- ۰ نظر
- ۱۸ دی ۹۷ ، ۱۴:۰۷
نقل است که ربیع بن خُثَیم رحمه الله در پایان حیاتش فلج شده بود. برای حضور در نماز جماعت او را حمل میکردند، به او گفتند: «تو شرعاً رخصت داری که به نماز جماعت نروی، پاسخ داد:
«میدانم ولی ندای رستگار «حَىّ عَلَى الْفَلاَحِ» را میشنوم پس چطور نروم؟!».
الزهد: ۳۳۹
در سرگذشت ربیع بن خثیم آمده است که او در مسجد بود و مردی پشت سر او قرار داشت، چون به نماز برخاستند آن مرد گفت: مقداری جلوتر برو، اما ربیع در جلو خود فرجهای برای رفتن نمیدید تا خواستِ او را اجابت کند، آن مرد خشمگین شد در حالی که ربیع را نمیشناخت، پس سیلی محکمی بر پشت گردن او زد، ربیع که چنین برخوردی از آن مرد دید، نگاهی به او کرد و گفت:
«رحمت الله بر تو باد، و دو مرتبه دعا را تکرار کرد، آن مرد که متوجه شد ربیع است، سر به گریبان خود فرو برد و گریستن آغاز کرد».
طبقات: ۶/۱۸۷
ربیع بن خثیم شاگرد صحابی بزرگوار عبدالله بن مسعود و یکی از پرهیزگارترین یاران ابن مسعود به شمار میرود. ورع و زهد او به مرتبهای رسیده بود که ابن مسعود خطاب به او میگفت:
«ای ابا یزید! اگر رسول الله صلی الله علیه وسلم تو را میدید، دوستت میداشت و هرگاه من تو را میبینم به یاد بندگان مخلص الله میافتم»۱
«ربیع بن خثیم آن انسان شریفی بود که بر نگهداری جوراح خود از عصیان شدیداً حریص بود. هر وقت زنان داخل مسجد میشدند تا موقع خروج آنان چشمان خود را باز نمیکرد»۲
ابراهیم تیمی میگوید:«یکی از دوستان ربیع بن خثیم به من خبر داد و گفت: بیست سال تمام با ربیع رفیق و همنشین بودم و از وی کلمهای نشنیدم که عیب شمرده شود»۳
این چگونه تربیتی است که ربیع را چنان وارسته بارآورده به گونهای که توانسته است در این مدت طولانی اینگونه زبان خود را کنترل نماید؟! به نحوی که حتی کلمهای را بر زبان نیاورد که عیب محسوب شود؟! با این وجود او کسی نبود که عیبهای پنهان خود را نشناسد، بلکه میگفت: «گناه واقعی، گناهانی هستند که از چشم مردم پنهان مانده و باعث خشم الله میشوند»۴
به وی گفته شد: «ای ابا یزید! چرا شما ذم هیچکس نمیکنید؟» ربیع گفت: «زیرا از خودم راضی نیستم، تا این که بتوانم از دیگران بدگویی بکنم. مردم به خاطر گناه دیگران از الله میترسند، ولی در مقابل گناهان خود از الله بیم ندارند»۵.
۱-سیر أعلام النبلاء:۴/۲۵۸
۲-طبقات ابن سعد:۶/ ۱۸۳-۱۸۴
۳-طبقات: ۶/۱۸۵
۴-طبقات:۶/۱۸۶
۵-طبقات:۶/۱۸۶
ربیع، از امام شافعی نقل میکند که وی شب را سه قسمت کرده بود؛
ثلث اول شب را برای نوشتن
ثلث دوم را برای نماز
و ثلث آخر را برای خواب تعیین کرده بود.
صفة الصفوة: ٤/٢٣٠
نقل است که غلام او مشغول پخت کباب در تنور بود، وسیله کباب پزی از دستش افتاد و بر سر کودکش اصابت کرد و باعث کشته شدنش شد.
علی بن الحسین فوراً از جا برخاست و چون دید فرزندش فوت کرده است، رو به غلام کرد و گفت: «تو عمداً این کار را نکره ای، برو تو را آزاد کردم، و بعد به تجهیز و تدفین فرزندش مشغول شد»
روزی از مسجد خارج شد، مردی او را دشنام داد، مردم اطراف آن مرد گرد آمدند تا نگذارند بیشتر جسارت کند، امام گفت: «رهایش کنید».
سپس رو به آن مرد کرد و گفت:
«عیب هایی را که الله بر من پوشانده است بسیار بیشتر از آن است که تو می گویی، آیا می خواهید از آنها نیز به تو خبر دهم؟
آن مرد از گفته امام شرمنده شد و سر به زیر انداخت. امام پیراهن خود را به او داد و امر کرد هزار درهم نیز به وی بدهند.
از آن به بعد هرگاه آن مرد امام را می دید می گفت:
«حقیقتاً شما فرزند پیامبر - صلى الله علیه وسلم - هستید».
البدایة والنهایة:۹/ ۱۰۷
رَضِیَ اللهُ عَنهُ
امام شافعی: با چه دلیل و مدرکی گفتی; عمل در ایمان داخل نیست؟
مرد بلخی(مُرجِئی): به دلیل این کلام الله تعالی:
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ
به راستی کسانی که ایمان آورده اند و اعمال شایسته انجام داده اند
البقرة (بخشی از آیه ۲۷۷) Al-Baqara
(واو)واوِ جدا کننده میان ایمان و عمل می باشد; و ایمان (عبارت است از) قول، و اعمال (فقط به منزله) احکام دین می باشند (که با ترک آنها خلل و مشکلی در ایمان شخص به وجود نمی آید).
امام شافعی: آیا نزد تو ( واو); واو منفصل است؟
شخص مرجئی: بله
امام شافعی: پس با این صورت تو دو معبود را عبادت می کنی: معبودی در مشرق و معبودی در مغرب، زیرا الله تعالی می فرماید:
رَبُّ الْمَشْرِقَیْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَیْنِ
(او) پروردگار دو مشرق و پروردگار دو مغرب است.
الرحمن (۱۷) Ar-Rahmaan
شخص مرجئی عصبانی شده و گفت:
سبحان الله!! آیا مرا مشرک و بت پرست قلمداد می کنی؟!
امام شافعی: خیر ; بلکه تو خودت را اینچنین قلمداد می کنی.
شخص مرجئی: چطور؟
امام شافعی: به گمان تو (واو) واو منفصل است.
در نتیجه شخص مرجئی گفت: من از الله تعالی به سبب آنچه که گفتم طلب آمرزش می کنم، بلکه پروردگاری جز او را عبادت نمی کنم، و از امروز به بعد هرگز نمی گویم واو منفصل است، بلکه می گویم: ایمان قول و عمل است و زیاد و کم می گردد.
پی نوشت:بر اساس عقیده و اجماع علمای اهل سنت و جماعت تعریف ایمان عبارت است از ۱-قول(یعنی اقرار به ایمان) و ۲- عمل (به احکام=عمل به معروف و اجتناب از منکر) و ۳-نیت که البته هر سه این موارد لازم و ملزوم یکدیگرند.
سأل رجل من اهل بلخ الشافعی عن الإیمان ؟ فقال للرجل : فما تقول أنت فیه قال أقول : إن الإیمان قول قال ومن أین قلت ، قال : من قول الله تعالى (إِنَّ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ) {البقرة آیة ۲۷۷}. فصار الواو فصلا بین الإیمان والعمل فالإیمان قول والأعمال شرائعه .
فقال الشافعی : وعندک الواو فصل قال نعم قال فإذا کانت تعبد إلهین إلها فی المشرق ةإلها فی المغرب لأن الله تعالى یقول : (رَبُّ الْمَشْرِقَیْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَیْنِ ) {الرحمن آیة ۱۷} فغضب الرجل وقال : سبحان الله أجعلتنی وثنیناً فقال الشافعی بل أنت جعلت نفسک کذلک قال کیف قال بزعمک أن الواو فصل : فقال الرجل فإنی أستغفر الله مما قلت بل لا أعبد غلا رباً واحداً ولا أقول بعد الیوم إن الواو فصل بل أقول إن الإیمان قول وعمل ویزید وینقص .
[ ﺣﻠﻴﺔ ﺍﻷﻭﻟﻴﺎﺀ ﻭﻃﺒﻘﺎﺕ ﺍﻷﺻﻔﻴﺎﺀ؛ ﻷﺑﻲ ﻧﻌﻴﻢ اﻷﺻﺒﻬﺎﻧﻲ ۱۱۰/۹ ]
از حسن بصری رحمه الله روایت شده است که شخصی به او گفت:
فلانی غیبت تو را کرده است، پس (حسن بصری رحمه الله ) سبدی خرما برای او فرستاد و گفت ، به من خبر دانند که تو برای من حسنه و نیکی هایی فرستادی، (کسب کردی).
بنابراین می خواستم برای آن به تو پاداش بدهم.
[تنبیه الغافلین - لأبی اللیث السمرقندی]
مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغ پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغ چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.
عمر بن سواد رحمه الله تعالی مى فرماید امام شافعى برایم تعریف مى کرد که:
دو چیز را بسیار دوست داشتم
تیر اندازی
و
فراگیری علم
در تیر اندازی مهارت بسیاری پیدا کردم تا حدی که ده تیر متوالی را به هدف می زدم
وقتی به سخن از علمش رسید امام سکوت کرد ( چرا که دوست نداشت خودش را مدح کند )
گفتم به الله قسم در علم شرعی مهارتت بیشتر است از تیر اندازی ات.
قال عمرو بن سواد: قال لی الشافعی: کانت نهمتی فی الرمی وطلب العلم، فنلت من الرمی حتى کنت أصیب من عشرة عشرة، وسکت عن العلم، فقلت: أنت والله فی العلم أکبر منک فی الرمی .
تاریخ بغداد ۲/ ۵۹-۶۰
هوا بسیار گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود .
در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره ۴۴ خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.
مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ،
اما مهم تر از همه ، قلب بزرگی داشت.
«ابن عبدالرحمان بن ابی حاتم رازی» در مورد بعضی از مدارس دمشق میگوید:
«در دمشق بر نویسندگان حدیث وارد شدم، و بر حلقۀ درس قاسم جوعی گذر کردم. دیدم جمعی به دور او نشسته و او برای آنان صحبت میکند، دیدن این منظره هیبتی در قلب من ایجاد کرد، خود را به آن جمع نزدیک کردم. شنیدم خطاب به آنان میگوید: در این زمان پنچ چیز را غنیمت شمارید:
۱- هرکجا باشید شناخته نشوید. ۲- هرگاه غایب بودید، کسی سراغ شما را نگیرد. ۳- هرجا حاضر شدید مورد مشورت قرار نگیرید. ۴- اگر چیزی گفتید از شما پذیرفته نشود. ۵- اگر کاری را انجام دادید به شما مزدی داده نشود.
و پنج چیز دیگر را نیز به شما سفارش میکنم:
۱- اگر مورد ستم واقع شدید ستم نکنید. ۲- هرگاه شما را ستایش کردند، خوشحال نشوید. ۳- اگر به شما ناسزا گفتند، دلتنگ نشوید. ۴- اگر مورد تکذیب واقع شدید، خشمگین نشوید.*
این استفادهای بود که در دمشق کسب کردم.
*{متاسفانه سفارش پنجم چاپ نشده بود}.
صفة الصفوة: ۲۳۷/۴
دو فروشنده کفش برای فروش کفشهای فروشگاهشان به جزیرهای اعزام شدند. فروشنده اول پس از ورود به جزیره با حیرت فهمید که هیچکس کفش نمیپوشد. فورا پیامی به دفتر فروشگاه در شیکاگو فرستاد و گفت: فردا برمیگردم. اینجا هیچکس کفش نمیپوشد.
فروشنده دوم هم از دیدن همان واقعیت حیرت کرد. فورا این پیام را به دفتر فروشگاه خود فرستاد: لطفا 1000 جفت کفش بفرستید. اینجا همه کفش لازم دارند.
فرق بین مانع و فرصت چیست؟ نگرش ما نسبت به آن.
روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از شوهرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتورسیکلت بود و از موتورش برای حمل کالا بین روستا و شهر استفاده می کرد، برای اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد تا به بهداری ده ببرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد، ناگهان صورتش سرخ شد ...
با خجالت کمر شوهرش رابغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند!
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به درمانگاه رسیده ایم.
زن جواب داد: بهتر شدم. سرم دیگر درد نمی کند.
آن مرد، همسرش را به خانه رساند، ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش به وجود آورد که در همین مسیر کوتاه، سردردش برطرف شد.
عطار
علی بن ابی طالب رضی الله عنه در اولین شب از ماه رمضان از خانه اش خارج شد در حالی که قنادیل روشن بودند و در مساجد قرآن خوانده می شد
پس ایشان فرمودند:
الله قبرت را نورانی کند ای عمر بن خطاب همانگونه که مساجد الله را با تلاوت قرآن نورانی کردی...
عن أبی إسحاق الهمدانی قال:خرج علی بن أبی طالب رضى الله عنه فی أول لیلة من شهر رمضان والقنادیل تزهر، وکتاب الله یتلا فی المساجد، فقال: نوَّر الله لک یا عمر بن الخطاب رضى الله عنه فی قبرک، کما نورت مساجد الله بالقرآن.
ابن ابی الدنیا،فضائل رمضان رقم٣٠
امام علی بن ابی طالب رَضِیَ اللهُ عَنه بر سر مزاری رفت و گفت:
ای اهل قبور! ای کسانی که اکنون استخوان هایتان پوسیده است ای اهل وحشت نزد شما چه خبر است؟
خبر نزد ما این است که :
منزل های شما جای سکونت وارثان است،اموال شما بین وارثان تقسیم شده وهمسرانتان ازدواج کرده اند.
این خبر ما بود، شما چه خبر دارید؟ سپس گفت: قسم به کسی که جان من در دست اوست! اگر قدرت سخن گفتن داشتند، می گفتند:
بهترین توشه تقوا است.
[ البیان والتبین۱۴۸/۳ ]