| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۲۵ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

از کاسبی پرسیدند:


چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟ 


گفت: آن خدایی که مَلَک مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می کند!! چگونه مَلَک روزی اش مرا گم می کند!!!؟

عقابی تیزچنگ از آسمان فرود آمد برای بردن گوسپندی. شیرجه ای زد و با چنگال تیزش آن بینوا را به آسمان برد. کلاغی شاهد این ماجرا بود. همان دم مصمم شد بر دزدیدن گوسپندی دیگر. گوسپندی زیبا و فربه انتخاب کرد. فکر می کرد مانند پنیر سبک است آن گوسپند. چون از آسمان برای ربودن او پرید، پشم درهم و برهم بره در چنگال خرد آن کلاغ بینوا گیر کرد. تلاش بیشتر، گیر کردن بیشتر چنگال کلاغ. چوپان گریبان کلاغ را گرفت و انداختش در قفس و شد بازیچه کودکان چوپان.



نویسنده: ژان دو لافونتن/مترجم: ملیحه صمدی

حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب "گرسنه" سر بر بالین گذاشت.

همسرش او را تشویق کرد به دریا برود،شاید "خداوند" چیزی "نصیبش" گرداند.

مرد "تور ماهیگیری" را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به "دریا" می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.

قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک "ماهی خیلی بزرگ" به تورش افتاد.

او خیلی "خوشحال" شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.

او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ "غافلگیر" می شوند؟!

همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گذار می کرد، "پادشاهی" نیز در همان حوالی "مشغول گردش" بود.

"پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟"

او به پادشاه گفت که "خداوند" این ماهی را به "تورم انداخته" است...

پادشاه آن ماهی را "به زور" از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.

او "سرافکنده" به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.

پادشاه با "غرور" تمام به کاخ بازگشت و جلو "ملکه" خود میبالید که چنین صیدی نموده است.

همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، "خاری به انگشتش" فرو رفت، درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...

پزشکان کاخ جمع شدند و "قطع انگشت" پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و "چند روز" به همین منوال سپری گشت.

پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز "ازدیاد درد" موافقت کرد.

وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی "احساس آرامش" کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...

پادشاه مبتلا به "بیماری روانی" شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی "ظلمی" نموده است که این چنین گرفتار شده است.

پادشاه بلافاصله به "یاد مرد ماهیگیر" افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.

بعد از جستجو در شهر "ماهیگیر فقیر" را پیدا کردند و او با "لباس کهنه و قیافه ی شکسته" بر پادشاه وارد شد.


پادشاه به او گفت:


-آیا مرا میشناسی...!؟


-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.


-میخواهم مرا "حلال کنی."


-تو را حلال کردم.


-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم؛ "چه گفتی؟!"


گفت؛


به آسمان نگاه کردم و گفتم:


 پروردگارا!

او قدرتش را به من نشان داد،

تو هم قدرتت را به او نشان بده!

از سعید بن مُسیِّب (رحمه الله) نقل شده که:


« مسلمان و یهودی‌ای که باهم مخاصمه و دعوا داشتند نزد عمر بن خطاب(رضی الله عنه) رفتند، عمر(رضی الله عنه) تشخیص داد که حق با یهودی است و به نفع او قضاوت نمود. آن یهودی به او گفت: سوگند به خداوند که به حق قضاوت کردی.» [۱]


امام ابن عبدالبر (رحمه الله ) می‌گوید: از این اثر [مذکور] استنباط می شود که میان مسلمان و کافر در حکم و داوری تفاوتی نیست. [۲]


پی‌نوشت‌ها: 

[۱] موطأ الإمام مالک، ج ۲، ص ۴۵۹ ح ۲۸۷۸؛ اسناد آن صحیح است.

[۲] ر.ک: الاستذکار لابن عبدالبر، ج ۷ ، ص ۹۸.

روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد.

قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش کرده بود.

قاضی از زن پرسید:آیا بر گفته ی خود شاهدی داری؟

زن گفت:آری،آن دومرد شاهدند.

قاضی ازگواهان پرسید:گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصدمثقال ازشوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است.

گواهان گفتند:سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تاما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است،تاآنگاه گواهی دهیم.

چون زن این سخن راشنید برخود لرزید وشوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!

هرگز!هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد ورضایت نمی دهم که چهره ی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.

چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد ازشکایت خود چشم پوشید وآن مبلغ را به شوهرش بخشید.

امام مزنی شاگرد امام شافعی رحمهما الله:


در خواب، رسول الله صلی الله علیه و سلم را دیدم.از ایشان در مورد شافعی پرسیدم.ایشان فرمودند: هر کسی محبت و سنت من را میخواهد، به شافعی اقتداء کند چرا که او از من است و من از او ».


[ذکره الحافظ المزی بسنده فی کتابه تهذیب الکمال للمزی ۲۴ / ۳۷۵ . و روی  فی تاریخ دمشق لابن عساکر ۵۱ / ۴۲۴ ، و  تاریخ البغداد للخطیب].


این نکته منافی فضل سائر ائمة ، و منافی صواب بودن مسیرشان نیست ، بلکه اثبات کننده ی صواب بودن طریق و روش امام شافعی رحمه الله تعالی است.

تابعی بزرگوار ایوب سختیانی مسیرش را تغییر می داد و از مردم فرار می کرد..!!


از ترس اینکه بگویند :


این ایوب سختیانى است(و او را مدح و ستایش کنند)...




[ أبن أبی شیبة | ٩٢١٠ ]

سپیده دم از کنار حسـن بصرى رحمه الله گذشتـم


گفتم : ای أبا سعیـد کسی مثل تو در این وقت نشستـه ؟!


فرمود : وضو گرفتـم و خواستـم تا برای نماز برخیـزد ولی او تسلیم خواسته ی من نشُـد..!!


او هم خواسـت بخوابـیم ومن هم تسلیم خواسته ی او نشـُدم...( منظور نفس امّاره هست)



 هشام ابن حسـان رحمه الله


[ المخلصیات | ٢١٢٢ ]

امام حسن بصری رحمه الله:


مردی در زمان جاهلیت ( پیش از اسلام ) می گُفت:


به خدا سوگند نباید سگ همسایەام اَذیت شود. ( چه رسد بە خود همسایە )



[ مکارم الأخلاق لابن أبی الدنیا | ٣٢٦ ]

امام مروزی رحمه الله : شنیدم ابا عبدالله می گفت:

سفیان بن وکیع برایم نوشت، شنیدم از پدرم - وکیع - می فرمود: سفیان ( ثوری ) فرموده :


ما امروز بر راه راست هستیم اگر دیدید که به راست و چپ راه منحرف شدیم پس به ما اقتدا نکنید و دنبال ما نیایید.



به امام احمد گفته شد منظور سفیان از این سخن چیست ؟ ( اگر دیدید که به راست و چپ راه منحرف شدیم دنباله رو ما نباشید )


امام احمد فرمود: منظور نزدیک شدن به سلاطین و پادشاهان است...



ابن حرب رحمه الله هم در این باره می فرماید:


من اینگونه تصور میکنم که سفیان حجت الله بر ( برخی )مخلوقات است در روز آخرت و به آنها گفته می شود :


به پیامبر ﷺ نرسیدید آیا به سفیان ثوری هم نرسیدید !!



[ اخبار الشیوخ واخلاقهم ]

امام سفیان ثوری رحمه الله:


اگر منصور بن معتم را بر نماز می دیدی می گفتی الآن است که( از شدت خشوع ) بمیرد...



[ العلل بروایه عبدالله | ٦١٩ ]

ابو خالد الأحمر رحمه الله:


لیث بن أبی سلیم دوست و رفیق شب و روز بود.( یعنی در هر دو زیاد نماز می خواند )



[ الجعدیات | ٦١٠ ]

امام خصیف بن عبدالرحمن در بیماری ای که سبب وفاتش شد می فرمود؛



خداوندا با آنکه در من است( گناهان ) ولی تو می دانی که من تو و پیامبرتﷺ را دوست دارم.



[ المحتضرین لابن أبی الدنیا | ١٥٦ ]

‍ مُـرد


و او را به جهنـم بُردند، گفت: پس دوستانم کجا هستند؟! گفتند: پـس از مـرگ تو تـوبه کردند..!!

امام سفیان ثوری رحمه الله:


‍ به نزد ابی جعفـر ( خلیفه ى وقت ) در مِنا رفتم و گفتم:


از خدا بترس، تو به واسطه ی شمشیـر مهاجریـن (از مکه) و انصـار (از مدینه) به این جایگاه و منزلت رسیده ای،


لیکن فرزندانشان از گرسنگی در حال مُرگ هستند،


عمـر بن خطاب حج را به جا آورد در حالی که تنها پانزده دینار مصـرف می کرد و در زیر درخـت می خوابید...


ابو جعفر به من گفت: می خواهی همانند تو باشم ؟


گفتم: مانند من نباش، کمتـر از خودت باش و بالاتـر از از آنچه من هستـم..


گفت، برو بیــرون..!!



[ الجـرح والتعدیل لابن أبی حاتم ]

امام نافع المدنى رحمه الله:


عبدالله بن عمر رضی الله عنه شام را به تنهایی نمی خورد..( مگر به ندرت )


[ طبقات | ٥١٥٠ ]

امامان تابعی، یحیی بن ابی کثیر و مکحول شامی هنگام نزدیکی رمضان چنین دعا می‌کردند:


«اللَّهُمَّ سَلِّمْنِی لِرَمضَانَ، وَسَلِّمْ رَمَضَانَ لِی، وَتَسَلَّمْهُ مِنِّی مُتَقَبَّلًا»


یعنی: خداوندا مرا سالم به رمضان برسان و رمضان را برایم [از گناه و مبطلات] سالم نگه دار و آن را پذیرفته از من تحویل بگیر.


[حلیة الأولیاء، الدعاء طبرانی]

مجاهد می‌گوید:


برای خدمتگزاری ابن عمر ـ رضی الله عنهما ـ با وی همراه شدم. او خدمتگزاری مرا می‌کرد!


[سیر أعلام النبلاء]

دیوانه‌ای را که «سعدون» نام داشت، گفتند: تو دیوانه‌ای یا فلانی؟


گفت: فلانی!


من نماز ظهر و عصرم را به جماعت خوانده‌ام، اما او نه به جماعت خوانده نه به تنهایی!

ابوداوود رحمه الله می‌گوید:


نزد کرز حارثی رفتم و او را گریان یافتم؛ گفتم: چه شده است؟


گفت: دیشب مقرر روزانه‌ام از قرآن را نخوانده‌ام و گمان می‌کنم این به سبب گناهی باشد که مرتکبش شده‌ام.


[حلیة الأولیاء: ۷۹/ ۵]