اگر با وجود این همه امکانات—از کتابها و دفترها و قلمهای رنگارنگ و خوشساخت گرفته تا نرمافزارهای کتابخانهای که تنها با چند کلیک میتوان به مهمترین منابع، مقالات و مجلات دنیا دسترسی داشت، و از جستوجوی چندثانیهای در میان حجم عظیمی از مطالب گرفته تا تایپ آسان حتی با صدا، چاپ بیدردسر نوشتهها و انتشار فوری هر مطلبی در فضای مجازی—باز هم انگیزهی یادگیری نداری، از آموختن طفره میروی یا مسیر تدریجی یادگیری را بیفایده میدانی و خیال میکنی که مثلا حتما باید روزی هزاران حدیث بخوانی تا «دانشجو و طالبالعلم» بهحساب بیایی، این قصهٔ تاریخی واقعی و آموزنده را بخوان.
امام ذهبی (رحمهالله) میگوید:
برخی از علما از کتابی نوشتهی «عبدالرحمن بن احمد»، نوهی «بَقِیّ»، نقل کردهاند که گفت: از پدرم شنیدم که میگفت:
پدرم از مکه به بغداد سفر کرد. او مردی بود که آرزویش دیدار با «احمد بن حنبل» بود.
میگوید: همینکه به بغداد نزدیک شدم، خبر فتنه (آزمون اعتقادی دربارهی مخلوق بودن قرآن) به من رسید و فهمیدم که احمد بن حنبل از دیدار با مردم و تدریس منع شده است. این خبر چنان مرا اندوهگین کرد که غمی سنگین بر دلم نشست.
وارد بغداد شدم، در یک مسافرخانه اتاقی اجاره کردم و سپس به مسجد جامع رفتم تا در حلقههای درس بنشینم. مرا به مجلسی بزرگ و باوقار راه دادند. در آنجا مردی سخن میگفت و راویان حدیث را نقد و بررسی میکرد.
پرسیدم: این مرد کیست؟ گفتند: «یحیی بن مَعین» است.
راهی برایم باز شد. نزدیک رفتم و گفتم:
ای ابا زکریا، خدا تو را رحمت کند، من مردی غریبم، دور از وطن، مشتاق پرسش و دانش؛ پس مرا کوچک مدار.
گفت: بپرس.
از برخی کسانی که ملاقات کرده بودم پرسیدم؛ برخی را ستود و برخی را نقد کرد. سپس از «هشام بن عمار» پرسیدم.
گفت: او ابوالولید است، امام جماعت دمشق؛ مردی ثقه و مورداعتماد، بلکه بالاتر از ثقه. اگر اندکی تکبر در زیر عبایش پنهان میکرد، یا گردنآویز غرور بر خود میآویخت، باز هم چیزی از خیر و فضلش کم نمیشد.
در این هنگام حاضرین مجلس گفتند: بس است! خدا تو را رحمت کند، دیگران هم سؤال دارند!
در حالیکه ایستاده بودم گفتم: تنها یک پرسش دیگر دارم؛ دربارهی «احمد بن حنبل».
یحیی با شگفتی به من نگاه کرد و گفت: آیا ما باید دربارهی احمد تحقیق کنیم؟! او امام و پیشوای مسلمانان است، بهترین و برترینِ ایشان.
از مجلس بیرون آمدم و از مردم سراغ خانهی احمد بن حنبل را گرفتم. نشانیاش را دادند. آن را پیدا کردم و در زدم. خودش بیرون آمد.
گفتم:
ای ابا عبدالله، مردی غریبم و از سرزمینی دور آمدهام. این اولین بار است که به این شهر میآیم. من طالب حدیث، و مقیّد و پایبند به سنت هستم و سفرم جز برای دیدار تو نبوده است.
گفت: وارد حیاط شو تا کسی تو را نبیند.
داخل شدم. پرسید: از کجا آمدهای؟
گفتم: از مغرب دور (اندلس).
گفت: از افریقیه؟
گفتم: دورتر از افریقیه؛ من از سرزمین خودم از راه دریا به افریقیه سفر میکنم. وطنم اندلس است.
گفت: چه راه دوری! هیچ چیز برایم خوشایندتر از آن نبود که بتوانم چون تویی را یاری کنم، اما گرفتار فتنهای هستم که لابد خبرش به تو رسیده است.
گفتم: بله، شنیدهام. من تازهوارد این شهرم و کسی مرا نمیشناسد. اگر اجازه دهی، هر روز در پوشش و ظاهر گدایان به درِ خانهات بیایم و همانطور که گدایان صدا میزنند، ندا دهم؛ تو بیرون بیایی و همانجا حدیثی برایم بگویی. حتی اگر روزی یک حدیث بگویی، برایم بس است.
گفت: باشد، به شرط آنکه در میان مردم و نزد محدثین شناخته نشوی.
گفتم: شرطت پذیرفته است.
از آن پس چوبدستیای در دست میگرفتم، سرم را با پارچهای چرکین میبستم و به در خانهاش میرفتم. فریاد میزدم: «صدقه، خدا تو را رحمت کند!» و گدایان دیگر نیز همانجا بودند.
او بیرون میآمد، در را میبست و با من سخن میگفت؛ یکی، دو حدیث یا بیشتر برایم نقل میکرد.
بر همین منوال ادامه دادم تا آنکه حاکمی که احمد را به محنت گرفتار کرده بود درگذشت، و پس از او کسی به حکومت رسید که بر مذهب اهل سنت بود. آنگاه احمد آشکار شد، مقام امامتش بالا گرفت، و کاروانها از سرزمینهای دور برای دیدارش میآمدند.
او ارزش صبر مرا میدانست؛ هرگاه به مجلسش میآمدم، برایم جا باز میکرد و برای شاگردانش داستان مرا بازمیگفت. آنگاه روایت حدیث را به من میسپرد، یا خود برایم میخواند و یا من برایش میخواندم. مدتی هم در بیماری همراهش بودم.
سیر أعلام النبلاء، ج ۱۳، ص ۲۹۲–۲۹۴.