| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان انگیزشی» ثبت شده است

زنی تهیدست که پسرش را به همراه داشت از راهی عبور می کرد...


ناگهان صدایی از درون غار شنید!!!!


صدا می گفت :


وارد شو و هرچه می خواهی بردار

اما اساس و اصل را فراموش نکن!!

چون همین که از غار خارج شوی

ورودی آن تا ابد بسته خواهد شد...


فرصت را غنیمت بدان اما اصل را فراموش نکن!


زن فقیر به محض اینکه وارد غار شد از رنگ و تعداد جواهرات و طلاها ذوق زده شد


پسرش را در گوشه ای گذاشت


و‌ خودش به جمع آوری طلاها و جواهرات مشغول شد


برای آینده خوبی که در انتظارش بود رویا پردازی می کرد


دوباره آن صدا را شنید


می گفت :


فقط ۸ ثانیه دیگر وقت داری


اصل را فراموش نکن...


تا صدا را شنید از ترس تمام شدن وقت و بسته شدن در شتابزده شد


با تمام توان به سمت در غار رفت


و هنگامیکه نشسته بود و دست آوردهایش را می شمرد


متوجه شد که پسرش را درون غار جا گذاشته است!!


و در غار تا ابد دیگر باز نخواهد شد...


او‌ ماند با غصه هایی که به وسیله آن جواهرات


هرگز

برطرف

نخواهند شد.


دنیا هم به این صورت است


هر آنچه که می خواهی به دست بیاور


اما اصل و اساس که همانا «اعمال صالح» و «کارهای نیک» هستند را فراموش نکن...


چرا که زمان بسته شدن در را نمی دانیم


و توان بازگشت برای تصحیح خطاها را هم نداریم.


کشاورز موفقی بود

که با جدیت و علاقه در مزرعه اش کار می کرد


روزی شنید که بعضی از مردم در جستجوی الماس مسافرت می کنند


و هرکسی که آن را بیابد ثروتمند می شود...


هیجان زده شد


زمین حاصلخیزش را فروخت و او هم مانند دیگران در جستجوی الماس مسافرت کرد...


۱۳ سال جستجوی بی فایده...


تا اینکه نا امیدی بر او چیره شد


و از شدت ناراحتی تصمیم به خودکشی و غرق کردن خود در دریا گرفت.


درست بر عکس...


کشاورز دیگری که آن زمین را خریداری کرده بود


هنگامی که مشغول کشت و کار بود چیزی براق پیدا کرد


بیشتر که دقت کرد دید تکه ای از الماس است !!


شروع کرد به حفاری و کندن زمین


دومین الماس را پیدا کرد


سومین الماس...


ناگهان دید و متوجه شد که 


زیر آن مزرعه معدن الماس است!!!!


موفقیت و خوشبختی ممکن است نزدیک ات باشد

اما تو آن را نبینی

و برای به دست آوردنش بروی و راه های دور را جستجو کنی...


پادشاهی بود که اعلام کرد هرکس سخنی نیکو بگوید پاداشش جایزه ای خواهد بود به ارزش ۴۰۰ دینار


یک روز که پادشاه در شهر در حال گشت و گذار بود کشاورزی پیر  قریب به ۹۰ سال سن را مشاهده کرد که داشت درخت زیتونی را می کاشت...


پادشاه به او گفت :


چرا درخت زیتون می کاری در حالیکه این درخت برای به ثمر نشستن به بیست سال زمان احتیاج دارد و تو نود سال عمر داری و اجلت نزدیک شده!!


پیرمرد کشاورز پاسخ داد :


پیشینیان کاشتند و ما برداشت کردیم و ما نیز می کاریم تا دیگران برداشت کنند...


پادشاه گفت : احسنت

این سخنی نیکوست

سپس دستور داد که ۴۰۰ دینار به او بدهند


پیرمرد هم آنها را گرفت و لبخند زد!


پادشاه گفت : چرا لبخند زدی؟


کشاورز گفت :


درخت زیتون بعد از ۲۰ سال میوه می دهد در حالیکه درخت من همین حالا ثمر داد!!!


پادشاه گفت : احسنت

به او ۴۰۰ دینار دیگر هم بدهید


دوباره کشاورز وقتی جایزه اش را گرفت لبخند زد!


پادشاه پرسید : چرا لبخند زدی؟


گفت : چون درخت زیتون سالی یک بار میوه می دهد در حالیکه درخت من دو بار میوه داد!!


پادشاه گفت : احسنت...۴۰۰ دینار دیگر هم به او بدهید...سپس به سرعت حرکت کرد


فرمانده سپاهیان گفت :

سرورم چرا با این شتاب حرکت کردی؟!!


پادشاه گفت :


اگر تا صبح نزد این کشاورز پیر می نشستی دارایی هایت به انتها می رسید

اما حرف های خوب کشاورز نه...


الخيرُ يثمر دائما ( خیر و نیکی همیشه ثمر می دهد) .



یکی از آدم های نیک در حال احتضار و جان دادن بود


مادرش که این صحنه را می دید گریه کرد...


گفت : مادرم


اگر حساب و کتاب من به دستان تو باشد چگونه تصمیم خواهی گرفت؟


مادرش گفت : به تو رحم می کنم


گفت : بدان اللّه از تو نسبت به من مهربان تر است...


چه نگاه و امید زیبایی به رحمت پروردگار.


وَيَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَيَخَافُونَ عَذَابَهُ


و به رحمت او امیدوارند و از عذابش می ترسند.

[بخشی از آیه ۵۷ الإسراء Al-Israa]

حکایت می کنند که موشی با اعتماد به نفس کامل به یک شیر گفت:


امان و اجازه سخن گفتن بده


شیر گفت: حرف بزن موش شجاع


موش گفت : من این توانایی را دارم که تو را در عرض یک ماه بکشم!


شیر خندید و گفت : تو ای موش؟!


گفت : بله...فقط یک ماه فرصت بده


شیر گفت : موافقم...اما اگر بعد از یک ماه نتوانستی مرا بکشی من تو را خواهم کشت.


روزها گذشت...


هفته اول شیر در خواب می دید که موش او را می کشد...اما زیاد اهمیت نمی داد


هفته دوم : ترس در دل شیر ریشه می دواند


هفته سوم : ترس در دلش جای گرفته بود...با خودش می گفت اگر حرف موش درست از آب در بیاید چه؟؟


هفته چهارم : شیر کاملا وحشت زده شده بود


بالاخره روز موعود رسید و موش به همراه بقیه حیوانات نزد شیر رفتند


اما چه برخورد غیر منتظره ای بود وقتی با جسم رنگ برگشته و رو به مرگ شیر مواجه شدند!!


آیا خبر داری شیر چه کسی است؟


شیر شخصیت باورمند و قوی توست

و موش

دلهره و ترس های تو!


تا به حال چند بار منتظر پیشامدی بودی که هیچوقت اتفاق نیفتاده؟!


و چه بسیار مصیبت ها و سختی هایی که توقع داریم اتفاق بیافتند

اما هرگز به وقوع نخواهند پیوست!!


زندگی سپری خواهد شد


پس ذهنت را درگیر و مشغول اتفاقات آینده که اصلا معلوم نیست پیش بیایند یا نه  نکن!


فقط بر روی الان و امروزت تمرکز کن و مثبت اندیش باش

و به خیر و نیکی از جانب پروردگار ، خوش بین.

حکایت شده که پادشاهی از پادشاهان از وزیر خود درخواست کرد تا عبارتی بر روی انگشترش حک کند که چنانچه غمگین باشد و آنرا بخواند شاد شود و چنانچه شاد باشد با خواندنش اندوهگین گردد!

بنابراین وزیر این عبارت را انتخاب کرد:


هذا الوقتُ سَیَمضي (این نیز بگذرد)


این عبارت در عین کوتاه بودن،سخنان بسیاری به همراه دارد

بله

چه بخواهیم و چه نخواهیم زمان خواهد گذشت

زمان شادی خواهد گذشت

و زمان غم هم خواهد گذشت...


عالمی برای دانش آموزانش درس عقیده و اصول آن را تدریس می کرد

لا إله إلاّ اللّه و توضیحات مربوط به آن را آموزش می داد

به تبعیت از پیامبر صلی اللّه علیه وسلم که نهال ایمان را در قلب یارانش می کاشت...

شیخ علاقه زیادی به نگهداری از پرندگان و گربه ها داشت

بنابراین یکی از دانش آموزان طوطی ای را به او هدیه داد

روزها گذشت و علاقه شیخ به طوطی بیشتر و بیشتر شد و آن را همراه خود به کلاس ها هم می برد

تا اینکه طوطی یاد گرفت لا إله إلاّ اللّه بگوید

روزی یکی از دانش آموزان متوجه شد که استادشان گریه می کند!!

وقتی علت را از او پرسیدند پاسخ داد : گربه ای به سمت طوطی حمله ور شد و او را کشت...

گفتند : برای همین گریه می کنی؟!!

اگر بخواهی برایت یکی دیگر حتی بهتر از آن را تهیه می کنیم...

شیخ گفت : این دلیل گریه ام نیست

زمانیکه گربه به طوطی حمله کرد

طوطی جیغ می کشید تا وقتیکه کشته شد

علی رغم اینکه همیشه لا إله إلاّ اللّه بر زبانش جاری بود

اما زمانیکه ترسید جز فریاد چیزی از او شنیده نشد!

چون فقط به زبان این کلمه را می گفت و قلبش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود

سپس عالم گفت : می ترسم که مبادا ما هم مانند این طوطی باشیم

در طول زندگی مان با زبان لا إله إلاّ اللّه را تکرار می کنیم

اما وقتی مرگ فرا برسد از ترس آن را فراموش کنیم

و به یاد نیاوریم

چون قلب آن را نفهمیده است!!!!!


دانش آموزان همگی گریه کردند

از ترس نبود صداقت و فهم حقیقت لا إله إلاّ اللّه

و ما ...

آیا حقیقت لا إله إلاّ اللّه را با قلب ها و دل هایمان آموخته ایم؟!!


غریبه ای وارد کلاس درس یکی از علما شد

در حالیکه عالم داشت برای دانش آموزان و حاضرین تدریس می کرد او هم گوشه ای نشست و شروع کرد به گوش دادن

مرد ناشناس شباهتی به دانش آموزان و کسانی که در جستجوی علم هستند نداشت

اما آنچه که در اولین دیدار به چشم می خورد این بود که غریبه،شخصی ست محترم که پستی بلندی های زندگی او را خوار و زبون کرده !!

وقتی وارد شد سلام کرد و رفت آخر مجلس نشست و با رعایت ادب و سکوت به سخنان شیخ گوش می داد

درحالیکه قمقمه ای که چیزی شبیه آب در آن بود هم در دست داشت.


شیخ،این عالم با تجربه سخنش را قطع کرد

با دقت به غریبه نگاه کرد

سپس از او پرسید : اگر حاجتی داری بگو تا برایت برآورده کنیم؟ یا اگر سوالی داری بپرس تا پاسخ بدهیم؟

مهمان ناشناس گفت : هیچکدام

من تاجر هستم

در مورد علم و اخلاق و جوانمردی تو شنیده ام و برای همین آمده ام تا این قمقمه را به تو بفروشم

قسم هم خورده ام که آنرا نفروشم مگر به کسی که قادر به پرداخت بهای آن باشد و تو بدون شک شایسته آن هستی!


عالم گفت : قمقمه را بیاور

مرد برایش برد

شیخ وقتی آن را گرفت با دقت به آن نگاه کرد و سرش را از روی تعجب تکان می داد!

سپس به مهمان گفت : چند می فروشی؟

مرد گفت : به ۱۰۰ دینار

عالم قبول نکرد و گفت : این مبلغ برای این چنین کالایی کم است و من به تو ۱۵۰ دینار می دهم !!!

مهمان گفت : نه

همان ۱۰۰ دینار

نه کمتر نه بیشتر

عالم پسرش را صدا زد و گفت : نزد مادرت برو و از او ۱۰۰ دینار بگیر و بلافاصله مبلغ را تقدیم‌ مهمان کن...

مرد وقتی پول را گرفت ، شکر کنان رفت...

سپس کلاس به اتمام رسید

و حاضرین درحالی مجلس را ترک کردند که همگی از اینکه استادشان مقداری آب را به ۱۰۰ دینار خریداری کرده شگفت زده بودند!!!


شیخ به حیات خلوت خانه رفت تا بخوابد

و بچه کنجکاو از فرصت استفاده کرد و رفت تا ببیند واقعیت قمقمه چیست یا چه چیزی درونش وجود دارد؟!

که متوجه شد فقط آب معمولی ست !!!

حیران و فریاد کنان و با عجله نزد پدرش رفت و گفت :

ای عالم مشهور

آن غریبه تو را فریب داد

و چیزی جز مقداری آب معمولی به ۱۰۰ دینار به تو نفروخته است!!!!

نمی دانم از پستی و خباثت آن مرد تعجب کنم یا از سادگی شما؟!!


عالم با تجربه درحالیکه لبخند می زد به فرزندش گفت :

پسرم ، تو فقط با چشمان خودت دیدی که مقداری آب معمولی ست

اما من با دوراندیشی و تجربه ام به آن نگاه کردم و مردی را دیدم که قمقمه ای پر از آبرویش به همراه دارد و عزت نفسش مانع می شود که آن را با خواهش و خواری در حضور دیگران به زمین بریزد.


آن ۱۰۰ دینار که بیشتر از آن را هم قبول نمی کرد مبلغی بود که احتیاج داشت

و الحمدلله که پروردگارم به من توفیق برطرف کردن نیازش و فهم خواسته و جلوگیری از ریخته شدن آبرویش در مقابل حاضرین را عطا کرد.

چنانچه متوجه احتیاج و نیاز برادرت شدی قبل از اینکه آن را به زبان بیاورد برطرف کن

چون که این زیباتر و بهتر است.


چه خوب گفته اند :


اگر نتوانستی سکوت برادرت را بفهمی و درک کنی ، هرگز نخواهی توانست سخنش را آنطور که باید بشنوی.

گفت: وقتی غلامی خریدم. از وی پرسیدم: «چه نامی؟». گفت: « تا چه خوانی!».

گفتم: «چه خوری؟». گفت: «تا چه خورانی!». گفتم: «چه پوشی؟». گفت: «تا چه پوشانی!» گفتم: «چه کار کنی؟». گفت: «تا چه کار فرمایی!». گفتم: «چه خواهی ؟». گفت: «بنده را با خواست چه کار؟». پس با خود گفتم: ای مسکین! تو در همهٔ عمر خدای - تعالی - را چنین بنده بوده ای؟ بندگی، باری از وی بیاموز. چندان بگریستم که هوش از من زایل شد.

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم : اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم…

گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا بزرگه، ان شاء الله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا بزرگ نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم…

.

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

نیازمند که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

بعبارتی این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که شنیدم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن، خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

.

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر،

وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

.

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟

.

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر،

گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم،

گفتن:نه،

گفتم: خارج چی؟

و باز گفتند : نه!

خلاصه

.

مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد.


پ‌ن؛ (ای پیامبر!) بگو: «بی‌گمان آن مرگی که از آن فرار می‌کنید، یقیناً به شما خواهد رسید، سپس به سوی (الله آن) دانای غیب و آشکار باز گردانده می‌شوید، آنگاه شما را از آنچه انجام می‌دادید خبر می‌دهد».[Al-Jumu'ah : 8]

یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .

و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود 

ولی نشد ...

بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛

حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!

آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :

"این لباس چِرک مرده شده!"

گفت :

"بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !"

چرک مُرده شد ...

و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !

بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !

حواست که نباشد لکه می شود ؛

وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ...


به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد"


و هر کس عمل ناشایستی مرتکب شود یا [با نافرمانی از دستور الله و رسولش] به خود ستم کند [و] سپس از الله آمرزش بخواهد، الله را آمرزندۀ مهربان خواهد یافت.[An-Nisaa : 110]

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

 

بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یکدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "

 

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :

 

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "

 

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "

 

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .

 

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .

 

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "

 

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .


کلیله و دمنه

خانم از پیرمردِ دستفروش می پرسد:

 این دستمال ها دونه ای چنده؟


فروشنده پاسخ می دهد: هر کدوم دو هزار تومن خانم.


 خانم می گوید:

 من شش تا برمی دارم و ده هزار تومن می دم یا نمی خرم و می رم.


 فروشنده پاسخ می دهد:

 اشکالی نداره خانم. با این که سودی برام نداره ولی این می تونه شروع خوبی برای من باشه چون امروز حتی یه دونه دستمال هم نفروخته ام و برای زنده ماندن به پولِ این ها نیاز دارم.


 

خانم، دستمال ها رو را با قیمتِ دلخواهِ خودش می خرد و با احساسِ برنده شدن، سوارِ ماشینِ شیکِ خود می شود و با دوستش به رستورانی شیک می رود. 


او و دوستش آن چه را که می خواستند سفارش می دهند. آن ها فقط کمی‌ از غذای خود را می خورند و مقدار زیادی از آن را باقی می گذارند.


صورتحساب  را  که ۳۵۰ هزار تومان بود ۴۰۰ هزار تومان  حساب می کنند و به صاحبِ رستورانِ شیک می گویند که بقیه اش را به عنوانِ انعام  نگه دارد...


 این داستان ممکن است برای صاحبِ رستورانِ شیک، کاملا عادی به نظر برسد ، اما برای پیرمردِ فروشنده بسیار ناعادلانه است...


_ سوالی که مطرح می شود این است :


چرا همیشه هنگامِ خرید از نیازمندان، باید نشان دهیم که قدرت داریم؟

و چرا ما نسبت به کسانی که حتی نیازی به سخاوتِ ما ندارند سخاوتمند هستیم؟

 

یک بار مطلبی را در جایی خواندم که می گفت:

 پدری از افرادِ فقیر، با قیمتِ بالا، اجناس می خرید، هرچند به وسایلِ احتیاج نداشت. گاهی اوقات هزینه ی بیشتری برای آن ها پرداخت می کرد. پسرش شگفت زده  از او می پرسد:


چرا این کار را می کنی بابا؟

 

پدر پاسخ می دهد: 

این خیریه ای است که در عزّت پیچیده شده است، پسر.

چندی پیش که به مطب یک دکتر مراجعه کردم روش درست برخورد با افراد ناراضی را به طور عملی دیدم. حدودا یک ساعتی بود که به همراه چند نفر دیگر در اتاق انتظار نشسته بودیم و خبری از دکتر نبود.

مردی که روبروی من نشسته بود از منتظر بودن کلافه شده بود و تمام مدت یک سری مجله ی پاره پوره را ورق می زد و دائما در صندلی اش وول می خورد. بی صبرانه پاهایش را تکان می داد و هر چند دقیقه یک بار به ساعتش نگاه می کرد. بالاخره صبرش تمام شده و به طرف متصدی پذیرش رفت و محکم به شیشه ی اتاقکش ضربه زد.

او در را باز کرده و گفت:

بله آقا؟ می توانم کمکی کنم؟

مرد با تحکم گفت:

این چه وضعش است؟ من ساعت سه وقت داشتم. الآن ساعت چهار است و هنوز دکتر را ندیده ام!

متصدی به جای هر گونه توضیحی گفت:

مرحله ۱ (موافقت): حق با شماست آقا. شما ساعت سه وقت دکتر داشتید.

مرحله ۲ (عذر خواهی): متاسفم که این قدر معطل شدید.

مرحله ۳ (بیان دلیل): دکتر درگیر عمل جراحی شده.

مرحله ۴ (اقدام): اجازه دهید به بیمارستان تلفن کنم و بپرسم چقدر طول می کشد کارشان تمام شود.

مرحله ۵ (قدر دانی): متشکرم که موقعیت را درک می کنید و ممنونم که این قدر صبور هستید.

خشم آن مرد بعد از دیدن رفتار متصدی و شنیدن این جملات، فروکش کرد.

در برابر چنین مهربانی و لطفی چه کار دیگری می توانست بکند؟

بنابراین در برخورد با افراد ناراضی به جای تلف کردن وقتمان با توضیح و توجیه، تنها کاری که لازم است انجام دهیم روبه راه کردن اوضاع با بیان جملاتی درست و به موقع است.

رسولُ اللّه صَلَّى اللّهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم صدای بلند دو نفر را در جلوی درب شنید که با هم بگومگو داشتند؛ یکی از آنها، از دیگری می خواست بخشی از طلبش را ببخشد و با او مدارا کند. و آن یکی می گفت: به الله سوگند که این کار را نمی کنم. پس رسول الله صلى الله علیه وسلم بیرون رفت و فرمود:


«أَیْنَ الْمُتَأَلِّی عَلَى اللَّه لا یَفْعَلُ المَعْرُوف؟»


: «کسی که به نام الله سوگند می خورد که کارِ نیک انجام ندهد، کجاست؟»


بستانکار پاسخ داد: ای رسول الله، من هستم؛ ولی اینک هرطور که دوست دارد، با او رفتار می کنم.


منبع :  [مُتَّفَقٌ عَلَیه]

یک شب مردی مست به ایستگاه قطار می رود و از یکی از دوستانم می پرسد:

«کجا می توانم برای دختر کوچکم یک هدیه بخرم؟ او یازده سالش است و من دلم می خواهد چیزی برایش بخرم».

دوستم پرسیده بود: «چرا می خواهی به او هدیه بدهی؟»

مرد مست پاسخ داده بود: «معلوم است، می خواهم او را خوشحال کنم.»

او گفت: «می شود هدیه ای را پیشنهاد کنم که واقعاْ او را خوشحال کند؟»

مرد مست پرسیده بود که آن هدیه چیست؟ و دوستم گفته بود:

«به او پدری سر به راه هدیه بده. این کار او را خیلی خوشحال خواهد کرد

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

 

روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چطور؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورَد.

بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می رسند.

پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم:


«مردی از راهی می گذشت و سخت تشنه شده بود. چاهی یافت؛ از چاه پایین رفت و آب نوشید و هنگامی که بیرون آمد، سگی دید که از شدت تشنگی دهانش را باز کرده و زبانش را بیرون آورده بود و آن را به خاک مرطوب می مالید. پس با خود گفت: این سگ به همان اندازه تشنه است که من تشنه بودم. لذا دوباره از چاه پایین رفت و جوراب چرمی خود را پُر از آب کرد و جورابش را به دهان گرفت و از چاه بالا آمد و به سگ آب داد. از این رو الله از او قدردانی کرد و گناهانش را بخشید». اصحاب گفتند: یا رسول الله، آیا به خاطر نیکی کردن به حیوانات نیز اجر و پاداش می یابیم؟ فرمود: 


«فی کُلِّ کَبِدٍ رَطْبةٍ أَجْرٌ»:


«نیکی کردن به هر موجود زنده و جانداری ثواب دارد».


و در روایتی آمده است: « فشَکَرَ اللهُ له، فغَفَرَ له، فَأَدْخَلَهُ الجَنَّةَ»: «الله از او قدردانی نمود و گناهانش را بخشید و او را وارد بهشت کرد». و در روایت دیگری آمده است: «بَیْنَما کَلْبٌ یُطیف بِرکِیَّةٍ قَدْ کَادَ یقْتُلُه الْعطَشُ إِذْ رأتْه بغِیٌّ مِنْ بَغَایا بَنِی إِسْرَائیل، فَنَزَعَتْ مُوقَهَا فاسْتَقت لَهُ بِه، فَسَقَتْهُ فَغُفِر لَهَا بِهِ»: «سگی پیرامون چاهی می چرخید و نزدیک بود از تشنگی هلاک شود. در این اثنا یکی از زنان زناکار بنی اسرائیل آن سگ را دید؛ پس جوراب چرمی اش را درآورد و با آن از چاه برای سگ آب کشید و به سگ آب داد و بدین وسیله گناهانش بخشیده شد».


منبع: [به روایت بخاری - مُتَّفَقٌ عَلَیه]


معنای "مُتَّفَقٌ عَلَیه" آنست که آن روایت هم در صحیح بخاری و هم در صحیح مسلم نقل شده است، ولی شاید لفظ حدیث کمی فرق داشته باشد و یا راوی حدیث کسی دیگر باشد.

از ابی مسعود بَدری رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که رَسول اللّه صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمودند:



 «شخصی از پیشینیان تان - پس از اینکه فوت کرد - مورد محاسبه قرار گرفت و هیچ کار نیکی در کارنامه ی وی نبود، جز آنکه فردی ثروتمند بود و با مردم - به نیکی - معاشرت می کرد و به غلامانش دستور می داد از افراد تنگدست درگذرند.


اللّه - عَزَّ وَجَل - فرمود: ما به این کار - یعنی گذشت - از او سزاوارتریم؛ پس از او درگذرید».


منبع : صحیح مُسلِم

از صُهیب رومی رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که رسول الله صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمودند:


«در میان امت های پیش از شما پادشاهی بود که ساحری داشت. وقتی ساحر پیر شد، به پادشاه گفت: من پیر شده ام؛ نوجوانی نزدم بفرست تا به او جادوگری بیاموزم. پادشاه نوجوانی نزدش فرستاد تا نزد ساحر آموزش ببیند. در مسیر این نوجوان به سوی ساحر، راهبی بود؛ باری نوجوان نزد راهب رفت و به سخنانش گوش داد و به او علاقه مند شد. از آن پس، هرگاه تصمیم داشت نزد ساحر برود، در مسیرش به راهب سر می زد و نزدش می نشست. و چون (با تأخیر) نزد ساحر می رفت، ساحر کتکش می زد. نوجوان از این بابت نزد راهب دردِ دل کرد. راهب به او گفت: چون از ساحر ترسیدی، بگو: خانواده ام مرا معطل کردند و هنگامی که از خانواده ات ترسیدی، بگو: ساحر مرا نگه داشت. نوجوان به همین منوال عمل می کرد تا اینکه روزی جانور بزرگی دید که راه مردم را بسته بود. با خود گفت: امروز برایم روشن می شود که راهب بهتر است یا ساحر. پس سنگی برداشت و گفت: خدایا، اگر کار راهب نزد تو پسندیده تر از کار ساحر است، این جانور را بکُش تا مردم عبور کنند. سپس سنگ را به سوی جانور پرتاب کرد و او را کشت و مردم عبور کردند. سپس نزد راهب رفت و ماجرا را برایش بازگو کرد. راهب به او گفت: پسر جان، تو امروز از من بهتری؛ می بینم که کارَت پیشرفت کرده است و به زودی امتحان خواهی شد. اگر امتحان شدی، مرا معرفی نکن. نوجوان کورِ مادرزاد و پیس و سایر بیماری های مردم را درمان می کرد. یکی از ندیمان پادشاه که کور شده بود، این خبر را شنید و با هدیه های فراوانی نزد این نوجوان آمد و به او گفت: اگر مرا شفا دهی، هرچه این جاست، از آنِ تو خواهد بود. نوجوان گفت: من کسی را شفا نمی دهم؛ فقط الله متعال شفا می بخشد. اگر به الله متعال ایمان بیاوری، دعا می کنم تو را شفا دهد. ندیم شاه به الله ایمان آورد و الله متعال شفایش داد. سپس نزد پادشاه رفت و مثل گذشته کنارش نشست. پادشاه از او پرسید: چه کسی بینایی ات را به تو برگرداند؟ پاسخ داد: پروردگارم. شاه گفت: مگر پروردگاری جز من داری؟ ندیمش پاسخ داد: پروردگار من و تو، الله است. پادشاه او را بازداشت کرد و آن قدر شکنجه نمود که سرانجام از آن نوجوان نام برد. (به دستور پادشاه) آن نوجوان را نزدش آوردند. پادشاه به او گفت: پسر جان! سحر تو به آنجا رسیده که کورِ مادرزاد و پیس را شفا می دهی و چنین و چنان می کنی؟ نوجوان گفت: من هیچکس را شفا نمی دهم؛ شفادهنده فقط الله متعال است. بنابراین پادشاه او را بازداشت نموده و همواره شکنجه کرد تا اینکه راهب را معرفی نمود. (به فرمان پادشاه) راهب را نزدش آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او قبول نکرد. پادشاه دستور داد ارّه ای بیاورند و آن را روی سرش گذاشتند و او را دو نیمه کردند؛ به گونه ای که دو نیمه اش به زمین افتاد. سپس ندیمش را آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او نپذیرفت. ارّه را روی سرش گذاشتند و او را دو نیمه کردند و دو نیمه اش به زمین افتاد. آنگاه نوجوان را آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او قبول نکرد. پادشاه او را به تعدادی از یارانش سپرد و گفت: او را به بالای فلان کوه ببرید و وقتی به قلّه ی کوه رسیدید، اگر از دینش برنگشت، او را به پایین پرتاب کنید. به این ترتیب او را بالای کوه بردند. وی دعا کرد: یا الله، هرگونه که می خواهی، شرّشان را از سرم کوتاه کن. پس کوه به لرزه درآمد و همه ی آنها سقوط کردند. آنگاه نوجوان نزد پادشاه بازگشت. پادشاه از او پرسید: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. پادشاه دوباره او را به چند نفر از یارانش سپرد و گفت: او را سوار قایق کنید و به وسط دریا ببرید. اگر از دینش برنگشت، او را درون دریا بیندازید. بدین ترتیب او را بردند. نوجوان دعا کرد: یا الله، هرگونه می خواهی، مرا از شرشان حفظ کن. قایق واژگون شد و آنها در دریا غرق شدند. دوباره نوجوان نزد پادشاه برگشت. پادشاه از او پرسید: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. آنگاه به پادشاه گفت: تو فقط در صورتی می توانی مرا بکُشی که کاری که می گویم، انجام دهی. پادشاه پرسید: چه کاری؟ نوجوان گفت: مردم را در میدانی جمع کن و مرا به دار بکش؛ سپس تیری از تیردان خودم بردار و آن را در وسط کمان بگذار و بگو: به نام الله، پروردگار این جوان؛ و سپس مرا هدف بگیر. اگر چنین کنی، می توانی مرا بکشی. پادشاه مردم را در میدان (زمین همواری) جمع کرد و نوجوان را بر شاخه ای از درخت خرما به دار کشید. سپس تیری از تیردان نوجوان برداشت و در وسط کمان گذاشت و گفت: به نام الله، پروردگار این نوجوان؛ و آنگاه تیر را رها کرد که تیر به شقیقه ی نوجوان خورد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت و جان باخت. مردم گفتند: به پروردگار این نوجوان ایمان آوردیم. عده ای نزد پادشاه رفتند و گفتند: دیدی؛ آنچه از آن بیم داشتی اتفاق افتاد؛ به اللّه سوگند که آنچه از آن می ترسیدی، بر سرت آمد و مردم ایمان آوردند. پادشاه فرمان داد چاله هایی بر سرِ راه ها حفر کنند. چاله هایی حفر کردند و در آنها آتش افروختند. پادشاه گفت: هرکس از دینش برنگشت، او را در آتش بیندازید یا مجبورش کنید وارد آتش شود. همه این کار را کردند تا اینکه زنی با کودکش پیش آمد و خودش را عقب کشید تا در آتش نیفتد. کودک به او گفت: مادر جان، صبور باش که تو برحقی».


منبع:  [صحیح مُسلِم]