| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

| دفترچه

دفترچه ای برای یادداشت،بایگانی و به اشتراک گذاری هرآنچه که ارزشمند است.

|  دفترچه

تا بُوَد وِردَت دُعا وُ درسِ قرآن غَم مَخور

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

رسولُ اللّه صَلَّى اللّهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم صدای بلند دو نفر را در جلوی درب شنید که با هم بگومگو داشتند؛ یکی از آنها، از دیگری می خواست بخشی از طلبش را ببخشد و با او مدارا کند. و آن یکی می گفت: به الله سوگند که این کار را نمی کنم. پس رسول الله صلى الله علیه وسلم بیرون رفت و فرمود:


«أَیْنَ الْمُتَأَلِّی عَلَى اللَّه لا یَفْعَلُ المَعْرُوف؟»


: «کسی که به نام الله سوگند می خورد که کارِ نیک انجام ندهد، کجاست؟»


بستانکار پاسخ داد: ای رسول الله، من هستم؛ ولی اینک هرطور که دوست دارد، با او رفتار می کنم.


منبع :  [مُتَّفَقٌ عَلَیه]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۲

یک شب مردی مست به ایستگاه قطار می رود و از یکی از دوستانم می پرسد:

«کجا می توانم برای دختر کوچکم یک هدیه بخرم؟ او یازده سالش است و من دلم می خواهد چیزی برایش بخرم».

دوستم پرسیده بود: «چرا می خواهی به او هدیه بدهی؟»

مرد مست پاسخ داده بود: «معلوم است، می خواهم او را خوشحال کنم.»

او گفت: «می شود هدیه ای را پیشنهاد کنم که واقعاْ او را خوشحال کند؟»

مرد مست پرسیده بود که آن هدیه چیست؟ و دوستم گفته بود:

«به او پدری سر به راه هدیه بده. این کار او را خیلی خوشحال خواهد کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۴۴

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

 

روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چطور؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورَد.

بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می رسند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۵

پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم:


«مردی از راهی می گذشت و سخت تشنه شده بود. چاهی یافت؛ از چاه پایین رفت و آب نوشید و هنگامی که بیرون آمد، سگی دید که از شدت تشنگی دهانش را باز کرده و زبانش را بیرون آورده بود و آن را به خاک مرطوب می مالید. پس با خود گفت: این سگ به همان اندازه تشنه است که من تشنه بودم. لذا دوباره از چاه پایین رفت و جوراب چرمی خود را پُر از آب کرد و جورابش را به دهان گرفت و از چاه بالا آمد و به سگ آب داد. از این رو الله از او قدردانی کرد و گناهانش را بخشید». اصحاب گفتند: یا رسول الله، آیا به خاطر نیکی کردن به حیوانات نیز اجر و پاداش می یابیم؟ فرمود: 


«فی کُلِّ کَبِدٍ رَطْبةٍ أَجْرٌ»:


«نیکی کردن به هر موجود زنده و جانداری ثواب دارد».


و در روایتی آمده است: « فشَکَرَ اللهُ له، فغَفَرَ له، فَأَدْخَلَهُ الجَنَّةَ»: «الله از او قدردانی نمود و گناهانش را بخشید و او را وارد بهشت کرد». و در روایت دیگری آمده است: «بَیْنَما کَلْبٌ یُطیف بِرکِیَّةٍ قَدْ کَادَ یقْتُلُه الْعطَشُ إِذْ رأتْه بغِیٌّ مِنْ بَغَایا بَنِی إِسْرَائیل، فَنَزَعَتْ مُوقَهَا فاسْتَقت لَهُ بِه، فَسَقَتْهُ فَغُفِر لَهَا بِهِ»: «سگی پیرامون چاهی می چرخید و نزدیک بود از تشنگی هلاک شود. در این اثنا یکی از زنان زناکار بنی اسرائیل آن سگ را دید؛ پس جوراب چرمی اش را درآورد و با آن از چاه برای سگ آب کشید و به سگ آب داد و بدین وسیله گناهانش بخشیده شد».


منبع: [به روایت بخاری - مُتَّفَقٌ عَلَیه]


معنای "مُتَّفَقٌ عَلَیه" آنست که آن روایت هم در صحیح بخاری و هم در صحیح مسلم نقل شده است، ولی شاید لفظ حدیث کمی فرق داشته باشد و یا راوی حدیث کسی دیگر باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۲:۱۰

از ابی مسعود بَدری رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که رَسول اللّه صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمودند:



 «شخصی از پیشینیان تان - پس از اینکه فوت کرد - مورد محاسبه قرار گرفت و هیچ کار نیکی در کارنامه ی وی نبود، جز آنکه فردی ثروتمند بود و با مردم - به نیکی - معاشرت می کرد و به غلامانش دستور می داد از افراد تنگدست درگذرند.


اللّه - عَزَّ وَجَل - فرمود: ما به این کار - یعنی گذشت - از او سزاوارتریم؛ پس از او درگذرید».


منبع : صحیح مُسلِم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۱:۳۱

از صُهیب رومی رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که رسول الله صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمودند:


«در میان امت های پیش از شما پادشاهی بود که ساحری داشت. وقتی ساحر پیر شد، به پادشاه گفت: من پیر شده ام؛ نوجوانی نزدم بفرست تا به او جادوگری بیاموزم. پادشاه نوجوانی نزدش فرستاد تا نزد ساحر آموزش ببیند. در مسیر این نوجوان به سوی ساحر، راهبی بود؛ باری نوجوان نزد راهب رفت و به سخنانش گوش داد و به او علاقه مند شد. از آن پس، هرگاه تصمیم داشت نزد ساحر برود، در مسیرش به راهب سر می زد و نزدش می نشست. و چون (با تأخیر) نزد ساحر می رفت، ساحر کتکش می زد. نوجوان از این بابت نزد راهب دردِ دل کرد. راهب به او گفت: چون از ساحر ترسیدی، بگو: خانواده ام مرا معطل کردند و هنگامی که از خانواده ات ترسیدی، بگو: ساحر مرا نگه داشت. نوجوان به همین منوال عمل می کرد تا اینکه روزی جانور بزرگی دید که راه مردم را بسته بود. با خود گفت: امروز برایم روشن می شود که راهب بهتر است یا ساحر. پس سنگی برداشت و گفت: خدایا، اگر کار راهب نزد تو پسندیده تر از کار ساحر است، این جانور را بکُش تا مردم عبور کنند. سپس سنگ را به سوی جانور پرتاب کرد و او را کشت و مردم عبور کردند. سپس نزد راهب رفت و ماجرا را برایش بازگو کرد. راهب به او گفت: پسر جان، تو امروز از من بهتری؛ می بینم که کارَت پیشرفت کرده است و به زودی امتحان خواهی شد. اگر امتحان شدی، مرا معرفی نکن. نوجوان کورِ مادرزاد و پیس و سایر بیماری های مردم را درمان می کرد. یکی از ندیمان پادشاه که کور شده بود، این خبر را شنید و با هدیه های فراوانی نزد این نوجوان آمد و به او گفت: اگر مرا شفا دهی، هرچه این جاست، از آنِ تو خواهد بود. نوجوان گفت: من کسی را شفا نمی دهم؛ فقط الله متعال شفا می بخشد. اگر به الله متعال ایمان بیاوری، دعا می کنم تو را شفا دهد. ندیم شاه به الله ایمان آورد و الله متعال شفایش داد. سپس نزد پادشاه رفت و مثل گذشته کنارش نشست. پادشاه از او پرسید: چه کسی بینایی ات را به تو برگرداند؟ پاسخ داد: پروردگارم. شاه گفت: مگر پروردگاری جز من داری؟ ندیمش پاسخ داد: پروردگار من و تو، الله است. پادشاه او را بازداشت کرد و آن قدر شکنجه نمود که سرانجام از آن نوجوان نام برد. (به دستور پادشاه) آن نوجوان را نزدش آوردند. پادشاه به او گفت: پسر جان! سحر تو به آنجا رسیده که کورِ مادرزاد و پیس را شفا می دهی و چنین و چنان می کنی؟ نوجوان گفت: من هیچکس را شفا نمی دهم؛ شفادهنده فقط الله متعال است. بنابراین پادشاه او را بازداشت نموده و همواره شکنجه کرد تا اینکه راهب را معرفی نمود. (به فرمان پادشاه) راهب را نزدش آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او قبول نکرد. پادشاه دستور داد ارّه ای بیاورند و آن را روی سرش گذاشتند و او را دو نیمه کردند؛ به گونه ای که دو نیمه اش به زمین افتاد. سپس ندیمش را آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او نپذیرفت. ارّه را روی سرش گذاشتند و او را دو نیمه کردند و دو نیمه اش به زمین افتاد. آنگاه نوجوان را آوردند و به او گفتند: از دینت برگرد؛ ولی او قبول نکرد. پادشاه او را به تعدادی از یارانش سپرد و گفت: او را به بالای فلان کوه ببرید و وقتی به قلّه ی کوه رسیدید، اگر از دینش برنگشت، او را به پایین پرتاب کنید. به این ترتیب او را بالای کوه بردند. وی دعا کرد: یا الله، هرگونه که می خواهی، شرّشان را از سرم کوتاه کن. پس کوه به لرزه درآمد و همه ی آنها سقوط کردند. آنگاه نوجوان نزد پادشاه بازگشت. پادشاه از او پرسید: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. پادشاه دوباره او را به چند نفر از یارانش سپرد و گفت: او را سوار قایق کنید و به وسط دریا ببرید. اگر از دینش برنگشت، او را درون دریا بیندازید. بدین ترتیب او را بردند. نوجوان دعا کرد: یا الله، هرگونه می خواهی، مرا از شرشان حفظ کن. قایق واژگون شد و آنها در دریا غرق شدند. دوباره نوجوان نزد پادشاه برگشت. پادشاه از او پرسید: همراهانت چه شدند؟ پاسخ داد: الله مرا از شرشان حفظ کرد. آنگاه به پادشاه گفت: تو فقط در صورتی می توانی مرا بکُشی که کاری که می گویم، انجام دهی. پادشاه پرسید: چه کاری؟ نوجوان گفت: مردم را در میدانی جمع کن و مرا به دار بکش؛ سپس تیری از تیردان خودم بردار و آن را در وسط کمان بگذار و بگو: به نام الله، پروردگار این جوان؛ و سپس مرا هدف بگیر. اگر چنین کنی، می توانی مرا بکشی. پادشاه مردم را در میدان (زمین همواری) جمع کرد و نوجوان را بر شاخه ای از درخت خرما به دار کشید. سپس تیری از تیردان نوجوان برداشت و در وسط کمان گذاشت و گفت: به نام الله، پروردگار این نوجوان؛ و آنگاه تیر را رها کرد که تیر به شقیقه ی نوجوان خورد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت و جان باخت. مردم گفتند: به پروردگار این نوجوان ایمان آوردیم. عده ای نزد پادشاه رفتند و گفتند: دیدی؛ آنچه از آن بیم داشتی اتفاق افتاد؛ به اللّه سوگند که آنچه از آن می ترسیدی، بر سرت آمد و مردم ایمان آوردند. پادشاه فرمان داد چاله هایی بر سرِ راه ها حفر کنند. چاله هایی حفر کردند و در آنها آتش افروختند. پادشاه گفت: هرکس از دینش برنگشت، او را در آتش بیندازید یا مجبورش کنید وارد آتش شود. همه این کار را کردند تا اینکه زنی با کودکش پیش آمد و خودش را عقب کشید تا در آتش نیفتد. کودک به او گفت: مادر جان، صبور باش که تو برحقی».


منبع:  [صحیح مُسلِم]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۹ ، ۰۷:۱۴

شخصی در بیابانی راه می رفت که از ابری صدایی شنید که می گفت: باغِ فلانی را آبیاری کن. آن ابر کنار رفت و آبش را در سنگلاخی سیاه خالی کرد. آب راهه ای، همه ی آن آب را در خود گرفت و آب به جریان افتاد. آن مرد، به دنبال آب رفت. مردی را دید که در باغش ایستاده بود و با بیل، آبیاری می کرد. به او گفت: ای بنده ی اللّه، اسمت چیست؟ باغبان، نامش را گفت؛ همان نامی که آن مرد از ابر شنیده بود. باغبان پرسید: ای بنده ی اللّه، چرا نام مرا می پرسی؟ پاسخ داد: من از ابری که بارید، صدایی شنیدم که می گفت: باغِ فلانی را آبیاری کن و تو را نام برد. مگر تو چه می کنی؟ باغبان گفت: اینک که تو این را گفتی، (من نیز به تو می گویم چه می کنم)؛ من محصول باغ را می سنجم و یک سوم آن را صدقه می دهم، یک سومش را با خانواده ام می خورم و یک سوم دیگر را - برای زراعت- به باغ برمی گردانم.

------------------

عن أبی هریرة عن النبیِّ -صلى الله علیه وسلم- قال: "بینما رجلٌ یمشی بفلاةٍ من الأرضِ، فسمع صوتًا فی سحابةٍ: اسقِ حدیقةَ فلانٍ. فتنحَّى ذلک السحابُ، فأفرغ ماءَه فی حرةٍ، فإذا شَرْجَةٌ من تلک الشِّرَاجِ قد استوعبتْ ذلک الماءَ کلَّه، فتتَّبع الماءَ، فإذا رجلٌ قائمٌ فی حدیقته یُحوِّلُ الماءَ بمسحاته، فقال له: یا عبدَ اللهِ؛ ما اسمُک؟، قال: فلانٌ للاسم الذی سمعَ فی السحابة، فقال له: یا عبدَ اللهِ؛ لم تسألنی عن اسمی؟، فقال: إنی سمعت صوتًا فی السحابِ الذی هذا ماؤه، یقول: اسق حدیقةَ فلانٍ لاسمِک، فما تصنعُ فیها؟، قال: أما إذ قُلتَ هذا فإنی أنظرُ إلى ما یخرُجُ منها، فأتصدَّقُ بثُلثِه، وآکُلُ أنا وعیالی ثُلثًا، وأرُدُّ فیها ثُلثه".


 [رَواهُ مُسلِم.]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۵:۲۰


از ابوهُرَیره رَضِیَ اللّهُ عَنهُ روایت است که:

صحرانشینی در مسجد ادرار کرد؛ مردم برخاستند تا با او برخورد کنند که رسول اللّه صَلّى اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم فرمود:


«دَعُوهُ وَأَرِیقُوا عَلى بَوْلِهِ سَجْلاً مِنْ مَاءٍ، أَوْ ذَنُوبًا مِن مَاءٍ، فَإِنَّما بُعِثتُم مُیَسِّرِینَ ولَمْ تُبْعَثُوا مُعَسِّرِینَ»


«او را به حالِ خود رها کنید و یک سطل آب بر محل ادرارش بریزید؛ شما مأموریت یافته اید که آسان بگیرید، نه اینکه سخت بگیرید».


منبع: [روایت متفق علیه]

دریافت تصویر
حجم: 218 کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۶

رسول اللّه صلی اللّه علیه وسلم فرمودند:


«شخصی تصمیم گرفت که صدقه ای بدهد؛ صدقه اش را برداشت و بیرون رفت و آن را (ندانسته) به دزدی داد. بامداد مردم می گفتند: دیشب به دزدی صدقه داده شده است. صدقه دهنده گفت: یا الله! تو را شکر - که توفیقم دادی تا صدقه دهم -. و تصمیم گرفت دوباره صدقه دهد و صدقه اش را برداشت و بیرون رفت و (ندانسته) آن را به زنی بدکار داد. بامداد مردم می گفتند: دیشب به زنی بدکار صدقه داده شده است. صدقه دهنده گفت: یا الله! تو را شکر که توفیقم دادی تا صدقه دهم؛ من که نمی دانستم که آن زن، بدکار است. و تصمیم گرفت که دوباره صدقه دهد و صدقه اش را برداشت و بیرون رفت و (ندانسته) آن را به ثروتمندی داد. بامداد مردم می گفتند: دیشب به شخصی بی نیاز صدقه داده شده است. صدقه دهنده گفت: یا الله! تو را شکر- که توفیقم دادی تا صدقه دهم؛- ولی چه کنم که صدقه ام به دست یک دزد، زنی بدکار و یک بی نیاز رسید. به او گفته شد: امید است صدقه ات به دزد، باعث شود که دست از دزدی بردارد؛ و امید است صدقه ات به زنِ بدکار، او را از زنا بازدارد و امید است صدقه ات به شخصِ بی نیاز، باعث شود که او از تو درس بگیرد و از آنچه الله به او داده، انفاق کند».



عن أبی هریرة -رضی الله عنه- أن رسول الله -صلى الله علیه وسلم- قال: «قال رجل لأَتَصَدَّقَنَّ بصدقة، فخرج بصدقته فوضعها فی ید سارق، فأصبحوا یتحدثون: تُصُدِّقَ على سارق! فقال: اللهم لک الحمد لأَتَصَدَّقَنَّ بصدقة، فخرج بصدقته فوضعها فی ید زانیة؛ فأصبحوا یتحدثون: تُصُدِّقَ اللیلة على زانیة! فقال: اللهم لک الحمد على زانیة! لأَتَصَدَّقَنَّ بصدقة، فخرج بصدقته فوضعها فی ید غنی، فأصبحوا یتحدثون: تُصُدِّقَ على غنی؟ فقال: اللهم لک الحمد على سارق وعلى زانیة وعلى غنی! فأتی فقیل له: أما صدقتک على سارق فلعله أن یَسْتَعِفَّ عن سرقته، وأما الزانیة فلعلها تَسْتَعِفُّ عن زناها، وأما الغنی فلعله أن یَعْتَبِرَ فیُنْفِقَ مما أعطاه الله».

[صحیح.] - [متفق علیه.]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۷:۰۷

رسول اللّه صَلّى اللّهُ عَلَیهِ وَسَلَّم ذکر مردی از بنی اسرائیل نمود که از فرد دیگری از بنی اسرائیل درخواست نمود هزار دینار به او قرض بدهد؛ آن مرد گفت: شاهدانی نزد من بیاور که از آنها شهادت بگیرم. وی جواب داد: (کَفىٰ بِاللّهِ شَهیدا) الله به عنوان گواه و شاهد کافی است. وی گفت: ضامنی نزد من بیاور. جواب داد؟ ( کَفىٰ بِاللّهِ کَفیلا ) الله به عنوان ضامن کافی است. آن مرد گفت: راست گفتی. پس تا زمان مشخصی به او قرض داد. وی به دریا رفت و حاجت و نیازش را بر آورده نمود، سپس به جستجوی کشتی ای رفت تا بر آن سوار شده و با آن در موعد مقرر نزد آن مرد برگردد، اما کشتی ای نیافت، پس چوبی برداشته و درون آن را خالی نمود و هزار دینار را به همراه نامه ای برای دوستش در آن گذاشته و آن سوراخ را محکم نموده و با آن به کنار دریا آمد و گفت: پروردگارا، تو می دانی که من از فلانی هزار دینار قرض گرفتم و او از من ضامنی خواست، من گفتم: الله بهترین ضامن است و او به تو راضی شد. و از من گواه طلبید، گفتم: الله برای گواهی کافی است و او به تو راضی شد. من تلاش کردم که کشتی ای بیابم تا قرضش را به او برگردانم، اما نتوانستم. و می خواهم که تو قرضم را ادا کنی. پس چوب را در دریا انداخت تا اینکه به میان دریا رفت. سپس برگشت و همچنان به دنبال کشتی بود تا به وسیله ی آن به سرزمینش برود (  و هزار دینار دیگر را نزد آن مرد ببرد. با این گمان که کار اول او کافی نبوده است  ). مردی که به او قرض داده بود در جستجوی کشتی خارج شد که شاید مالش با آن آمده باشد، پس چوبی را که پول در آن بود، مشاهده کرد و آن را به عنوان هیزمی برای خانواده اش برداشت. اما هنگامی که آن را شکافت، پول و نامه را در آن دید! سپس فردی که به او قرض داده بود آمد و هزار دینار آورده و گفت: به الله سوگند بسیار تلاش کردم کشتی بیابم که مال تو را بیاورد، اما تا قبل از اینکه نزد تو بیایم کشتی نیافتم. آن مرد گفت: آیا تو چیزی را به سوی من فرستادی؟ جواب داد: به تو گفتم تا قبل از اینکه نزدت بیایم کشتی نیافتم. آن مرد گفت: پس الله آنچه را که تو با چوب فرستاده بودی رسانید، بنابراین هزار دینارت را بردار و به سلامت برو.



عن أبی هریرة -رضی الله عنه- عن رسول الله -صلى الله علیه وسلم-: أنَّه ذکر رجلًا من بنی إسرائیل، سأل بعضَ بنی إسرائیل أن یُسْلِفَه ألفَ دینار، فقال: ائْتِنِی بالشهداء أُشْهِدُهم، فقال: کفى بالله شهیدًا، قال: فَأْتِنِی بالکَفِیل، قال: کَفَى بالله کفیلًا، قال: صَدَقتَ، فَدَفَعَها إِلیه إلى أجل مُسَمَّى، فخرج فی البحر فقَضَى حَاجَتَه، ثُمَّ التَمَسَ مرکَبًا یَرْکَبُها یَقْدَم علیه لِلأَجَل الذی أجَّله، فلم یجِد مرکَبًا، فأَخَذَ خَشَبَة فَنَقَرَها، فَأَدْخَل فِیهَا أَلفَ دِینَار وصَحِیفَة مِنْه إلى صاحبه، ثم زَجَّجَ مَوضِعَها، ثمَّ أَتَى بِهَا إِلَى البحر، فقال: اللَّهُمَّ إنَّک تعلم أنِّی کنتُ تَسَلَّفتُ فلانًا ألف دِینَار، فَسَأَلَنِی کفیلًا، فقلتُ: کفى بالله کفیلًا، فَرَضِیَ بک، وسأَلَنِی شهیدًا، فقلتُ: کفى بالله شهیدًا، فرضِی بک، وأنِّی جَهَدتُ أنْ أَجِدَ مَرکَبا أَبعث إلیه الذی لَه فَلَم أَقدِر، وإنِّی أسْتَوْدِعُکَها. فرمى بها فی البحر حتَّى وَلَجِت فیه، ثم انْصَرف وهو فی ذلک یلتمس مرکبا یخرج إلى بلده، فخرج الرجل الذی کان أسلفه، ینظُر لعلَّ مَرکَبًا قد جاء بماله، فَإِذا بِالخَشَبَة التی فیها المال، فأَخَذَها لِأهله حَطَبًا، فلمَّا نَشَرَها وجَد المالَ والصحِیفة، ثمَّ قدِم الذی کان أسلفه، فأتى بالألف دینار، فقال: والله ما زلتُ جاهدًا فی طلب مرکب لآتیک بمالک، فما وجدتُ مرکبا قبل الذی أتیتُ فیه، قال: هل کنتَ بعثتَ إلیَّ بشیء؟ قال: أُخبِرک أنِّی لم أجِد مرکبا قبل الذی جئتُ فیه، قال: فإنَّ الله قد أدَّى عنک الذی بعثتَ فی الخشبة، فانصرِف بالألف الدینار راشدًا».

 [رَواهُ البُخاری.]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۹ ، ۱۰:۴۷

 «دو زن بودند که دو پسربچه ی خود را به همراه داشتند؛ گرگ آمد و پسرِ یکی از آنها را بُرد. یکی از آن زنان به دیگری گفت: گرگ پسرِ تو را برد و دیگری گفت: بلکه پسرِ تو را بُرد. برای قضاوت نزد داود علیه السلام رفتند و او به نفع زنِ بزرگ تر قضاوت کرد. از آنجا نزد سلیمان پسر داود رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند. سلیمان علیه السلام فرمود: "چاقویی برایم بیاورید تا این پسربچه را به دو نیم کنم و هر قسمت از او را به یکی از این دو زن بدهم". این بود که زنِ کوچک تر گفت: الله بر تو رحم کند؛ این کار را نکن؛ این پسر، فرزندِ آن زن است. لذا سلیمان علیه السلام به نفع زن کوچک تر قضاوت کرد و بچه را به او داد».


«کَانَتِ امْرَأَتَانِ مَعَهُمَا ابْنَاهُمَا، جَاءَ الذِّئْبُ فَذَهَبَ بِابْنِ إِحْدَاهُمَا، فَقَالَتْ صَاحِبَتُهَا: إِنَّمَا ذَهَبَ بِابْنِکِ، وَقَالَتِ الأُخْرَى: إِنَّمَا ذَهَبَ بِابْنِکِ! فَتَحَاکَمَتَا إِلَى دَاوُدَ عَلَیْهِ السَّلاَمُ، فَقَضَى بِهِ لِلْکُبْرَى، فَخَرَجَتَا عَلَى سُلَیْمَانَ بْنِ دَاوُدَ فَأَخْبَرَتَاهُ بِذَلِکَ، فَقَالَ: ائْتُونِی بِالسِّکِّینِ أَشُقُّهُ بَیْنَهُمَا!، فَقَالَتِ الصُّغْرَى: لاَ تَفْعَلْ یَرْحَمُکَ اللَّهُ، هُوَ ابْنُهَا، فَقَضَى بِهِ لِلصُّغْرَى».


[صحیح.] - [متفق علیه.]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۰۹

منجمی (ستاره شناس) به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت:


تو بر اوج فلک چه دانى چیست؟

که ندانى که در سرایت کیست؟!


منبع:گلستان سعدی/ باب ۴

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۰

زنی نزد قاضی موسی بن اسحاق آمد و «ولیِّ» او مدعی شد که شوهرش مبلغ ۵۰۰ دینار به عنوان مهریه باید به او بپردازد.


شوهر چنین ادعایی را انکار کرد.


در این هنگام قاضی به ولی زن گفت: آیا شاهدی داری؟


گفت: آنها را آورده ام


سپس قاضی یکی از شاهد ها را خواست تا ضمن نگاه کردن به چهره زن به هنگام شهادت به او اشاره نماید.


بنابراین شاهد برخاست و به زن گفت بایست


شوهر گفت:چه کار می کنید؟!!


وکیل گفت:به صورت زنت نگاه می کنند تا او را درست بشناسند.


شوهر گفت:همانا من قاضی را گواه می گیرم که او این مهریه ای را که ادعا می کند بر ذمه ام دارد و نیازی نیست تا چهره اش را (در حضور مردان نامحرم) نمایان سازد.


زن که این واکنش (و غیرت مرد) را دید گفت:

من هم قاضی را گواه می گیرم که این مهریه را به او بخشیدم و او را از این مساله در دنیا و آخرت معاف کردم


قاضی با دیدن این رفتار زن و مرد گفت:


این کار شما در فضایل و مکارم اخلاق ثبت می شود.


تاریخ بغداد - الخطیب البغدادی - ج ١٣ - الصفحة ٥٥

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۲:۴۲

روزی پسری از خانواده  نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست

متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟


مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند،  دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...


بخاری و مسلم از عایشه صدیقه روایت کرده‌اند: رسول الله–صلّی‌الله علیه و سلّم– فرمود:


«مَا زَالَ جِبْرِیلُ یُوصِینِی بِالْجَارِ حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّهُ سَیُوَرِّثُهُ»


جبرئیل چنان در حق همسایه به من سفارش می‌کرد که گمان کردم همسایگان باید از همدیگر ارث ببرند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۵:۰۰

زنی به عالمی که زنان را به پوشیدن حجاب و ترک بدحجابی دعوت می‌کرد اعتراض نمود و گفت:


چرا مردان، چشمان خود را فرو نمی‌بندند؟


عالم به او گفت: اگر ظرفی از عسل داشته باشی و مگس‌ها بر آن جمع شوند چگونه آنها را دور می‌کنی؟


زن پاسخ داد: روی ظرف را می پوشانم.


عالم گفت: زن نیز اینگونه است زیرا اگر زیبایی‌هایش را بپوشاند افراد مگس‌صفت از او روی می‌گردانند.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۰

روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد.گوسالهء بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد.


روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت، از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوسالهء راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند.


مدتی بعد، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند: می آمدند و می رفتند، به راست و چپ می پیچیدند، بالا می رفتند و پایین می آمدند، شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند. اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند.


مدتی بعد، آن کوره راه، خیابانی شد. حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود.


سال ها گذشت و آن خیابان، جادهء اصلی یک روستا شد و بعد شد خیابان اصلی یک شهر. همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند، مسیر بسیار بدی بود.


در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کورها، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟


برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران، فرزندان، نوه ها نوشتهء پائولوکوئیلو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۱۹

اسامه رَضِیَ اللهُ عَنهُ در جنگ، کسی را کشته بود که کلمه لا إله الا الله را می‌خواند [البته به این گمان که او از روی ترس آن را می‌گوید]

پیامبر صلی الله علیه وسلم از شنیدن این واقعه بسیار ناراحت شد و اسامه را مورد ملامت قرار داد و فرمود:

آیا با وجود این که او لا اله الا الله می‌گفت، باز هم تو او را کشتی؟ اسامه جواب داد :ای رسول خدا! او این کلمه را از روی ترس شمشیر گفته بود. پیامبر فرمود: آیا قلبش را شکافتی تا بدانی این کلمه را از ترس گفته است؟!


[صحیح مسلم ح ۹۶]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۴۶

جلوی تاکسی نشسته بودم و داشتم شماره‌های به‌دردنخور را از گوشی‌ام پاک می‌کردم. پسر جوانی که عقب نشسته بود از راننده پرسید: «عمو از گوشیت راضی هستی؟» به راننده نگاه کردم. موبایل دستش نبود و داشت رانندگی می‌کرد. برگشتم و به پسر جوان نگاه کردم. پسر جوان هم به من خیره شده بود. فهمیدم که سوالش را از راننده نپرسیده و از من پرسیده است.  به پسر جوان گفتم: «با منید؟» پسر گفت: «بله، گوشیه خوبیه؟» گفتم: «چرا به من گفتین عمو؟» پسر گفت: «چی بگم؟... بگم پدرجان؟... بگم استاد؟».‌

‌سنم خیلی از پسر جوان بیشتر نبود... توی آینه نگاه کردم. اشتباه می‌کردم سنم خیلی بیشتر بود.‌

‌به نسبت پسر جوان من همان عمو، استاد یا پدرجان بودم. راننده هم مثل من عمو، استاد یا پدرجان بود. به راننده نگاه کردم راننده هم به من نگاه کرد.  از راننده پرسیدم: «ما زود پیر نشدیم؟» راننده گفت: «هم آره، هم نه... همینه دیگه» بعد گفت: «اینها هم زود پیر میشن... چشم به هم بزنی اینها جای ما نشستن»‌

گفتم: «اونوقت ما کجاییم؟» راننده گفت: «ما مردیم» گفتم: «چه زود!» راننده گفت: «آره صد سالگی‌ هم که بمیریم باز جوانمرگ شدیم.» و خندید. من هم به زور خندیدم.‌

‌پسر جوان گفت: «عمو از گوشیت راضی هستی؟» گفتم: «ولم کن» راننده به پسر جوان گفت: «آره، اینا گوشی‌های خوبیه»...‌

‌چند دقیقه بعد من و راننده از تاکسی پیاده شدیم و پسر جوان آمد جلوی تاکسی نشست.‌


‌سروش صحت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۱

از علما کسانی بوده اند که طلب علم و دانش را در سنین بالای عُمر خود آغاز کرده اند؛

بعنوان مثال:


  • صالح بن کیسان (40 هـ - 140 هـ)؛

امام حاکم می فرماید: صالح بن کیسان طلب علم را در سن هفتاد سالگی آغاز کرده است.


منبع:تهذیب التهذیب۴/۴۰۰

صالح بن کَیسان مَدَنی فقیه حجازی بود که بیش از صدسال عمر کرد.به عنوان آموزگار کودکان عمر بن عبدالعزیز گماشته شد. از فقیهان مدینه شمرده می‌شود که میان حدیث و فقه را جمع کردند. او را از راویان موثق در حدیث می‌دانند.

  • و سُلَیم بن ایوب رازی (هـ365 - 447 هـ)؛ 

ابن عساکر می فرماید: به من اطلاع داده شد سُلَیم بن ایوب عُمرش از چهل سالگی گذشته بود که طلب علم و فهمِ علوم شرعی را آغاز کرد.


منبع:طبقات المفسرین ۱/۲۰۲


ایشان محدث، فقیه شافعی و از راویان احادیث پیامبر ﷺ است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۰۷:۳۳

امام یحیی بن شرف، معروف به النَوَوِی رَحِمَهُ الله، هم عصر سلطانْ "الظاهر بیبرِس" بود، کسی که با تاتارها جنگید و آنها را از بسیاری از سرزمینهای مسلمانان بیرون راند.

(به علت شرایط جنگی) سلطان بیبرس تصمیم گرفته بود که باغ و بستانهای منطقەی غوطەی دمشق را به بهانەی نیاز دولت بە ثروت و امکانات مالی در نبرد با تاتارها تصرف کند، و بهانەی دیگری کە برای این کار داشت این بود کە صاحبان این باغ و بستانها نمیتوانند مالکیت خود را بر این املاک اثبات کنند، و از علماء خواست که برای اینکار فتوی صادر کنند.


امام نووی به نشانەی اعتراض با سلطان بیبرس مخالفت کرد، خصوصاً اینکه سلطان املاک و زمینهای فراوانی داشت که میتوانست به جای تصرف باغهای مردم از طریق این املاک نیازش را برطرف سازد.


امام نووی و جمعی دیگر از علماء در نامەای بە سلطان بیبرس این موضوع را به وی تذکر دادند. سلطان از این جرأت و مخالفت آشکار در مقابل خودش خشمگین شد و به قطع حقوق ماهانه و برکناری امام نووی از تمامی مناصبش دستور داد، ولی اطرافیان سلطان به او اطلاع دادند که: 


برای شیخ هیچ حقوق ماهیانه و یا مقام و منصبی وجود ندارد!!


سپس هنگامی که امام نووی دید که نامه نوشتن به سلطان فائدەای ندارد، خودش مستقیماً بە نزد وی رفت و بسیار تند با او صحبت کرد و روبەرو شد، و سلطان نیز تصمیم گرفت که امام نووی را آزار و شکنجه دهد.

اما پروردگار در دل سلطان امر دیگری قرار داد و امام نووی را محافظت فرمود بگونەای که سلطان دستور خود را مبنی بر مصادرەی زمینها و باغات مردم الغا کرد.


نقل از کتاب : المنهل الراوی من تقریب النواوی


امام ابن کثیر دربارەی امام نووی میفرماید: حقیقتاً امام نووی در دار العدل ( دادگاه) در موضوع غوطەی دمشق و مصادرەی املاک و باغات آن مقابل سلطان ظاهر بیبرس ایستاد و با دستور وی مخالفت کرد، و پرودگار وی را از شر و گزند سلطان محفوظ داشت بعد از آنکه سلطان خشمگین شد و خواست که وی را شکنجه کند، ولی بعد از این ماجرا بیشتر از قبل به امام نووی محبت ورزید و به او احترام گذاشت.


تاریخ النووی للسخاوی٤٥


وجه استناد به این داستان:

برای شیخ هیچ حقوق ماهیانه و یا مقام و منصبی وجود ندارد!!.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۴۱