| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۲۵ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

خلیفه مسلمانان ولید بن عبدالملک اموی، مبلغ زیادی برای ساخت و بنای مسجد زیبای اموی در نظر گرفته بود، در بین مردم شایعه شده بود که این اموال آنقدر زیادست که خزانه و بیت المال را خالی می کند و این سخن در کوی و برزن دهان به دهان نقل می شد،


نگهبانی به نزد خلیفه آمد و گفت: مردم می گویند که خلیفه اموال را در جای نامناسب و ناحق مصرف می کند


خلیفه خبر داد که در نماز روز جمعه برای مردم سخنرانی می کند، پس همگان جمع شدند.


ولید بن عبدالملک گفت: شنیده ام که گفته اید، ولید بیت المال را در غیر جای خود مصرف می کند ؟؟؟


ولید گفت: ای عمرو بن مهاجر بلند شو و بیت المال مردم را بیاور، پس از طلا و نقره و ... هر آنچه که از بیت المال بود جمع آوری کردند که همچون کوهی بلند شد، بطوریکه افراد از پشت آن همدیگر را نمی دیدند، ولید بلند شد و گفت این اموال شماست که طبق برآورد ما تا پانزده، شانزده سال آینده تان نیز تامین است، 

والله قسم من برای بنای این مسجد عظیم، درهمی از بیت المال استفاده نکردم، و تمامی آن ذره ذره از اموال خودم بوده است، 


در این لحظه صدای تکبیرات مردم و شکرگزاری آن ها بلند شد ...


تاریخ البدایه و النهایه ابن کثیر،  خلافت ولید بن عبدالملک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۱:۰۳

ابن کثیر رحمه الله در تاریخش نقل می‌کند:


سائب بن الاقرع به نزد امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه آمد تا بشارت پیروزی های نبرد نهاوند را به وی بدهد


عمر رضی الله عنه از او درباره کشته های مسلمانان پرسید، او در جواب بزرگان و برجسته ها را بر شمرد و گفت : فلانی و فلانی و .. از بزرگان و اشراف و فرماندهان


و در آخر گفت و تعدادی دیگر از عوام و کسانی که امیرالمؤمنین آنها را نمی شناسد


همین جمله کافی بود تا اشک های امیرالمومنین سرازیر شود،و گفت : چه ضرری به آنها میرسد اگر عمر آنها را نشناسد ؟؟؟ اما خداوند آنها را می شناسد، و با شهادتشان آنها را تکریم نموده است، اما چه چیزی دستگیرشان می شد اگر عمر آنها را می شناخت ?؟!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۵۱

عین التمر شهری باستانی است در منطقه کربلا که به صحرای سماوه (میان ‏کوفه و شام) مشرف بود. سه جوان در کلیسای این شهر ( به نام های:سیرین، یسار، نصیر ) مشغول به تحصیل و مطالعه انجیل بودند تا پس از فراغت از تحصیل از مبلغان مسیحی در عراق و کشورهای همسایه شوند.


در زمان خلافت ابوبکر صدیق رضی الله عنه عین التمر به دست خالد بن ولید رضی الله عنه فتح شد، هنگامی که به کلیسا وارد شدند تنها این سه جوان را در آنجا یافتند، هر سه نفر از ترس به صحابه گفتند: که اهالی عین التمر آنها را در این کلیسا زندانی کرده بودند، خالد بن ولید آنها را به همراه خود به مدینه برد، و هرکدام را بعد از مسلمان شدن در اختیار یکی از علمای صحابه گذاشت ( سیرین غلام انس بن مالک شد )….


از این سه نفر فرزندانی متولد شدند که جهان اسلام را مدیون خود ساختند


▪️ سیرین پسری آورد به اسم محمد ( محمد بن سیرین ) همان تابعی گرانقدر، مفسر، محدث و فقیه توانای اسلام ( قطعا شما نیز آوازه ابن سیرین در تعبیر خواب را شنیده اید )


▪️از نصیر نیز موسی به جا ماند ( موسی بن نصیر ) همان سردار برجسته اسلام و فاتح پر آوازه اندلس ( بارسلون از فتوحات این سردار بزرگ جهان اسلام است )


▪️ یسار نیز فرزندانی مشهور بجای گذاشت و از پسرش اسحاق، محمد متولد شد، ( محمد بن اسحاق بن یسار ) که اولین کتاب سیره پیامبر صلی الله علیه وسلم متعلق به ایشان است. ( علی رغم جایگاه رفیع ایشان نزذ اهل علم، اما بدلیل وجود روایات بسیار ضعیف در کتاب های تاریخی ایشان، امام مالک رحمه الله همیشه بسیار به ایشان خورده می گرفت و با ایشان مخالفت می ورزید ).

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۶:۲۷

پیامبر صلی الله علیه وسلم قبل از بعثتش دو دختر خود را به عقد عتبه و عتیبه پسران ابولهب ( عمو زاده هایش ) در آورده بود. با آغاز دعوت اسلام توسط پیامبر صلی الله علیه وسلم فشارها و دشمنی های عمویش بر او سرازیر شد، هیچ آسیب و گزندی از ابولهب برای آسیب رسانی به پیامبر پنهان نمانده بود، ابولهب به دو پسرش دستور داد که دختران پیامبر صلی الله علیه وسلم را طلاق دهند، و آن دو تحت فشارهای شدید پدر، رقیه و ام کلثوم رضی الله عنهما را طلاق دادند، عتیبه همچون پدرش زبانی گستاخ داشت و چون مادرش کینه و دشمنی پیامبر را در سینه می‌پروراند، و همواره به پیامبر جسارت می‌کرد، عتیبه هنگامی که ام کلثوم رضی الله عنها را طلاق داد به نزد پیامبر آمد و گفت: به دینت کافر شدم و دخترت را طلاق دادم، نه تو مرا دوست بدار و نه من هرگز تو را دوست می دارم، سپس یقه پیامبر صلی الله علیه وسلم را گرفت و پیراهنش را پاره کرد،


پیامبر صلی الله علیه وسلم در جوابش گفت: اما من از الله می خواهم که سگش را بر تو مسلط کند و دعا کرد ” پروردگارا سگی از سگ‌هایت را مامورش بگردان ”


عتیبه همراه با کاروانی تجاری متشکل از دوستانش راهی شام شد، در مسیر شبانگاه اتراق کردند، شیری وحشی تمام شب را در حال گشت زنی به دور قافله آن‌ها بود، همینکه عتیبه چشمش به شیر افتاد به همراهیانش گفت: ای وای بر من، به الله سوگند این شیر مرا می‌خورد، دقیقا همانطوری که محمد دعا کرد …


شیر او را درحالیکه که در وسط کاروانیان خوابیده بود کشت، بدون این که به کس دیگری آسیبی بزند.


دلائل النبوّة : بیهقی / الکامل: ابن اثیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۵:۵۱

سلاطین بلاد اسلامی در میان خود دچار اختلاف شدند

پس بلاد اسلامی بدست صلیبیان ( فرانسوی ها ) افتاد.


روایت تلخ ابن اثیر تاریخ نگار اسلامی از تصرف شام توسط صلیبیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۰۹:۴۸

از گوسفندی پرسیدند: اگر تو گرگ بودی چه کار می کردی؟ 


گوسفند گفت: من گرگ ها را به علف خوردن عادت می دادم تا دیگر به گوسفند های بی گناه حمله نکنند.


از گرگی هم پرسیدند: اگر گوسفند بودی چه کار می کردی؟


گفت: من به گوسفند ها می آموختم که چطور با دو پای عقبشان به سر گرگ ها بزنند و آن ها را بکشند.


با پوشیدن لباس های رنگارنگ، واقعیت درون تغییر نمیکند. باید از درون تغییر کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۰۹:۱۹

امام ابوداود رحمه‌الله، صاحب سنن در یک کشتی سوار بود صدای عطسه‌ای را از ساحل دریا شنید که بر آن «الحمدلله» گفته شد،قایق کوچکی را به یک درهم کرایه کرد و نزد عطسه‌زننده رفت و جواب عطسه‌اش را ( با گفتن:یَرحَمُکَ الله) داد و برگشت.

 همراهان امام که از کار ایشان مات و مبهوت شده بودند پرسیدند که این همه رنج و زحمت برای چه بود؟

گفت: شاید او مستجاب‌الدعوه (یعنی کسی که دعایش اجابت می شود) باشد ( و دعای یَهدیکُمُ اللهُ وَ یُصلِح بالَکم که او در جواب یَرحَمُکَ الله می گوید در حق من اجابت شود).

 هنگامی که خوابیدند صدایی شنیدند که  می‌گفت: 

«یا اهل السفینة ان أباداود اشتری الجنة من الله بدرهم».  

ای اهل کشتی ابوداود بهشت را در قبال یک درهم از الله خرید.


حافظ ابن حجر در فتح‌الباری اسناد این حکایت را جید و خوب دانسته و ابن عبدالبر، ۱۰/۶۲۶ نیز آن را تخریج کرده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۰۹:۱۲

هنگامى که پادشاه روم وارد سرزمینهاى اسلامى شد، مردان را شهید و زنان و کودکان را اسیر کرد، و مسلمانانى که زنده به دست او می افتادند چشمهایشان را در می آورد و گوش و بینى آنها را می برید.

به معتصم خلیفه وقت مسلمین خبر رسید که، زنى هاشمى به دست رومی ها اسیر شده، فریاد زده است:

«وامعتصماه»، معتصم به دادم برس.

وقتى این جریان را براى معتصم بازگو کردند بلافاصله از تختش بلند شد و فریاد زن را جواب داد که «لبیک، لبیک»


و بلافاصله برخاست و در قصرش فریاد زد:

که حرکت کنید، سپس بر مرکب خود سوار شد، سبدى به همراه داشت که در آن توشه راه خود را گذاشته بود، عبدالرحمن بن اسحاق قاضى بغداد و شعبة بن سهل را با ٣٢٨ نفر مرد عادل فرا خواند و آنها را گواه گرفت که او تمام دارایى خود را سه قسمت می نماید یک سوم، مال فرزندانش خواهد بود و یک سوم در راه الله وقف می باشد و یک سوم از غلامانش خواهد بود، سپس همراه گروهى از فرماندهان جنگى حرکت کرد و در قسمت مغربى رود دجله اردو زد، نهایتا پس از مدتى جنگ و مبارزه با رومیان، بر آنها پیروز گشت و روم را شکست داد.


{ ن ک الکامل لابن الاثیر ۲۴۷/۵}

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۱۳:۵۱

پادشاهی مردی را مدت زمانی طولانی به زندان افکند پس از اینکه او را بیرون آوردند پادشاه از وی پرسید:


دوران حبس را چگونه یافتی؟ 


مرد پاسخ داد: هر روزی که از روزهای خوشت می گذشت روزی از روزهای اندوه من کاسته می شد تا اینکه امروز گرد هم آمدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۰

محبت بین امام علی رَضِیَ اللهُ عَنهُ و امام معاویه رَضِیَ اللهُ عَنهُ:


در دوران جنگ [صفین] حکومت کوچکی از مسیحیان که در توابع روم باقی مانده بود، وقتی دیدند مسلمانان دو گروه شده و با یک‌دیگر جنگ می‌کنند، فرصت را مناسب یافتند تا مدینه را تصرف کنند؛ چنان‌که شروع به آماده‌گیری کردند. وقتی خبر به معاویه ـ رضی الله عنه ـ رسید، فوراً نامه‌ای [بدین مضمون] فرستاد:


«ای سگ روم! 


تو از جنگ داخلی ما نمی‌توانی سوء استفاده کنی؛ هر گاه تو به جانب مدینه رو نمایی، به الله قسم! اوّلین سربازی که از لشکر علی ـ رضی الله عنه ـ برای سرکوب نمودن تو بیرون می‌آید، نامش معاویه بن ابی‌سفیان خواهد بود.»


با رسیدن این نامه، همت آن مسیحی پست شد. 


[تاریخ طبری؛ البدایه والنهایه: ۸/ ۱۷۳]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۷ ، ۱۹:۲۴

عمر بن خطاب , با اینکه مردی بلند قامت و چهار شانه بود , در هر وعده غذا به پنج یا هفت لقمه اکتفا می نمود و بیشتر نمی خورد.


و بعید نیست که قوه کار فوق العاده وی از امساک در خوردن و نوشیدن سرچشمه می گرفت.


به طوری که در دوران خلافتش بی وقفه کار می کرد و هیچگاه از کار خسته نمی شد.


شبانه روز پیگیر امور مسلمین بود, هرگز از مجازات یک مجرم صرف نظر نمی کرد ولی محال بود یک بی گناه را به مجازات برساند.


عمر سه امپراطوری ایران , مصر و سوریه را آزاد کرد و به آغوش اسلام آورد ولی تا آخرین روز زندگی با اینکه بر قسمت اعظمی از دنیای قدیم حاکم بود


مانند روز اول بر حصیر می نشست و همچنان به پنج یا هفت لقمه اکتفا می نمود.


ز روی دوست , دل دشمنان چه دریابد!

چراغ مرده کجا , شمع آفتاب کجا !



منبع : نیرومندترین مرد عرب, کنستان ویرژیل گئورگیو, نویسنده پرآوازه فرانسوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۷ ، ۱۴:۲۳

خلیفه یک درهم ندارد!!


وقتی مسلمانان چنین حاکمانی داشتند بربلندای جهان قرار داشتند.


عمر بن عبدالعزیز از خدمتگزارانش، یک خادم که از نظر سن کوچک بود برای انجام امورش و خدمتش تعیین کرده بود .


فاطمه بنت عبدالملک روزی برای آن خادم غذا گذاشت تا بخورد . خادم ناراحت و عصبانی و منزجرشد و گفت: عدس ، عدس ، هر روز غذا عدس است.


فاطمه به او گفت : این غذای سرورت امیر المومنین است.


یک روز خلیفه دلش هوای خوردن انگور کرد و به فاطمه گفت: آیا یک درهم داری تا با آن انگور بخریم . فاطمه به او گفت شما امیر المومنین هستی یک درهم نداری تا با آن انگور بخری؟


گفت به جز همین قطعه زمین و سودی که از آن حاصلم می شود چیزی دیگر ندارم.


وان هم  برایم کافی نیست و حاجتم را برآورده نمیکند . اما صبر بر فقر وتهیدستی راحتر و آسانتر از صبر بر آتش جهنم است .



منبع :تاریخ خلفاء امام سیوطی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۱

امام ابن شبه در کتاب تاریخ مدینه نقل می کند:


امیرالمؤمنین عمر فاروق رضی الله عنه عیاض بن غنم را به فرمانداری شام گمارد، پس از مدتی به امیرالمؤمنین عمر فاروق رضی الله عنه خبر رسید که عیاض برای خویش مجلس ویژه تشکیل داده و دربانانی بر آن گمارده است، پس نامه ای به او نوشت و وی را طلبید…


هنگامی که عیاض به خدمت ایشان رسید عمر فاروق رضی الله عنه او را بمدت سه شبانه روز زندانی نمود، سپس او را خواست و پالتویی پشمین طلبید و به او گفت: بپوش و نیز بقچهٔ چوپانی و سیصد گوسفند به او داد و گفت: آنها را بچران. او نیز چنین کرد.


هنگامی که کارش به پایان رسید عمر فاروق رضی الله عنه او را طلبید. عیاض دوان دوان به خدمت امیرالمؤمنین رسید؛ فاروق رضی الله عنه به او گفت: گوسفندان را بردار و  برو چنین و چنان کن. زمانی که عیاض اندکی فاصله گرفت: عمر رضی الله عنه او را فراخواند و آنقدر او را این‌طرف و آن‌طرف فرستاد که عرق بر پیشانی‌اش جاری شده بود.


سپس عمر رضی الله عنه فرمود: فلان روز گوسفندان را نزدم من بیاور، و چون روز موعود فرا رسید عیاض به نزد امیرالمؤمنین آمد. عمر رضی الله عنه فرمود: برو برای گوسفندان از چاه آب بکش. عیاض هم چنین کرد و پس از سیراب کردن گوسفندان آبشخور را پر از آب نمود سپس عمر رضی الله عنه فرمود گوسفندان را به چراگاه ببر و فلان روز به نزد من بیا. و همچنان او را این سو و آن سو می فرستاد تا اینکه دو ماه گذشت.


عیاض که خسته شده بود به همسر عمر رضی الله عنه که از نزدیکانش بود روی آورد و گفت: برو از امیرالمؤمنین بپرس چرا با من چنین می‌کند؟


وقتی عمر رضی الله عنه به خانه آمد همسرش گفت: ای امیرالمؤمنین چرا با عیاض اینگونه رفتار می‌کنی؟ عمر رضی الله عنه فرمود: از کی تا به حال در امور مسلمین دخالت می‌کنی؟!!


عیاض کسی را به نزد همسر عمر رضی الله عنه فرستاد تا از نتیجه امر آگاه شود. همسر امیرالمؤمنین فرمود: ای کاش تو را نمی‌شناختم! آنقدر عمر مرا توبیخ کرد که آرزو کردم زمین باز شود و مرا ببلعد.


مدتی گذشت و عیاض روی به عثمان آورد و گفت: ای عثمان برو از امیرالمؤمنین بپرس چرا با من اینگونه رفتار می‌کند؟ عثمان به نزد امیرالمؤمنین عمر فاروق رضی الله عنه آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین چرا با عیاض اینگونه رفتار می‌کنی؟


عمر رضی الله عنه فرمود: پس عیاض به نزد تو هم آمده است. عثمان رضی الله عنه فرمود: ای امیرالمؤمنین عیاض یکی از بزرگان قریش است چرا با او اینگونه برخورد می‌کنی؟ عمر رضی الله عنه دو یا سه ماهی او را رها کرد سپس او را طلبید و خطاب به وی گفت : وای بر تو برای خویش مجلس ویژه تشکیل می‌دهی و پاسبان می‌گماری؟!! آیا دوباره مرتکب چنین کاری می‌شوی؟ عیاض گفت: خیر ای امیرالمؤمنین، سپس امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه فرمود: اکنون به پست خودت بازگرد.


گویند پس از آن عیاض بن غنم یکی از بهترین فرمانداران امیرالمؤمنین عمر فاروق رضی الله عنه شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۷ ، ۰۰:۱۲

حمیدی گفته است، روزی امام شافعی حدیثی را روایت فرمود و من به او گفتم خودت نیز به آن عمل خواهی کرد؟ 


امام شافعی در پاسخ فرمودند وقتیکه من حدیثی را از پیامبر نقل کنم و خود به آن عمل نکنم، انگار که از معبد یهودیان خارج شده ام یا گردنبند مسیحیان به گردن آویخته ام.


حلیة الأولیاء، ۹/ ۱۰۶، و سیر أعلام النبلاء، ۱۰/ ۳۴.


در موردی دیگر از امام سؤال شد و ایشان نیز در پاسخ به حدیث پیامبر - صلى الله علیه وسلم - استناد نمودند و فرد سائل به او گفت آیا خودت نیز اینگونه رفتار خواهی کرد؟


سپس امام شافعی از شدت عصبانیّت به خود لرزید و گفت ای فلان، کدامین زمین مرا جای خواهد داد و کدامین آسمان مرا تحت پوشش خواهد گرفت، آنگاه که من حدیثی را از پیامبر نقل کنم و خود به آن عمل ننمایم.


الفقیه والمتفقه ۱/ ۱۵۰، و صفة الصفوة ۲/ ۲۵۶.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۸

صیادی در روزی طوفانی گنجشک‌ها را شکار می‌کرد و باد باعث می‌شد گرد و خاک به چشم او رود و از آن اشک جاری شود. آن صیاد همین که گنجشکی را می‌گرفت بالش را می شکست و در کیسه می‌انداخت. مردی که این صحنه را می‌دید به دوستش گفت: چه دل‌رحم است! نمی‌بینی از چشمش اشک فرو می‌ریزد! دوستش به او گفت: به اشک چشمانش نگاه نکن، به کار دستش نگاه کن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۳

از حسن بصری نقل شده که: 


جهت عیادت نزد بیماری رفت، او را در سکرات مرگ دید، به مشکل و سختی های او نگاه کرد و در آن تأمل نمود، با رنگی دیگر به خانه اش بازگشت. زنش خطاب به او گفت:


غذا حاضر است. امام در جواب گفت: شما غذا بخورید، من امروز صحنه ای را دیدم که تا رسیدن بدان صحنه هرگز آرام نمی گیرم و مدام تلاش می کنم.


 تذکرة القرطبی: ص ۱۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۲۱:۱۸

 کتابهـای تاریخـی برای ما، برخی حوادث خطیـر در زمانهای مخـتلف را در تلاش برای نبش قبر پیامبر صلی الله علیه و سلم بیان می کنند، از جمله اینکه در سال ۵۵۷ هجری:


شبی سلطان (نورالدین زنکی» رحمه الله در خوابش، پیامبر( ﷺ )را دید که به دو مرد سفید پوست مو بور اشـاره می نمود و می فرمود: به من کمک کن، مـرا از دست این دو نفر نجات بده! به همین خاطـر با دلهـره بیـدار شد، سپـس وضو گرفت، نماز خواند و خوابیـد. اما دوباره همـان خواب را دید، بنـابراین دوباره بیـدار شد، وضو گرفت، نماز خواند و خوابید. سپـس برای بار سوم نیز همـان خواب را دید، پس بیـدار شد و گفت: دیگر وقت خواب نیست.

 او وزیر صـالح و نیـکوکـاری داشت که نامش «جمال الدین موصلی» بود، پس به دنبال او فرستاد و ماجرای خواب را برایش بازگو کرد. او به سلطان گفت: چرا نشسته ای؟ هم اکنون بسوی مدینه منوره برو و آنچـه دیده ای را پنـهان دار. 

پس در آن وقت شب آماده شد و همـراه وزیرش «جمال الدین» بسوی مـدینـه به راه افـتاد.

در حـالی که اهل مدینه در مسـجد نبـوی جمع شـده بودند، وزیر گفت: سلطـان قصـد زیارت پیـامبـر( ﷺ) را نموده و اموالی را برای دادن صـدقه با خود آورده است. پس نام کسانی که مستـحق صـدقه هستـند را بنویسنـد. بنـابراین اهل مدینه نام همگی آنها را نوشتند و سلطـان دستور داد تا هـمه حضور یابند. او به تمام حاضـران به دقت می نگریست تا صفتی را که پیامبر (ﷺ) به او نشان داده بود، با مردم تطبـیق دهـد، اما آن صفت را در آنان نیـافـت. پس از آن صـدقات را توزیع نمود تا اینـکه مردم بهـره مند شدند و از آنجا رفتـند.


سلطـان گفت: آیا کسی مانده که صـدقه ای دریافت نکـرده باشد؟ گفتـند: نه. گفت: خوب فکر کنید. گفتنـد: فقط دو مرد مغـربی مانده اند که چیـزی از کسی دریافت نمی کنند و آن دو نیکوکـار و ثروتمـنـد هستـند و بسـیار به نیازمندان صدقه می دهند. پس دلش آرام گرفت و گفت: آن دو را نزدم بیاورید. آن دو نفر را نزدش آوردند. وقتی به آنها نگریست، دید همان دو مردی هستند که پیامبر ﷺ بدانها اشاره نموده بود و گفته بود: به من کمک کن، مرا از دست این دو نفر نجات بده!


به آن دو گفت: از کجا آمده اید؟ گفتند: از مغرب و برای حج آمده ایم، و تصمـیم گرفته ایم در جوار پیـامبر (ﷺ) سکنـی گزینـیم. سلطـان گفت: به من راست بگویید. از مردم پرسـید: منـزل آن دو کجـاست؟

 به وی خـبر دادند که آن دو در نزدیک حـجرهٔ شـریفِ پیامبـر «ﷺ» ساکن هستـند. و اهل مدینه بخاطـر نماز و روزه و صـدقه بسیـار آنهـا و نیـز زیارت بقیـع وقـبا به ثنـایـشان پرداختـند.

سلطـان آن دو را بازداشت کرد و به منزلشان رفت و به تنهـایی به وارسی و جستـجوی خانه مشغول شد. او حصـیری را در خانه برداشت و به یکـباره چشمش به تونلی افتـاد که آن دو کنـده بودند که به حجره شریف پیامبر ــﷺــ  می رسـید. مردم از این امر مات و مبهوت ماندند و به لرزه افتـادند.


سلطـان در این هنـگام گفت: به من راستـش را بگویـید! 

و آن دو را به شـدت زد تا اینکه اعتراف کردند که هر دو مسیـحی هستـند، و مسیـحیـان آنها را همراه حاجـیان مغـربی به مدیـنه فرستـاده و اموال هنـگفتـی بدانان داده و به آنها دستور داده اند که با حیـله و نیـرنگ جسد پیامبـر ﷺ را سرقت کنند.

آن دو شبـانه مشغول کنـدن بوده اند و هر یک محفـظه ای پوستـین به سبک مغـربی داشته اند که بوسیـله آن خاک را از تونل بیـرون می بردند و بعد با ادعای زیارت بقیع خاک را در آنجا بین قبرها خالی می کردند و مدتی مشغول این کار بوده اند. اما زمانی که به حـجره شریف پیامـبرــ ﷺــ نزدیک شـدند، رعد و برق آسمان شـروع شد و صاعـقه ای بزرگ روی داد که مردم پنداشتند کوهها را از ریشه برکنده است. و سلطـان صبح همان شب به آنجا رفت.

زمانی که آن دو اعتراف کردند و حقیـقتـشان به دست سلطان آشکار شد و عظمت الله متعـال در این مسـئـله را مشـاهـده نمود، به شـدت به گریه افتـاد و سپـس دستور داد که گردن آن دو مسیحی را بزنند. بعد فرمان داد تا سرب بسـیـاری را آنـجـا حاضـر کنـند و خنـدق بزرگی پیرامون حجـره شـریف پیـامبر «ﷺ» کندند و آن سـربـها را ذوب نمودند و خنـدق را با آن پر کردند، و بدین ترتیب دیواری سـربی دور حُجــرهٔ شـریف قـرار دادند. ایشـان پس از آن به دیارشـان برگشتـند و دستور به تضـعـیـف مسیـحـیـان داد و همچـنین فرمان داد که هیـچ کافـری در کارهای مـملـکت بکار گرفته نشود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


منبع:

«جمال الدین عبدالرحیم بن حسن بن علی اسنوی» (ت ۷۷۲ ه) در رساله خود با عنوان «نصیحة أولی الالباب فی منع استـخـدام النـصـاری» که برخی آن را «الانتصارات الاسلامیة» میـنامند، این داســتان را خـاطـر نشـان سـاخته است. و علی بن عبدالله سمهودی (ت ۹۱۱ ه) در کتابش «وفاء الوفا بأخبار دار المصطفی» (۶۵۰-۶۴۸/ ۲) آن را نقل نموده است. و نیز «حافظ جمال الدین عَبدالله بن محمد بن احمد مَطری» (ت ۷۶۵ ه) که رئیس مؤذنان حـرم نبوی و همـچـنـین یک مـورخ و مـؤلف کتاب «الإعْلام فِیمَن دَخَلَ المَدینة مِنَ الْأَعْلام» می باشد، آن را نقل نموده است و گفته: "آن را از فقیه «علم الدین یعقوب بن أبوبکر» از بزرگانی که حادثه را دریافـته اند شنـیـده ام که: و قصـه را آنگـونـه که گـذشت، بیـان کرده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۲۰:۱۴

پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بدرند.


روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را جلوی سگ‌ها بیندازند. 


وزیر گفت: من ده سال خدمت شما را کرده‌ام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت می‌خواهم.

پادشاه گفت: این هم ده روز مهلت.

وزیر رفت پیش نگهبان سگ‌ها و گفت: می‌خواهم به مدت ده روز خدمت این سگ‌ها را نمایم.

نگهبان پرسید: از این کار چه فایده‌ای می‌بری...؟!

وزیر گفت: به زودی خواهی فهمید.

نگهبان گفت: پس چنین کن.

وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها کرد و دادن غذا و هر کاری که لازم بود را انجام داد.


ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره‌گر ماجرا بود ولی با صحنه‌ی عجیبی روبرو شد.

همه‌ی سگ‌ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی‌خوردند...! 


پادشاه پرسید: با این سگ‌ها چه کرده‌ای...!؟

وزیر پاسخ داد: ده روز خدمت این سگ‌ها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید.


پادشاه سرش را پایین انداخت‌ و دستور به آزادی وزیر داد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۷ ، ۱۹:۴۵

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را که دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد.

شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.

بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد؟

 گفت : چرا قصاب باشی آمد

طبیب گفت : تو چه کردی؟

شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت

طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی .


 گرچه لای زخم بودی استخوان

 لیک ای جان در کنارش بود نان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۷

حاکمی کشوری را اشغال کرد به وزیر خود گفت :قوانینی تنظیم کن تا دهان این ملت را سرویس کنیم !

فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را خواند…


۱. مالیات ۳ برابر فعلی

۲. حقوق ربع عرف بقیه کشورها

۳. شاه صاحب جان و مال همه مردم است

۴. آروغ زدن ممنوع !


شاه گفت : بند چهارم چه معنی دارد ؟!

وزیر : بند چهارم سوپاپ اطمینان است ، بعدا متوجه معنی آن خواهید شد !


جارچیان قوانین را اعلام کردند


ملت گفتند این که جان و مال ما از آن شاه باشد توجیه دارد چون ایشان صاحب قدرت است ؛ ولی یعنی چه نتوانیم آروغ بزنیم !؟


مردم برای اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پس کوچه آروغ می زدند و می گریختند ، جلسات شبانه آروغ برگزار می کردند و هر گاه آروغ می زدند احساس می کردند که کاری سیاسی انجام می دهند ! ماموران هم مدام در حال دستگیری افراد آروغ زن ها بودند و گاهی به منازل و رستورانها یورش می بردند و آروغ زنها را دستگیر می کردند…!


روزی شاه به وزیر گفت الان معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را می فهمم ، چون باعث شده که هیچکس به ۳ قانون اول توجهی نکند !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۰۰:۰۱