان ایمان، ادب و فرهنگ پیوندی ناگسستنی برقرار میسازد. سخنی که در برابر موج بینزاکتیها، چون چراغی فروزان، راه را از بیراهه بازمیشناساند.
منابع:
سعدی، بوستان، در نیایش خداوند، بخش ۲، فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام
سعدی، گلستان، باب اول در سیرت پادشاهان، حکایت شمارهٔ ۴۱
خوشست عُمر
دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این
پنج روزِ فانی نیست ...
سعدی
هر که دانه نَفشاند به زمستان در خاک
ناامیدی بود از دخل به تابستانش...
سعدی
سعدی در باب اول گلستان، حکایتی خواندنی را به تصویر میکشد:
مرد ستمپیشهای، هیزم درویشان را به قیمتی ناچیز از ایشان میخرید و به ثروتمندان، ارزان میفروخت. ناصحِ خیرخواهی از این کارش گِله کرد و گفت: ممکن است زورت برسد که ما را بفریبی، ولی خداوندِ دانا را چه میکنی؟
"زورت اَر پیش میرود با ما
با خداوند غیبدان نرود
زورمندی مکن با اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود"
مرد را این نصیحت خوش نیامد و بدان التفاتی نکرد. از قضا، شبی شعلهها از مطبخِ وی، زبانه کشید و در انبارِ هیزمش درافتاد و هرچه داشت، طعمه کرد و او را به خاکِ سیاه نشاند. مرد ناصح از کنارش گذشت و شنید که به دوستانش میگوید: "ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟!"
او هم پاسخ داد: "از دلِ درویشان"
"حذر کن ز دردِ درونهای ریش
که ریشِ درون عاقبت سر کَنَد*
به هم بر مَکَن تا توانی دلی
که آهی جهانی بههم برکند"
* سر کردن ریش: باز شدن زخم