امام ذهبی رحمه الله:
در مجلس احمد بن حنبل رحمه الله تقریبا پنج هزار یا زیادتر جمع می شدند
پانصد نفر از اینها می نوشتند و بقیه از او با ادب بودن و سکوت را می آموختند....
تهذیب السیر۲/۹۴۷
- ۰ نظر
- ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۱۸
امام ذهبی رحمه الله:
در مجلس احمد بن حنبل رحمه الله تقریبا پنج هزار یا زیادتر جمع می شدند
پانصد نفر از اینها می نوشتند و بقیه از او با ادب بودن و سکوت را می آموختند....
تهذیب السیر۲/۹۴۷
عاصم بن عصام البیهقی رحمه الله می فرماید:
شبی نزد امام احمدبن حنبل ماندم ایشان آبی برایم گذاشتند تا تهجد بخوانم
زمانی که صبح شد دید آب دست نخورده سرجایش است
پس فرمود سبحان الله شخص طالب علم(و دانش آموز علوم شرعی) است اما برای قیام اللیل بیدار نمی شود.
قال عاصم بن عصام البیهقی رحمه الله:بت لیلة عند أحمد بن حنبل، فجاء بماء فوضعه، فلما أصبح نظر إلى الماء بحاله،فقال:سبحان الله! رجل یطلب العلم لا یکون له ورد باللیل.
سیر أعلام النبلاء (۱۱/۲۹۸)
زنی نزد همسر (امام) اوزاعی رفت،حصیری که روی آن نماز خوانده می شد را تَر و نمناک دید
آن زن به همسر (امام) گفت:
گویا بچه ای اینجا ادرار کرده!
همسر (امام) فرمود:
نه این از اثر اشکهای شیخ در حالت سجده است و هر روز این طوری می شود.
[البدایة و النهایة (۴۴۸-۴۴۹)].
دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند ...
یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه میبَرَد، اما به محض آنکه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد ...!
ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر میافتد و به باغ وحش بازگردانده میشود حسابی چاق و چله است ...!
شیر نخست که در آتش کنجکاوی میسوخت از او پرسید : کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی ...؟!
شیر دوم پاسخ میدهد : توی یکی از ادارات دولتی ! هر سه روز در میان، یکی از کارمندان اداره را میخوردم و کسی هم متوجه نمیشد ...!
شیر نخست پرسید : پس چطور شد که گیر افتادی ...؟!
شیر دوم پاسخ میدهد : اشتباهاً آبدارچی را خوردم چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند ...!
امام حسن بصری رحمه الله تعالی می فرماید:
در مغازه پارچه فروشی در شهر مکه جهت خرید لباس توقف نمودم که مغازه دار از اجناس خود تعریف(های زیادی و نابجا) می کرد و سوگند یاد می کرد،
پس او را ترک کرده و با خود گفتم: شایسته نیست که از افرادی همچون این شخص خرید کنم، و از شخصی دیگر خرید کردم.
پس از آن ; دو سال بعد حج نمودم ، پیش همان شخص رفتم، نشنیدم که تعریف کند و سوگند یاد کند،
به وی گفتم آیا شما همان شخصی نیستی که چند سال قبل پیش شما آمدم؟؟
گفت: بله
به وی گفتم : چه چیزی تو را بر آن داشت که از حالت قبل به این حال برگردی؟ نمی بینم که تعریف کنی و سوگند یاد کنی!!!
گفت: من همسری داشتم; اگر با درآمد روزانه کم پیش او می رفتم آن را تحقیر می نمود و اگر با درآمد روزانه زیاد پیش او می رفتم آن را اندک می شمرد، سپس الله تعالی او را میراند.
بعد از او همسر دیگری برگزیدم، وقتی صبحگاه میخواستم به بازار بروم لباسایم را می گرفت و می گفت :
ای فلان! تقوای الهی پیشه کن و جز زرق پاک و حلال به ما نده ، اگر با اندک چیزی پیش ما بیایی آن را بسیار می شماریم، و اگر چیزی به ما ندادی با دوک ریس بافی تو را یاری می کنیم.
▪ دوک ریس بافی( وسیله ای که در قدیم با آن از پشم گوسفندان نخ می بافتند)
زن به همسرش می گوید: چیزی جز رزق حلال به ما نده اگر در توان نداشتی خودم نخ می بافم و خرج خانواده را می دهم.
(المجالسة و جواهر العلم۵/۲۵۱)
امام احمد هرگاه از مردی صفاتی چون نیکوکاری، زهد، کوشیدن برای برپایى حقّ [و عدالت] و اطاعتِ دستورات دین میشنید، دربارهی او سوال میکرد، از احوالش میپُرسید، و [از روی دوستی] میخواست بابِ آشنایی و معاشرت میانشان گشوده شود.
مناقب الإمام أحمد: ۲۹۹
اگر فصاحت و حسن بیان شافعی را میدیدی، شگفتزده میشدی!
و اگر این کتابها را با همان ادبیاتی مینوشت که در مناظرات با ما سخن میگفت از خواندن آنها به خاطر اوج فصاحت و اصالت واژگان بَر نمیآمدیم.
منتها امام نوشتههایش را به زبان ساده مینوشت تا مردمان عادی هم بتوانند استفاده ببرند.
ربیع بن سلیمان، مناقب الشافعی (بیهقی) (ج۲-۴۹)
امام ذهبى -رحمه الله- مى گوید:
امام بقی بن مخلد -رحمه الله- از اندلس با پای پیاده به طرف بغداد براى ملاقات امام احمد بن حنبل و فراگیرى دانش نزد ایشان مسافرت کرد.
بقی مى گویند: هنگامی که نزدیک بغداد شدم از ابتلا و آزمونی که امام احمد دچار آن شده بودند باخبر شدم و فهمیدم که از تجمع مردم نزد او و تدریس به آنها ممنوع شده و از این بابت بسیار اندوهگین گشتم، وقتی به بغداد رسیدم وسایلم را در اتاقی گذاشتم و به جستجوی منزل امام احمد پرداختم سپس او را یافتم و درِ منزل او را زدم در را برایم گشود، به او گفتم ای ابا عبدالله: مردی غریب و طالب حدیث و مقید و پاى بند به سنت نبوى هستم؛ هدف از آمدنم صرفا برای شماست،
به من فرمودند: وارد شو و مواظب باش کسی شما را نبیند، از من سوال کرد و فرمود: من از تعلیم وتدریس ممنوع شدم، به او گفتم مردی غریب هستم اگر به من اجازه بدهی هر روز با لباس فقرا و گدایان جلو در منزل شما می آیم و طلب صدقه ومساعدت (کمک) می کنم پس شما بیرون می آیید و چه بسا یک حدیث را به من بیاموزى.
بقی گفت: هر روز کنار منزل امام احمد می رفتم و می گفتم: رحمت الله بر شما باد همانا سزاوار پاداش هستید، سپس امام احمد از منزل خارج می شد و من را با خودش در محل رفت و آمد می برد و دو حدیث یا سه حدیث یا بیشتر به من یاد می داد تا این که تقریبا سیصد حدیث برایم انباشته گشت، سپس الله عزوجل سختى ها و آزمون ناگوارا امام احمد رحمه الله را از ایشان دفع و دور کرد، و بعد از آن هر وقت امام احمد را دیدار مى کردم او را مشغول تعلیم و آموزش در جلسات بزرگ مى دیدم که طلاب علم و دانش پژوهان به گرد او حلقه زده بودند، لذا جایی برای من در کنار خودش باز می کرد و به اصحاب حدیث می گفت: به این چنین شخص طالب علم گفته می شود.
سیر اعلام النبلاء للذهبی: ۲۹۲/۱۳
ابوحنیفه ـ رَحِمَهُ اللهُ تَعالی ـ حکایت خود را چنین زیبا و دلپذیر بیان میکند:
زنی مرا فریب داد، زنی مرا فقیه کرد و زنی مرا عبادتگزار بار آورد!
اوّلی: زمانی که من در راه از او سبقت گرفتم، به سویم اشاره کرد تا چیزی را که در راه افتاده بود، بردارم. فکر کردم آن زن لال است و این چیز مال اوست، هنگامی که آن را برداشته و خواستم به او بدهم، گفت: آن را نگاه دار تا به صاحبش برسانی.
اما دومی: از من نسبت به مسألهای دربارهی عادت ماهیانه سؤال کرد، من نتوانستم جوابش را بدهم، به من سخنی گفت که به خاطر آن به فراگیری فقه رو آوردم.
اما سومی: روزی در راه میرفتم، که گفت: این همان شخصی است که با وضوی عشاء، نماز صبح را میخواند. پس چنین کردم تا اینکه معمولم همین شد.
الأشباه والنظائر، لابن نجیم: ۳۶۵
روزی که سخنرانی می کرد، گفت:
«ای مردم گوش دهید و اطاعت نمایید» مردی برخاست و گفت: «امروز نه گوش می گیریم و نه اطاعت می کنیم ای پسر خطاب!».
عمر گفت: چرا؟
آن مرد گفت: تو در تقسیم اموال برای خود تبعیض قایل شده ای چنانکه به هریک از ماه یک دست لباس داده ای، اما خودت بیشتر برده ای! آیا این درست است؟
عمر گفت: عبدالله! بلند شو و جواب بده.
عبدالله بن عمر گفت: لباس پدرم کوتاه بود و من سهم خود را به او دادم تا آن را تکمیل کند.
آن مرد گفت: بفرما از این پس گوش می دهیم و اطاعت می کنیم.
الفاروق عمر: ۲/ ۱۹۴، در مناقب عمر آمده است که آن مرد سلمان فارسی بوده است ص ۱۴۶، فخری در الآداب السلطانیه، ص ۱۹
در طبقات ابن سعد آمده است که:
سعید بن جبیر در مورد علوم حضرت ابن عباس رضی الله عنهما فرمودند:
زمانی که من در محضر ابن عباس رضی الله عنهما بودم و از محضر ایشان کسب فیض و استفاده میکردم علم او را چنان وسیع و گسترده و با ارزش دیدم که تمام آن اوراقی که همراه من بودند پر میشدند اما بحث ایشان ادامه داشت و من مجبور میشدم تا ادامه مباحث را بر روی دامن خود بنویسم.
فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده
بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.
فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
" عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر".
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود "عطر حس هایی را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است".
فریبا وفی
مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد.
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفته است.
یک نفر تفنگ خالی را به سمت شخصی که با او دشمن بود نشانه رفته بود، اما در عین حال دستش می لرزید. این در حالی بود که آن شخص رو به رو هم از ترس به خود می لرزید. یکی به شخص تفنگدار گفت: «تو که تفنگ در دست داری چرا می ترسی؟» مرد تفنگ به دست به آرامی گفت: «آخر تفنگم خالی است.» آن شخص دوباره پرسید: «ولی او که نمی داند تفنگ تو خالی است.» گفت: «ولی من که می دانم.» از قدیم گفته اند از تفنگ پر یک نفر می ترسد، از تفنگ خالی دو نفر.
برگرفته از کتاب فرهنگ عامه
فردى گوسفند دیگری میدزدید
و گوشتش را صدقه میکرد! از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟
گفت : ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و درمیانه پیه و دنبهاش اضافی باشد برای من!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد:
سعدی می گفت: یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همیگردید و نظر میکرد .
سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست...
من اما درویش دیگری را دیدم در این زمانه که خواب ملوک خراسان و چشمان سبکتکین را به گونه ای دیگر تعبیر کرد:
سبکتکین از پس قرن ها متعجب است که این خاک و این ملک و این بوم، سرزمینی ست که از من بتر را نیز دید.
سبکتکین گمان می کرد غارت را به نهایت رساند؛غارت اما نهایت نداشت.
باب اول در سیرت پادشاهان/سعدی
آورده اند که : نادانی بر آن شد تا به الاغی سخن گفتن بیاموزد ، پیاپی با درازگوش بیچاره حرف می زد و به گمان خود الاغ در حال پیشرفت بود.
خردمندی این را دید و بگفت : ای نادان! بیهوده تلاش مکن و خود را مضحکه دیگران قرار نده الاغ از تو سخن گفتن نمی آموزد ولی تو می توانی خاموشی را از او بیاموزی.
امثال و حکم