روایت سقوط یک دل: داستان عبدة بن عبدالرحیم
در یکی از برگهای تاریخ، در سال ۲۷۸ هجری، ابنکثیر ـ مورخ بزرگ اسلامی ـ در کتاب سترگ البدایة و النهایة، ماجرایی عجیب و تلخ را ثبت کرده است؛ ماجرایی که آغازش نور بود و پایانش تاریکی... همهچیز از یک نگاه شروع شد، و به سقوط کامل ایمان انجامید.
شخص این ماجرا عبدة بن عبدالرحیم است؛ مردی که در روزگار خود، به روزهداری و شبزندهداری شهره بود. حافظ قرآن بود و اهل جهاد، بهویژه در مرزهای سرزمین روم. مردی که عبادتش زبانزد بود، مجاهداتش مشهور، و دلسپردگیاش به کتاب خدا، ستوده. اما ابنکثیر، با تمام آشناییاش به فضائل این مرد، هنگامی که خبر مرگش را در حوادث سال ۲۷۸ نقل میکند، با صراحتی شگفتانگیز مینویسد: «قَبَّحهُ الله»؛ خدا خوارش کند!
چرا؟ مگر چنین مردی شایسته لعن است؟ حافظ قرآن، شبزندهدار، مجاهد در راه خدا؟!
پاسخ ابنکثیر در ادامه روایت روشن میشود؛ داستانی که عبرتیست برای دلهایی که در غفلتاند.
در یکی از نبردها، مسلمانان در حال محاصره یکی از دژهای روم بودند. عبده، همچون همیشه، در کنار مجاهدین حضور داشت. در همین هنگام، زنی از رومیان، از پنجرهای ظاهر شد. زنی زیبا، از اهالی سرزمین دشمن. و عبده... نگاهی کرد. نگاهی ساده، اما بلند. همان نگاهی که بسیاری آن را بیاهمیت میشمارند.
همین نگاه، آغاز سقوط بود.
كل الحوادث مبداها من النظر ... ومعظم النار من مستصغر الشرر
كم نظرة فتكت في قلب صاحبها ... فتك السهام بلا قوس ولا وتر
والمرء ما دام ذا عين يقلبها ... في أعين الغيد موقوف على الخطر
يسر مقلته ما ضر مهجته ... لا مرحبا بسرور عاد بالضرر
چه بسیار آتشی که از جرقهای کوچک زاده میشود. چه بسیار نگاهی که بیکمان و بیوتر (زِه)، همچون تیر، دل را میشکافد. انسان تا چشم دارد و در چشمان زیبارویان مینگرد، همیشه در معرض خطر است. آنچه چشم را میرباید، چه بسا دل را میسوزاند؛ و چه شادیای است که با اندوه بازگردد؟
عبده به زن نگریست، نگریست و نگریست... و نگاه، به عشق انجامید. دلش به دام افتاد. آنقدر که با آن زن مکاتبه کرد.
و زن، برای عشقش یک شرط گذاشت: باید از اسلام خارج شوی.
عبده، مردی که حافظ قرآن بود، مردی که در رکاب مسلمانان شمشیر زده بود، یکباره دل از همه برید. ناگهان مسلمانان دیدند که او دیگر در صفشان نیست. کنار همان زن ایستاده بود. و نهتنها از اسلام تبرّی جسته، بلکه آشکارا نصرانیت خود را اعلام کرده بود.
خبر، همچون صاعقهای، دل مجاهدین را لرزاند. کسی که تا دیروز «لا إله إلا الله» میگفت، امروز «خدا یکی از سه خداست» را فریاد میزند! مردی که بر توحید میبالید، اکنون صلیب به گردن آویخته! کسی که گوشت حرام را نمینگریست، اینک خوک میخورد!
و این پایان ماجرا نبود.
مدتی گذشت. یکی از مسلمانان، بهتصادف، او را دید. در همان حال، در همان لباس، با همان صلیب. دلش لرزید. بهسراغش رفت و گفت: ای فلانی، نمازهایت چه شد؟! خواست یاد گذشته را در دلش زنده کند؛ روزهایی که شبها را به شبزندهداری میگذراند، در حلقه صالحین مینشست، و انساش با قرآن بود؛ با کلام خداوند عزیز. گفت: روزههایت چه شد؟ قرآن در سینهات کجاست؟ هیچ نمانده؟ همهچیز رفت؟!
و پاسخ عبده، لرزه بر جان میاندازد.
گفت: بدان که من تمام قرآن را فراموش کردهام، و هیچچیز از آن در سینهام باقی نمانده... جز یک آیه:
رُّبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ
ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ الْأَمَلُ ۖ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ
چه بسا کسانی که کافر شدند دوست دارند (و آرزو می کنند) که ای کاش مسلمان بودند.
بگذار آنها بخورند، و بهره گیرند، و آرزوها (ی دراز) سرگرم (وغافل) شان سازد، پس بزودی خواهند دانست. [آیات ۲ و ۳ سورهی الحِجر]
خدا، همه قرآن را از یادش برد، جز همین یک آیه؛ آیهای که همچون آتش در دلش میسوخت.
پایانی سهمناک برای مردی که با قرآن آغاز کرده بود...
پناه میبریم به خدا. و از او عفو و سلامتی میطلبیم.
- ۰ نظر
- ۱۳ تیر ۰۴ ، ۰۰:۳۰