| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایمان» ثبت شده است


وَأَذِّن فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَعَلَىٰ كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِن كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ 


و در (میان) مردم به حج ندا بده، تا پیاده و (سوار) بر هر (مرکب و) شتر لاغری از هر راه دوری به سوی تو بیایند.[الحج : ٢٧]


ابن کثیر رَحِمَهُ الله در تفسیر این آیه می نویسد:


 وقتی ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام از بنای‌ کعبه‌ فارغ‌ شد، جبرئیل عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام نزد او آمد و دستور داد تا در میان‌ مردم‌ برای‌ حج‌ بانگ‌ برآورد.

 ‏

 ‏نقل‌ است‌ که‌ ابراهیم گفت:پروردگارا!

 ‏این‌ پیام‌ را چگونه‌ به‌ مردم‌ ابلاغ‌ کنم‌، درحالی‌که‌ صدای‌ من‌ به‌ آنان‌ نمی‌رسد؟

 ‏

 ‏جبرئیل گفت: تو بانگ ‌برآور و رساندنش‌ بر عهده‌ ما.

 ‏

 ‏آن‌گاه‌ ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام بر مقام‌ خود و به‌قولی‌ بر فراز حجرالاسود و به‌قولی‌ بر فراز صفا و به‌قولی‌ بر فراز کوه‌ ابوقبیس‌ برآمد و چنین‌ ندا داد:

 ‏

 ‏هان‌ ای‌ مردم‌! بدانید که‌ پروردگار شما خانه‌ای‌ برای‌ خود برگرفته‌ و بر شما حج‌ این‌ خانه‌ را فرض‌ گردانیده‌ پس‌ پروردگارتان‌ را اجابت‌ گویید، لبیك‌ اللهم‌ لبیك‌

 ‏

 ‏نقل‌ است‌ که: کوهها همه‌ سر خم‌ کردند و الله متعال‌ صدای‌ ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام  را به‌همه‌ اطراف‌ و اکناف‌ زمین‌ و نیز به‌ همه‌ کسانی‌ که‌ در رحمهای‌ مادران‌ و پشت‌های ‌پدرانشان‌ بودند، رسانید پس‌ همه‌ چیزهایی‌ که‌ صدای‌ ابراهیم را شنیدند ـ اعم‌از سنگ‌ و درخت‌ و غیره‌ ـ و همه‌ کسانی‌ که‌ الله (عَزَّ وَ جَل)  تا روز قیامت‌ بر آنان مقدر کرده‌ که‌ به‌ حج‌ خانه‌ کعبه‌ مشرف‌ شوند، پاسخ‌ دادند: «لبیك‌ اللهم‌ لبیك: به‌فرمان‌ حاضریم‌ بارخدایا! به‌ فرمان‌ حاضریم‌».

 ‏

 ‏الله متعال در مورد ابراهیم عَلَیهِ الصَّلاةُ وَالسَّلام می فرماید:

 ‏

 ‏إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِّلَّهِ حَنِيفًا...


 ‏به راستی ابراهیم (به تنهایی) یک امت بود ، فرمانبردار الله ، حنیف (= خالی از انحراف) بود...


سوره النَّحل آیه ۱۲۰


چه کسی از ما ـ جماعت مسلمانان ـ صُهیب Sohayb-Soheyb رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ را نمی‌شناسد؟ و قسمتی از داستان و شمه‌ای از زندگانی او را نمی‌داند؟!

ولی اکثر ما نمی‌دانیم که صهیب رومی، رومی نبود؛ بلکه از اصل و نژاد عربی خالص، پدرش نمیری و مادری تمیمی بود.

این‌که صهیب رَضِيَ اللهُ عَنهُ  به روم منتسب است. داستانی است که هنوز تاریخ آن را در حافظه دارد و قصه را بازگو می‌کند.

در حدود دو دهه قبل از هجرت، سَنان بن مالک از طرف کسری پادشاه فارس حکومت «ابله» را در دست داشت.

یکی از عزیزترین فرزندانش، پسری بود که کمتر از پنج سال داشت به نام صهیب. صهیب دارای چهره‌ای گلگون و موی قرمز بود، او طفلی پر نشاط و خروش بود، دارای دو چشم آبی بود که زیرکی و نجابت از آن مشاهده می‌شد.

مادر صهیب با پسر خردسال و جمعی از خدمه و اطرافیان، برای استراحت به دهکدۀ «ثنی» در خاک عراق رفت. بعد از مدتی گروهی از افراد مسلح ارتش روم، به دهکده حمله بردند: نگهبانان و محافظان را کشتند و اموال را به غارت بردند و زن و اطفال را به اسارت گرفتند.

از جملۀ اسیر شدگان یکی هم صهیب بود.

در سرزمین روم صهیب در بازار برده فروشان فروخته شد. و مانند هزاران بردۀ دیگر که کاخ‌های خاک روم از آن‌ها پر بود، صهیب دست به دست می‌گشت، و از خدمت مالکی، به خدمت دیگری در می‌آمد.

صهیب مجال و فرصت یافت در اعماق جامعۀ روم نفوذ کند و از کنه و ماهیت آن سردر آورد، و از داخل به آن آشنا شود، با چشم خود می‌دید، در کاخ‌ها چه رذایل و زشتکاری‌هایی لانه کرده و جریان دارد، و با دو گوش خود می‌شنید چه جنایت‌ها و شتمی رخ می‌دهد. بدین سبب از آن جامعه بیزار بود و به دیدۀ حقارت به آن می‌نگریست. و با خود می‌گفت:

مگر طوفان، چنین مجتمعی را از آلایش پاکیزه کند.

...

هرگز از اشتیاق و آرزویش به آزادی از بردگی و پیوستن به قوم وقبیله خود کاسته نشد. سخن یکی از کاهنان نصاری که به یکی از صاحبان صهیب گفته بود، اشتیاق و علاقۀ او را به سرزمین اعراب بیشتر کرده بود.

کاهن گفته بود:

نزدیک است زمانی که پیامبری از مکه در جزیره‌العرب، ظهور کند که رسالت عیسی بن مریم را تصدیق می‌کند و مردم را از تاریکی به روشنایی هدایت می‌کند.

پس از آن فرصتی فراهم شد، صهیب از صاحبان خود فرار کند، و به طرف مکه ـ ام‌القری، و کعبۀ آمال عرب، و محل بعثت پیامبر منتظر ـ رو نهاد.

و همین که در مکه ماندگار و مستقر گشت، به خاطر لکنت زبان و قرمزی مویش، مردم اسم صهیب رومی را بر او نهادند.

صهیب با یکی از بزرگان مکه به نام عبدالله بن جدعان، شریک و هم پیمان شد و کار داد و ستد و تجارت را با او شروع کرد. این کسب و کار، خیر و برکت فراوان و مال و ثروت زیادی را برایش به ارمغان آورد.

اما کار و امور تجارت، گفتۀ کاهن نصرانی را، از خاطر صهیب نبرد، و هر وقت سخنان کاهن، به ذهنش خطور می‌کرد، مشتاقانه از خود می‌پرسید:

کی چنان امری اتفاق می‌افتد؟!

ولی طولی نکشید به جواب سؤال خود نایل آمد:

روزی صهیب تازه از سفری به مکه برگشته بود، به او گفتند: محمد بن عبدالله صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مبعوث شده و مردم را دعوت می‌کند که به خدای یگانه ایمان بیاورند، و آن‌ها را تشویق می‌کند که عدالت و نیکوکاری را پیشه کنند، و آن‌ها را از کارهای زشت و ناپسند نهی می‌کند، و برحذر می‌دارد.

صهیب پرسید:

محمد همان شخص نیست که به امین معروف است؟

گفتند: آری همان است.

پرسید: منزلش کجاست؟

گفتند:

در دارالارقم، منزل عبدالله بن ارقم در نزدیکی صفا است. اما مواظب باش احدی از قریش تو را نبیند، چون اگر تو را ببیند، بلایی به سرت می‌آورند که نپرس، چون تو یک نفر غریبی و قوم و قبیله‌ای نداری که از تو حمایت کنند و عشیرتی نداری تو را یاری دهند.

صهیب با کمال احتیاط به دارالارقم رفت و مواظب بود کسی او را نبیند وقتی به آنجا رسید، عماربن یاسر رَضِيَ اللهُ عَنهُما را هم دم در دید، صهیب عمار را قبلاً دیده بود و او را می‌شناخت، لحظه‌ای متردد ماند، سپس به او نزدیک شد، و پرسید: عمار چه می‌خواهی؟

عمارسپرسید:

تو چه می‌خواهی؟

صهیب گفت: می‌خواهم پیش این مرد بروم و ببینم چه می‌گوید؟

عمار هم گفت: من هم همین را می‌خواهم.

صهیب گفت: پس بیا توکل به خدا باهم داخل شویم.

صهیب بن سنان رومی و عماربن یاسر، نزد پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم رفتند، و به سخنانش گوش دادند. نور ایمان سینۀ هر دو را روشن کرد، و هر یک برای بیعت و پذیرش اسلام می‌خواست پیشی گیرد. و گواهی دادند جز الله معبودی بر حق نیست و محمد بنده و فرستادۀ خداست. تمام آن روز را در خدمت پیامبر بودند، واز سرچشمۀ زلال هدایتش بهره گرفتند و از نعمت مصاحبتش برخوردار شدند.

با فرا رسیدن شب و کم شدن آمد و شد، در تاریکی شب از خدمت پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم مرخص شدند. در این هنگام هریک از آن دو نوری در سینه داشت، که برای روشن کردن تمام جهان کافی بود.

صهیب به سهم خود با بلال، عمار، سمیه، خَبّاب و ده‌ها نفر دیگر از مسلمانان، اذیت و آزار قریش را تحمل کردند. و به حدی شکنجه و عذاب آن‌ها را تحمل کرد که اگر بر کوه نازل می‌شد، آن را از بیخ می‌کند. تمام این سختی و زحمتها را صبورانه و با قلبی مطمئن بر خود هموار می‌کرد، زیرا می‌دانست راه بهشت به خار مشکلات مفروش است.

موقعی که پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم به یارانش اجازه داد: به مدینه مهاجرت کنند، صهیب تصمیم گرفت با پیامبر و حضرت ابوبکر صدیق رَضِيَ اللهُ عَنهُ هجرت کند، اما قریش که از قصدش آگاه شده بودند، مانع شدند و جلوش را گرفتند، و نگذاشتند به هدفش برسد: مراقب و نگهبان بر او گماشتند که از چنگشان در نرود، و مال و ثروت و طلا و نقره به دست آمده از تجارت را با خود نبرد.

بعد از مهاجرت پیامبر و رفیقش، صهیب همیشه در پی فرصت بود که بتواند هجرت کند و به آن‌ها ملحق شود، اما موفق نمی‌شد، چون چشم تیز بین مراقبان، از دور و نزدیک، باز و بیدار بود و همیشه او را می‌پاییدند، و چاره‌ای جز توسل به حیله نداشت.

در شبی که هوا سخت سرد بود، صهیب بیش از معمول به قضای حاجت رفت، وانمود کرد که اسهال است، به محض این‌که به اتاق بر می‌گشت باز به قضای حاجت می‌رفت.

مراقبان در بین خود گفتند:

بی‌خیال باشید، لات و عُزّی، او را به درد شکم مبتلا کرده و به خود مشغول است، از این رو رفتند بخوابند، و خود را به خواب تسلیم کردند.

صهیب از بین آن‌ها بیرون خزید و به طرف مدینه به راه افتاد. بعد از چند لحظه، مراقبان متوجه شدند که صهیب رفته است. آشفته، از خواب پریدند، و بر پشت اسب‌های تیز پا نشستند، و به تاخت در آمدند، تا به صهیب رسیدند. صهیب همین که دید آن‌ها نزدیک شده‌اند به روی تپه‌ای بلند رفت و تیرها را از تیردان بیرون کشید و کمانش را آماده کرد و گفت: ای‌جماعت قریش! می‌دانید که من از هرکس در تیراندازی ماهرترم و تیرم هرگز خطا نمی‌کند.



قسم به خدا دستتان به من نمی‌رسد، مگر اینکه به هر تیر که در اختیار دارم یک نفر را کشته باشم، و پس از آن با شمشیری که در دست دارم می‌جنگم، یکی از آن‌ها بانگ برآورد که:

به خدا اجازه نمی‌دهیم، خودت با ثروتت از دست ما در بروی، تو وقتی نزد ما آمدی گدایی بیش نبودی و پیش ما ثروتمند شده و مال اندوخته‌ای.

صهیب گفت: آیا اگر ثروتم را به شما دهم، آزادم بروم؟

گفتند: البته.

صهیب محل اختفای ثروتش را در منزلش در مکه به آن‌ها نشان داد، آن‌ها رفتند ثروتش را برداشتند، و راه او را باز کردند.

صهیب به منظور حفظ آیین و دین خود به طرف مدینه شتافت، برای ثروتی که با خون جگر و زحمت اندوخته بود، و عمر و جوانی خود را در پایش باخته بود، افسوس نخورد.

و هرگاه خستگی او را از پا در می‌آورد، و آسایش را برایش لذت بخش می‌نمود، شوق دیدار پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم در قلبش استقرار یافته، و به او نیرو و تجدید قوا می‌بخشید، و به سفرش ادامه می‌داد و راه رفتن را از سر می‌گرفت.

وقتی به قبا رسید پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم او را دید. و به طرفش آمد و به گرمی به او خوشامد گفت، و اعلام کرد:

ابویحیی معاملۀ پر منفعتی کردی و سه بار آن را تکرار کرد.

شادی و سرور، چهرۀ صهیب را فرا گرفت و گفت: یا رسول‌الله به خدا قسم هیچ‌کس قبل از من این خبر را به شما نداده است.

و معلوم است جز حضرت جبرئیل هیچ‌کس به تو نگفته است.

واقعاً معاملۀ پرمنفعتی بود و وحی آسمانی هم آن را تأیید و تصدیق کرد، و حضرت جبرئیل بر آن گواهی داد. خداوند متعال آیۀ زیر را نازل فرمود:

﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡرِي نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ وَٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ ٢٠٧﴾

[البقرة: ۲۰۷].

«و از مردم کسی هست که جانش را در طلب خشنودی الله می‌فروشد؛ و الله نسبت به بندگان مهربان است».

بنابراین باید گفت:

خوشا به حال صهیب بن سنان رومی رَضِيَ اللهُ عَنهُ و فرجام نیکویش .


برای اطلاعات بیشتر به منابع زیر مراجعه کنید: ۱ـ الإصابة ۴۱۰۴ ۲ـ طبقات ابن سعد ۳/۲۲۶ ۳ـ أسد الغابة ۳/۳۰ ۴ـ الاستیعاب (حاشیۀ الإصابة) ۲/۱۷۴. ۵ـ صفة الصفوة ۱/۱۶۹ ۶ـ البدایة والنهایة ۷/۳۱۸-۳۱۹. ۷ـ حیاة الصحابة جزء ۴. ۸ـ الأعلام.


برگرفته شده از:کتاب یاران پیامبر،دکتر عبدالرحمن رأفت پاشا،ترجمه محمد‌طاهر‌حسینی،نشر احسان

 

أعيش حياتي برغم الكدر 

بقلب عليل  و   عقل كليل

 

فاشقى كثيرا و  حينا أُسرّ

فحمداً لربي   وصبرٌ جميل

 

و فيه رجائي كقطر  المطر 

هو الله حسبي و نعم الوكيل

 

با وجود تلخی ها و با دلی بیمار و فکری درمانده و پریشان باز هم به زندگی خویش ادامه می دهم

 

هر چند مشکلات من فراوان و خوشی هایم گاهی و گذرا است اما بازهم شکر و سپاس پروردگارم را به جا می آورم ...

 

(و من در مقابل آزمایش ها جز ) صبری زیبا  و( بردباری عاقلانه راهی دیگر را در  پیش نمی گیرم )

 

و به اندازه ی تک تک قطره های باران به او امید دارم

 

الله برایم کافیست و او بهترین کارساز است .

 

 

دریافت


حجم: 803 کیلوبایت

زکریّا علیهِ السّلام در دعای خود فرمود :

 

وَلَمْ أَكُن بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيّاً

 

و من (هرگز) در دعای تو، ای پروردگارم! محروم نبوده ام . [سوره مریم : آیه ۴]

 

ابن عُیَینة رَحِمَهُ الله می گوید :

 

سعدت بدعائك وإن لَمْ تعطني

 

یعنی: «با دعای تو خوشبختم حتی اگر [خواسته‌ام را] عطا نکنی».

 

منبع:تفسیر ابن أبي حاتِم

امام زین العابدین،علي بن الحسین رَضِيَ اللهُ عَنهُ به فرزندش توحید را آموزش می داد و می فرمود بگو :


آمَنْتُ بِاللهِ و کَفَرْتُ بِالطّاغوتِ

به الله ایمان آوردم و به طاغوت کفر ورزیدم.

كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ، يُعَلِّمُ وَلَدَهُ، يَقُولُ: «قُلْ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَكَفَرْتُ بِالطَّاغُوتِ».

مُصَنَّف ابن أبي شَیبَة ٣٤٩٩

رومی‌ها صحابی بزرگوار، عبدالله بن حُذافه و یارانش رَضِيَ اللهُ عَنهُم را اسیر کردند...

پادشاه آن‌ها به عبدالله گفت: از دین خود برگرد و نصرانی ( مسیحی ) شو تا من تو را در حکومت خود شریک گردانم و دخترم را به ازدواج تو در آورم.

عبدالله گفت: اگر تو همه‌ی حکومت خود را به من بدهی، از آيین محمد (صَلّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم) بر نمی‌گردم.

پادشاه گفت: پس من تو را به قتل می‌رسانم.

عبدالله گفت: اشکالی ندارد.

آن‌گاه به تیراندازان، دستور داد به سوی او شلیک بکنند، ولی او را هدف قرار ندهند. و در همین حال او را به آيین مسیحیت دعوت می‌دادند. عبدالله نمی‌پذیرفت. سپس پادشاه دستور داد تا اسیری از مسلمانان را بیاورند و جلوی چشم حذافه داخل آب جوش بیندازند. آن‌ها مردی از مسلمانان را آوردند و داخل آب جوش انداختند، دیری نگذشت که جز استخوان‌هایش چیزی باقی نماند. آن‌گاه دوباره آيین نصاری را به او پیشنهاد کردند، اما عبدالله نپذیرفت. سپس پادشاه دستور داد تا عبدالله را به داخل آب جوش بیندازند.

وقتی آن‌ها او را از زمین بلند کردند، به گریه افتاد.

پادشاه که فکر می‌کرد ترسیده است، دستور داد تا دوباره او را برگردانند و گفت: چرا گریه می‌کنی؟

عبدالله گفت: به این خاطر گریه می‌کنم که فقط یک جان دارم، ای کاش به اندازه‌ی موهای بدنم جان می‌داشتم و همه را یکی بعد از دیگری در راه الله از دست می‌دادم.

در بعضی روایات آمده است که او را تا چند روز زندانی کردند و آب و آذوقه ندادند، سپس پادشاه دستور داد تا برای او گوشت خوک و شراب ببرند.

عبدالله از خوردن آن‌ها امتناع ورزید.

پادشاه او را احضار نمود و پرسید: چرا غذا نخوردی؟

عبدالله گفت: در چنین حالتی خوردن آن‌ها برایم اشکالی نداشت، ولی چون می‌دانستم که تو خوشحال می‌شوی از آن نخوردم.

پادشاه گفت: آیا حاضری پیشانی مرا ببوسی تا تو را آزاد کنم؟

عبدالله گفت: همراهانم را نیز آزاد می‌کنی؟

پادشاه قول داد که همراهان او را نیز آزاد می‌کند.

آن‌گاه عبدالله پذیرفت و پیشانی او را بوسه زد. پادشاه نیز به قولش وفا کرد و آن‌ها را آزاد نمود.

هنگامی که عبدالله به مدینه رسید و جریان را برای عُمَر رَضِيَ اللهُ عَنهُ تعریف کرد، عمر رَضِيَ اللهُ عَنهُ  گفت: حق عبدالله بر همه‌ی ما است که پیشانی او را بوسه زنیم و قبل از همه من آن‌ را بوسه خواهم زد و برخاست و پیشانی عبدالله را بوسید.

[تفسیر ابن کثیر.٢/٦١٠]

دختری معلول بود که توانایی راه رفتن نداشت...

پسر همسایه به خواستگاری اش رفت

دخترک خوشحال اما مادرش ناراحت و گریان بود!!

چون پزشک ها گفته بودند چنانچه دخترش ازدواج کند هیچ وقت بچه دار نخواهد شد.

بنابراین به دخترش گفت : حتما باید خواستگارت از این موضوع مطلع شود

دختر گفت : هر شب نماز خواهم خواند و از الله می خواهم تا به من هم فرزند عطا کند.

مادر گفت : به این آرزوهای واهی دل خوش نکن!

چون دکتر تاکید کرده که هیچ وقت صاحب فرزند نمی شوی!!


بنابراین باید با جوان رک و روراست بود.


دخترک نصیحت مادرش را گوش کرد و ماجرا را با پسر در میان گذاشتند

اما باز هم پسر بر این ازدواج اصرار داشت.


عروسی انجام شد و دخترک معلول هر شب دعا می کرد و می گفت :


الهی !


من را بنا به مصلحتت از نعمت راه رفتن محروم کردی

آیا خشنود می شوی که از نعمت مادر شدن هم محروم باشم؟

همان نعمتی که میلیون ها مادر با پاهای خود در راه رفتن تجربه می کنند!

آیا به دیگران دو نعمت می بخشی و به من ، یکی را هم عطا نمی کنی؟!


دختر جوان ۱۴ سال مداوم بدون هرگونه نا امیدی و درماندگی از صمیم قلبش این دعا را می کرد.


سرانجام بعد از آن همه سال،الله متعال دعایش را اجابت کرد

و در یک بارداری صاحب ۳ فرزند صحیح و سالم شد.


درس های این قصه :


- صراحت و رو راست بودن زیباست : راستگو باش اگرچه که در ظاهر،صداقت به ضرر و دروغگویی به نفعت باشد .


- اصرار داشتن در دعا : هرکسی که دری را بزند ، بالاخره  در به رویش باز خواهد شد .


- دعا از صمیم قلب باشد وگرنه فقط حرکت زبان است.


- نا امید نشدن : چرا که مخاطب دعا ، دارای رحمتی بی انتهاست .


- ضرورت دارد که آدم در هر موقعیتی که باشد به الله متعال اعتماد و اطمینان کامل داشته باشد .


پی نوشت پایانی : ترجمه آیات ۷۲،۷۱ و ۷۳ سوره هود :


و همسرش (ساره) ایستاده بود، پس (از خوشحالی) خندید ، آنگاه او را به اسحاق، وبعد از او به یعقوب بشارت دادیم .


(ساره) گفت : «ای وای بر من ! آیا من می زایم ، در حالی که پیرزنم و این شوهرم (نیز) پیر است ؟! به راستی این چیز عجیبی است !»


(ملائکه) گفتند :«آیا از فرمان الله تعجب می کنی ؟! رحمتِ الله و برکاتش بر شما اهل بیت باد ، همانا او ستوده ی بزرگوار است ».

ابوبکر رَضِيَ اللهُ عَنهُ بعد از وفات رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به عمر رَضِيَ اللهُ عَنهُ گفت:

همانگونه که رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به دیدار ام اَيمَن رَضِيَ اللهُ عَنها می رفت، ما نيز به دیدار او برويم.

راوی می گويد: هنگامی که نزد ام ايمن رفتند، گريست.

ابوبکر و عمر به وی گفتند: چرا گريه می کنی؟ آیا نمی دانی آنچه نزد الله است برای پيامبرش بهتر است.

ام ايمن گفت: به دلیل ندانستن اين مساله گریه نمی کنم که آنچه نزد الله متعال وجود دارد برای پيامبرش بهتر است، بلکه دلیل گریه ام قطع شدن وحی از آسمان است.

[راوی می گويد:] اين سخن ام ايمن، ابو بکر و عمر را نيز به گريه انداخت و هر دو همراه او گريستند.


[به روایت مسلم]

به یک اَعرابی (عرب صحرانشین) گفتند :

تو می میری.

گفت : بعد به کجا برده خواهم شد؟

گفتند : به نزد الله!

گفت :

ناراحت نیستم نزد ذاتی بُرده شوم که خیر و خوبی را از کسی جز خودش ندیده ام.

پ ن : اقبال لاهوری :

نشان مرد مؤمن با تو گویم

چو مرگ آید تبسم بر لب اوست

قيلَ لأعرابي: إنَّك تموت. 

قال: و إلىٰ أينَ يُذْهب بي؟! 

قالوا: إلى اللَّه! 

قال مَا أكرَهُ أنْ يُذهبَ بي إلى مَنْ لم أرَ الخيرَ إلَّا منه.

از عبدالله بن کعب بن مالک - که از ميان پسران کعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ، عصاکش او در زمان نابينايی اش بود - روایت است که می گويد: از کعب بن مالک شنيدم که داستان بازماندنش از همراهی با رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم در غزوه ی «تبوک» را بازگو می کرد.


کعب گفت: در هيچ غزوه ای جز غزوه ی تبوک، از همراهی با رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم تخلف نکردم؛ البته در غزوه ی بدر نيز شرکت نداشتم. و هيچ يک از کسانی که در «بدر» حضور نداشتند، سرزنش نشدند؛ زيرا در اين غزوه (بدر) رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم و مسلمانان، به قصد كاروان قريش بيرون رفتند كه الله متعال آنها و دشمنان شان را بدون قرار قبلی با يکديگر مواجه نمود. و در شب بيعت «عقبه»، هنگامی كه با رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم بر سرِ اسلام پيمان بستيم، حضور داشتم و دوست ندارم كه به جای بيعت عقبه، در بدر می بودم؛ هرچند در میان مردم، بدر از بيعت عقبه شهرت بيشتری دارد. داستان از اين قرار بود كه من هنگام تخلف از غزوه ی تبوک، از هر زمان ديگری قوی تر و سرمايه دارتر بودم. به الله سوگند قبل از آن هرگز دو شتر نداشتم؛ ولی برای اين غزوه، دو شتر فراهم نمودم. هرگاه رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم می خواست به غزوه ای برود، توريه نموده و مقصدش را آشکار نمی کرد، تا اين غزوه فرارسيد. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم در گرمای شديد به اين غزوه رفت و سفری طولانی، بيابانی خشک و دشمنی بزرگ پيش رو داشت. از اين رو وضعيت موجود را برای مسلمانان تبیین نمود تا خود را برای آن آماده کنند؛ لذا آنان را از مقصدش آگاه نمود. مسلمانانِ همراهِ رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به قدری زياد بودند كه اسامی آنان در دفتری بزرگ نمی گنجيد. كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: هركس می خواست در جنگ شرکت نکند، خيال می كرد کسی از غيبتش اطلاع نمی يابد، مگر آن که از سوی الله درباره اش وحی نازل شود. آری؛ رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم زمانی به اين غزوه رفت كه ميوه ها رسيده بود و نشستن در زير سايه ها لذت داشت. من نيز به چيدن ميوه و نشستن در زير سايه ی درختان علاقه مند بودم. به هرحال، رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم و مسلمانان همراهش آماده شدند. من صبحگاه تصميم گرفتم تا خودم را همراه آنان آماده کنم، ولی اين كار برايم میسر نشد. پس از خروج رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم هرگاه به ميان مردم می رفتم، کسی که برايم در جايگاه يک الگو باشد، نمی يافتم؛ و اين مرا غمگين می کرد كه تنها منافقان و افراد ضعيفی را می ديدم كه الله متعال آنها را معذور شمرده است. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم يادی از من نکرد تا آن که به تبوک رسيد. آنجا درحالی كه ميان مردم نشسته بود، پرسيد: «ما فَعَلَ كعْبُ بْنُ مَالكٍ؟»: «كعب بن مالک چه كرد؟» مردی از بنی سلمه گفت: یا رسول الله، لباس های زيبا و نگريستن به آنها، او را از آمدن بازداشت. معاذ بن جبل رَضِيَ اللهُ عَنهُ به او گفت: سخن بدی گفتی. یا رسول الله، به الله سوگند ما جز خير و نيکی از او سراغ نداریم. و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم سكوت كرد. در این هنگام، مردی سفيدپوش در سراب نمايان شد. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم فرمود: «كُنْ أَبَاخَيْثمَةَ»: «ای کاش ابوخيثمه باشد». و ابوخيثمه ی انصاری رَضِيَ اللهُ عَنهُ بود؛ همان کسی که يک صاع خرما صدقه داده بود و منافقان او را مسخره کرده بودند. کعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: نگرانی من زمانی شروع شد كه خبر بازگشت رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم را شنیدم. دروغ های مختلفی از ذهنم می گذشت و با خود می گفتم: چگونه فردا خود را از خشم و ناراحتی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نجات دهم و بدين منظور از همه ی افراد صاحب نظر خانواده ام، كمک گرفتم؛ ولی هنگامی كه گفته شد: رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم برگشته است، افكار باطل از سرم بيرون رفت و دريافتم كه با کذب و دروغ نمی توانم خود را از خشم و ناخشنودی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم برهانم. لذا تصميم گرفتم راست بگويم. صبح آن روز، رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم وارد مدينه شد. عادتش اين بود كه هرگاه از سفری بازمی گشت، نخست به مسجد می رفت و دو ركعت نماز می خواند و با مردم می نشست.

وقتی این کار را انجام داد، تخلف کنندگان كه هشتاد و چند مرد بودند، يكی يكی نزدش می آمدند و عذرهای شان را بيان می كردند و سوگند می خوردند. و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم ظاهرشان را می پذيرفت و با آنها بيعت نموده و برای شان طلب مغفرت می کرد و باطن شان را به الله می سپرد. تا اینکه من نزد ایشان حضور یافتم؛ هنگامی كه به او سلام کردم، تبسم خشم آلودی كرد و فرمود: «تعالَ»: «بيا». و من جلو رفتم و روبرويش نشستم. به من گفت: «مَا خَلَّفَك؟ أَلَمْ تكُنْ قد ابْتَعْتَ ظَهْرَك»: «علت نيامدنت چه بود؟ مگر شتر نخريده بودی؟» گفتم: ای رسول خدا، به الله سوگند اگر نزد کسی جز شما، از اهل دنيا نشسته بودم، به گمانم می توانستم عذری بياورم و خود را از خشمش برهانم؛ زيرا به من فن سخنوری داده شده، ولی به الله سوگند يقين دارم كه اگر امروز با کذب و دروغ، رضايت شما را جلب کنم، به زودی الله تو را از من خشمگین می گرداند؛ و اگر به شما راست بگويم، از من می رنجيد؛ اما راست می گويم و اميدوارم كه الله مرا ببخشد. به الله سوگند هيچ عذری نداشتم. به الله سوگند، هنگامی كه از جهاد بازماندم، از هر زمان ديگری قوی تر و سرمايه دارتر بودم. پس رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم فرمود: «أَمَّا هذَا فقَدْ صَدَق، فَقُمْ حَتَّى يَقْضيَ اللَّهُ فيكَ»: «اين شخص راست گفت. برخيز (و برو) تا الله درباره ات قضاوت كند». من برخاستم و تعدادی از مردان بنی سلمه دنبال من آمدند و به من گفتند: به الله سوگند، سراغ نداريم كه پيش از اين مرتكبِ گناهی شده باشی. چرا مانند ساير تخلف کنندگان عذری برای رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نياوردی؟ همين که رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم برای تو استغفار و درخواست آمرزش می کرد، برای بخشش گناهت كافی بود. به الله سوگند به اندازه ای سرزنشم كردند كه خواستم برگردم و سخنان قبلی ام را تكذيب كنم. سرانجام از آنها پرسيدم: آيا اين رفتار، با شخص ديگری هم شده است؟ گفتند: بله. دو نفر مانند تو سخن گفتند و پيامبر صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به آنان نيز همان سخنی را گفت که به تو گفته بود. پرسيدم: آنها كيستند؟ گفتند: مُرارَة بن ربيع عَمْری و هلال بن اميه ی واقفی. مردان بنی سلمه، دو مرد نيكوكار را نام بردند كه در بدر حضور يافته و نمونه و خوش نام بودند. از اين رو به راه خود ادامه دادم. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر که تخلف کرده بوديم، منع فرمود. لذا مردم از ما دوری کردند - یا گفت:

رفتارشان را با ما تغيير دادند - تا جایی كه زمين با من بيگانه شد و گويا آن زمينی كه می شناختم نبود. پنجاه شب را در این وضعیت سپری کرديم. دوستانم (مراره و هلال) درمانده شده، در خانه های شان نشستند و گريه می كردند. و من كه از آن دو جوان تر و قوی تر بودم، از خانه بيرون می رفتم و با مسلمانان در نماز جماعت شركت می كردم و در بازارها می گشتم؛ ولی كسی با من سخن نمی گفت. وقتی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم پس از نماز می نشست، نزدش می رفتم و به او سلام می کردم و با خود می گفتم: آيا لب هايش را برای جواب سلام حركت می دهد يا خير؟ آنگاه نزديكش نماز می خواندم و زيرچشمی به او نگاه می كردم. هنگامی كه نماز می خواندم، به من نگاه می كرد؛ ولی وقتی زيرچشمی به او می نگريستم، صورتش را از من برمی گرداند. و چون جفای مردم طولانی شد، از ديوار باغ ابوقتاده كه پسرعمويم و محبوب ترين مردم نزدم بود، بالا رفتم و به او سلام کردم؛ ولی به الله سوگند كه جواب سلامم را نداد. به او گفتم: ای ابوقتاده، تو را به الله سوگند، آيا می دانی كه من الله و رسولش را دوست دارم؟ او هيچ نگفت. دوباره او را سوگند دادم. باز هم سكوت كرد. بار ديگر او را سوگند دادم. اين بار گفت: «الله و رسولش بهتر می دانند». اشک از چشمانم جاری شد و برگشتم و از ديوار بالا رفتم (و بيرون شدم). باری در بازار مدينه می گشتم که ديدم يكی از كشاورزان اهل شام (كه نصرانی بود)، برای فروش مواد غذایی به مدينه آمده و می گفت: چه كسی كعب بن مالک را به من نشان می دهد؟ مردم به سوی من اشاره كردند. او نزد من آمد و نامه ای از پادشاه «غَسّان» به من داد. و چون خواندن و نوشتن می دانستم، نامه را خواندم؛ در آن نوشته بود: اما بعد، به ما خبر رسيده كه رفيقت (محمد)، به تو ستم كرده است.

خداوند تو را در وضعيتی قرار نداده که خوار و زبون شوی و حقّت ضايع گردد. نزد ما بيا تا از تو قدردانی كنيم. پس از خواندن نامه، با خود گفتم: اين هم بخشی از آزمايش است. پس آن را در تنور انداختم و سوزاندم. پس از اينكه چهل شب از پنجاه شب گذشت، پيک رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نزدم آمد و گفت: رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به تو دستور داده از همسرت كناره گيری كنی. پرسيدم: چه كار كنم؟ او را طلاق دهم؟ گفت: خير؛ بلكه با او نزديکی نکن. و همين پيام را برای دوستانم نيز فرستاد. پس به همسرم گفتم: نزد خانواده ات برو و آنجا باش تا الله در اين باره قضاوت كند. كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: همسر هلال بن اميه رَضِيَ اللهُ عَنهُ نزد رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم رفت و گفت: یا رسول الله، هلال بن اميه پيرمرد ناتوانی است كه خادمی ندارد. آيا ناپسند می دانی به او خدمت كنم؟ فرمود: «لا، وَلَكِنْ لا يَقْربَنَّك»: «خير، ولی نبايد با تو نزديکی کند». همسر هلال گفت: به الله سوگند كه او هيچ حركتی ندارد. والله، از زمانی كه اين مسأله برايش پيش آمده، تا به امروز یکسره گريه می كند. كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: يكی از اعضای خانواده ام پس از شنيدن اين ماجرا به من گفت: چه خوب بود از رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم اجازه می گرفتی همسرت به تو خدمت کند؛ همان طور كه به همسر هلال بن اميه اجازه ی خدمت به شوهرش را داده است. گفتم: به الله سوگند از رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم چنين درخواستی نمی کنم. چون نمی دانم چه پاسخی خواهد داد؛ زیرا من جوانم. بدين سان ده شب ديگر نيز صبر كردم و پنجاه شبِ كامل از زمانی گذشت كه رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم مردم را از سخن گفتن با ما منع کرده بود. نماز صبح پنجاهمين شب را خوانده و بر بام يكی از خانه هايم نشسته بودم و همان حالی را داشتم كه الله متعال ذكر کرده است؛ يعنی زمين با تمام وسعتش بر من تنگ شده بود و از خود به تنگ آمده بودم. ناگهان فرياد شخصی را شنيدم كه بالای كوه «سَلع» رفته بود و با صدای بلند می گفت: ای كعب بن مالک، تو را بشارت باد. از شنيدن اين سخن به سجده افتادم و دانستم كه گشايشی حاصل شده و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم پس از نماز صبح، پذیرش توبه ما از سوی الله را به مردم اعلام کرده است. لذا مردم به راه افتادند تا به ما مژده دهند. مژده دهندگان، نزد دوستانم (هلال و مراره) رفتند. مردی به قصد مژده دادن، سوار بر اسبش به سوی من تاخت و شخص ديگری از طايفه ی اسلم پياده دويد و بر بالای کوه رفت و صدايش زودتر از سوارکار به من رسيد. وقتی آن شخصی كه صدايش را شنيده بودم، برای تبريک نزدم آمد، لباس هايم را درآوردم و به خاطر مژده ای كه به من داده بود، به او بخشيدم. به الله سوگند، در آن وقت لباس ديگری نداشتم؛ از اين رو دو لباس (ازار و ردایی) به امانت گرفتم و پوشيدم و به سوی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم به راه افتادم. 

مردم به خاطر قبولی توبه ام گروه گروه برای تبريک و تهنيت به استقبالم می آمدند و می گفتند: پذيرش توبه ات از سوی الله مباركت باد. تا اينكه وارد مسجد شدم. ديدم رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نشسته و مردم اطرافش را گرفته اند. طلحة بن عبيدالله رَضِيَ اللهُ عَنهُ برخاست و به سوی من دويد و با من مصافحه كرد و به من تبريک گفت. به الله سوگند، تنها او از ميان مهاجران برخاست و ديگر هيچکس بلند نشد. - کعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ هيچ گاه برخاستن طلحه رَضِيَ اللهُ عَنهُ را فراموش نکرد-. کعب می گويد: هنگامی كه به رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم سلام کردم، درحالی كه چهره اش از خوشحالی می درخشيد، فرمود: «أَبْشِرْ بِخَيْرِ يَوْمٍ مَرَّ عَلَيْكَ مُنْذُ وَلَدَتْكَ أُمُّكَ»: «مژده باد تو را برای بهترين روزی که از هنگام تولدت بر تو گذشته است». پرسيدم: یا رسول الله، آيا اين مژده از سوی شماست يا از جانب الله؟ فرمود: «لاَ بَلْ مِنْ عِنْد الله - عز وجل -»: «خير؛ بلكه از سوی الله - عز وجل - است». گفتنی است: در هنگام شادی چهره ی رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم مانند قرص ماه می درخشيد و ما اين حالتش را می دانستيم. هنگامی كه روبرويش نشستم، گفتم: یا رسول الله، از بابت توبه ام می خواهم اموالم را در راه الله و رسولش صدقه دهم. رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم فرمود: «أَمْسِكْ عَلَيْكَ بَعْضَ مَالِكَ فَهُوَ خَيْر لَك»: «مقداری از اموالت را برای خود نگه دار؛ اين برايت بهتر است». گفتم: پس سهميه ام از غنايم خيبر را نگه می دارم. سپس عرض کردم: یا رسول الله، الله مرا به سبب راست گويی نجات داد، از اینرو به خاطر توبه ام، تا زنده باشم هرگز دروغ نخواهم گفت. به الله سوگند، از زمانی كه اين سخن را به رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم گفته ام، هيچ مسلمانی را سراغ ندارم که الله متعال او را در صداقت و راست گويی به زيبايی آزمايش من، آزموده باشد و از آن هنگام تاكنون هيچ گاه به عمد دروغ نگفته ام و اميدوارم كه الله در باقی مانده ی عمرم نيز مرا از دروغ حفاظت كند. کعب می گويد: پس الله متعال اين آيات را نازل کرد:

«لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِيمٌ (۱۱۷) وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لَا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (۱۱۸) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ (۱۱۹)» [توبه: ۱۱۷- ۱۱۹] 

«بی گمان الله بر پیامبر و مهاجران و انصار كه در هنگام دشواری [غزوه تبوک] از او پیروى كردند رحمت آورد؛ بعد از آنکه نزدیک بود دل های گروهی از آنان بلغزد [و به سبب سختی های فراوان، جهاد را ترک كنند] سپس [با هم] توبه آنان را پذیرفت.

بی تردید، او تعالی [نسبت] به آنان دلسوز [و] مهربان است. و [همچنین توبه] آن سه نفری [را قبول کرد] که امرشان به تأخیر انداخته شد؛ آنگاه که [مسلمانان از آنان بریدند و] زمین با همه فراخی اش بر آنان تنگ شد و از خود [نیز] به تنگ آمدند و دانستند که از الله، جز به سوی خودِ او پناهگاهى نیست؛ سپس [الله با بخشایشِ خویش] از آنان درگذشت تا توبه کنند . یقیناً الله است که توبه پذیرِ مهربان است. ای کسانی که ایمان آورده اید، از الله پروا کنید و با راستگویان باشید».

كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: به الله سوگند، پس از اينكه الله مرا به اسلام هدايت كرد، بزرگ ترين نعمتی که به من بخشيده، راست گويی و صداقتم با رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم است که به او دروغ نگفتم؛ زيرا اگر دروغ می گفتم، مانند كسانی كه دروغ گفتند، هلاک می شدم. چون الله متعال با نزول وحی، بدترين سخنانی را كه به كسی می گويد، درباره ی اين دروغ گويان گفته است؛ چنانكه می فرمايد:

«سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ (۹۵) يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِن اللَّهَ لَا يَرْضَى عَنِ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ» [توبه:۹۵ - ۹۶]

«[ای مؤمنان، پس از جنگ] وقتی به سوی آنان [= منافقان] بازگردید، برای تان به الله سوگند یاد می کنند تا از [گناهِ] آنان چشم پوشی کنید. پس از آنان روی بگردانید؛ [چرا كه] بی تردید، آنان پلیدند و به [سزاى] آنچه می کردند، جایگاه شان دوزخ است. برای تان سوگند یاد می کنند تا از آنان راضی شوید. [حتی] اگر شما از آنان راضی شوید، الله هرگز از گروه نافرمان راضی نمی گردد».

كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: ما سه نفر، به ظاهر از کسانی که سوگند خوردند و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم عذرشان را پذيرفت و با آنان بيعت كرد و برای شان درخواست آمرزش نمود، عقب افتاديم و رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم مسأله ی ما سه نفر را به تأخير انداخت تا اينکه الله در اين باره قضاوت نمود؛ و الله متعال فرمود: «وَعَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا»؛ كعب رَضِيَ اللهُ عَنهُ می گويد: آنچه الله عز وجل در آيه ی فوق ذكر كرده است، بازماندن ما از جهاد نيست؛ بلكه به تأخير افتادن مسأله ی ما از كسانی است كه برای رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم عذر آوردند و سوگند ياد كردند ورسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم نيز عذرشان را پذيرفت. مُتَّفَقٌ عَلَیه.


و در روايتی آمده است: رسول الله صَلّى اللهُ عَلَيهِ وَسَلَّم روز پنج شنبه عازم غزوه ی تبوک شد. و دوست داشت که در روز پنج شنبه سفرش را آغاز کند. و در روایتی آمده است: همواره در روز و به هنگام چاشت از سفر بازمی گشت و هنگام ورود به مدینه، ابتدا به مسجد می رفت و دو رکعت نماز می خواند و آنجا می نشست. [صحیح است] [مُتَّفَقٌ عَلَیه]



یکی از آدم های نیک در حال احتضار و جان دادن بود


مادرش که این صحنه را می دید گریه کرد...


گفت : مادرم


اگر حساب و کتاب من به دستان تو باشد چگونه تصمیم خواهی گرفت؟


مادرش گفت : به تو رحم می کنم


گفت : بدان اللّه از تو نسبت به من مهربان تر است...


چه نگاه و امید زیبایی به رحمت پروردگار.


وَيَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَيَخَافُونَ عَذَابَهُ


و به رحمت او امیدوارند و از عذابش می ترسند.

[بخشی از آیه ۵۷ الإسراء Al-Israa]


عالمی برای دانش آموزانش درس عقیده و اصول آن را تدریس می کرد

لا إله إلاّ اللّه و توضیحات مربوط به آن را آموزش می داد

به تبعیت از پیامبر صلی اللّه علیه وسلم که نهال ایمان را در قلب یارانش می کاشت...

شیخ علاقه زیادی به نگهداری از پرندگان و گربه ها داشت

بنابراین یکی از دانش آموزان طوطی ای را به او هدیه داد

روزها گذشت و علاقه شیخ به طوطی بیشتر و بیشتر شد و آن را همراه خود به کلاس ها هم می برد

تا اینکه طوطی یاد گرفت لا إله إلاّ اللّه بگوید

روزی یکی از دانش آموزان متوجه شد که استادشان گریه می کند!!

وقتی علت را از او پرسیدند پاسخ داد : گربه ای به سمت طوطی حمله ور شد و او را کشت...

گفتند : برای همین گریه می کنی؟!!

اگر بخواهی برایت یکی دیگر حتی بهتر از آن را تهیه می کنیم...

شیخ گفت : این دلیل گریه ام نیست

زمانیکه گربه به طوطی حمله کرد

طوطی جیغ می کشید تا وقتیکه کشته شد

علی رغم اینکه همیشه لا إله إلاّ اللّه بر زبانش جاری بود

اما زمانیکه ترسید جز فریاد چیزی از او شنیده نشد!

چون فقط به زبان این کلمه را می گفت و قلبش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود

سپس عالم گفت : می ترسم که مبادا ما هم مانند این طوطی باشیم

در طول زندگی مان با زبان لا إله إلاّ اللّه را تکرار می کنیم

اما وقتی مرگ فرا برسد از ترس آن را فراموش کنیم

و به یاد نیاوریم

چون قلب آن را نفهمیده است!!!!!


دانش آموزان همگی گریه کردند

از ترس نبود صداقت و فهم حقیقت لا إله إلاّ اللّه

و ما ...

آیا حقیقت لا إله إلاّ اللّه را با قلب ها و دل هایمان آموخته ایم؟!!

سَعد رَضِیَ اللّهُ عَنهُ بنابر درخواست رستم فردی را به نام ربعی بن عامر رَضِیَ اللّهُ عَنهُ فرستاد. رستم جایگاه را با تزیینات بسیار باشکوه از فرش‌های زربافت و بالشت‌های ابریشمی و طلا و جواهرات فراوان آراسته کرده بود، در حالی که تاج ویژه و گرانبهای خویش را بر سر گذاشته بود بر تختی طلایی نشست.

«ربعی بن عامر» بدون توجه به تزیینات و مظاهر شگفت‌انگیز وارد محل شد و با خونسردی تمام پهلوی رستم نشست. رستم از وی سؤال نمود به چه منظور آمده‌اید؟

«ربعی بن عامر» جواب داد:

اللهُ ابْتَعَثَنَا لِنُخرِجَ مَنْ شَاءَ مِنْ عِبَادَةِ العِبَادِ إلِى عبادة رب العباد ومنْ ضِیقِ الدُّنْیا إِلى سِعَتِهَا وَمِنْ جَورِ الأدیانِ إلى عدلِ الإسلامِ.

«اللّه ما را فرستاده است تا درآوریم آن کسی را که الله می‌خواهد از عبادتِ بندگان به سوی عبادتِ پروردگارِ بندگان، و از تنگنایِ دنیا به وسعت و پهنای آن و از ستمِ ادیان به عدالتِ اسلام».


.البدایة والنهایة، ج: ۷، ص: ۳۹ چاپ بیروت ۱۹۶۶م.

.چنانچه ابن حجر در کتاب «الإصابة فی تمییز الصحابة» آورده است: وی صحابی می‌باشد. احنف ولایت تخارستان را به وی سپرد. الاصابة، ج: ۱، ص: ۵۰۳.

از صُهیب رومی رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که رسول الله صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمودند:


«در میان امت های پیش از شما پادشاهی بود که ساحری داشت. وقتی ساحر پیر شد، به پادشاه گفت: من پیر شده ام؛ نوجوانی نزدم بفرست تا به او جادوگری بیاموزم. پادشاه نوجوانی نزدش فرستاد تا نزد ساحر آموزش ببیند. در مسیر این نوجوان به سوی ساحر، راهبی بود؛ باری نوجوان نزد راهب رفت و به سخنانش گوش داد و به او علاقه مند شد. از آن پس، هرگاه تصمیم داشت نزد ساحر برود، در مسیرش به راهب سر می زد و نزدش می نشست. و چون (با تأخیر) نزد ساحر می رفت، ساحر کتکش می زد. نوجوان از این بابت نزد راهب دردِ دل کرد. راهب به او گفت: چون از ساحر ترسیدی، بگو: خانواده ام مرا معطل کردند و هنگامی که از خانواده ات ترسیدی، بگو: ساحر مرا نگه داشت. نوجوان به همین منوال عمل می کرد تا اینکه روزی جانور بزرگی دید که راه مردم را بسته بود. با خود گفت: امروز برایم روشن می شود که راهب بهتر است یا ساحر. پس سنگی برداشت و گفت: خدایا، اگر کار راهب نزد تو پسندیده تر از کار ساحر است، این جانور را بکُش تا مردم عبور کنند. سپس سنگ را به سوی جانور پرتاب کرد و او را کشت و مردم عبور کردند. سپس نزد راهب رفت و ماجرا را برایش بازگو کرد. راهب به او گفت: پسر جان، تو امروز از من بهتری؛ می بینم که کارَت پیشرفت کرده است و به زودی امتحان خواهی شد. اگر امتحان شدی، مرا معرفی نکن. نوجوان کورِ مادرزاد و پیس و سایر بیماری های مردم را درمان می کرد. یکی از ندیمان پادشاه که کور شده بود، این خبر را شنید و با هدیه های فراوانی نزد این نوجوان آمد و به او گفت: اگر مرا شفا دهی، هرچه این جاست، از آنِ تو خواهد بود. نوجوان گفت: من کسی را شفا نمی دهم؛ فقط الله متعال شفا می بخشد. اگر به الله متعال ایمان بیاوری، دعا می کنم تو را شفا دهد. ندیم شاه به الله ایمان آورد و الله متعال شفایش داد. سپس نزد پادشاه رفت و مثل گذشته کنارش نشست. پادشاه از او پرسید: چه کسی بینایی ات را به تو برگرداند؟ پاسخ داد: پروردگارم. شاه گفت: مگر پروردگاری جز من داری؟ ندیمش پاسخ داد: پروردگار من و تو، الله است. پادشاه او را بازداشت کرد و آن قدر شکنجه نمود که سرانجام از آن نوجوان نام برد. (به دستور پادشاه) آن نوجوان را نزدش آوردند. پادشاه به او گفت: پسر جان! سحر تو به آنجا رسیده که کورِ مادرزاد و پیس را شفا می دهی و چنین و چنان می کنی؟ نوجوان گفت: من هیچکس را شفا نمی دهم؛ شفادهنده فقط الله متعال است. بنابراین پادشاه او را بازداشت نموده و همواره شکنجه کرد تا اینکه راهب را معرفی نمود. (به فرمان پادشاه) راهب را نزدش آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او قبول نکرد. پادشاه دستور داد ارّه ای بیاورند و آن را روی سرش گذاشتند و او را دو نیمه کردند؛ به گونه ای که دو نیمه اش به زمین افتاد. سپس ندیمش را آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او نپذیرفت. ارّه را روی سرش گذاشتند و او را دو نیمه کردند و دو نیمه اش به زمین افتاد. آنگاه نوجوان را آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او قبول نکرد. پادشاه او را به تعدادی از یارانش سپرد و گفت: او را به بالای فلان کوه ببرید و وقتی به قلّه ی کوه رسیدید، اگر از دینش برنگشت، او را به پایین پرتاب کنید. به این ترتیب او را بالای کوه بردند. وی دعا کرد: یا الله، هرگونه که می خواهی، شرّشان را از سرم کوتاه کن. پس کوه به لرزه درآمد و همه ی آنها سقوط کردند. آنگاه نوجوان نزد پادشاه بازگشت. پادشاه از او پرسید: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. پادشاه دوباره او را به چند نفر از یارانش سپرد و گفت: او را سوار قایق کنید و به وسط دریا ببرید. اگر از دینش برنگشت، او را درون دریا بیندازید. بدین ترتیب او را بردند. نوجوان دعا کرد: یا الله، هرگونه می خواهی، مرا از شرشان حفظ کن. قایق واژگون شد و آنها در دریا غرق شدند. دوباره نوجوان نزد پادشاه برگشت. پادشاه از او پرسید: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. آنگاه به پادشاه گفت: تو فقط در صورتی می توانی مرا بکُشی که کاری که می گویم، انجام دهی. پادشاه پرسید: چه کاری؟ نوجوان گفت: مردم را در میدانی جمع کن و مرا به دار بکش؛ سپس تیری از تیردان خودم بردار و آن را در وسط کمان بگذار و بگو: به نام الله، پروردگار این جوان؛ و سپس مرا هدف بگیر. اگر چنین کنی، می توانی مرا بکشی. پادشاه مردم را در میدان (زمین همواری) جمع کرد و نوجوان را بر شاخه ای از درخت خرما به دار کشید. سپس تیری از تیردان نوجوان برداشت و در وسط کمان گذاشت و گفت: به نام الله، پروردگار این نوجوان؛ و آنگاه تیر را رها کرد که تیر به شقیقه ی نوجوان خورد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت و جان باخت. مردم گفتند: به پروردگار این نوجوان ایمان آوردیم. عده ای نزد پادشاه رفتند و گفتند: دیدی؛ آنچه از آن بیم داشتی اتفاق افتاد؛ به اللّه سوگند که آنچه از آن می ترسیدی، بر سرت آمد و مردم ایمان آوردند. پادشاه فرمان داد چاله هایی بر سرِ راه ها حفر کنند. چاله هایی حفر کردند و در آنها آتش افروختند. پادشاه گفت: هرکس از دینش برنگشت، او را در آتش بیندازید یا مجبورش کنید وارد آتش شود. همه این کار را کردند تا اینکه زنی با کودکش پیش آمد و خودش را عقب کشید تا در آتش نیفتد. کودک به او گفت: مادر جان، صبور باش که تو برحقی».


منبع:  [صحیح مُسلِم]

شخصی در بیابانی راه می رفت که از ابری صدایی شنید که می گفت: باغِ فلانی را آبیاری کن. آن ابر کنار رفت و آبش را در سنگلاخی سیاه خالی کرد. آب راهه ای، همه ی آن آب را در خود گرفت و آب به جریان افتاد. آن مرد، به دنبال آب رفت. مردی را دید که در باغش ایستاده بود و با بیل، آبیاری می کرد. به او گفت: ای بنده ی اللّه، اسمت چیست؟ باغبان، نامش را گفت؛ همان نامی که آن مرد از ابر شنیده بود. باغبان پرسید: ای بنده ی اللّه، چرا نام مرا می پرسی؟ پاسخ داد: من از ابری که بارید، صدایی شنیدم که می گفت: باغِ فلانی را آبیاری کن و تو را نام برد. مگر تو چه می کنی؟ باغبان گفت: اینک که تو این را گفتی، (من نیز به تو می گویم چه می کنم)؛ من محصول باغ را می سنجم و یک سوم آن را صدقه می دهم، یک سومش را با خانواده ام می خورم و یک سوم دیگر را - برای زراعت- به باغ برمی گردانم.

------------------

عن أبی هریرة عن النبیِّ -صلى الله علیه وسلم- قال: "بینما رجلٌ یمشی بفلاةٍ من الأرضِ، فسمع صوتًا فی سحابةٍ: اسقِ حدیقةَ فلانٍ. فتنحَّى ذلک السحابُ، فأفرغ ماءَه فی حرةٍ، فإذا شَرْجَةٌ من تلک الشِّرَاجِ قد استوعبتْ ذلک الماءَ کلَّه، فتتَّبع الماءَ، فإذا رجلٌ قائمٌ فی حدیقته یُحوِّلُ الماءَ بمسحاته، فقال له: یا عبدَ اللهِ؛ ما اسمُک؟، قال: فلانٌ للاسم الذی سمعَ فی السحابة، فقال له: یا عبدَ اللهِ؛ لم تسألنی عن اسمی؟، فقال: إنی سمعت صوتًا فی السحابِ الذی هذا ماؤه، یقول: اسق حدیقةَ فلانٍ لاسمِک، فما تصنعُ فیها؟، قال: أما إذ قُلتَ هذا فإنی أنظرُ إلى ما یخرُجُ منها، فأتصدَّقُ بثُلثِه، وآکُلُ أنا وعیالی ثُلثًا، وأرُدُّ فیها ثُلثه".


 [رَواهُ مُسلِم.]

رسول اللّه صَلّى اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم ذکر مردی از بنی اسرائیل نمود که از فرد دیگری از بنی اسرائیل درخواست نمود هزار دینار به او قرض بدهد؛ آن مرد گفت: شاهدانی نزد من بیاور که از آنها شهادت بگیرم. وی جواب داد: (کَفىٰ بِاللّهِ شَهیدا) الله به عنوان گواه و شاهد کافی است. وی گفت: ضامنی نزد من بیاور. جواب داد؟ ( کَفىٰ بِاللّهِ کَفیلا ) الله به عنوان ضامن کافی است. آن مرد گفت: راست گفتی. پس تا زمان مشخصی به او قرض داد. وی به دریا رفت و حاجت و نیازش را بر آورده نمود، سپس به جستجوی کشتی ای رفت تا بر آن سوار شده و با آن در موعد مقرر نزد آن مرد برگردد، اما کشتی ای نیافت، پس چوبی برداشته و درون آن را خالی نمود و هزار دینار را به همراه نامه ای برای دوستش در آن گذاشته و آن سوراخ را محکم نموده و با آن به کنار دریا آمد و گفت: پروردگارا، تو می دانی که من از فلانی هزار دینار قرض گرفتم و او از من ضامنی خواست، من گفتم: الله بهترین ضامن است و او به تو راضی شد. و از من گواه طلبید، گفتم: الله برای گواهی کافی است و او به تو راضی شد. من تلاش کردم که کشتی ای بیابم تا قرضش را به او برگردانم، اما نتوانستم. و می خواهم که تو قرضم را ادا کنی. پس چوب را در دریا انداخت تا اینکه به میان دریا رفت. سپس برگشت و همچنان به دنبال کشتی بود تا به وسیله ی آن به سرزمینش برود (  و هزار دینار دیگر را نزد آن مرد ببرد. با این گمان که کار اول او کافی نبوده است  ). مردی که به او قرض داده بود در جستجوی کشتی خارج شد که شاید مالش با آن آمده باشد، پس چوبی را که پول در آن بود، مشاهده کرد و آن را به عنوان هیزمی برای خانواده اش برداشت. اما هنگامی که آن را شکافت، پول و نامه را در آن دید! سپس فردی که به او قرض داده بود آمد و هزار دینار آورده و گفت: به الله سوگند بسیار تلاش کردم کشتی بیابم که مال تو را بیاورد، اما تا قبل از اینکه نزد تو بیایم کشتی نیافتم. آن مرد گفت: آیا تو چیزی را به سوی من فرستادی؟ جواب داد: به تو گفتم تا قبل از اینکه نزدت بیایم کشتی نیافتم. آن مرد گفت: پس الله آنچه را که تو با چوب فرستاده بودی رسانید، بنابراین هزار دینارت را بردار و به سلامت برو.



عن أبی هریرة -رضی الله عنه- عن رسول الله -صلى الله علیه وسلم-: أنَّه ذکر رجلًا من بنی إسرائیل، سأل بعضَ بنی إسرائیل أن یُسْلِفَه ألفَ دینار، فقال: ائْتِنِی بالشهداء أُشْهِدُهم، فقال: کفى بالله شهیدًا، قال: فَأْتِنِی بالکَفِیل، قال: کَفَى بالله کفیلًا، قال: صَدَقتَ، فَدَفَعَها إِلیه إلى أجل مُسَمَّى، فخرج فی البحر فقَضَى حَاجَتَه، ثُمَّ التَمَسَ مرکَبًا یَرْکَبُها یَقْدَم علیه لِلأَجَل الذی أجَّله، فلم یجِد مرکَبًا، فأَخَذَ خَشَبَة فَنَقَرَها، فَأَدْخَل فِیهَا أَلفَ دِینَار وصَحِیفَة مِنْه إلى صاحبه، ثم زَجَّجَ مَوضِعَها، ثمَّ أَتَى بِهَا إِلَى البحر، فقال: اللَّهُمَّ إنَّک تعلم أنِّی کنتُ تَسَلَّفتُ فلانًا ألف دِینَار، فَسَأَلَنِی کفیلًا، فقلتُ: کفى بالله کفیلًا، فَرَضِیَ بک، وسأَلَنِی شهیدًا، فقلتُ: کفى بالله شهیدًا، فرضِی بک، وأنِّی جَهَدتُ أنْ أَجِدَ مَرکَبا أَبعث إلیه الذی لَه فَلَم أَقدِر، وإنِّی أسْتَوْدِعُکَها. فرمى بها فی البحر حتَّى وَلَجِت فیه، ثم انْصَرف وهو فی ذلک یلتمس مرکبا یخرج إلى بلده، فخرج الرجل الذی کان أسلفه، ینظُر لعلَّ مَرکَبًا قد جاء بماله، فَإِذا بِالخَشَبَة التی فیها المال، فأَخَذَها لِأهله حَطَبًا، فلمَّا نَشَرَها وجَد المالَ والصحِیفة، ثمَّ قدِم الذی کان أسلفه، فأتى بالألف دینار، فقال: والله ما زلتُ جاهدًا فی طلب مرکب لآتیک بمالک، فما وجدتُ مرکبا قبل الذی أتیتُ فیه، قال: هل کنتَ بعثتَ إلیَّ بشیء؟ قال: أُخبِرک أنِّی لم أجِد مرکبا قبل الذی جئتُ فیه، قال: فإنَّ الله قد أدَّى عنک الذی بعثتَ فی الخشبة، فانصرِف بالألف الدینار راشدًا».

 [رَواهُ البُخاری.]

تثلیث یعنی سه خدای کامل وجود دارد، ولی ما یک خدای کامل داریم!!!

 

تعجب نکنید!!! تثلیث چون یک تناقض عقلی است پس انتظار نداشته باشید تا آن را بفهمید!!! لذا نفهمیده باید آن را قبول کنی!!! قبول که کردید آن را می فهمید!!!

 

روزى یکى از علاقمندان مسیحیت نزد کشیش آمد و از کسانى که تازه به آئین مسیحیت در آمده بودند سؤال کرد.

 کشیش با کمال خوشوقتى اشاره به سه نفر نمود. او بلافاصله پرسید: آیا از  اصول اولیه مسیحیت چیزى یاد گرفته‏ اند؟

 کشیش با شجاعت گفت: بله... و یکى از آنها را صدا زد تا او را در حضور میهمان بیازماید، کشیش گفت: درباره تثلیث چه می دانى؟

او در جواب گفت: شما به من چنین یاد دادید که خدایان سه‏ گانه‏ اند یکى در آسمان است و دیگرى در زمین از شکم مریم متولد شد و سومین نفر به صورت کبوترى بر خداى دوم در سن سی سالگى نازل گردید! 

کشیش عصبانى شد و او را بیرون کرد و گفت چیزى نمی فهمد...

 

نفر دوم را صدا زد. او در جواب این سؤال در مورد تثلیث گفت: شما به من چنین تعلیم دادید که خدایان سه بودند، اما یکى از آنها به دار آویخته شد بنا براین اکنون دو خدا بیشتر نداریم!

 خشم کشیش بیشتر شد و او را نیز بیرون کرد...

 

و سومى را که باهوش ‏تر و در حفظ عقائد دینى جدی تر بود، صدا زد و همان مساله را از او پرسید و او با احترام گفت: سرور من! آنچه را به من آموختید کاملا حفظ کرده‏ ام و از برکت مسیح به خوبى فهمیده‏ ام... 

شما گفتید: خداوندِ یگانه، سه‏ گانه است و خداوندان سه‏ گانه یگانه‏ اند، یکى از آنها که با دیگر خدایان یگانه بود را به دار زدند، بنابر این الان هیچ خدایى وجود ندارد!!!!!!

جوانی به مرد صالحی گفت اگر بر پیشانی دجال " کافر " نوشته شده باشد به نظرم کسی از او پیروی نخواهد کرد.


مرد گفت:

بر روی ( پاکت ) سیگار هم " سرطانزا " نوشته شده است اما با این وجود خیلی از مردم معتاد آن هستند.


بینش اعتبار دارد نه بینایی

( و کسیکه الله برای او نوری قرار  ندهد ، برای او نوری نیست ). النور/ ۴۰

در زمان یزدگرد دوم موبدى بسیار دانا بود، که از فرط تبحر در امور فقهى او را همگ دین لقب داده بودند. این مرد مکرر نصاراى ارمنستان را بعقوبت و فشار مبتلا کرد و عاقبت چنان از استوارى و ثبات عیسویان متأثر شد، که کیش نصارى گرفت. 

بنابر روایت الیزئوس، ناظر ارزاق، که ریاست انجمن تحقیق و تفتیش دینى را داشت، چون از این واقعه آگاه شد، ترسید که به مسئولیت خود خون یکى از روحانیان بزرگ را بریزد، قصه را بشاهنشاه عرض کرد. شاه فرمود تدبیرى کن تا مردم آن ناحیه موبد را متهم بخیانت نسبت بسلطنت نمایند وى چنین کرد و آن موبد گرفتار و محکوم به مرگ بوسیله گرسنگى شده، در بیابانى دور و بی آب و علف جان سپرد.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ایران در زمان ساسانیان، آرتور کرستین سن، ترجمه رشید یاسمى، تهران: دنیاى کتاب، چاپ ششم، 1368، ص 420.

دریافت عکس نوشته
حجم: 236 کیلوبایت

بر سر راهی در بیابان، درخت افرایی بلند، قد برافراشته بود - افرای کهن‌سالی که از بسیاری عمر میانش پوسیده و در آن حفره‌یی پدید آمده بود که چون باران فرو می‌بارید از آب انباشته می‌شد. 
باری، روزی ماهی فروشی که تجارت ماهی می‌کرد و ماهیِ زنده یا نمک‌سود از شهری به شهری می‌برد به کنار افرای پیر رسید. 
لختی در سایه‌ی آن بنشست و چون حفره‌ی پر آب را در میان درخت بدید به وسوسه‌ی دل، ماهیِ کوچکی از انبان ماهیان خود درآورده در حفره‌ی درخت افکند و به راه خویش رفت. 
مگر رهگذاری آن ماهی را در حفره بدید
و حیرت کرد که لاجرم معجزتی صورت پذیرفته است.
دیگران نیز چنین گفتند و دیری برنیامد که از چارجانب، خلقِ بسیار بر افرای کهن‌سال گردآمد با نذرها و نیازها. آن جایگاه، جایگاهی نامی شد. 
تا آن‌که ماهی فروش از آن سفر که کرده بود به جانب شهر خویش بازگشت و بر آن افرا بگذشت و خلایق بدید و آن ماجرا بدانست. 
بخندید که: بوالعجب خلقی که شمایید! این ماهی من به حفره درافکندم! 
آن‌گاه قلاب بیفکند و ماهی بگرفت و در انبان نهاد و به راه خویش رفت.


چوانگ چه نوئو/ترجمه : احمد شاملو