| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت، بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان انگیزشی» ثبت شده است

درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: 

"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"

اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی.

کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده.

درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.

زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .

آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم ...

پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!

  • حسین عمرزاده

پسر ۸ ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.

روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.

در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

مسابقه ی دوم آغاز شد.

او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.

برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

پسرم لبخندی زد و گفت:

مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.

کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:

من قبلا یک مدال برده ام اما دوستم هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.

پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟

خندید و جواب داد:

آخه دوستم میدونه من دونده ی خوبی هستم.

اگر دوم می شدم همه چیز را می فهمید.

  • حسین عمرزاده

پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می‌کرد باز هم از زندگی خود راضی نبود و علت را نمی دانست. روزی در کاخ امپراتوری قدم می‌زد. 

هنگامی که از آشپزخانه عبور می‌کرد،متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می‌شد.

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستی؟»

آشپز جواب داد: «من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌ای حصیری تهیه کرده‌ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.»

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد.وزیر به پادشاه گفت : «این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!»

پادشاه با تعجب پرسید: «گروه 99 چیست؟»

وزیر جواب داد: «اگر می‌خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!»

پادشاه بر اساس حرف‌های وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در، کیسه را دید.

با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. 

آشپز سکه‌های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد ولی واقعاً 99 سکه بود! 

او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. خانه و اطراف آن را زیر و رو کرد اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. 

به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند! 

آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی‌خواند. او فقط تا حد توان کار می‌کرد!

پادشاه نمی‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایی بر سر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید.وزیر جواب داد: 

«حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می‌کنند تا بیشتر بدست آورند. 

آنان می‌خواهند هر چه زودتر یکصد سکه را از آن خود کنند! این علت اصلی نگرانی‌ها و آلام آنان است. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می‌دهند.»

  • حسین عمرزاده

از حموم عمومی دراومدیم و نم نم بارون میزد، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود. 

دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید... 

تعجب کردم و پرسیدم: داداش واسه کی میخری؟ ما که تازه از حموم در اومدیم... اونم اینهمه !!!

گفت: تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا  گرم تن فروشی کنه !!!

پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه... 

برگشت تو حموم و صدا زد: نصرت اینارو بذار دم دست مردم و بگو صلواتیه ... !!!

  • حسین عمرزاده

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»

پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»

تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. 

تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودروی خود بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.

شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.


رهرو آن نیست گهی تند و گهی کند رود

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

  • حسین عمرزاده

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت،آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمى افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد مى گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگرى گفت:دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. 

استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً. 

مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. 

اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.

  • حسین عمرزاده

ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩ. 

ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ نمی توانست ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ می ﺮﯾﺨﺖ. 

ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ پیرمرد می نگریستند، ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ. 

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ هم ﺧﺠﻞ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.

ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ می نگریستند.

ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ. ﺩﺭ این هنگام،ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ؛ ﭘﺴﺮ ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمی کنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داد: ﻧﺨﯿﺮ ﺟﻨﺎﺏ. ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ.ﭘﯿﺮمرد ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮجان ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ... ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ. ﯾﮏ ﻧﻮﻉ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ...

  • حسین عمرزاده

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود، درِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد! 

آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. 

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدﻧﺪ. 

ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. 

ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ اصلا وجود ندارم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»

  • حسین عمرزاده

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . 

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌

"درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند. "

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:‌

"درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود."

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند . 

آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

رابطه ها و افرادی وجود دارند که از هر مال و ثروتی ارزشمندتر است قدرشون رو بدونیم.

  • حسین عمرزاده

پسر آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟

 

 دختر هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

 

پسر آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...

 

هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.

 

پسر رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

 

مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم.

 

 

پسر اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.

 

 

زن انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خیلى شرمنده ام!

  • حسین عمرزاده

یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»

برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند. 

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند! 

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد. در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!آن پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. 

و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش،مادرم رو از مرگ نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

  • حسین عمرزاده

روزی شخصی با هیجان نزد استادی آمد و گفت: استاد میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟ استاد پاسخ داد: لحظه ای صبر کن... قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.

مرد پرسید: سه پرسش؟استاد گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم. اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد: "نه، فقط در موردش شنیده ام."استاد گفت: بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست؟!

حالا بگذار پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی". 

آیا آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبری خوب است؟مردپاسخ داد: نه، برعکس…استاد گفت: پس می خواهی خبری بد درباره شاگردم  بگویی که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی؟

مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

استاد ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟ مرد پاسخ داد: نه، واقعا… .

 استاد نتیجه گیری کرد: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟؟؟

از ابوهُرَیرَه رَضِیَ اللهُ عَنهُ روایت شده که گفت پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمود:

از نیکوییِ اسلام شخص این است که از امور بیهوده بپرهیزد.


عَنْ أَبِی هُرَیْرَةَ رضی الله عنه قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ: مِنْ حُسْنِ إِسْلَامِ الْمَرْءِ، تَرْکُهُ مَا لَا یَعْنِیهِ.

رَوَاهُ التِّرْمِذِیُّ، وَقَالَ حَسَنٌ.

  • حسین عمرزاده

یک بار جرّاح بن عبدالله والی خراسان به خلیفهٔ وقت،عمر بن عبدالعزیز  رَحِمَهُ الله، نامەای نوشت و ضمن گزارش نافرمانی خراسانیان، درخواست مجوّز سرکوب کرد و گفت:


"إنّ أهلَ خراسانَ قومُٗ ساءت٘ رعیتهم، و إنّه لا یُصلِحُهُم٘ إلّا السّیفُ والسَّوطُ، فإن٘ رأى أمیرُ المؤمنین أن٘ یَأذَنَ لي في ذلك":

ساکنان خراسان مردمانی نافرمان و بی انضباط هستند و سر به راه نمی شوند مگر با شمشیر و شلّاق!اگر امیرالمؤمنین صلاح بدانند رخصت سرکوب می خواهم!


عمر در پاسخ نوشت:


 " أمّا بعد، فقد بلغني کتابُك تذکر أن أهل خراسان قد ساءت رعیتهم، وأنه لا یصلحهم إلا السیف والسوط، فقد کذبت، بل یصلحهم العدل والحق، فابسط ذلك فیهم، والسلام":


نامەای از تو به من رسید مبنی بر این که خراسانیان مردمانی نافرمان اند و سر به راه نخواهند شد مگر با شمشیر و شلّاق!

بی گمان دروغ می گویی؛چرا که مراعات حق و عدالت،آنان را به راه خواهد آورد؛ پس این را در میانشان بگستران! 

والسّلام!

________________________________

سیوطی،تاریخ الخلفاء ،ج ۱،ص ۱۸۱

  • حسین عمرزاده

سعدی در باب اول گلستان، حکایتی خواندنی را به تصویر می‌کشد:


مرد ستم‌پیشه‌ای، هیزم درویشان را به قیمتی ناچیز از ایشان می‌خرید و به ثروتمندان، ارزان می‌فروخت. ناصحِ خیرخواهی از این کارش گِله کرد و گفت: ممکن است زورت برسد که ما را بفریبی، ولی خداوندِ دانا را چه می‌کنی؟


"زورت اَر پیش می‌رود با ما

با  خداوند  غیب‌دان  نرود

زورمندی مکن با اهل زمین

تا  دعایی  بر  آسمان  نرود"


مرد را این نصیحت خوش نیامد و بدان التفاتی نکرد. از قضا، شبی شعله‌ها از مطبخِ وی، زبانه کشید و در انبارِ هیزمش درافتاد و هرچه داشت، طعمه کرد و او را به خاکِ سیاه نشاند. مرد ناصح از کنارش گذشت و شنید که به دوستانش می‌گوید: "ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟!"

او هم پاسخ داد: "از دلِ درویشان"


"حذر کن ز دردِ درون‌های ریش

که ریشِ درون عاقبت سر کَنَد*

به‌ هم  بر مَکَن  تا  توانی  دلی

که  آهی  جهانی  به‌هم  برکند"


* سر کردن ریش: باز شدن زخم

  • حسین عمرزاده

روزی با دوستم از کنار یک دکه‌ی روزنامه‌فروشی رد می‌شدیم؛ دوستم روزنامه‌ای خرید و مؤدبانه از مرد روزنامه‌فروش تشکر کرد. امّا آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.


- همان‌طور که دور می‌شدیم، به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترش‌رویی بود.


+ دوستم گفت: او همیشه این‌طور است!


- پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می‌گذاری؟!


+ دوستم با تعجب گفت:


چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟! من خودم هستم.

  • حسین عمرزاده

در ابتدای قرن پنجم هجری (۴۰۳ هـ) بین دو فرمانده بزرگ اسلام اختلافات شدیدی رخ داد که در حال تبدیل شدن به جنگ عظیمی که سبب نابودی دو طرف بود می شد، از یک طرف طغان خان فاتح پر آوازه ترکستان و از طرف دیگر سلطان محمود غزنوی بت شکن و فاتح بخش عظیمی از هندوستان 


قبل از درگیری و برخورد سلطان طغان خان فرستاده به سوی سلطان محمود فرستاد و گفت:

مصلحت اسلام و مسلمانان در این است که تو به جنگ هند مشغول باشی و من هم به جنگ ترک، و  دست از جنگ و اختلاف مابین خودمان برداریم 


سلطان محمود هم به آغوش باز پذیرفت، و به بهترین شکل پاسخ داد و دو نفری به جنگ با کفار ادامه دادند.


{ الکامل فی التاریخ الجزء الثامن ص ۷۶  }

  • حسین عمرزاده

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را که دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد.

شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.

بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد؟

 گفت : چرا قصاب باشی آمد

طبیب گفت : تو چه کردی؟

شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت

طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی .


 گرچه لای زخم بودی استخوان

 لیک ای جان در کنارش بود نان

  • حسین عمرزاده

از کاسبی پرسیدند:


چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟ 


گفت: آن خدایی که مَلَک مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می کند!! چگونه مَلَک روزی اش مرا گم می کند!!!؟

  • حسین عمرزاده

دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اتاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.

لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!»

مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه‌ای بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

  • حسین عمرزاده



تصویر بالا عکس هتلی است که وقف عثمان بن عفان است.

اما چگونه عثمان بن عفان رضی الله عنه هتلی را وقف کرده است؟


داستان این هتل به هزار و چهارصد سال قبل بر می گردد. زمانی که مهاجرین از مکه به مدینه مهاجرت کردند. مهاجرین که قبلا در مکه آب زمزم می نوشیدند با آب مدینه اذیت شدند. آنها نزد پیامبر صلی الله علیه و سلم آمدند و مشکل شان را پیش ایشان مطرح کردند و گفتند چاهی در مدینه وجود دارد که به آن بئر رومة می گویند و طعم آب آن شباهت بسیاری به طعم آب زمزم دارد، منتها صاحب این چاه یک یهودی است که آب را حتی به اندازه ی یک کف دست می فروشد

رسول الله صلی الله علیه و سلم برای یهودی قاصدی فرستاد و به او پیام داد که این چاه را به مسلمانان بفروشد و در مقابل برای او چشمه ای در بهشت خواهد بود. یهودی قبول نکرد و گفت خواهان مال است

هنگامی که عثمان رضی الله عنه این خبر را شنید نزد یهودی رفت و گفت می خواهد چاه را از او بخرد و یک روز چاه برای مسلمانان باشد و روز دیگر برای شخص یهودی. او پذیرفت، و از روز بعد همه ی مردم در روز عثمان آب می نوشیدند و روزی که نوبت یهودی بود کسی به سراغش نمی آمد

یهودی گمان کرد  که ضرر کرده است و سراغ عثمان رضی الله عنه رفت و به او گفت آیا چاه را می خری؟، عثمان رضی الله عنه موافقت کرد و با مبلغ بیست هزار درهم چاه را خرید و آن را وقف کرد تا مسلمین از آبش بنوشند

بعد از مدتی یکی از صحابه نزد عثمان آمد و از ایشان خواست چاه را به مبلغ بسیار بالایی به او بفروشد، عثمان رضی الله عنه گفت بیشتر از این به من پیشنهاد شده است!او گفت من سه برابر بیشتر از این پول می دهم عثمان رضی الله عنه گفت بیشتر از این به من پیشنهاد شده است و همچنان شخص مبلغ را بالاتر می برد تا زمانی که نه برابر پول اولیه را پیشنهاد داد و عثمان نپذیرفت. صحابی تعحب کرد و گفت این شخص که بیشتر از من پرداخت می کند کیست؟، عثمان گفت: الله تعالی ده برابر این به من نیکی می دهد

بعد از آن که چاه وقف مسلمین شد و بعد از گذشت مدتها درختان نخل در اطراف این چاه پدیدار شدند و در زمان عثمانی ها،دولت عثمانی به آنها رسیدگی کرد تا بزرگ شدند و بعد از آن دولت سعودی آمد و همچنان به آنها رسیدگی کرد تا زمانی که تعداد درختان نخل به حدود ۱۵۵۰ رسید

وزارت کشاورزی مسئول فروش خرمای این درختان شد و هر چه از پول آن به دست می آمد نصف آن بین ایتام و مساکین پخش می شد و نصف دیگر آن در حسابی مخصوص به اسم عثمان بن عفان در بانک و زیر نظر وزارت اوقاف نگه داری می شد

پس از گذشت مدتی پول واریز شده به بانک به اندازه ای رسید که می شد با آن یک قطعه زمین در منطقه ی مرکزی مدینه و نزدیک به مسجد نبوی خریداری کرد و زمین به اسم سیدنا عثمان بن عفان خریداری و به اسم ایشان هم ثبت شد و عملیات ساخت هتلی بزرگ در همان منطقه شروع شد

اکنون مراحل نهایی ساخت این بنا رسیده است و قرار است این هتل به یک شرکت هتل داری اجاره داده شود و پیش بینی می شود سالانه پنجاه میلیون ریال سعودی درآمد داشته باشد که نصف درآمد بین ایتام و مساکین توزیع می شود و نصف دیگر آن در بانک و حسابی به نام عثمان بن عفان نگه داری می شود

معامله با الله جل جلاله همیشه سودمند است


  • حسین عمرزاده
Telegram Instagram Facebook Twitter Twitter YouTube Aparat Pinterest